جهان علم و ايران است ايران

جهان علم و ايران است ايران
جهان علم و ايران است ايران


 

شاعر: خليل الله خليلي




 
درود من به دانشمند ايران
به دانشمند شيراز و صفاهان
به دانشمند نيشابور و تبريز
به دانشمند تون و توس و ترشيز
به تهران، شهر علم و مأمن ذوق
زمين حسن و عشق و گلشن شوق
به شهر حافظ و سعدي و سلمان
به استاد سخن، مدفون شروان
به آن ساقي که مست باده وي
«به آب زندگاني مي برد پي»
نمي گنجد در اين گلشن صفيرش
ز بام عرش مي آيد سريرش
رموز عشق و مستي باز گويد
به گوش ماه و اختر راز گويد
گداي ميکده، پير مناجات
چراغ خانقه، شمع خرابات
به داناي حقيقت، شيخ شيراز
که معني مي کند بر کلک وي ناز
دلش درياي آثار الهي
زبان مفاح راز کبريايي
بشر را طيباتش بوستان است
گلستانش پر از گلهاي جان است
به مهد اوستاد اوستادان
خداي خامه و شمشير و خفتان
حکيم باستاني شاعر توس
فروغ جام و جم، اکليل کاووس
بدان شهري که آنجا گشته مدفون
«شفا» بخش بشر از راه «قانون»(1)
پدر بر آسمان بلخ طالع
«ستاره» بر سپهر سعد ساطع
چو خورشيد از گريبان سر کشيده
سحرگاهان به دامان آرميده
يگانه خواجه ما پير کامل(2)
خداوند «مناجات» و «منازل»
اگر نه خرقه از خرقان گرفتي
چه سان اين فيض از فرقان گرفتي؟
به غزنه آنچه بوريحان بنا کرد
در اينجا خواجه توسي به پا کرد
نکرده در «حديقه» گر کسي سير
چه مي داند رموز «منطق الطير»؟
به تبريز آفتابي شد فروزان
که شد بلخ از فروغش پرتوافشان
چراغ عشق شد روشن از آن نور
حريم کعبه دل گشت معمور
به ناي مولوي سوز نهان داد
به دستش نردبان آسمان داد
پيمبر نيست، اما دارد اعجاز
که از بام فلک گويد به ما راز
نه بسطام است، بستان جهان است
گلش محفوظ از باد خزان است
به شهري کاندر آن آهنگر نفس
به پتک خشم کوبد بر سر نفس(3)
حسيني گر نکردي پرسش آغاز
نخنديدي گلي بر «گلشن راز»(4)
خروش زنده رود و شعر رنگين
چو خوشحال است و در پاي اياسين
حوادث شد گره مانند يک مشت
يکي را کوفت سينه، وان دگر پشت
جهانگيران يوناني چه کردند؟
به غير از ظلم و ويراني چه کردند؟
سواران خداناترس تاتار
همه تهذيب سوز و آدميخوار
به سان شعله هاي تند و سرکش
به خشک و تر درافکندند آتش
چو رايات مغول گرديد وارون
شد اوضاع فلک يکسر دگرگون
جهان تقسيم شد بين دو نيرو
به ظاهر طالبان صلح هر دو
ميان اين دو، ما پامال گشتيم
لگدکوب خر دجال گشتيم
تو را بازو شکسند و مرا دست
مرا غافل گرفتند و تو را مست
هنوز آن شعله ها بر آسمان است
غبار ما به گردون پرفشان است
هنوز آن فتنه جوان در کمين اند
هزاران فتنه در هر آستين اند
هنوز اين سبزچشمان سيه کار
از اين مي سرخ مي خواهند رخسار
دو عنوانيم در تاريخ خاور
به همديگر مقارن چون برادر
دو آهنگيم بر يک پرده پيدا
دو بازوييم بر يک هويدا
دو همراز شبستان وجوديم
دو همدرس دبستان شهوديم
دو همسايه، دو هم مشرب، دو همخو
دو صف بنهاده روي دل به يکسو
ز تکبيري به حق تسليم کرده
ز لاي ما سوا تحريم کرده
مرا بخت همايون ياوري کرد
به تهران مهر خوبان رهبري کرد
در اين گلشن که ابرش ذوق بار است
زمينش پرورشگاه بهار است
نسيم اينجا به آهنگ حجازي
کند در پرده دل نغمه سازي
در اينجا فکر شاعر آسماني ست
سخن ها گوهران جاوداني است
نباشد آسمان ذوق گر اين
چه باشد اين شفق؟ اين مهر و پروين
طرب مي بارد اينجا از در و بام
هنر مي رويد از آغاز و انجام
هنوز انگشت سعدي دُرفشان است
صداي وي بلند از بوستان است
هنوز آن طوطي گوياي اسرار
نگشته خالي اش شکر ز منقار
هنوز از مهد صاحب دولت توس
دمد بانگ سوار و نعره کوس
گياه مهر مي رويد در اين راغ
نسيم عشق مي آيد از اين باغ
نه تنها نرگس اينجا مست رويد
که خارش هم قدح بر دست رويد
جهان علم و عرفان است اينجا
چراغ فيض، تابان است اينجا
در اين محفل که اهل وجد و حالند
همه روشندل و صاحب کمالند،
ندارم قصه اي شايان محفل
که باشد ترجمان زاري دل
دراي کاروان اشک و آهم
پي دل مي رود گم کرده راهم
دل من قاصد ملک سنايي ست
سفير سرزمين آشنايي ست
ادب پرورده دامان کهسار
که خاکش جاي گل، عشق آورد بار
مزار شور و مستي و جواني
کتاب دردهاي زندگاني
به رسم باستان گفتم سرودي
به ياد رفتگان گفتم درودي

پي نوشت ها :
 

1- اشارت است به بوعلي سينا.
2- اشارت است به خواجه عبدالله انصاري که مريد شيخ ابوالحسن خرقاني بود.
3- اشارت است به بايزيد بسطامي گفته است: من آهنگر نفس مي باشم.
4- اشارت است به گلشن راز که در پاسخ سؤالات اميرحسيني سادات غروي منظوم شد.

منبع:یزدان پرست، حمید؛ (1387) نامه ایران؛ مجموعه مقاله ها، سروده ها، و مطالب ایران شناسی، جلد چهارم، به کوشش حمید یزدان پرست، تهران، اطلاعات، چاپ یکم.



 

نسخه چاپی