درباره فيلمنامه خاكستر نشين(مرد سيندرلايي)

درباره فيلمنامه خاكستر نشين(مرد سيندرلايي)
درباره فيلمنامه خاكستر نشين(مرد سيندرلايي)


 






 

اين قدر ظاهربين نباشيد
 

1. ظاهراً اين يك قصه عادي است. تكراري ترين داستاني كه بشود فكرش را كرد. همان الگوي معروف سقوط و صعود يك مرد. يكي كه در اوج است و اوضاع و احوال خوبي دارد، اما پس از مدتي همه چيز تغيير مي كند، روزگار نزول آغاز مي شود و درست وقتي همه چيز تمام شده به نظر مي رسد؛ ورق بر مي گردد. مرد دستش را روي زانويش مي گذارد تا بلند شود و شرايط را تغيير دهد. از اينجا به بعد قدم به قدم، شاهد اوج گرفتن مرد هستيم تا بار ديگر كه به اوج مي رسد.
چند فيلم بد با چنين داستاني سراغ داريد؟ چند درصد از فيلمنامه هاي فيلمفارسي هاي درجه سه، بر اساس چنين الگويي ساخته شده اند؟ حالا فرقي نمي كند؛ مرد قدرتمند، يا معتاد مي شود يا گدا مي شود يا محتاج مي شود يا مثل فيلمنامه اي كه درباره اش صحبت مي كنيم، دوران ركورد در كشورش فرا مي رسد، مچ دستش مي شكند و ديگر نمي تواند برود توي رينگ و نان زن و بچه اش را درآورد.
اين را هم بگويم كه اينجا از هيچ جور خودآگاهي و خود ارجاعي و از اين بازي ها خبري نيست. از اين تمهيدهاي عصر پسامدرن كه: مي دانيم همه موضوع ها تكراري شده. پس مدام ارجاع مي دهيم. پس و پيشش مي كنيم و خلاصه سر راست روايتش نمي كنيم. نه، اتفاقاً اصلاً اين جوري نيست. ران هاوارد و همكاران فيلمنامه نويسش همين موضوع تكراري را انتخاب مي كنند و تا ته اش مي روند. فيلم با اعتقاد كامل نسبت به اين ماجرا ساخته شده است. همين است كه هست. پس اگر هنوز تأثير مي گذارد، هنوز جواب مي دهد و هنوز متأثر مي كند، معلوم مي شود كه اين كليشه ها تا به حال قدرتشان را از دست نداده اند. به همين دليل هنوز مي شود با خيال راحت و طبق همان اصول كلاسيك داستان تعريف كرد (البته به شرطي كه هر چه فيلم است بر اساس اين اصول ساخته نشود و هر چه داستان است اين طوري تعريف نشود). پس دوران كليشه ها هنوز نگذشته. فقط بايد خوب و مومنانه به كار گرفته شوند و نويسنده كارش را بلد باشد.
2. در فيلمنامه خاكستر نشين، نقطه ابهامي وجود ندارد. وقتي داري چنين متني مي نويسي، شك و ابهام همه چيز را خراب مي كند. نيروي اثر را مي گيرد. اما اينجا همه چيز در صريح ترين شكل خودش متجلي مي شود: ايمان، اراده، تصميم، فقر، ناتواني، نيروي عشق، سر شكستگي و اوج دوباره. مرد دارد براي خانواده اش مشت مي زند و مي جنگد. اگر ضربه اي در كار نباشد، پولي نيست و اگر پولي نباشد، خانواده از هم خواهد پاشيد. خانواده اي كه متوجه مي شويم خيلي مهربان و دوست داشتني اند و زني كه به خاطر شوهرش هر كاري مي كند. اين از انگيزه قهرمان. اما طبعاً موانع و گره هايي در مسير قهرمان وجود دارد كه موفقيتش را در راه رسيدن به هدف تهديد مي كند. يكي از موانع، برنامه ريز پولدوستي است كه پهلوان از دور خارج شده را محل نمي گذارد. مانع بعدي، به اجتماع مربوط مي شود و به مشكلات دوران ركود اقتصادي بر مي گردد كه گرفتاري خيلي از مردم آن سال ها بوده. مچ قهرمان هم كه شكسته و ديگر نمي تواند مشت بزند. مشكلات خانوادگي هم كه هست. فيلمنامه نويس ها، قهرمان را تا ته منجلاب مي برند. موانع گنده تر و گنده تر مي شوند و خانواده تا مرز از هم پاشيدگي پيش مي رود. اين طوري است كه تماشاي دوران به اوج رسيدن دوباره قهرمان، از نيمه فيلم به بعد حسابي مزه مي دهد. اما هنوز کار فيلمنامه نويس ها تمام نشده. تماشاگر سينما كه به اين سادگي اقناع نمي شود. يك سوم نهايي داستان، يك مانع بزرگ و يك اوج نفس گير ديگر لازم دارد. آن هم مبارزه سهمگيني است كه بايد جدي تر از بقيه برگزار شود. تا اينجا حواس نويسنده هاي داستان به اين نكته بوده كه مبارزه هاي گذشته را زياد جدي نگيرند. آن قدر بزرگ جلوه شان ندهند كه جدال نهايي از سكه بيفتد. ضمن اين كه حالا انگيزه ها و ايده هاي تازه اي هم لازم است. مثلاً اين كه حريف غول پيكر، نه فقط شايد كه مبارزه را ببرد، بلكه امكان دارد حريف، يعني قهرمان ما را بكشد. كاري كه قبلاً دو دفعه انجامش داده. بعد اين كه زور و قدرت و وزنش از قهرمان بيشتر و سنش كمتر است. (من كه گفتم با يك داستان كاملاً تكراري و خالتور طرفيم، شما باور نمي كنيد.) نكته ديگر هم اين كه مبارزه آخر، يك پيكار معمولي نيست. قهرمان تنها، حالا نماينده آدم هاي ديگر هم طبقه اش است. پيروزي او، پيروزي مردم است. پس اين مبارزه به يك حادثه ملي تبديل مي شود. چنين درامي، چنين نقطه اوج سنگيني هم لازم دارد. داستان هم تا اينجا طوري تنظيم شده كه همه چيز به همين پيروزي نهايي بستگي داشته باشد. داستان كم شاخ و برگ و ساده فيلم، دست فيلم ساز را براي رسيدن به چنين تأثيري باز گذاشته است. در چنين شرايطي، چيزي كه مي تواند همه اين تلاش ها را به خاك سياه بنشاند، قابل پيش بيني بودن پايان اثر است. اتفاقاً پايان خوش آن، همان چيزي است كه راه را براي سركوفت منتقدهاي معقول با احساسات آهنينشان، باز مي كند. اما هيچ چيز از فرجامي خوش حكايت نمي كند. فيلمنامه نويس ها با هوشمندي جايي براي اميدواري باقي نگذاشته اند. لحن ملودراماتيك فيلم هم تماشاگر را به طرفي هل مي دهد كه انگار مي كند با يك ترا‍ژدي عظيم رو به روست. كل صحنه هاي مبارزه نهايي هم چيزي را معلوم نمي كنند. همه چيز به شكلي پاياپاي پيش مي رود. پس عاقبت ماجرا را حدس هم نمي شود زد. به خصوص كه اين چند ساله كلي فيلم (حتي درباره همين ورزش بكس) ديده ايم كه در انتهاي داستان، قهرمان باخته (يا مرده) و حريفش پيروز شده. ضمن اين كه فيلمنامه بر اساس داستاني از يك شخصيت واقعي تهيه شده و فرض بر اين است كه نويسندگان نمي توانند همين جور بي دليل، پايان خوش را انتخاب كنند. مگر كسي فرجام مبارزه و داستان زندگي جيمي براداك را جاي ديگري خوانده باشد و عاقبت ماجرا را بداند. خاكستر نشين يكي از بي شمار فيلم هايي است كه بر اساس يك داستان زندگي واقعي نوشته شده است.
3. داستان زندگي واقعي آدم ها، يك دستمايه درجه يك براي فيلمنامه نوشتن است. قرار نيست همه چيز مو به مو رعايت شود. اما به عنوان دستمايه و نقطه شروع، يك سرگذشت واقعي حرف ندارد. توي تبليغات و اينها هم معمولاً براي جذب تماشاگر، روي عبارت بر اساس يك داستان واقعي تأكيد مي كنند. فيلمنامه نويس ها و كمپاني هاي فيلم سازي آمريكايي خيلي خوب اين نكته را مي دانند. اين است كه فرصت كار روي چنين داستان هايي را از دست نمي دهند. بعد با كمي تغييرات، همه چيز را دراماتيك تر مي سازند. از اين طريق مي توانند آرمان ها و اخلاقيات پذيرفته شده فرهنگشان را در قالبي باورپذير به تماشاگرشان منتقل كنند يا هر جا مشكلي پيش آمد، دستكي در تاريخ ببرند و ماجرا را جور ديگري جلوه دهند تا باز مطابق با همان چهارچوب هاي آرماني شود. هر چه باشد، فيلم هاي تاريخي بيشتر از كتاب هاي تاريخي طرفدار دارند و ديده مي شوند.
پس در خاكستر نشين هم با همان الگوي هميشگي قهرمان آمريكايي سر و كار داريم. به سنت سينمايي هاليوود، فيلمنامه نويس ها، يك حادثه اجتماعي را به يك ماجراي فردي بدل مي كنند. ماجراي مربوط به سال هاي ركود، در قالب داستان زندگي فردي بيان مي شود كه از طريق يك مبارزه شخصي، بر رقيب پيروز مي شود و نه تنها خودش كه انگار كشورش را از بحران مي رهاند. آمريكايي ها اين طوري از سينما استفاده مي كنند تا شكست هاي تاريخشان را به پيروزي تبديل كنند. و در اين مسير براي فيلمنامه نويس، چه محملي بهتر از يك رقابت ورزشي، آن هم در رينگ بوكس كه پيروزي در آن، يك قهرماني و پيروزي كاملاً انفرادي است يا حداقل اين كه در ظاهر اين طوري به نظر مي رسد.
4. و فقط كه بوكس نيست. دو سه سال پيش سي بيسكوييت را داشتيم. فيلمي درباره اسبي به همين نام كه در سال هاي پر بدبختي ركورد اقتصادي، با پيروزي اش در مسابقات ورزشي، زندگي يك گروه آدم را نجات داده بود. هر چند كه به هر حال فيلمنامه هايي با موضوع بوكس، هوادار بيشتري نسبت به مثلاً ورزش سواركاري دارند. دست و پنجه نرم كردن قهرمان در رينگ، ارتباط مستقيمي با بدن و ضربات وارده بر آن پيدا مي كند. انگار كه شخصيت اصلي قصه، هيچ جور ديگري نمي تواند چنين بي واسطه و فاصله با مشكلات درگير شود. پس وجه استعاري و كنايي داستان قوي تر مي شود. همان بلايي كه در اجتماع سر قهرمان مي آيد، اينجا و در رينگ بوكس هم نمونه اش را مي بينيم. فيلم هايي مثل روكو و برادرانش و همچنين گاو خشمگين و اين اواخر عزيز ميليون دلاري، بهترين نمونه ها براي وارد شدن به چنين بحثي به نظر مي رسند. خشونت ميدان بوكس، همتاي ناملايمات اجتماعي است.
5. اما مهم ترين نكته درباره فيلمنامه خاكستر نشين، هماني بود كه از اول درباره اش صحبت كرديم. عمر داستان گويي در سينما از صد سال هم گذشته، اما هنوز چنين داستان هاي ساده اي جواب مي دهند. پس بهانه اي نيست. اگر مي بينيد فيلمي با يك داستان كلاسيك، در جذابيت و باورپذيري لنگ مي زند، مشكل از اصل ماجرا نيست. ظاهربين نباشيد، حتي از وجود توده كليشه ها هم نيست. چيزي كه اين وسط اهميت دارد، اصل اجراست (كاري كه ران هاوارد و بازيگرانش خيلي خوب از پس آن برآمده اند) يا فيلمنامه نويس هايي كه بلد نيستند اين اصول را جز در كليات، در ريزه كاري ها و اجزاي هر سكانس هم رعايت كنند.
منبع: ماهنامه فيلم نگار، شماره ي 39



 

نسخه چاپی