فمينيسم(1)

فمينيسم(1)
فمينيسم(1)


 

نويسنده:محمود كريمي شروداني
منبع : اختصاصي راسخون



 
شما تا چه اندازه با حقوق زنان آشنا هستيد ؟ درباره ي فمينيسم تا چه اندازه مي دانيد؟ در اين مقاله سعي شده است که فمينيسم را از ابعاد و زواياي مختلف مورد تحليل و بررسي قرار دهيم. و در پایان به جایگاه زنان در اسلام و حقوق آن ها در زمینه های مختلف بپردازیم .سپس بررسی می شود که آيا فمينيسم حامي حقوق زنان است و يا نه.
همان گونه که همگي ما ازنقش مهم و مؤثر زنان در جامعه آگاهيم و مي دانيم که زنان نيمي از جامعه اند واين زنان همسران نيم ديگر جامعه اند که در پيشرفت يا پس رفت همسران خود مؤثرند. هم چنين اين زنان مادران جامعه اند که در ساختن و رشد وشکوفايي کل بشريت سهم چشم گيري دارند. پس با توجه به اهميت نقش آنان دانستن حقوق زنان واين که کدام يک از جريان هاي اعتقادي، فرهنگي، سياسي، اجتماعي به طور صحيح به تبيين حقوق زنان پرداخته است مهم است. به طورکلي درجهان معاصر، مسايل زنان به دو ديدگاه بسيار کلان تقسيم مي شود.
1- جريان سکولار که محصول انديشه چند آمريکايي واروپايي را، تنها راه سعادت وکمال زنان معرفي مي کند واين دست پرورده ي بشري را به بشر عرضه مي نمايد. آنگاه با تبليغات گسترده وتکرار هزارباره ي آن در نشست هاي منطقه اي وبين المللي وبا متعهد نمودن دولت ها تحت عنوان الحاق به معاهدات سازمان ملل مي کوشد: دين دست ساز بشر را جهاني سازد. اين جريان امروزه تحت عنوان «فمينيسم » فعال است.
2- جريان وابسته به اديان آسماني که با استفاده از آموزه هاي ديني راهبردهايي را جهت سعادت زنان معرفي مي کند. اين جريان نيز متناسب با همت و تلاش پيروان اديان، تأثيرگذار ونقش آفرين است.

فمينيسم:

دراين بخش اطلاعاتي پيرامون فمينيسم وتاريخچه ي آن ارائه خواهد شد:
واژه ي فمينيسم از ريشه ي Feminine گرفته شده است که در زبان فرانسوي و آلماني معادل Feminin به معناي زن يا جنس مؤنث است. اين لغت از اوايل قرن نوزده، به عنوان اصطلاحي عام براي آنچه دراروپا وآمريکا تحت عنوان جنبش زنان معروف بود اطلاق شد.
با بررسي سرگذشت فمينيسم نمي توان آن به طور يکنواخت جزء هيچ يک از مقوله هاي علوم اجتماعي و سياسي مانند: جنبش، نظريه ومکتب قرار داد. اما مي توان به خاطر گرايش ها ونظريات مختلف و متنوعي که فمينيسم درخود جاي داده است از آن به عنوان ((مکتب)) ياد کرد. مکتبي که البته فاقد انسجام دروني واتحاد بين نظريات فمينيستي است.
تاريخ شروع فمينيسم را مي توان اواسط قرن نوزدهم تا اوايل قرن بيستم دانست که البته دراين دوران اين جريان جنبه ي تئوريک (نظريه پردازي، انتشار کتاب و روزنامه و مجله ) نداشته و راهپيماييها، اعتصابات و شورش هاي فمينيستي اين جريان را دنبال مي کردند البته برخي تاريخ شروع جنبش هاي فمينيسمي را قرن پانزدهم در اروپاي غربي مي دانند. هرچند در قرن هاي پانزدهم و شانزدهم وهفده از اصطلاح فمينيسم استفاده شده است. اما به طور مشخص فمينيسمهاي شاخص از قرن هيجده تاکنون بهترين راه جريان شناسي فمينيسم محسوب مي شود.
قرن هيجدهم به «عصر روشنگري» شهرت يافته است. ( عصري كه به مقوله رنسانس(تولد دوباره/عصرنوزايي)اشاره دارد كه نقطه ي شروع تحول زندگي اجتماعي در جامعه غربي است.در دوران قبل از قرن هيجدهم آموزش فقط مختص روحانيون كليساها بود.مثلا در قرون وسطي گاليله با نظريه اش رد شد چرا كه نظريه او مخالف نظريه ي كشيك هاي كليسا بود.چنين نظريه هايي طي قرن هاي متمادي پيش مي آيدكه باعث ظهور ((عصر روشنگري)) در قرن 18مي شود.) دراين قرن دو اعلاميه توسط کشورهاي آمريکا و فرانسه بيان گرديد که مبناي اين دو اعلاميه تفکرات ليبرال (ماديت گرايي) وآموزه ي حقوق طبيعي قرار گرفت. (حقوق
طبيعي يعني اين كه افراد به حقوق يكديگر تجاوز نكنند تا افرادبه راحتي در كنار هم زندگي كنند. اما دانشمندي مانند لاك حقوق طبيعي را فقط شامل مردان مي داند و معتقد است زنان داراي چنين حقي نيستند.) اين دو اعلاميه که به ترتيب در سالهاي «1776م» و«1789م» اعلام گرديد نتيجه ي انقلابهاي اين دو کشور محسوب مي شود.
زنان انقلاب فرانسه به خصوص در جنبش لغو برده داری نقش فعالی داشتند. به طور کلي شعاري که انقلاب فرانسه داشت «برابري (درحوزه حقوقي)، برادري (حوزه ي فرهنگي) ومساوات (درحوزه ي اقتصادي)» است.
اما زنان اين اعلاميه را به دفاع از حقوق مردان متهم کردند چرا که با پيروزي جنبش لغو برده داري در قانون اساسي فقط به مردان حق رأي داده شد. . پس اعلاميه حقوق بشر فرانسه مورد انتقاد اين زنان قرار گرفت بنابراين زنان تصميم به مبارزه با تبعيض گرفتند. که دراين راستا خانم المپ دوگوگ، اعلاميه اي خياباني تحت عنوان «حقوق زن» منتشر مي کند اما پارلمان فرانسه اعلاميه او را که به صورت لايحه ارائه شده بود. به اتفاق آراء رد کرد واو را به عنوان مخالف انقلاب دستگير کرده واعدام مي کنند. اما اين نظريه همچنان در ذهن زنان باقي مي ماند.

امواج فمينيسم وپديد آمدن انواع فمينيسم:

بايک نگاه کلي به تاريخ ظهور و پايان فمينيسم مي توان آن را به سه موج تقسيم کرد که هر موج شامل نظرات وايده هاي فمينيسمي خاصي است که در زير به بيان آن ها مي پردازيم.

الف) موج اول:

سالهاي 1792- 1920 که تقريباً همزمان با انقلاب فرانسه شکل گرفت را مي توان به عنوان موج اول فمينيسم دانست. دراين موج دو نظريه وجود دارد نظريه اي که بر تفاوت زنان و مردان اشاره مي کند واين تفاوت را امتيازي براي آنها مي دانند که به آن«تشابه گرا» گفته مي شود ونظريه اي که بر تشابه زنان ومردان اشاره دارد که به آن «تفاوت گرا» گفته مي شود.
1- فمينيسم تشابه گرا:
اين فمينيسم خود به گرايش ليبرال وگرايش مارکسيست تقسيم مي شود.
گرايش ليبرال را به لحاظ تاريخي مي توان عمده ترين گرايش فمينيسم دانست. هدف اين گرايش درموج اول، کاربرد اصول آزادي خواهانه به صورت مساوي و يکسان در مورد زنان ومردان است. هم چنين ليبرال که براصا لت فرد تأکيد دارد سعي مي کند نظرات خود را از طريق تأثير گذاري درسياست بيان کند. اصول انديشه هاي اين گرايش را مي توان به صورت زير دسته بندي کرد:
1- شباهت دروجود افراد: دراين تفکر آنان بر برابري عقل در زن و مرد تکيه دارند. آنان معتقدند وقتي در مباحث فلسفي صحبت از عقل مي شود؛ عقل پديده اي است که در زن و مرد برابر است واين باعث مي شود که آنها با هم مشابه باشند. درنتيجه زنان با چنين تفکراتي خواستار حقوق برابر مردان مي شوند.
2- فرديت: اين تفکر ليبرالي بيان مي کند که در اصل نقش انسانيت زن و مرد يکسان است. و شخصيت هر کس در گرو فرديت اوست نه درگرو جنسيت او.
3- اهميت آموزش و پرورش : آنها معتقدند که زنان به اين علت از منزلت اجتماعي پاييني برخوردارند که از تعليم وتربيت مناسبي برخوردار نبوده اند. لذا با تعليم وتربيت مناسب زنان مي توان اين مشکل زنان را برطرف ساخت.
بنابراين زنان دراين دوران خواستار حقوق مشابه با مردان مانند حق رأي، حق آموزش و... شدند هم چنين اولين انتقاد به خانواده توسط همين گرايش مطرح شد. وخانواده را عامل فرودستي زنان درجامعه معرفي کردند.
وگرايش بعدي که دراين نوع فمينيسم مطرح شد. گرايش فمينيسم مارکسيستي بود. که اين گرايش از طريق تأکيد بر عوامل اقتصادي وارد مي شودو معتقد است وجود نظام خانه وخانواده باعث وابستگي اقتصادي زنان به مردان مي شود.و اين فرودستي زنان را تشديد مي کند وهم چنين چون کارهاي خانه غير توليدي است وبراي آن ها ارزش اقتصادي ندارد پس توجه آنها را به کارهاي بيرون از خانه معطوف کرد، درنتيجه زنان به جاي نگه داري از کودکان خود وانجام کارهاي خانه ي خود، مشغول کار درمهد کودک ها و رستوران ها شدند واين خود زمينه هاي حذف نظام خانه وخانواده را بوجود آورد.
2- فمينيسم تفاوت گرا:
همانگونه که اشاره شد، آن ها بر تفاوت هاي زن ومرد تأکيد دارند. دراين گرايش جنبش پاکدامني اجتماعي توسط «فرانسيس ويليارد» در سال 1880 م مطرح شد. اين جنبش براساس آموزش هاي انجيل به مبارزه با تجاوزات جنسي، مشروبات الکلي وابراز خشونت توسط مردان پرداخت و آن ها را عوامل تهديد کننده براي خانواده مي دانست. وي مي نويسد: «وقتي در «ماساچوست» و «رمونت» جرم دزديدن گاو از تجاوز به يک دختر سنگين تر است يا در «ايلي نويز» تجاوز اصولاً جرم محسوب نمي شود... يعني مدت هاي طولاني است که ما قرباني فرومايگي شده ايم.»( كارولين گراگليا،فمنيسم در آمريكا تا سال2003)
دراين گرايش اکثر کساني که بر تفاوت هاي زنان ومردان تأکيد مي کنند مسيحيان متديني هستند که بر تفاوت هاي زنان ومردان تأکيد مي کنند و نفي آنها را مخالف تعليمات انجيل مي دانند به همين دليل به «فمينيسم هاي انجيلي» معروف شدند. در واقع اين گرايش عکس العملي درمقابل گرايش ليبرال ها بوده است. در رابطه با فمينيسم انجيلي ها، شخصي به نام کرانت کتاب «استيفاي حقوق زنان » را نوشت. اين کتاب آن قدر مهم است که ازآن به عنوان انجيل فمينيسم ياد مي شود. دراين کتاب حقوق مدني را برشمرده است واين حقوق را حق زنان ومردان به طور يکسان مي داند. ايده ي ديگري که دراين کتاب مطرح شده است. ايده ي معرفت بدون جنسيت است يعني هر شناخت يا گزاره اي که بيان مي شود نبايد از نظر جنسيت تفاوتي قائل شده باشد.
يکي ديگر از جريان هايي که در فمينيسم تفاوت گرا ودرجنبش پاکدامني وجود داشته است: «فمينيسم مادرانه» يا «طرفدار خانواده» يا «فمينيسم اجتماعي» است. که دراين جريان فردي به نام «جين آدامز» درسال های 1890- 1880 م بخش زيادي از فعاليت هاي سياسي خود را صرف تضمين حقوق زنان براي ماندن درخانه کرد او براهميت نقش هاي سنتي زنان تأکيد مي کرد وخانه را «مرکز اصلي تمدن» مي دانست.
«فمينيسم فرهنگي» يکي ديگر از جريان هايي است که دراين جنبش پديد آمد. دراين جريان آنها معتقدند علم را مي توان به دو دسته ي اصولي (علمي که با کلاس و درس دادن به افراد آموزش داده مي شود) وشهودي (علمي که با تمام وجود درک مي شود) تقسيم کرد. که زنان در درک علم شهودي قوي تر هستند. وزنان با استفاده از درک شهودي خاصي که دارند، مي توانند دسترسي ويژه اي به دانش داشته باشند. پس زنان به جاي آن که بکوشند وجه هاي اصولي وعقلاني به دست آورند تا شبيه مردان گردند؛ بايد به استعدادهاي نهفته ي خويش روي آورند و آنها را شکوفا سازند تا خودشان يعني زن باشند. از جمله کساني که دراين جريان فعاليت داشت «مارگارت فولر» بود که با تأکيد بر جنبه ي عاطفي زنان به عنوان يک امتياز آغازگر اين جريان شد.
يکي ديگر از افرادي که در جنبش پاکدامني اجتماعي فعاليت داشت «اليزابت کدياستانين» بود که به مبارزه با عقايد فمينيسم انجيلي پرداخت وبرخي از آموزه هاي انجيل را به شدت مورد انتقاد قرار داد وهمين تعليمات وآموزه ها را عامل فرودستي زنان مي داند. زيرا دراين آموزه ها آفرينش زن را بعد از مرد وتحت حاکميت مرد بيان مي کند.
پس از بيان چنين نظراتي وبوجود آمدن اينگونه فمينيسم ها نسل جديدي از اعتراضات و خواسته هاي زنان بوجود آمد. همان گونه که قبلاً هم اشاره شد در راستاي جنبش الغاي برده داري يک همايش سراسري در آمريکا درهمين رابطه برگزار مي شود. درآخرين روز اين همايش که قرار است بيانيه ي نهايي مطرح وبه تصويب برسد زنان را دعوت نمي کنند. درنتيجه زنان انجمن جداگانه اي تشکيل داده وخط خود را از مردان جدا مي کنند. در ادامه ي همين ماجرا جنبش طرفداري از حقوق زنان بوجود مي آيد و همايش سراسري سنکافالزرا را برگزار مي کنند. و در آن خواستار حق رأي براي زنان شدند. آنها با تمرکز براين حق، جنبش را در سالهاي آخر موج اول به جنبش حق رأي تبديل کرده بود وسرانجام اين جريان درسال 1920 م توانست به اين مطالبه ي خويش دست يابد ومهم ترين نتيجه ي موج اول که همين خواسته( یعنی حق رأي ) را بدست آورد.

ب) موج دوم:

با شروع جنگ جهاني دوم حضور زنان درجامعه وبه ويژه در بازار کار شدت يافت. سرمايه داران وصاحبان کارخانه دراين دوران زنان را استخدام مي کردند و با توجه به اين که جسم زنان ضعيف تر از مردان است وتحمل کارهاي سخت و طاقت فرسا را ندارند، اما دراين دوران بايد هم چون مردان به کارهاي سخت و مشکل مشغول مي شدند. ودرازاي چنين کارهايي ازحقوق پايين تري نسبت به مردان برخوردار بودند. که اين باعث ايجاد جنبش هاي اجتماعي وتجديد حيات ايدئولوژي هايي مانند، سوسيال، مارکسيسم و ليبرال شده که اين ايدئولوژي ها چنین تبعيض هایی در مورد زنان را مورد انتقاد قرار مي دهد.
دراين موج مي توان اعتراضات زنان را در سه حوزه مورد بررسي قرار داد. 1- زنان درحوزه ي اقتصاد معترض شدند که چرا حقوق ودستمزد آنان کمتر از مردان است.2- درحوزه ي فرهنگ به نظام سرمايه داري ونظام پدر سالاري معترض مي شوند. 3- در حوزه ي سياست معترض مي شوند که،زنان که از حق مالکيت و حق رأي برخوردار هستند پس چرا در سياست و قانون گذاري هيچ نقشي نداشته باشند. به دنبال اين اعتراضات انواع فمينيسم درموج دوم بوجود مي آيد که به توضيح آنها مي پردازيم.
در رابطه با انواع فمينيسم دراين موج مي توان به دو ديدگاه موجود دراين دوران اشاره کرد.
1- ديدگاه اصلاح طلبان که شامل فمينيسم ليبرال مي شود .
2- ديدگاه انقلابي که شامل فمينيسم راديکال، مارکسيسم وسوسياليست است.
1- فمينيسم ليبرال:
دراين موج ليبرال ها در ابتدا سعي در مبارزه با زندگي خانوادگي دارند اما اندکي بعد مقابل اين نظريه مي ايستند و به دفاع از نقش زنان درخانواده مي پردازند که در زير نظرات بعضي ازافراد وجامعه شناسان درباره ي اين نوع فمينيسم آورده ايم.
«حبسي برنارد» شخصي است که درنظرات خود با زندگي خانوادگي مبارزه مي کند و زن را بازنده ي زندگي درخانواده مي داند. که با زناشويي، استقلال دوران تجرد خويش را از دست مي دهد. هم چنين شخص ديگري به نام «بتي فريدان» درابتدا نقش زن درخانواده را مايه ي فرودستي او مي داند. اما در نظرات بعدي خود تغييرعقيده داده و به دفاع از نقش سنتي زن در جايگاه مادر پرداخته است وبه زنان هشدار مي دهد که گرفتار دام «رمز وار فمينيسم» نشوند. علاوه براو چند جامعه شناس ديگر با دفاع از نقش زن درنظام خانواده به مقابله با فمينيسم راديکال پرداخته اند که از ميان آن ها مي توان «جرمين گرير» و «الشتين» را نام برد.
2- فمينيسم راديکال:
اين نوع فمينيسم درحقيقت نوعي موضع گيري درمقابل فمينيسم اروپايي است. راديکال ها اصلي ترين ظلم در حق زنان را ظلم جنسي مي دانند. آنها همواره زنان را ستمديده ومردان را ظالم مي دانند. راديکال ها هم چنين معتقدند که اين ساختار جامعه است که باعث اين گونه تبعيض ها گرديده است. وبراي دفع اين مشکل بايد به تصحيح ساختار جامعه پرداخت. اين نوع فمينيسم درعقايد ونظرات خود به دو گروه «طبيعت گرا» و «ذات گرا» تقسيم مي شوند.
«فمينيسم طبيعت گرا» معتقد است که تقاوت هاي جنسي که بين زن و مرد وجود دارد بايد از بين برود. نبايد درمقابل طبيعت تسليم شد. دراين باره کتاب مهمي به نام «جنس دوم» توسط سيمون دوبوار نوشته شده است. او در کتاب خود مي نويسد: « مادري سرنوشتي است که فيزيولوژي زن براي او رقم زده است، البته سنت هاي پدر سالارانه دختران را به سمت زندگي زناشويي با اتکا به حمايت مالي مرد سوق داده است. آنها زن پديد نمي آيند، زن مي شوند... وغريزه ي مادري وجود ندارد، بلکه مادري مايه ي تباهي روح و جسم زن مي شود. بارداري ماجراي غم انگيزي است که در زن بين خودش وخودش صورت مي گيرد وجنين انگلي است که از پيکر مادر تغذيه مي کند. زني که خود را تسليم اين طبيعت کند گياه و جانوراست، ماشين جوجه کشي است.»( سيمون دوبوار،جنس دوم،ترجمه قاسم صنعوي،جلد2)
او هم چنين معتقد است که اگر زني حامله شد، انساني خود تهي شده و او ديگر زن نيست. بلکه يک ماشين توليد است از نظر او چون زن در خانه چيزي توليد نمي کند پس فرو دست ودرجه دو است، پس براي جبران اين مشکل بايد زن را از چارچوب خانه خارج کرده واو را وارد بازار کار کرد تا بتواند استقلال خود را حفظ کند. او هم جنس گرايي و رابطه ي جنسي آزاد براي زنان را امري طبيعي وقابل قبول مي داند. و هم چنين زنان را به سقط جنين تشويق مي کند.
علاوه بر دوبوار راديکال هاي ديگري نيز دراين دوران حضور داشتند «شولاميث فاير ستون» يکي ازآنها است. او معتقد است بارداري ومراقبت از کودکان، زنان را به مردان وابسته کرده است. و ريشه تبعيض به ويژگي هاي زيست شناختي زنان برمي گردد که با پيشرفت تکنولوژي اين تبعيض ها قابل رفع است. او ايجاد نوزاد در لوله هاي آزمايشگاهي و پرورش فرزندان درخارج از خانواده را پيشنهاد مي کند. تا ديگر زنان در قيد خانه و خانواده نباشند واز نظر جنسي کاملاً آزاد باشند.
«کتياميت» ديگر راديکالي است که خواهان حذف نقش مادري در نظام خانواده است. او معتقد است خانواده به مفهوم رايج آن بايد از بين برود. به طوري که پرورش کودکان به صورت دسته جمعي صورت پذيرد که اين عمل باعث آزادي انتخاب در روابط زناشويي با جنس مخالف يا هم جنس خواهد بود.
از ديگر نظرات راديکال ها جنبش اصلاح نژادي است. آنها سپاهان، سربازان و يهوديان را تهديدي براي نژاد مي دانستند. به همين جهت با تصويب قانون عقيم سازي اين افراد سعي درنابودي اين نژادها کرده اند. همان گونه که امروزه با همين رويکرد اصلاح نژاد کشورهاي جهان سوم و فقير را هدف قرار داده است.
نوع ديگری از فمينيسم که در راديکال ها وجود داشت: «فمينيسم ذات گرا» است. اين افراد معتقدند ويژگي هايي که در ذات زنان وجود دارد باعث برتري آنان بر مردان شده است. اين گروه مردان را دشمن اصلي زنان مي دانند ودرنتيجه ازدواج با آنان را پيوستن به دشمن وبقا بخشيدن به ظلم بر زنان مي دانند. آنان براي حذف کامل مردان از زندگي شان به هم جنس گرايي يا لزبينيسم روي مي آورند که هدفشان ازاين کار نوعي رابطه ي همه جانبه بين زنان از نظر جنسي، عاطفي، سياسي و... است، آنان براي ايجاد هم بستگي هرچه بيشتر بين زنان وهم چنين تحقق بخشيدن به ايده ي «آينده مؤنث» (جامعه اي با جنسيت زنان) مفهوم «خواهري جهاني » را مطرح کردند.
به طور کلي درموج دوم زنان به مبارزه عليه نظام سرمايه داري پرداختند وخواستار حقوق برابر با مردان در ازاي کاري که در کارخانه ها انجام مي دهند شدند.
مهم ترين پيامدي که دراين موج مطرح شد، ايجاد تغييرات اساسي در نهاد خانواده بود که دراين باره سه مقوله مطرح شد. مقوله ي اول؛ اين که حق طلاق بايد به زنان داده شود. مقوله دوم: تغيير درنقش مادري بود. سقط جنين که تا آن زمان امري ناپسند بود دراين مقوله امري ضروري و شايسته براي زنان شمرده شد وسومين مقوله برابري کامل اجتماعي با مردان مثلاً درمورد لباس پوشيدن که درگذشته زنان لباس خاصي داشتند دراين مقوله خواستارآزادي زنان در پوشيدن لباس شدند.

ج) موج سوم:

در دهه ي 70 قرن بيستم اين موج از فمينيسم شکل گرفت. که فمينيسم را مورد انتقاد قرار مي دهد. دراين دهه به دليل رشد روزافزون گرايش ها وانواع فمينيسم،مقوله فمینیسم از درون دچار اختلاف وضعيف شد. دراين دهه با ظهور تفکرات مدرنيته يکي از دستاوردهاي آن یعنی مدرنيسم را مورد انتقاد قرار مي دهد بنابراين اين دهه را مي توان پايان عصر فمينيسم و آغاز «پسافمينيسم» دانست. که دراين راستا گرايشهايي مانند «فمينيسم سياه»، «فمينيسم صلح طلب» و «اکوفمينيسم» بوجود آمدند. اما اين موج بيش از هر چيز معلول پست مدرن است که به توضيح بيشترآن ها مي پردازيم.
فمينيسم سياه: اين فمينيسم دربين زنان سياه شکل گرفت. آنان معتقد بودند که ظلمي که به آن ها مي شود. بيشترازظلمي است که به زنان سفيد مي شود واين ناشي از تبعيض نژادي بين سياه وسفيد است چرا که آن ها نه تنها زن هستند بلکه سياه پوست هم هستند واين باعث ستم بيشتر برآن ها مي شود.
اکوفمينيسم: اين نوع فمينيسم با توجه به تشابه هاي موجود بين زن و محيط زيست بوجود آمد. آنان معتقد هستند پديده ي زايش ميان زنان ومحيط زيست پديده مشترکي است وهم چنين هر دوي آنان مورد ظلم و ستم مردان قرار مي گيرند. پس همان گونه که از محيط زيست محافظت مي شود از زنان وحق آنان بايد حفاظت شود.
فمينيسم صلح طلب: اين نوع فمينيسم با توجه به عواطف زنان تشکيل شد. آنان معتقدند که زنان به خاطر بارعاطفي که دارند مي توانند از جنگ درجهان جلوگيري کنند پس بايد وظايفي دراين باره به آنان محول شود.
فمينيسم پسامدرن: افراد دراين گرايش فمينيسم را مورد انتقاد قرار مي دهند و آن را محصول مدرنيته مي دانند. دراين راستا فردي به نام «ژاک دريدا» زبان و انديشه ي غربي را متأثر از مجموعه مفاهيم دو به دويي مي داند که با يکديگر درتضاد وتقابلند وهمواره يکي از دو طرف مثبت و متعالي و ارزشمند و طرف ديگر منفي، پست و بي ارزش تلقي مي شود. مفاهيمي مانند قوي و ضعيف، عقل واحساس، مرد وزن...و مهم تر آن که طرف مثبت همواره مقتدرانه و موجه بر طرف ديگر غلبه دارد. بنابراين بايد فرآيندهايي که اين تقابل ها را ايجاد مي کند؛ کشف وساختارشکني شوند.
اين نوع گرايش از فمينيسم از تلاش هاي عده ي کمي از زنان تحصيل کرده و سفيد پوست از برخي از نقاط جهان بوجود آمد اما ادعاي جهان شمولي است. اما درآن جايي براي مشکلات زنان سياه پوست، زنان کارگر وزنان خانه دار نيست.
با توجه به آنچه گذشت ممکن است اين سؤال درذهن شما خوانندگان عزيز بوجود آيد که چرا مقوله اي به نام حقوق زنان ويا فمينيسم شکل گرفت اين سؤالي است که ما در قسمت بعدي به توضيح آن مي پردازيم.

علل ظهور فمينيسم:

دراين بخش علت پيدايش فمينيسم را مورد بررسي قرار مي دهيم.
يکي از دلايل مهم آن وجود آموزه ها وتفکرات سنتي نيز بوده است. دراين گونه تفکرات سنت را يک اصل مشخص مي دانند که اصول زندگي از اول تاکنون براين اصول پايدار است وتا آينده هم ادامه خواهد داشت. وهيچ کس حق شکستن اين هنجارها را ندارد چون به عنوان هنجارشکن شناخته خواهد شد. که دراين سنت تا بوده مقام زن ها پايين تر از مردها بوده است وزن به عنوان جنسيت درجه دو شناخته شده بود. وهيچ زني دراين ديدگاه نبايد براي حقوق خود به پا خيزد، چرا که اصلاً حقي براي او در نظر نگرفته اند. حتي در زندگي خانوادگي او شريک زندگي مرد به حساب نمي رفته است، بلکه او را جزء اموال مرد مي دانستند ومرد مي توانست هرگونه رفتاري را با او داشته باشد.
با توجه به اين که در آن زمان دين در اروپا مورد تحريف قرار گرفته بود. مثلاً بعضي از آموزه هاي تحريف شده ي يهود عبارتند از : يهود درآخرين بند از فرمان هاي ده گانه اش، که به قول مشهور به موسي فرستاد، زنان را در رديف چارپايان واموال غير منقول ذکر کرد. يهود خود آفريده ي تصور وخيال قوم يهود بود واين قوم نيز مانند همه ي اقوام جنگ جو زن را مايه مصيبت و بدبختي مي دانستند؛ وجود او فقط از آن رو قابل تحمل بود که يگانه منبع توليد سرباز بود. هم چنين در آموزه هاي تحريف شده کتاب مقدس آنان در آيات 4 تا 42 باب دوم سفر پيدايش، خداوند ابتدا خلقت را با آدم آغاز مي کند ومرد به عنوان انسان اوليه توليد مي شود وخداوند بهشت را براي او مي آفريند تا درآن باغ هاي زيبا زندگي کند. اما آدم احساس تنهايي مي کند وخداوند او را درخوابي عميق فرو مي برد وزن را از دنده ي او مي آفريند.
هم چنين در آيات 7-6 باب سوم سفر پيدايش آمده: «به اين ترتيب آدم به وسيله ي حوا اغوا شد و آن دو به زمين هبوط کردند. طبق آموزه ي کتاب مقدس، شوق زندگي خانوادگي، همسري ومادري براي زن نه يک امتيازنیست بلکه مجازات وتنبيهي است که به سبب خوردن ميوه ي ممنوعه بايد تحمل کند.» چرا که آنان معتقدند آدم تمايلي به خوردن ميوه ي ممنوعه نداشته و حوا او را وسوسه کرده واو ميوه ي ممنوعه را خورده است. هم چنين دراين باب درآيه 16 آمده: « درد زايمان، اشتياق به همسرداري و حکمراني مرد بر زن از نخستين مجازاتي است که حوا به خاطر خوردن ميوه ي ممنوعه بايد متحمل شود.» البته دراين کتاب آيات ديگري برخلاف اين نظرات وجود دارد که موقع ظهور فمينيسم مورد استفاده ي آنان قرار گرفت.
در آن دوران نه تنها آموزه هاي تحريف شده ي ديني بر فرودستي زنان تأکيد داشت بلکه دانشمندان بزرگ هم بر چنين نظراتي معتقد بوده اند. مثلاً دانشمنداني مانند سقراط، افلاطون، فيثاغورث و... با اين همه نبوغ علمي درباره ي زنان چنين نظراتي داشته اند.
سقراط، وجود زن را بزرگترين منشأ گمراهي بشريت مي دانست.
فيثاغورث معتقد است، اصلي خوب وجود دارد که نور و مرد را آفريده واصلي بد که آشوب وتيرگي و زن را آفريده است.
افلاطون وفيلون، پيشرفت اخلاقي را درگرو ترک کامل خصوصيات وجنسيت زنانه واستحاله به جنسيت مردانه وتقويت صفات وملکات مردانه مي دانستند.
ارسطو معتقد است زن چيزي نيست مگر مرد ناکام. طبيعت آن جا که ازآفريدن مرد ناتوان است، زن را مي آفريند. زنان بنابر طبيعت محکوم به اسارت هستند وبه هيچ وجه سزاوار شرکت در کارهاي عمومي نيستند.
شوپن هاور(فيلسوف معروف آلماني) معتقد است زن حيواني است با موهاي بلند وعقلي کوتاه.
علاوه براين نگرش تحقيرآميز نخبگان، وضعيت زندگي زنان در آن زمان فرودستي زنان را تأييد مي کرد. درعصر يونان باستان که دوره ي اعتلاي يونان است، کمترين حقي را براي زنان قائل نبودند. با وجود مقوله ي رنسانس (تولد دوباره / عصرنوزايي) که نقطه ي شروعي درتحول زندگي اجتماعي درجامعه ي غربي بود. باز با اين وجود وضعيت زندگي زنان تغيير جديدي نکرد.
حتي يک اعلاميه ي انگليسي که در سال 1547 م منتشر شد؛ به شوهران دستور مي دهد زنان را درخانه نگه دارند. وحتي گرد همايي زنان را به منظور پرحرفي ممنوع مي کند. دراين دوران کليساها زنان را از ورود به صومعه ها يا دانشگاهها منع مي کردند، اين درحالي بود که مردان بيش از پيش به کسب دانش و پرورش استعدادهايشان پرداختند.
ويل دورانت در کتاب «لذات فلسفه» خود اين طور مي نويسد که: «تا حدود سال 1900 م زن کمتر داراي حقي بود که مرد ناگزير باشد از روي قانون آن را محترم بدارد. در قرن نوزدهم زنان آفريقا هنوز مانند بردگان وآلات کشاورزي خريد و فروش مي شدند. در «تاهيتي» و «نيوبريتين» زنان مجبور بودند خوکان را از سينه خود شير دهند. در «مري انگلند» شوهر حق داشت زنش را بزند، تازماني که زن از زير کتک نيمه جان بيرون مي آمد، مرد از تعقيب قانون درامان بود. شوهر مي توانست هر شب دنبال فحشا برود. اگر زن پولي را جمع مي کرد، متعلق به شوهرش بود. اگر زن درعروسي مالي را به خانه مي آورد مرد حق خرج آن را داشت. اما اينکه زن بتواند درکارخانه کار بکند وحق رأي درانتخابات داشته باشد؛ هرگز به خاطر هيچ مردي خطور نمي کرد.»
پس با توجه به اين همه ستمي که در مورد زنان مي شد زنان در پي حقوق خود برخاستند وخواستارحقوقي برابر بامردان شدند که اين موجب ظهور پديده اي به نام فمينيسم گشت
درپي اين خواسته هاي زنان در قرن بيستم براي اولين بار مسأله «حقوق زن» دربرابرحقوق مرد عنوان شد. وانگلستان فقط در اوايل قرن بيستم اين مسأله را پذيرفت.
ديگر علت هاي پيدايش فمينيسم را مي توان در بنيان هاي تمدن غربي جست وجو کرد.
اساسي ترين بنيان هر تمدن، تعريف از هستي و مثلث؛ خدا، انسان و جهان است. تاريخ تمدن غرب به گونه اي است که از دوران يونان باستان به قرون وسطي ورنسانس وسپس به دوران مدرنيته رسيد. اما اين تمدن هنوز تعريف دقيقي از هستي ارائه نکرده است. با اين حال اولين بحثي که در فلسفه ي مدرنيته مطرح مي شود. ظهور اومانيسم (اصالت انسان) است. بحث ديگري که دراين فلسفه مطرح مي شود مدرنيسم (تجدد گرايي ) است که دراين رابطه دو بحث «عقل گرايي» و «تجربه گرايي» مطرح مي شود.
در ديدگاه عقل گرايي معرفت را فقط به بعد عقلاني محدود مي کنند. ومعتقد هستند که عقل بشر درکشف عالم وتدابيرامور کفايت مي کند. هم چنين از نظر آنها آنچه قابل انديشيدن است، وجود دارد و آنچه قابل انديشيدن نيست وجود ندارد. در واقع دراين نوع ديدگاه وحي را يکسره کنار گذاشتند وتنها عقل و فکر را ملاک قرار دادند. اما اين نوع ديدگاه چندان پايدار نبود وپس از مدت کوتاهي ديدگاه جديدي ايجاد شد که تجربه گرايي نام گرفت. دراين ديدگاه نه تنها وحي را رد کردند بلکه براي عقل هم صلاحيتي قائل نشدند. آنها معتقد بودند که تنها حس و تجربه ي حسي است که راه به شناخت جهان مي برد. از نظرآنها، هرچه به روش تجربي قابل آزمايش کردن نباشد، غيرعلمي است ورد مي شود. به دنبال چنين نظراتي جهان بيني علمي جايگزين جهان بيني ديني وفلسفي شد. در ادامه ي اين نگرش ها حقيقت وشيوه ي کشف ديگر مباني تمدن غرب بروز و ظهور کرد که عبارتنداز:
الف) اومانيسم:
اومانيسم یا انسان محوري يعني اينکه خواست انسان، معيار ومقياس همه چيز قرار مي گيرد. درحقيقت خدا محوري که منشأ قدسي احکام بود کنار مي رود و به جاي آن انسان محوري مطرح مي شود. درحقيقت انسان وجود تازه اي درخود کشف کرده که مي تواند منشأ صدور احکام باشد وصحيح وبد را بر اساس منطق هاي تازه ي خود تشخيص دهد. هرگاه اومانيسم بر اصالت فرد تأکيد کند، ليبراليسم وهرگاه براصالت اجتماعي تأکيد کند مبناي ظهور سوسياليسم ومارکسيسم است.
ب) فرد گرايي
در فرد گرايي خواسته هاي شخصي فرد بر همه چيز مقدم است وهيچ چيزي حتي هنجارهاي اجتماعي، اخلاقي، مذهبي و...نبايد مانع آنها شود. ازنظرآنها حتي عقل برده ي شهوات وخواسته هاي انسان است وهيچ چيزي مهم تر ازاميال فرد نيست. وچون خواسته ها واميال فرد مربوط به خود اوست پس افراد از يکديگر جدا هستند وهر يک به دنبال خواسته هاي خود مي روند. فرد مالک جسم وجان خود است و مي تواند هر تصميمي درمورد آن ها بگيرد. که فمينيسم ليبرال برگرفته از چنين تفکراتي است.
ج) سکولاريسم:
سکولاريسم به معناي دنيوي سازي است.درحقيقت آنها به مبارزه با دخالت دين درعرصه ها وساحت هاي مختلف جامعه پرداختند. از نظر آنها دين بايد محدود و محصور در ارتباط فردي با خدا باشد. درحقيقت آنان با اين نظرات عملاً به عدم صلاحيت دين دراظهار نظر درمورد نحوه ي زندگي اجتماعي خويش رأي داده اند. هم چنين آنان اصطلاح ازدواج را با ادبياتي کاملاً سکولاريستي تعريف کردند ومعتقد بودند که : کودک مي تواند توسط يک سرپرست ازدواج نکرده نيز پرورش يابد. يک زن و مرد مي توانند بدون ازدواج با يکديگر زندگي کنند...( جيمز كيو.ويلسون،مشكل ازدواج،فمنيسم در آمريكاتا سال 2003،ترجمه معصومه محمدي و پروين قائمي.) پس از انقلاب فرانسه حکومت اعلام کرد ازدواج چيزي فراتراز يک قرار داد مدني نيست که به سادگي مي توان آن را فسخ کرد. وکودکان نامشروع هم از همان حقوق فرزندان مشروع بهره مند مي شوند.
د) جامعه گرايي:
دراين رابطه شخصی به نام« دورکيم» اظهار نظر مي کند واصالت جامعه را مطرح مي کند. از نظر او انسان از درون ابتدا مانند لوح سفيدي است که فقط آماده ي پذيرش نقش است. فرد از خود هيچ ندارد وفقط با سرمايه پذيرندگي وقابليت پذيرش وارد جامعه شده است. درکل از نظرآنها فرد با وارد شدن در جامعه شخصيت مي يابد. درغير اين صورت افراد هيچ استقلال وهويتي ندارند.
ادامه دارد



 

نسخه چاپی