تاريخ تاراج (19)

 

 

 

 

 

 

 

تاريخ تاراج (19)
تاريخ تاراج (19)


 

نويسنده :مصطفي گلياري




 
چنين گفت تاريخ: اي خوب ترين خواننده ها! برايتان تعريف کردم که رستم براي رهايي از کيکاووس که گرفتار ديوسفيد بود، به سوي مازندران رفت. براي رسيدن به آنجا بايد در هفت روز، هفت خان پر خطر را پشت سرمي گذاشت.
در خان اول رخش با شير جنگيد و گردنش را شکست و او را پاره پاره کرد... بيهوده نيست که مي گويند خون ديو در رگ رخش جاري است.
در خان دوم اژدهاي دوسر پيش آمد و ديگر برنگشت زيرا کشته شد. خان هاي بيابان بي آب و ميش، زن افسونگر و اولاد را هفته پيش نقل کردم و به آنجا رسيدم که رستم پس از گرفتار کردن پهلوان اولاد، به او گفت: اگر راه رسيدن به زندان کيکاووس را نشانم بدهي، تو را نخواهم کشت و پس از واژگوني پادشاه مازندران، تو را بر تخت شاهي خواهم نشاند.
اولاد با رستم پيمان دوستي و هراس بست و جايگاه کيکاووس و راه رسيدن به آنجا را به رستم نشان داد و گفت: در اين راه بايد با چند ديو نبرد کني. تو تنهايي و آنان گروهي بزرگند که هر يک سه چندانِ مردي بالا بلندند. با جواني و يال و کوپال خود مهربان باش و به نيمروز(سيستان) برگرد...
اينک دنباله داستان اساطيري هفت خان رستم را بخوانيد و شبي دوخان از آن را براي کودکان و نازنين تان تعريف کنيد.

خان ششم، ارژنگ ديو
 

رستم گفت:اي اولاد دلير! من به اين سفر نيامده ام که از نيمه راه بازگردم. من از پهلوانان ديوقامت نمي ترسم. اگر با من بيايي و راه را نشانم دهي، خواهي ديد که رستم پيلتن با ياري خداوند مهربان چه زور بازويي دارد. اينک پيش بيفت که بايد شتاب کنيم. ناچار اولاد پذيرفت و رفتند. چون شب شد، به جايي رسيدند که از دور آتش افروخته بودند. رستم پرسيد: آنجا کجاست؟ اولاد گفت: دروازه شهر مازندران است. نگهبانانش شب ها آتش مي افروزند و بيدارند. سردار اينان ديوي خشمگين است به نام ارژنگ.
رستم گفت: اينک شب است. فردا که آفتاب دميد، کار ارژنگ ديو را خواهم ساخت. مي خواهم پايت را ببندم تا نگريزي... سپس خود نيز خواهم خفت.
رستم اولاد را بست و زين از رخش باز کرد و خوابيد. چون خورشيد زرين گيسو، جهان را روشن کرد، جامه رزم پوشيد و بر رخش نشست و به تاخت، به سوي خيمه گاه ارژنگ ديو و سپاهش رفت. هر نگهباني که سر راهش بود، با کوبه گرز گاوسر به خاک افتاد. بي هيچ بيمي ميان سپاه ارژنگ ديو رفت و غريد: منم رستم پيلتن که به جنگ ارژنگ ديو آمده ام.
يکي نعره زد در ميان گروه
که گفتي بدرّيد دريا و کوه
خروش از سپاه برخاست. ارژنگ از خيمه اش بيرون آمد. به بلندي خانه اي بود و بازواني چون تنه درخت و مويي سپيد داشت. از ديدن رستم چنان دُژم شد که درختي را از ريشه کند و بر سر چند ديو کوفت و گفت:
دشمني گستاخ اينجاست و هنوز زنده است؟ چرا او را نکشته ايد؟ زود بر او بتازيد و تکه تکه اش کنيد. سپس بزرگ ترين تکه اش را که گوش اوست، برايم بياوريد.
چند تن از دليران و جنگجويان ارژنگ شمشيرهايي به بلندي نيزه اي و به پهناي سپري به دست گرفتند و به رستم تاختند. رستم، خروشان و غران، گرز گاوسر بر سرچرخاند و پيش رفت. ارژنگ ديد که همه پهلوانانش به خاک افتادند و در خون غلتيدند. خم شد تا صخره اي از زمين بردارد و به سوي رستم بيفکند. رستم زود به او رسيد و يالش را کوفت و شمشيرش را به گردن او آشنا کرد. ارژنگ ديو خرناسه اي کشيد و در خوني ساه غرق شد. جنگجويان ارژنگ چون آن زور بازو را ديدند، شمشير و گرز افکندند و چنان گريختند که پدر از پسر پيشي مي گرفت. رستم سر در پي آنان گذاشت و تا پاسي شمشير زد و خون ديو ريخت سپس پيش اولاد برگشت و او را باز کرد و گفت:
مرا به زندان کيکاووس ببر. اولاد بي هيچ سخني پيش افتاد تا راه را نشان بدهد. پس از چند پاس به جايي رسيدند که نزديک زندان کيکاووس بود. رخش ايستاد و سم بر زمين کوفت و شيهه کشيد:
چو بشنيد کاووس آواز وي،
بدانست آغاز و انجام وي

به ايرانيان گفت پس شهريار،
که ما را سرآمد بدِ روزگار

خروشيدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زين خروش
کيکاووس شيهه رخش را شنيد و به بزرگاني که با او زنداني بودند، گفت: ديگر بخت بد ازپيش ما خواهد رفت زيرا شيهه رخش را شنيدم... پس رستم به ياري ما آمده است. بزرگان در گوش هم گفتند: کيکاووس بيمار شده و چنان در آرزوي آزادي است که شيهه رخش با بيهودگي در دلش فرياد مي کشد.
دوباره بانک شيهه رخش در زندان پيچيد و همه آن را شنيدند. کيکاووس گفت: بوي آزادي مي آيد... هنوز سخنش پايان نيافته بود که ديواره زندان فروريخت و بالاي بلند و تنومند رستم نمايان شد.
کيکاووس و گودرز و توس و گيو و گستهم و شيدوس و بهرام، رستم را در آغوش کشيدند و بر او آفرين ها گفتند. رستم گفت: سخن کوتاه کنيد تا برويم. راهي دراز پيش روي داريم. کيکاووس گفت:
اي جهان پهلوان! کار تو هنوز به انجام نرسيده زيرا اينک بايد به غاري ترسناک بروي و ديو سپيد را بکشي. او سالار ديوهاست. اگر بشنود ارژنگ ديو مرده است، سپاهي خواهد آراست و به جنگت خواهد آمد. بايد بروي و او را بکشي و خون مغز و دلش را براي من بياوري. زيرا ماه هاست در زنداني تاريکم و چشمانم تباه شده اند. پزشکي دانا به من گفت اگر سه چکه خون مغز و دل ديو سپيد در چشمانم بريزم، بينايي خود را باز خواهم يافت.
 

خان هفتم، ديو سپيد
 

رستم، ايرانيان را به جايگاهي آرام برد و خود بر رخش جهيد ونام خداوند را بر زبان راند و رفت. بايد از هفت کوه مي گذشت تا به غار هراسناک ديو سپيد مي رسيد. نخست اولاد را با خود همراه کرد تا زودتر به آن غار برسد. آنها رفتند و رفتند تا سرانجام به کنار (غار) ديو سپيد رسيدند. هزار ديو کنار صخره ها نگهبان بودند. اولاد گفت:
اگر بخواهي پيش بروي، نگهبانان غوغا خواهند کرد و ديو سپيد از کنامش بيرون خواهد آمد و کارت دشوار خواهد شد. اگر اندکي شکيبا باشي، هنگامي که گرماي نيمروز(ظهر) گل ياسمن را تشنه کرد، ديوها به خوابي سنگين فرو مي غلتند. رستم گفت: نيکو گفتي. تا گرم شدن آفتاب، شکيبا خواهم بود.
چندي گذشت و آفتاب گرم شد. ديوها کم کم خميازه کشيدند و پلک بستند و خفتند و خرناس کشيدند. رستم دست و پاي اولاد را بست و از ميان نگهبانان گذشت و به درون غار رفت. کنامي ديد تاريک و بدبوي. کمي ايستاد و چشمانش را ماليد. چون به تاريکي خو گرفت، ديو سپيد را ديد که مانند کوهي از پولاد و موي شير در غار خفته است. رستم چنان نعره اي کشيد که ديوار غار لرزيد. ديو سپيد با رويي دُژم بيدار شد و چون رستم را ديد، آسياسنگي برداشت و به سوي رستم انداخت. رستم مشت بر آسياسنگ کوفت و آن را تکه تکه کرد و گفت:
اي ديو سپيد. افسوس که بسي کار دارم و گرنه ستيزم رابا تو دراز مي کردم اما چاره اي نيست و بايد آن را کوتاه کنم پس: بگير آمدت ضربه اي جانخراش... شمشيرش را به سوي ديو سپيد فرود آورد و پاي راست او را بريد و برخاک افکند. ديو خم بر ابرو نياورد و پايش را برداشت و چون گرز بر سر رستم کوفت. رستم غريد و بر او لَت (سيلي) زد. ديو با خودمي گفت:
افسوس بر من... نزديک است جان شيرينم را از دست بدهم... اگر زنده ماندم، از مازندران خواهم رفت... رستم نيز با خود مي گفت: اگر امروز در اين نبرد پيروز شوم و زنده بمانم، ديگر در سراسر گيتي کسي نيست که با من برابري کند.
هر دو در اين انديشه بودند و مي جنگيدند. ناگهان رستم نام يزدان را بر زبان راند و با نيروي پروردگار، ديو سپيد را بالاي سر برد و چنان بر زمين کوفت که ديو سپيد در دم جان داد:
بزد دست و بر داشتش نره شير
به گردن برآورد و افکند زير

زدش بر زمين همچو شير ژيان
چنان کز تن وي برون رفت جان
سپس دشنه از نيام کشيد و خون مغز و دل او را در جامي ريخت آنگاه کاسه سر ديو سپيد را از تن او جدا کرد و براي خود کلاهخودي استخواني ساخت و بر سرنهاد. چون
صفحه39@
آسوده شد، از غار بيرون آمد. نگهبانان هنوز خفته بودند. رستم خواب آنان را نياشفت و دست و پاي اولاد را گشود و بر رخش نشست و رفتند. ميان راه اولاد گفت:
اي پهلوان بي مانند!همه نشاني ها را به تو دادم و تو به خواسته هايت رسيدي. اينک پيمانت را به ياد بياور و مرا شاه مازندران کن. رستم گفت: اي درست پيمان! کران تا کران مازندران را به تو خواهم سپرد اما نخست کاري هست که بايد به پايانش برسانم. بگذار مازان شاه را به بند بکشم و سپاه ديوها را پراکنده کنم، آنگاه تو را بر تخت خواهم نشاند.اينک بايد به سوي نهان گاه کيکاووس و بزرگان ايراني برويم.
چون رستم به کيکاووس رسيد، سه چکه خون دل و مغز ديو سپيد در چشمان او ريخت. کي کاووس بينا شد و گفت:
بر آن مام کو چون تو فرزند زاد
نشايد جز از آفرين کرد ياد

هزار آفرين باد بر زال زر
ابر مرد زابل، سراسر دگر
(بر همه مردمان زابل آفرين)

که چون تو دليري پديد آوريد(آورده است)
همانا که چون تو زمانه نديد
اگر سراسر گيتي را بگردم، کسي چون تو نخواهم يافت. من چه جوان بختم که رستمي که فرادست همه کس است، فرودست من است... خوب است برويم و کمي شادي کنيم.
 

دليري مازان شاه
 

کي کاووس هفت شب و هفت روز به شادي نشست. روز هشتم لشکري آراست و فرمود مازندران را به آتش کشيدند و بسياري از ديوها را کشتند. پس از چند روز رستم به کي کاووس گفت: اينان به سزاي خود رسيدند. خوب است به لشکريان فرمان دهي از کشتار دست بردارند. کيکاووس پذيرفت و گفت: نامه اي به مازان شاه بنويسيد و بگوييد اگر با پاي خود به لشگرگاه من بيايد، به او امان خواهم داد وگرنه او را مانند ارژنگ ديو و ديو سپيد خواهم کشت.
دبيري خردمند، نامه را نوشت و بهرام دلير آن را به سوي بارگاه مازان شاه برد. چون به آنجا رسيد، مازان شاه فرمود سپاهي گزيده و نيرومند فراهم کردند و بهرام را فراخواند. او بهرام را در آغوش کشيد و استخوان هايش را چنان فشرد که نزديک بود بشکنند. بهرام هيچ نگفت و نامه را براي او خواند. مازان شاه نامه را در دستمالي ابريشمين گذاشت و فرمود رامشگران بنوازند. او سه روز بهرام را نواخت و پياپي فرمود از بهرام پذيرايي کنند. چون بامداد چهارمين روز رسيد به بهرام گفت:
نزد کيکاووس باز گرد و به او بگو اي بي خرد! پنداشته اي مازندران تنها با ارژنگ ديو و ديو سپيد پاي برجا بود؟ پنداشته اي ديگر هيچ دليري نداريم که سر تو را پيش پاي من بيندازد؟ تو چنان ناداني که به من مي گويي تخت شاهي خود را رها کنم و خدمتکار تو شوم؟ خوب است که مازندران را ديده اي و مي داني از سرزمين تو آبادتر است پس چگونه مي پنداري اينجا را رها خواهم کرد؟ چشم به راه باش تا با سپاهي گران بيايم و ايران زمين را با خاک يکسان کنم.
بهرام شتابان به خيمه گاه کي کاووس آمد و پيغام مازان شاه را گفت. رستم نيز پيام را شنيد و به کي کاووس گفت: با نوک تير، نامه اي بنويس که تيزتر از تيغ و غرنده تر از ميغ (ابر) باشد. و آن نامه را به من بده تا پيش او ببرم. شاه به دبير گفت بنويسد: اي مازان شاه سخناني ناشايست بر زبان راندي، انديشه خود را از اين سخنان نابخردانه تهي کن و رام باش و گرنه به بادت خواهم داد.
رستم به رخش نشست و خود را به بارگاه مازان شاه رساند. شاه با سواران گزيده و پهلوانش به پيشواز آمد. رستم درخت تنومندي را که کنارش بود، ريشه کن کرد و آن را به سويي افکند. شاه نيرومندترين پهلوانش را نزد رستم فرستاد. او دست رستم را گرفت و فشرد تا زور سرپنجه خود را به رستم نشان بدهد:
کسي از بزرگان مازندران،
کجا(که)او بُدي پيشرو بر سران،

يکي دست بگرفت و بفشاردش
همي آزمون را بيازاردش

بخنديد ازو رستم پيلتن
شده خيره زو چشم آن انجمن (گروه)
رستم خنديد و پنجه او را چنان فشرد که رگ و پي آن پهلوان پاره شد. مازان شاه چون چنين ديد، کُلاهُور را بانگ زد و گفت: برو مردي و هنرت را نشان بده. کاري کن اين پهلوان ايراني از درد و شرم بگريزد.
کلاهُور فرمان برد و پيش رستم آمد و دست او را فشرد. رستم نيز پنجه او را چنان فشرد که ناخن هاي کلاهور مانند برگ درخت پاييزي به خاک افتاد. کُلاهُور نالان و هراسان نزد شاه آمد و گفت: اي شاه دانا! تو تاب جنگيدن با چنين پهلواني را نداري. سخن آشتي جويانه ايرانيان را بپذيرو جهاني را بر خود تنگ نکن. شاه خواست سخني بگويد ولي رستم را ديد که بي هيچ بيمي به خيمه گاه او آمد. شاه دست او را گرفت و آفريني گفت و پهلوان را کنار خود نشاند و گفت: آيا تو رستم نيستي؟ رستم گفت: من کجا؟ رستم کجا؟ او جهان پهلواني بي مانند است. من يکي از پهلوانان ايران زمينم و مانند من بسيار هست. من پيکي بيش نيستم و نامه اي آورده ام.
مازان شاه نامه را خواند و گفت: برو به کيکاووس بگو به سرزمين خودت بازگرد و بر تخت خودت بنشين. من نيز بر تخت خود مي نشينم. دور از آيين پادشاهان است که بخواهند پادشاهي از تختش فرود بياورند و چاکر خود کنند. لشکرت را بردار و برو وگرنه جانت را به دست نيزه خواهم داد.
رستم خشمگين شد و خواست کار او را بسازد ولي با خود گفت من در جامه يک پيک به اينجا آمده ام و آيين نيست که پيک بجنگد... پس خاموش ماند. شاه جامه اي گرانبها و کيسه اي زر به رستم پيشکش کرد. رستم آنها را نپذيرفت و با رويي دُژم به سوي خيمه گاه کيکاووس رفت. چون کي کاووس از پيام مازان شاه آگاه شد، بي درنگ پهلوانانش را فراخواند و فرمود لشگري بيارايند و به جنگ بروند، آنان سپاه را آراستند و به آوردگاه رفتند.
از آن سوي، مازان شاه نيز سپاهي آراست و دليرانش، برابر پهلوانان ايران زمين صف بستند. در ميان آنان پهلواني خونخوار بود به نام جويا. گرزي سنگين از گردن آويخته بود و شمشيري پهن و دراز بر دست داشت. او به بلندي و به پهناي دروازه دژي بود. برفيلي درشت نشست و به ميانه ميدان آمد و هماورد خواست. هيچ يک از دليران ايراني پيش نرفتند. کيکاووس گفت:
اي دليران! شما را چه مي شود؟ چرا با ديدن جوياي پهلوان، خاموش شده ايد و زَهره نمي کنيد و به نبردش برويد؟
رستم لگام رخش را گرداند و پيش سپاه ايستاد و گفت: اي دليران! اينک به آوردگاه مي روم و با جويا که ديوي ناسازگار است، گلاويز خواهم شد.
سپس رخش دلاور را از جاي جهاند و نيزه اي سرافکن فراز سر گرفت و غران و خروشان به آوردگاه رفت. جويا نيز مهياي نبرد شد و به رستم گفت: جوانمرگ پهلوانا که تويي! اينک زره تو را همراه سينه ات خواهم دريد و براي مادرت پيکي گسيل خواهم کرد تا بيايد و بر زره و سينه دريده ات اشک بريزد. رستم گفت: نام من رستم است... ديگر هيچ نگفت و با چند کوبه نوک نيزه، بندهاي زره جويا را باز کرد و کمربندش را گرفت و او را از اسب ربود و بر زمين کوفت.
دليران و ياران جويا چون اين زور بازو را ديدند، شمشير و زره بر زمين نهادند و جان خود را برداشتند و گريختند، مازان شاه فرياد کشيد:
کجا مي رويد اي بزدل ها؟ جويا يک تن بود چون کشته شد، کسي نبود جايش را بگيرد اما شما هزاران تنيد و چون يکي از شما بميرد، ديگري جايش را خواهد گرفت پس شما هرگز نخواهيد مرد... فرياد کشان به مردان کيکاووس بتازيد و پيروز شويد.
جنگجويان از شنيدن اين سخنان برافروخته شدند و هياهو کنان به مردان کيکاووس تاختند. ناگاه از آسمان باران تير باريد و از زمين بانگ چکاچک شمشير دليران برخاست. اسب شيهه مي کشيد و پهلوان مي غريد و شمشير، سبک فرود مي آمد و سنگين، با جان پهلواني بالا مي رفت. رستم نيز نيزه اي در دست داشت و جان درو مي کرد پيش مي تاخت. در ميانه نبرد، رستم مازان شاه را ديد که از دور او را نگاه مي کرد.
رستم به رخش هي زد و به سوي او تاخت و نيزه اش را به کمر او فرو کرد. مازان شاه از اسب افتاد و چون رستم خواست تن مرده اش را بردارد، ديد او صخره اي خارايي شد. کيکاووس پيش آمد و پرسيد:
مازان شاه چه شد؟ ديدم او را سرنگون کردي... رستم گفت: آري ولي او صخره شد. اينک مي خواهم اين صخره را با کوبه زر بکوبم تا خاک شود و هر کس در آن است، غبار شود.
اين را گفت و گرز بر صخره کوفت. ناگهان مازان شاه از درون صخره گفت: اي جوانمرد نزن تا بيرون بيايم. رستم گفت: زود بيرون بيا اي نابه کار!
چون قصه به اينجا رسيد، افسانه پرداز شما با دوستان با سليقه ام لب از سخن فرو بست... از هفته آينده کيکاووس با شاه هاماوران خواهد جنگيد و دخترش سودابه را به زني خواهد گرفت.
سودابه با سياوش همان نيرنگي را به کار مي بندد که زليخا با يوسف... بي گمان اين افسانه شيرين را تنها براي شما خواهم گفت... تا هفته ديگر هيچ غمي را به خانه دل خود راه ندهيد.
منبع:اطلاعات هفتگي شماره 3397



 

نسخه چاپی