خياط زيرک و شرط بندي جوان ترک

خياط زيرک و شرط بندي جوان ترک
خياط زيرک و شرط بندي جوان ترک


 





 
آورده اند که در زمان هاي قديم، خياطي زندگي مي کرد که هميشه مقداري از پارچه هايي که مردم براي دوختن لباس به او مي دادند، مي دزديد. اگر چه همه کساني که به اين خياط پارچه داده بودند، مي دانستند که او از پارچه مي دزدد، اما هيچ کس نمي توانست دزدي او را ثابت کند چون او در مقابل مشتري و هنگام اندازه گيري و بريدن پارچه، اين کار را مي کرد و چنان با زيرکي و تردستي از پارچه مي دزديد که هيچ کس نمي توانست بفهمد او دزدي کرده است.بسياري از مرداني که به او پارچه داده بودند، پيش از رفتن به مغازه خياطي، به دوستان و آشنايان خود قول مي دادند که نگذارند خياط از پارچه آنها بدزدد، اما هميشه سر آنها کلاه مي رفت. خياط اين کار خود را يک نوع هنر و زرنگي مي دانست و براي هنرنمايي، پس از دزديدن پارچه و دوختن لباس، تکه هاي دزديده شده را به مشتري ها نشان مي داد تا بدانند که او با چه تردستي و با چه شيوه هنرمندانه اي از پارچه ها دزديده است. خياط براي دزديدن پارچه هاي مشتريان، از روش هاي گوناگوني استفاده مي کرد.وي هر مشتري را به گونه اي گول مي زد و حواسش را پرت مي کرد و با استفاده از حواس پرتي مشتري، کار خود را انجام مي داد.
روزي از روزها يک جوان ترک و ثروتمند که بسيار باهوش و زيرک نيز بود، با دوستانش قرار گذاشت که نگذارد خياط دزد از پارچه اش بدزدد. يک روز که اين جوان و دوستانش در قهوه خانه اي جمع شده بودند و در اين باره گفت و گو مي کردند، يکي از او پرسيد :« بگو ببينم سر چه چيزي مي خواهي شرط بندي کني ؟» جوان ثروتمند يک اسب اصيل عربي داشت که در چابکي و تيزرويي، يگانه بود. جوان گفت :«سر اسبم شرط مي بندم. هر کس حاضر است، جلو بيايد. اگر خياط موفق شد از پارچه ام بدزدد، اسبم را به او مي دهم و اگر نتوانست بدزدد، طرف مقابل بايد اسبي مانند اسب خودم به من بدهد.» جواني فقير و بي چيز از بين جمع گفت :« من حاضرم. اما من نه پول دارم و نه اسبي مانند اسب تو. اگر تو پيروز شوي، من حاضرم تا هر زمان که بخواهي برايت کار کنم.»
جوان ترک پذيرفت. صبح فرداي آن روز، جوان ثروتمند، پارچه اش را براي دوختن لباس نزد آن خياط خطاکار برد. خياط که در جريان گفت و گوي روز گذشته جوان بود، وقتي که او را ديد، در دلش گفت :« اي جوان خام و ساده دل، از حالا اسبت را از دست رفته بدان. چنان بلايي بر سرت بياورم که خودت هم نداني از کجا خورده اي.»
خياط با گرمي بسيار از جوان استقبال کرد. جوان که تمام حواسش متوجه خياط بود، پارچه اطلسي اش را پيش روي او گذاشت و گفت :« جناب خياط باشي از اين پارچه قبايي برايم بدوز که مناسب روزهاي جنگ و پيکار باشد.» سپس مشخصات لباسي را که مي خواست، به او داد.
خياط به ياد علاقه جوان به حکايت هاي خنده دار افتاد و در حالي که پارچه را به اين سو و آن سو مي چرخانيد و اندازه مي گرفت و مي بريد، شروع به تعريف يک حکايت خنده دار کرد. او پيش از بيان حکايت به جوان گفت :« براي آن که سرتان گرم شود، من ضمن کار، خاطرات و حکايت هايي از مشتريان قبلي خودم براي شما نقل مي کنم. مطمئنم که خوشتان مي آيد.» خياط با زبان چرب و نرم و شيرين خود، حکايت اول را آغاز کرد. جوان ثروتمند با شنيدن حکايت، شيفته داستان سرايي خياط شد و شروع به خنديدن کرد.او چشم هاي کوچک و تنگي داشت و در موقع خنديدن، کوچک تر و تنگ تر هم مي شد. او آن قدر خنديد که چشم هاي تنگ و کوچکش بسته شد. خياط از اين فرصت استفاده کرد و تکه اي از پارچه را بريد و پنهان کرد.
مرد جوان که از شنيدن حکايت لذت برده بود، از او خواهش کرد که حکايت ديگري هم برايش تعريف کند. خياط اول کمي ناز کرد و سپس در جواب خواهش هاي او، حکايت خنده دار دوم را نقل کرد. جوان آنچنان مي خنديد که طاقت خود را از دست داد و در اثر شدت خنده به پشت روي زمين افتاد. او از خنده ريسه مي رفت و خبر نداشت که خياط حقه باز از پارچه اش تکه تکه مي دزدد. خياط توانست با همين دو حکايت، تکه هاي زيادي از پارچه گرانبهاي جوان را بدزدد. جوان از او خواهش کرد که حکايت سوم را براي او تعريف کند و نمي دانست که هر حکايت خنده داري که براي او گفته مي شود، به چه قيمتي تمام مي شود.
خياط نگاهي به باقيمانده پارچه و جوان خياط انداخت و با خودش گفت :« اگر چه اين جوان بيچاره نمي فهمد که من چقدر از پارچه اش را برداشته ام، اما خدا را خوش نمي آيد که بيش از اين برايش حکايت بگويم.»
جوان اصرار مي کرد که او باز هم حکايت تعريف کند و خياط نمي پذيرفت و نمي توانست به او بفهماند که من بهره خود را از گفتن اين حکايت ها برده ام. بنابراين رو به جوان کرد و گفت :« اي جوان، ديگر حکايتي نمي گويم، چون خسته شده ام و حکايتي براي گفتن ندارم.» اما جوان باز هم خواهش کرد. خياط باشي وقتي آن همه عجز و التماس را ديد، مجبور شد با زبان روشن تر او را آگاه کند. بنابراين رو به جوان کرد و گفت :« بس کن اي جوان احمق ! اگر باز هم بخواهي برايت حکايت خنده دار تعريف کنم، قبايت بسيار تنگ خواهد شد. اين را مي فهمي ؟»
مرد جوان که گويي يکباره از خوابي سنگين بيدار شده است، آرام شد و بعد از چند دقيقه قهقهه سر داد. خياط از او علت خنده اش را پرسيد.او گفت :«اين بار به حکايت نمي خندم، به خودم مي خندم و اين که در همان دقايق اول، شرط را باختم. اسبم در همان حکايت اول از دستم رفت و من ندانستم.»
منبع:نشريه کوچه ما، شماره 16.




 

نسخه چاپی