اسطوره های عاشقانه در یونان باستان

اسطوره های عاشقانه در یونان باستان
اسطوره های عاشقانه در یونان باستان


 






 

کيوپيد (کوپيد) و پسيشه (سيکي)
 

اين داستان را فقط آپوليوس گفته است که يکي از نويسندگان لاتين زبان قرن دوم پس از ميلاد مسيح است. بنابراين در اين داستان از نام لاتيني خدايان استفاده شده است. داستاني است به تقليد از سبک اوويد که به زيبايي و شيوايي تمام گفته شده است. نويسنده اين داستان را محض سرگرمي نوشته است، زيرا خود هيچ اعتقادي به آن نداشته است.
آورده‌‌اند که پادشاهي سه دختر داشت، همه دوشيزگان زيبارو، اما کوچکترين آنها که پسيشه يا سيکي نام داشت به حدي از ديگر خواهران خود زيباتر بود که انگار الهه‌اي بود که ميان شماري از آدميان مي‌زيست. آوازه‌ي زيبايي فوق العاده اش به سراسر آفاق رسيده بود و مردان از هر سوي دنيا راه مي‌افتادند تا شگفت زده و ستايش کنان به وي نگاه کنند و در برابرش سر تعظيم و تکريم فرود بياورند، انگار که واقعاً يکي از خدايان فناناپذير بود. آنها حتي مي‌گفتند که ونوس نيز نمي‌تواند با اين انسان فناپذير کوس برابري بزند. چون شمار افرادي که از هر سوي گيتي براي پرستش زيباييِ اين دوشيزه مي‌آمدند فزوني يافت، ديگر کمتر کسي به ونوس اهميت مي‌داد: پرستشگاه ونوس از نظر و رونق افتاده بود و قربانگاهش را بويِ بد خاکستر سرد فرا گرفته بود، و شهرهاي مورد علاقه اش نيز متروک شده و رو به ويراني نهاده بودند. آن حرمت و افتخاري که زماني فقط از آنِ وي بود اکنون فقط به اين دختر ارزاني مي‌شد که قرار بود سرانجام روزي از اين جهان رخت بربندد و بميرد.
البته مي‌توانيم باور کنيم که ونوس نمي‌توانست اين طرز رفتار را تحمل کند و بپذيرد. ونوس مثل هميشه، که هرگاه به دردسر مي‌افتاد يا مسئله و مشکلي برايش پيش مي‌آمد، به ديدار پسرش رفت تا به او کمک کند. پسرش جوان زيباروي بالداري بود که شماري او را کيوپيد (کوپيد) و شماري ديگر او را «عشق» مي‌ناميدند، زيرا هيچ کس نمي‌توانست در برابر تيرهاي وي پايداري کند، نه در آسمانها و نه در زمين. الهه درد و اندوه را با پسرش در ميان گذاشت. او نيز چون هميشه آماده بود به حکم و امرِ مادر عمل کند. ونوس به پسر گفت: «قدرتت را به کار بينداز و کاري کن که اين دختر گستاخ در دام عشق پليدترين و خوارترين موجود اهريمن صفتِ اين جهان گرفتار آيد». ترديدي نبود که اگر ونوس، پسيشه را به پسرش نشان نداده بود، چون آنقدر آتش حسادت ديدگانش را کور کرده بود که نمي‌پنداشت حتي خداي عشق هم ممکن است به عشق وي گرفتار شود، پسر همان مي‌کرد که مادر خواسته بود. اما چون کوپيد آن دختر را ديد، گويي يکي از تيرهاي خودش به قلبش فرو رفت. البته چيزي به مادرش نگفت، يعني در حقيقت توان سخن گفتن را از دست داده بود، ولي ونوس که اميدوار بود پسرش هر چه زودتر پسيشه را به تباهي بيندازد، او را ترک کرد.
اما آنچه که روي داد درست برخلاف خواست و انتظار ونوس بود. پسيشه در دام عشق يک موجود پليد و وحشتناک گرفتار نشد، يعني عاشق نشد. از اين شگفت انگيزتر اينکه کسي هم عاشق او نشد. انسان‌ها فقط به ديدن و نگاه کردن و پرستيدنش دل خوش مي‌کردند و بعد مي‌رفتند تا با زني ديگر ازدواج کنند. دو خواهر ديگر وي، که از لحاظ زيبايي واقعاً به پاي او نمي‌رسيدند، در ازدواج موفق بودند و با شاهان ازدواج کردند. پسيشه که زيباترينِ همه بود، اندوه زده و تنها مانده بود، و فقط مورد تحسين همگان بود، و گويي هيچ عشق و هيچ مردي او را نمي‌خواست.
البته پدر و مادرش سخت دل آزرده و دردمند و نگران بودند. سرانجام پدرش به يکي از پرستشگاههاي آپولو رفت تا از آپولو بخواهد او را راهنمايي کند که چگونه مي‌تواند شوهر خوبي براي دخترش بيابد. آپولو تقاضايش را اجابت کرد، ولي سخن آپولو او را سخت به هراس انداخت. کوپيد تمام ماجرا را به آپولو گفته بود و خواهش کرده بود به او کمک کند. آپولو به پدر گفته بود که پسيشه بايد لباس سوگواري بر تن کند و بر فراز قله‌ي يک کوه سنگي تنها بنشيند تا شوهري که براي وي مقدر شده است و يک اژدهاي هراس انگيزِ بالدار است و از خدايان نيز نيرومندتر است بيايد و او را به همسري خود درآورد.
حال مي‌توان حدس زد که اين خبر اندوهبار، که پدر پسيشه با خود آورده بود، چه مصيبتي به همراه آورد. آنها دختر را به گونه‌اي لباس پوشاندند که گويي او را براي مرگ آماده مي‌کنند، و بعد با اندوهي گران تر از زماني که او را براي تدفين به گورستان مي‌برند به آن کوه بردند. اما پسيشه جرئت و شهامت خود را حفظ کرده بود. او به آنان گفت: «حق بود شما پيش از اين به خاطر زيبايي خيره کننده‌اي که مرا آماج تير حسادت خدايان قرار داده است مي‌گريستيد. اينک برويد، چون مي‌دانيد که من شادمانم که پايان فرا رسيده است». آنها اندوه زده و نوميد رفتند، و آن موجود زيباروي نوميد را تنها گذاشتند تا يک تنه با سرنوشت خويش ديدار کند، و آنها نيز روزهاي پي در پي در کاخشان باقي ماندند و به سوگ او نشستند.
پسيشه در تاريکي بر فراز کوه نشست، به انتظار وحشتي که خود از آن بي خبر بود. در آنجا که نشسته بود مي‌گريست و به خود مي‌لرزيد، نسيمي ملايم از فضاي آرام به سويش آمد، نسيم ملايم زفير که شيرين ترين و دل انگيزترين نسيمهاست. او حس کرد که نسيم او را از جا بلند کرد. اکنون که از روي کوه به هوا خاسته بود به پايين مي‌رفت و سرانجام بر سطح مرغزاري که به بستري نرم مي‌مانست و بوي عطر گل‌ها همه جا را فرا گرفته بود فرود آمد. آنجا به حدّي آرام بود که اندوه از دلش بيرون شد و به خواب فرو رفت. چون از خواب برخاست خود را در کنار يک رودخانه درخشان يافت که خانه‌اي بزرگ و زيبا و شاهانه بر ساحل آن نهاده شده بود، بنايي زيبا که گويي آن را براي خدايي خاص از زر ساخته بودند، با ستونهايي از طلا و ديوارهاي نقره اي، و کف آن را با سنگهاي قيمتي فرش کرده بودند. هيچ صدايي به گوش نمي‌رسيد، خانه خلوت و متروک به نظر مي‌رسيد، و پسيشه به آن خانه نزديک شد و از ديدن آن شکوه و عظمت احساس ترسي توأم با احترام در دلش راه يافت. چون دودل بر آستانه‌ي درِ خانه ايستاد، صدايي در گوشش طنين افکند. هيچ کس را نمي‌ديد، اما صدايي را که با وي سخن مي‌گفت آشکارا مي‌شنيد. صدا به او گفت که اين خانه براي اوست، و او بايد بي واهمه به درون خانه بيايد، تن بشويد و صفا کند. بعد سفره‌اي براي پذيرايي از وي گسترده خواهد شد. همان صدا گفت: «ما خدمتگزاران شما هستيم، کمر بسته به خدمت و فرمانبر اوامر شما.»
حمام بيشترين آرامش را به وي بخشيد، و غذا لذيذترين غذايي بود که تا آن روز خورده بود. در آن هنگام که سرگرم خوردن غذا بود، نوايي دل انگيز مترنم بود و او را مسحور کرده بود: گروه بزرگي از نوازندگان چنگ مي‌نواختند، ولي او فقط صداي آهنگ را مي‌شنيد و نوازنده‌ها را نمي‌ديد. در آن روز غير از آن صداهاي شگفت انگيز هيچ همنشين ديگري نداشت و کاملاً تنها بود، اما در دل سخت مطمئن بود که شب هنگام شوهرش در کنارش خواهد بود. و اتفاقاً چنين نيز شد. چون وجود شوهر را در کنار خود حس کرد و صداي نرم و دلنشين او را، که گوشش را نوازش مي‌داد، شنيد، ترس از دل بيرون راند. وي بي آنکه شوهر را ببيند مي‌دانست که هيچ هيولا يا موجود وحشت انگيزي در کنارش نيست، بلکه عاشق و شوهرش است که انتظارش را مي‌کشيد و او را مي‌طلبيد.
گرچه از اين همنشينيِ نيم بند خشنود نبود، ولي خوشحال بود و زمان نيز به شتاب مي‌گذشت. اما يک شب شوهر ناديده ولي عزيزش با لحني جدي با وي سخن گفت و هشدار داد که خطري به صورت خواهرانش به او نزديک مي‌شود. شوهر به او گفت: «آنها به همان کوهي مي‌آيند که تو بر فراز آن ناپديد شدي تا در سوگ از دست دادن تو بگريند. اما تو نبايد بگذاري آنها تو را ببينند، که اگر ببينند هم مرا اندوهگين خواهند کرد هم تباهي تو را فراهم مي‌آورند». پسيشه به شوهر قول داد که نمي‌گذارد او را ببينند. اما ديگر روز را با گريستن سپري کرد و پيوسته به خواهرانش مي‌انديشيد و به اينکه نمي‌توانست به آنها آرامش خاطر بدهد. هنوز مي‌گريست و اشک مي‌ريخت که شوهرش آمد، اما نوازشهاي او هم نتوانست آرامش کند و اندوهش را از دل بيرون. سرانجام شوهر در برابر خواست بزرگ و گران همسر سر تسليم فرود آورد و به او گفت: «هر چه مي‌خواهي بکن، اما تو تباهي و نابودي خود را مي‌جويي.» و به لحني جدي به وي هشدار داد که مبادا کسي او را قانع کند که بايد شوهرش را ببيند، که در اين صورت به درد جدايي و فراق ابدي از وي دچار خواهد شد. پسيشه گريه کنان گفت که هيچ وقت چنين نخواهد کرد. او هزار بار مردن را به زندگي بدون او ترجيح مي‌دهد. بعد گفت: «اما شادي ديدار خواهرانم را از من دريغ مدار.» که شوهر با شنيدن اين سخن با لحني اندوهبار به او قول داد که چنين مي‌کند.
بامداد روز بعد هر دو خواهر آمدند و زفير آنان را از کوه به زير آورد. پسيشه، شادمان و هيجان زده، به انتظار ديدارشان ايستاده بود. ديري به درازا کشيد تا توانستند با هم صحبت کنند، و شاديشان از ديدار هم به حدي زياد بود که جز با ريختن اشک و با در آغوش کشيدن يکديگر به توصيف درنمي آمد. اما چون سرانجام به کاخ وارد شدند و دو خواهر بزرگتر شکوه و عظمت و زيبايي کاخ را ديدند، و آن گاه که در ضيافت شاهانه شرکت کردند و نواي شگفت انگيز موسيقي را شنيدند، حسدي تلخ و کشنده بر وجودشان چيره شد و احساس کنجکاوي خورنده‌اي آنان را بر آن داشت تا بکوشند دريابند چه کسي خداوندگارِ اين خانه و زندگي مجلل و شکوهمند است و شوهر خواهرشان کيست. اما پسيشه همچنان بر پيمان خود بود و پيمان را سخت گرامي مي‌داشت. فقط به آنها گفت که شوهرش مرد جواني است که اينک به شکار رفته است.
بعد دستانشان را از طلا و جواهر پر کرد و به باد زفير فرمان داد آنها را به کوه بازگرداند. آنها ظاهراً خودخواسته آنجا را ترک کردند اما قلبشان در آتش کينه و حسد مي‌سوخت. آنها دارايي و مکنت خود را، در مقايسه با ثروت و جاه و جلال پسيشه ناچيز و بي ارزش يافته بودند. خشمي آلوده به حسد و کينه طوري بر وجودشان چنگ انداخته بود که سرانجام به اين انديشه افتادند که چگونه مي‌توانند خواهرشان را با يک توطئه به تباهي بکشند.
همان شب شوهر پسيشه يک بار ديگر به او هشدار داد. وقتي که شوهر خواهش کرد که پسيشه اجازه ندهد خواهرانش ديگر بار به ديدنش بيايند، پسيشه به اين سخن گوش فرا نداد و اين توصيه را نپذيرفت. او يک بار ديگر به همسرش يادآوري کرد که او را هيچ وقت نخواهد ديد. آيا او واقعاً حق ندارد کسي را، حتي خواهرانش را که بسيار دوست دارد، ببيند؟ شوهر اين بار هم سر تسليم فرود آورد و ديري نگذشت که آن دو زن پليد و اهريمن خوي، در حالي که توطئه‌اي را به دقت تمام طرح ريزي کرده بودند، به کاخ وارد شدند. آنها پس از شنيدن پاسخهاي درنگ آلوده و ضد و نقيض پسيشه در برابر اين پرسش که شوهرش چه شکل و شمايلي دارد، قانع شدند که وي شوهر را هنوز نديده است و واقعاً نمي‌داند کيست و چيست. البته چيزي به او نگفتند ولي او را سرزنش کردند که شرايط ناگوار زندگيش را از آنها، يعني از خواهران خودش، پنهان نگه مي‌دارد. آنها گفتند که فهميده‌‌اند، يعني واقعاً مي‌دانند، که شوهرش انسان نيست، بلکه همان اژدهاي سهمگيني است که هاتفِ معبدِ آپولو گفته است. البته اکنون مهربان و سر به راه و دلجو مي‌نمايد، اما سرانجام شبي يقيناً بر او مي‌تازد و او را مي‌بلعد.
پسيشه که ترسيده بود احساس کرد که به جاي عاشق، وحشت به دلش راه يافته است. او حتي چندين بار به اين واقعيت انديشيده بود که چرا شوهرش نمي‌گذارد او را ببيند. حتماً دليلي هراس انگيز دارد. راستي او از شوهرش چه مي‌دانست؟ اگر چهره اش شوم و هراس انگيز نيست، واقعاً مرد سنگدل و ستم پيشه‌اي است که نمي‌گذارد همسرش او را ببيند. وي که سخت درمانده شده و ترديد و تزلزل خاطر به دلش راه يافته بود، طوري وانمود مي‌کرد که خواهرانش بفهمند که او حرفشان را باور مي‌کند، زيرا فقط در تاريکي در کنار شوهرش بوده است. پسيشه گريه کنان گفت: «حتماً او در چنان وضعي است که از روشنايي روز نفرت دارد.» و بعد از آنها خواست او را راهنمايي کنند و چاره پيش پايش بگذارند.
آنها توصيه و نظرشان را قبلاً آماده کرده بودند: آن شب بايد کاردي بُرّنده و چراغي کنار تختخواب پنهان کند، و چون شوهرش به خوابي ژرف فرو رفت، از رختخواب بيرون آيد، چراغ را روشن کند و کارد را بردارد. او بايد دزدانه راه برود و کارد را با سرعتي هر چه تمام تر در بدن آن موجود هراس انگيزي که در برابر نور چراغ پديدار خواهد شد فرو کند. آنها گفتند: «ما هم در همين نزديکي خواهيم بود و چون او بميرد ما تو را صحيح و سالم برمي داريم و همراه خود مي‌بريم.»
آن گاه او را که دستخوش ترديد شده بود و نمي‌دانست چه کار بايد بکند تنها رها کردند. او شوهرش را دوست مي‌داشت، زيرا شوهر عزيزش بود. نه! او يک اژدهاي وحشت انگيز بود و از او نفرت داشت. او را خواهد کشت... نه، او را نمي‌کشد. بايد يقين حاصل کند... نه، به يقين نيازي ندارد. بدين ترتيب تمام روز با افکار و خيالات گوناگوني که در سرش جولان مي‌داد به ستيز نشست. اما چون شب فرا رسيد تلاش را کنار گذاشت. او عزم جزم کرده بود کاري بکند: او را خواهد ديد.
چون سرانجام شوهر سر بر بالين گذاشت، دل به دريا زد و به خود جرئت داد و چراغ را روشن کرد. آهسته و روي نوک انگشتان پا به سوي بستر راهي شد و در حالي که چراغ را بالاي سر و پيش روي خود نگه داشته بود به کسي نگريست که در بستر غنوده بود. واي که چه آسودگي و آرامش خاطري و چه شادي و وجد زيادي به دلش راه يافت. هيچ هيولايي رخ نگشوده بود، بلکه زيباترين موجودي آنجا بود که نور چراغ بر نوراني بودنش افزوده بود. پسيشه در پي احساس نخستين شرم ناشي از اين کار ابلهانه‌اي که کرده بود، و با توجه به عدم اعتمادي که از خود نشان داده بود زانو بر زمين زد و اگر آن کارد از دستش فرو نيفتاده بود آن را در قلب خود فرو کرده بود. اما دست لرزانش که مانع از آن شد تا خود را با کارد بکشد اينک او را لو داد، زيرا هنگامي که در برابر او ايستاده بود و از ديدنش شگفت زده و بي حرکت باقي مانده بود و نمي‌توانست چشمها را از آن موجود زيبا بردارد، چند قطره روغن داغ از چراغ بر شانه‌ي آن مرد چکيد. شوهر سراسيمه از خواب پريد: روشنايي چراغ را در برابر خود ديد، و بي درنگ از خيانت زن آگاه شد و بي آنکه کلمه‌اي سخن بگويد از برابر وي گريخت. زن نيز در پي وي شتافت و در دل سياه شب ناپديد شد. او را نمي‌توانست ببيند، اما صدايش را هنگامي که با وي سخن مي‌گفت مي‌شنيد. به زن گفت که کيست و بعد اندوهگنانه با وي وداع کرد. او گفت: «عشق در جايي که اعتماد نيست نمي‌تواند زندگي کند». بعد از آنجا رفت و ناپديد شد. زن در دل به خود گفت: «خداي عشق بود. او شوهر من بود و من، منِ بدبخت و درمانده و بينوا نتوانستم وفاداري خود به او را ثابت کنم. آيا او را تا ابد از دست داده ام؟...» بعد که جرئت بيشتري پيدا کرد، گفت: «... در هر صورت تا زنده هستم به جست و جوي او خواهم رفت. اگر مرا ديگر دوست ندارد، دست کم مي‌توانم به او ثابت کنم که او را چقدر دوست داشته ام.» و از آن پس سير و سفر خود را آغاز کرد. او نمي‌دانست به کجا مي‌رود، فقط مي‌دانست که از جست و جوي وي دست برنخواهد داشت.
و اما شوهر به اتاق مادرش رفته بود تا مادر زخمش را درمان کند، و چون ونوس از ماجرايي که بر او گذشته بود آگاه شد و دانست که پسرش پسيشه را براي خود برگزيده است، خشمگينانه او را که دردمند بود رها کرد و خود، که حسادت او را سخت برانگيخته بود، رفت آن دختر را بيابد. ونوس تصميم گرفته بود که به پسيشه نشان بدهد که ناخشنودي يک الهه چه پيامدي دربر دارد.
پسيشه‌ي بي نوا در اين سرگردانيِ نوميدي آور مي‌کوشيد نظر لطف و رحمت خاص خدايان را به سوي خويش جلب کند. او پيوسته به درگاه خدايان دعا مي‌کرد، اما خدايان از ترس اينکه مبادا ونوس با آنها دشمني و کينه توزي کند، هيچ کمکي نکردند. چون پسيشه دريافت که هيچ روزنه اميدي، چه در زمين و چه در آسمان، براي او باقي نمانده است، تصميمي نوميدانه گرفت. تصميم گرفت يک راست به سوي ونوس برود و خود را، به عنوان خدمتکار، در اختيار آن الهه بگذارد و سخت بکوشد تا از خشم وي بکاهد. پسيشه در دل به خود گفت: «کسي چه مي‌داند، شايد او هم در اتاق مادرش باشد». بنابراين راه افتاد و رفت تا ونوس را بيابد. از آن طرف ونوس نيز در جست و جوي پسيشه بود.
چون سرانجام با ونوس روبرو شد، آن الهه با صداي بلند خنديد و سرزنش کنان از او پرسيد که آمده است شوهري براي خويش بيابد، چون شوهري که قبلاً به دست آورده بود اکنون او را رها کرده است و نمي‌خواهد او را ببيند، زيرا از زخمي که به او رسانده است در حال مرگ است. الهه در دنباله‌ي سخن افزود: «اما تو آن چنان دختر ساده و نگون بختي هستي که هيچ وقت نمي‌تواني شوهري براي خود بيابي مگر با بيگاري و خون دل خوردن. بنابراين من براي اينکه حسن نيت خودم را به تو نشان بدهم، حاضرم تو را براي اين کار آموزش بدهم.»
ونوس چون اين سخن بگفت، مقدار زيادي ريزترين بذر يا دانه گندم و خشخاش و ارزن را گرفت و همه را درهم آميخت، و بعد به پسيشه گفت: «همه را بايد تا شب از هم جدا کني. اين کار را دقيقاً به خاطر خودت انجام خواهي داد». اين را گفت و از آنجا رفت.
پسيشه که اکنون تنها رها شده بود، بي حرکت نشست و زل زد و به بذرهاي غلات نگاه کرد. اين فرمانِ سنگدلانه و ستمگرانه افکارش را آشفته کرده بود و در نتيجه تمرکز فکري را از دست داده بود، زيرا در حقيقت چنين کاري واقعاً غيرممکن و کاملاً بيهوده مي‌نمود. اما در اين لحظه‌ي ناگوار، که نتوانسته بود احساس لطف و ترحم خدايان و انسان‌ها را به حال زار خود جلب کند، کوچکترين جانوران صحرا، يعني مورچگان سوار، دلشان به حال او سوخت. آنها به يکديگر گفتند: «بياييد، به حال اين دوشيزه بينوا رحمت بياوريد و به او کمک کنيد». آنها بي درنگ آمدند، موج پس از موج، آمدند و سرگرم جدا ساختن بذرها از يکديگر شدند، به طوري که آن تلّ بذرهاي به هم آميخته از هم جدا شد و هر بذري جدا از بذرهاي ديگر گرد آمد. چون ونوس بازگشت و همه را مرتب ديد خشمگين شد و گفت: «کار تو به هيچ وجه پايان نيافته است». بعد يک قرص نان به پسيشه داد و به او امر کرد بر زمين بخوابد، و خود در رختخواب نرم و عطرآگينش غنود. (آن الهه با خود مي‌انديشيد که) ترديدي نيست که اگر آن دختر را به کارهاي دشوار وادار سازد و به او گرسنگي بدهد، زيباييِ حسدبرانگيز و آزاردهنده اش را به زودي از دست خواهد داد، و تا آن هنگام بايد بکوشد پسرش، که اکنون در اتاق نشسته و از زخمي که برداشته است رنج مي‌برد، نتواند آن دختر را ببيند. ونوس از شرايط موجود و شيوه کارش کاملاً راضي و خشنود به نظر مي‌رسيد.
بامداد روز بعد کار ديگري به پسيشه محول کرد، که اين بار بسيار خطرناک بود. الهه به پسيشه گفت: «آنجا، کنار ساحل رودخانه که بوته‌هاي انبوهي سبز شده است، برّه‌هايي مي‌چرند که پشم‌هاي طلايي دارند. تو به آنجا برو و مقداري از پشم طلايي درخشانشان را براي من بياور». چون آن دختر خسته دل و فگار به رودخانه رسيد که آب آن به کُندي روان بود، سخت هوس کرد خود را به رودخانه بيندازد و به دردها و نوميديهايش پايان دهد. اما چون بر سطح آبِ رودخانه خم شد صداي ضعيفي را کنار پاي خود شنيد، که چون گوش فرا داد متوجه شد که اين صدا از درون ساقه‌ي يک ني سبز بيرون مي‌آيد: هيچ صلاح نيست که او خود را در رودخانه غرق کند. اوضاع هم آن چنان که مي‌نمايد بد نيست. بره‌ها واقعاً وحشي هستند، ولي اگر پسيشه صبر کند تا بره‌ها پسين هنگام از چرا، از درون بوته ها، بازگردند تا در کنار رودخانه استراحت کنند، آن هنگام پسيشه مي‌تواند وارد بوته‌هاي انبوه شود و آن مقدار پشم طلايي که از بدن آنها کنده و به بوته‌هاي خاردار چسبيده شده است جمع آوري کند.
چنين گفت آن ساقِ نيِ مهربان، پسيشه نيز طبق همان گفته توانست مقداري پشم طلاييِ درخشان جمع آوري کند و به خانم ارباب سنگدلش بدهد. ونوس پشمها را با لبخندي شيطنت بار برداشت و گرفت و با لحني تند به او گفت: «يک نفر به تو ياري داده
است. تو اين کار را هيچ وقت به تنهايي نکرده اي. با وجود اين، فرصت ديگري به تو مي‌دهم تا ثابت کني که دلي بي باک داري و از دورانديشي خاصي برخوردار هستي که ظاهراً داري نشان مي‌دهي در تو هست. آيا آن سيه آبي را که از آن تپه فرو مي‌ريزد مي‌بيني؟ اين آب سرچشمه اصلي همين رودخانه شومي است که نفرت انگيز نام دارد، و آن رودخانه‌ي ستيکس است. تو بايد اين سطل را از آبِ آن پر کني». چون پسيشه به آن آبشار نزديک شد و آن را ديد، پي برد که دشوارترين کار را به او محول کرده است. فقط يک موجود بالدار مي‌توانست خود را به آنجا برساند، زيرا صخره‌هاي شيبدار و لغزنده پيرامون آن را دربر گرفته بود، و آب نيز با سرعتي هراس آور از آن بالا فرو مي‌ريخت. اما اکنون خوانندگان اين داستان به خوبي پي برده‌‌اند (و شايد خود پسيشه هم آگاه شده باشد) که گرچه مأموريتها و کارهاي محوّله به وي همه فوق العاده دشوار بوده است، اما هميشه به خير و خوبي و کاميابي پايان يافته است و انجام آنها برايش ميسر مي‌شده است. اين بار يک عقاب ناجي وي بود که با آن بالهاي بزرگ و گسترده اش کنار وي نشست و سطل را با منقارش از دست وي گرفت و رفت و آن را پر از آب به وي بازگرداند.
اما ونوس دست بردار نبود. انسان ناگزير مي‌شود ونوس را به بلاهت و ناداني متهم کند. تنها تأثير اين کارها اين بود که باز هم او را مي‌آزمود و اوامر گوناگون صادر مي‌کرد. آن الهه يک جعبه به پسيشه داد و گفت که بايد آن را به دنياي زيرين ببرد و از پروسِرپينه بخواهد که مقداري از زيبايي اش را در آن بريزد. به پسيشه دستور داده شده بود به پروسرپينه بگويد که ونوس واقعاً به آن زيبايي نياز دارد، چون از پرستاريِ پسر بيمارش خسته و درمانده شده است. پسيشه اين بار هم مثل هميشه فرمانبردارانه رفت تا راستاي ورود به هادس يا دنياي زيرين را بيابد. راهنماي پسيشه در اين راه بُرجي بود که از کنارش مي‌گذشت. راهنما نشاني صحيح و واقعي رسيدن به کاخ پروسرپينه را به پسيشه داد به او گفت که نخست بايد از سوراخ بزرگي که در زمين وجود دارد بگذرد، بعد به ساحل رودخانه مرگ برود و در آنجا پشيزي به قايقرانِ آنجا، به نام کارون، بدهد تا او را از رودخانه بگذراند. از آنجا، راه مستقيماً به کاخ مي‌رسد. سِربروس، يا کربروس، سگ سه سر، از درهاي کاخ نگهباني مي‌کند، اما اگر يک نان قندي به او بدهد، آن سگ دوستي مي‌کند و مي‌گذارد از در بگذرد.
البته ماجرا همان گونه گذشت که آن بُرج گفته بود. پروسرپينه مي‌خواست به ونوس خدمت کند، و پسيشه، که سخت جرئت يافته بود، جعبه را بازگرداند و اين راهِ آمده را خيلي بهتر و آسان تر از پيش طي کرد.
آزمايش يا مأموريت بعدي را خود، در پي کنجکاوي‌هايي که به خرج داده بود، يا بهتر بگوييم بر اثر خودخواهي، براي خود ساخت و پرداخت. او حس کرد که بايد ببيند که آن طلسمي که در جعبه گذاشته شده است چگونه چيزي است، و شايد بتواند مقداري از آن را براي استفاده‌ي خود بردارد. پسيشه هم مثل ونوس به خوبي مي‌دانست که با اين ماجراهايي که از سر گذرانده است زيبايي چهره را از دست داده است، و ضمناً بعيد نيست که ناگهان و بي مقدمه با کوپيد روبرو شود. کاش مي‌توانست خود را براي او زيباتر کند و به قولي خود را براي او بسازد. پسيشه نمي‌توانست در برابر اغواگري و وسواس پايداري کند. از اين رو در جعبه را گشود، ولي با کمال شگفتي چيزي در آن نيافت. جعبه خالي به نظر مي‌رسيد. اما بي درنگ سستي مرگباري بر وجودش چنگ انداخت و در نتيجه به خوابي ژرف فرو رفت.
در اين مرحله بود که «خداي عشق» شخصاً گام پيش نهاد. در اين هنگام زخم کوپيد درمان يافته بود ولي اشتياقِ ديدار پسيشه او را رها نکرده بود. زنداني کردن عاشق کار بس دشواري است. زئوس در را بسته و قفل کرده بود، اما پنجره‌ها باز بود. تنها کاري که لازم بود کوپيد انجام دهد اين بود که به پرواز درآيد و از آنجا بيرون بيايد و به جست و جوي همسرش بپردازد. پسيشه نزديک کاخ خوابيده بود و کوپيد او را بي درنگ يافت. وي خواب را از چشمان دختر بيرون آورد و به درون جعبه بازگرداند و با زدنِ نوک يکي از تيرهايش به بدن پسيشه او را از خواب بيدار کرد و بعد به او دستور داد که جعبه پروسرپينه را به مادرش، ونوس، بازگرداند و ضمناً به او قول داد که از اين پس اوضاع بر وفق مراد خواهد گذشت.
در آن هنگام که پسيشه دلشاد در پي فرمان مي‌رفت، کوپيد نيز به سوي کوه اولمپ پرواز کرد. او مي‌خواست مطمئن شود که ونوس بيش از اين مزاحمِ آنها نمي‌شود. پس يک راست به سوي ژوپيتر (زئوس) رفت. پدر خدايان و انسان تقاضاي کوپيد را بي درنگ پذيرفت ـ او گفت: «هر چند که در گذشته زيان گراني به من رسانده‌اي ـ تو بارها مرا مجبور کرده‌اي خودم را به ورزا و قو بدل کنم و به اين وسيله نام نيک و وقار مرا بازيچه‌ي دست خود قرار داده‌اي و خيلي چيزهاي ديگر... اما با وجود اين، نمي‌توانم دست رد به سينه ات بزنم.»
آن گاه ژوپيتر تماميِ خدايان را به يک نشست مشورتي فرا خواند و به همه آنها، حتي زئوس، گفت که کوپيد و پسيشه رسماً با هم ازداج کرده‌‌اند و در نتيجه او مي‌خواهد که عروس جاودانگي بيابد. مرکوري (هرمس) پسيشه را به کاخِ خدايان آورد و شخص زئوس غذاي بهشتي يا آسماني به وي خوراند و به اين وسيله پسيشه جاودانگي يافت. اين ماجرا اوضاع را کاملاً عوض کرد. ونوس نتوانست با الهه‌اي که عروس او شده بود به مخالفت برخيزد. اين اتحاد فوق العاده مناسب بود. ترديدي نبود که او مي‌انديشيد پسيشه که اکنون بايد با شوهر و فرزندانش در آسمان زندگي کند، ديگر نمي‌تواند در زمين باشد و مردان را شيدا و واله‌ي خود کند و در نتيجه آدم‌ها ديگر بار ونوس را خواهند پرستيد.
بنابراين داستان به خوبي و خوشي پايان يافت. عشق و روح (يعني همان چيزي که پسيشه اعتقاد داشت) يکديگر را مي‌جستند و پس از گذراندن آزمايشهاي تلخ و دردناک يکديگر را يافتند و اين پيوند هيچ وقت گسسته نمي‌شود.
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.



 

نسخه چاپی