سالهای بدون پول
سالهای بدون پول

 

نویسنده: اکبر رضی زاده
منبع:راسخون



 


خسته و پکر درِ عقب تاکسی را باز کردم و با «سلام» داخل شدم.
خانمی با روسری قهوه ای راه راه روی صندلی جلو و دو آقا یکی لاغر و نحیف و دیگری چاق و درشت هیکل، روی صندلی عقب - بغلِ دست من - نشسته بودند، که گویی از ورود من پاک دلخور شدند. انگار ترجیح می‌دادند که به غیر از خودشان شخص دیگری صندلی عقب را اشغال نکند تا به راحتی و در آسایش بتواند به بحث پر طُمطُراق خود با آقای راننده و خانم روسری قهوه ای ادامه دهند.
یک روز گرم و پُر هیجان تابستان بود که آدم را گیج و کلافه می‌کرد. همین که روی صندلی، آرام گرفتم دستگیره‌ی شیشه را تا ته چرخاندم و پنجره را باز کردم. هوای تازه ای وارد شد و حرارت شدید بدنم را کمی کاهش داد. روز خسته کننده و سرسام آوری بود. ناگهان در مهلکه‌ی غریبی واقع شده، به کلی گیج و منگ بودم. صحبتهای راننده و سرنشینان تاکسی هم مزید بر علت شده، مرا مبهوت و گیج‌تر کرده بود. در یک لحظه تصمیم گرفتم از لاک خود خارج شده و وارد بحث آن‌ها شوم ولی انگار ماجرای سه چهار ساعتِ پیش چنان ذهن مرا اشغال کرده بود که به هیچ وجه نمی‌توانستم از جلد خود بیرون آیم. عجب روز سخت و طاقت فرسایی بود! بیشتر به یک فیلم سینمایی می‌مانست...
دوباره منظره‌ی سه چهار ساعت پیش، مثل پرده‌ی سینما از جلو چشمانم گذشت...
***
پرونده های روی میزم را جمع و جور کرده، هر کدام را در فایل مربوطه‌اش، بایگانی کردم. چک‌ها و سفته های پرداخت شده را مُهرِ «پرداخت شد» زده، هر یک از منظماً در کلاسورهای مربوط قرار دادم.
کارت حضور و غیاب را از کاردکس بیرون آورده، در ماشین ساعت زن فرو کردم صدای خشکی سر داد و ساعت خروج مرا ثبت کرد.
با نگهبان درِ بانک خداحافظی کرده، از بانک خارج شدم. و در حاشیه پیاده رو به سمت خانه راه افتادم.
هوا گرم و طاقت فرسا بود. آنقدر گرم که عرق از سروروی آدم می‌ریخت.
یکی دو خیابان را - مثل همیشه - پیاده طی کردم و به شاه کوچه ای، موسوم به فرعی چهارده - که بعد از دو سه کوچه‌ی باریک به خانه‌ام منتهی می‌شد - وارد شدم.
خیابان ساکت و خلوت و عاری از هر رهگذری بود.
گویی گرمای بیش از حدّ بعد از ظهر تابستان، همه را در آغوش کولرها جای داده بود.
غرق در افکار پریشان به اواسط فرعی چهارده رسیدم. صدای صفورا - نامزدم - در جای جای مغزم پخش بود:
«ناصر...پس چی شد؟ تو گفتی یک سال که در بانک کار کنم اوضاع مالی‌ام خوب می‌شود و به شهرستان برگشته و بساط عروسی را راه می‌اندازم. اما حالا سه سال است که به شهر رفته ای و هنوز هیچ اقدامی نکرده ای !...»
قیافه‌ی طلبکارها یکی یکی از جلو چشمانم عبور می‌کردند:
«آقای بدبیار، ندارم که حرف نشد، شما سه ماه است که بدهی‌هایتان را پرداخت نکرده اید !....»
«آقای ناصر خان به ما چه مربوط است که حقوق برج گذشته‌تان را نداده‌اند، ما اول پول نقد می‌فرستیم، بعد از چند روز اجناس را دریافت می‌کنیم. حالا شما...»
«آقای ناصر بد به یار به تعویق افتادن سه ماه اضافه کاری شما چه دخلی به ما دارد؟!...»:
چنان در افکار پریشان غرق بودم که ابتدا نفهمیدم شیئی که به سرعت باد از بغل گوشم رد شد یک اتومبیل پژوی شیک آخرین سیستم بود.
ولی این ناآگاهی بیشتر از سه، چهار دقیقه به طول نینجامید، یعنی تا زمانی بود که اتومبیل در فاصله‌ی دویست، سی صد متری من، محکم به درخت تنومند و قطور وسط خیابان اصابت کرد.
با دیدن این صحنه رشته‌ی افکارم از هم گسیخت و ناخودآگاه با عجله به محل حادثه دویدم. شدت برخورد طوری بود که سپر و جلو بندی پژوه در هم فرو رفته حتا درخت قطورِ کهنسالِ کنار خیابان نیز کمی به عقب خم شده بود. آن قدر این حرکت سریع انجام گرفت که در یک لحظه فکر کردم، آنچه دیده‌ام صحنه ای از یک فیلم پُلیسی بوده است.
اما وقتی پیرمرد راننده را دیدم که کلاه شاپواش به گوشه ای افتاده و سرش به روی فرمان سقوط کرده است، تازه به صرافت آمدم که: نه، فیلمی در کار نبوده و چیزی که به چشم دیده‌ام واقعیت محض بوده است.
با عصبانیت تمام بر سر پیرمرد راننده فریاد زدم:
«چه خبرته آقا؟... مگر سر می‌بری!.... حالا از جون خودت گذشته ای، چرا جونِ مردم را به خطر می‌اندازی؟... اون از چند لحظه پیش که نزدیک بود مرا زیر چرخات له کنی، اونم از حالا که زدی درخت بیچاره رو دربداغون کردی!.... اصلاً حواست کجاست؟...
چرا این قدر تُند می رونی؟!....»
از من فریاد بودو از او انکار و سکوت محض! حتا سرش را هم از روی فرمان بلند نکرد! از این همه خون سردی و بی خیالی او پاک کلافه شدم به ناچار در سمت راننده را باز کرده، یقه او را چنگ زدم.
ولی هنوز کاملاً سرش را از روی فرمان برنداشته بودم که ناگهان خشکم زد و منگ و مبهوت شدم. چشمان پیرمرد راننده باز و بدون حرکت بود و هیچ گونه آثاری از حیات در چهره‌اش یافت نمی‌شد.
ناخودآگاه ترس و وحشت همه‌ی وجودم را گرفت و دلهره بر اندامم مستولی شد.
با دست یکی دو ضربه‌ی آهسته به صورتش زدم ولی هیچ عکس العملی نشان نداد. دیگر درنگ را جایز ندیده، فرار را بر قرار ترجیح دادم ولی هنوز مسافت زیادی را طی نکرده بودم که خلوتیِ خیابان و خرابی اوضاع مادی، باعث بروز افکار شیطانی شد. مخصوصاً به تعویق افتادن جشن عروسی و عدم پرداخت اقساط و بدهی‌های مختلف در این سالهای بدون پول!
باعث شد که ناگهان دست و پایم را گم کرده و به سمت اتومبیل تصادفی برگردم. بله:

«آنچه شیران را کند روبَه مزاج
احتیاج است احتیاج است احتیاج»

قبل از اینکه سر و کله رهگذری پیدا شود یا کسی از خانه ای بیرون آید، با سرعت به محل سانحه برگشتم و بدون توجه به چشمان ثابت و بی حرکت راننده و همچنین لرزش بیش از حد انگشتانم، نگاهی به تشکیلات جلو ماشین انداختم ولی بی نتیجه بود.
اما همین که درِ داشبرد را باز کردم، ناگهان برقی از شادی از جلو چشمانم گذشت؛
بله!... حدسم درست بود.
یک عدد کیف دستی مردانه که درونش ده‌ها تراول چک و اسکناس هزاری تا نشده، و یک تقویم و دفتر بود، در گوشه‌ی داشبرد منتظر ملاقات من بود!
اصلاً نفهمیدم چگونه کیف دستی را برداشته، محل حادثه را ترک کردم و به سرعت باد، دو سه کوچه‌ی باریک و دراز دیگر را پشت سر گذاشتم. فقط همین را می‌دانستم که بیست دقیقه‌ی تمام دویده، اکنون خود را پشت درِ خانه می‌دیدم.
دیگر اثری از تصادف پژو و آن راننده‌ی خدا رحمت کرده و هیچ عابر مزاحمی نبود. با ملایمت و خوشحالی توام با دلهره، کلید را در قفل در خانه چرخاندم و آرام طوری که صاحب خانه و عهد و عیالش از خواب بعد از ظهر بیدار نشوند پله‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته، وارد طبقه‌ی دوم شدم. اتاق آشفته و درهم ریخته بود.
از شدت هیجان و سرور نمی‌دانم چگونه لباسهایم را بیرون آورده، دکمه‌ی کولر را زده، مشغول مرتب کردن اتاق شدم.
شور و شوق بچه گانه ای وجودم را گرفته بود و از اینکه بعد از آن همه «سالهای بدون پول!» امروز به مقدار زیادی اسکناس درشت دست یافته بودم- چیزی که در تمامی عمر کارمندیم بی سابقه بود - شادم بودم.
گاهی به کیف مسروقه، که روی تختخواب در انتظار من بود، نگاهی می‌انداختم و مثل بچه‌ها از فرط خوشحالی به هوا می‌پریدم و آواز می‌خواندم.
حدود دو ساعت طول کشید که نهار مختصری خورده، اتاق را مرتب کرده، به روی تختخواب دراز کشیدم. و حالا من بودم و مهمان عزیز ناخوانده «کیف پر از پول!»
سر صبر و با دل امن همه‌ی محتویات کیف را به روی تخت خالی کردم. یک تقویم بغلی، یک دفتر یادداشت یا خاطره، و بالاخره تعداد زیادی تراول و اسکناس درشت.
ابتدا تراول ها و بعد اسکناس‌های هزاری و پانصدی را منظماً پشت سر هم چیدم و شروع به شمارش آن‌ها کردم. نه یک بار نه دوبار، بلکه سه بار. بله بنده صاحب دو میلیون تومان از وجوه رایج مملکتی شده بودم آن هم بدون کوچک‌ترین زحمت و دردسر!...
اول از همه تصمیم گرفتم شماره‌ی شهرستان را گرفته، به صفورا خبر دهم که به زودی در یکی از بهترین تالارهای پذیرایی جشن عروسیمان بر پا خواهد شد. ولی خواب بعد از ظهر او، مرا از این کار بر حذر داشت.
خواستم یک مرتبه‌ی دیگر پول‌ها را شمارش کنم ولی خستگی مفرط و شتاب زدگی و هیجان پلکهایم را سنگین کرده و به روی هم قرار داد و بلا اراده دست و پایم سُست شد و ناخواسته، به خواب عمیقی فرو رفتم.
حدود یک ساعت و خُرده ای خواب بودم و سرانجام سر و صدای بچه های صاحب خانه مرا بیدار کرد. مشتی آب به سر و صورتم زده، یک فنجان قهوه نوشیدم و با شور و شوق دوباره به سراغ کیف مسروقه رفتم. پول‌ها را بیرون آورده و نگاهی به تقویم و دفتر یادداشت انداختم.
دفتری بود با جلدی صحافی شده و زیبا. مالامال از خاطرات زندگی. با خطی خوش و اشعاری زیبا و دلنشین.
خاطراتی تلخ و شیرین. مثل واقعیات روزمره‌ی زندگی. معلوم بود که پیرمرد راننده‌ی پژو، به رغم عجول بودنش از طبعی روان و قلمی شیوا برخوردار بوده است. مردی شاعرپیشه و اهل ذوق که با نوشتار و خصوصاً اشعار موزون و خاطرات دلنشین، می‌شد مدت‌ها سرگرم بود و لذت برد.
اوراق یکی پس از دیگری از جلوِ چشمانم گذشتند و تا حدودی از کم و کیف زندگی پیرمرد، مطلع شدم. مردی بوده است ثروتمند و بی نیاز.
خاطرات سریع در ذهنم نقش می‌بستند و به سرعت باد، از نظر محو می‌شدند. ولی ناگهان در اوج شادی و التذاذ، عبارتی در وسط یکی از صفحات مثل پتک بر سرم ضربه زد و بند از بندم جدا شد !...
یک مرتبه‌ی دیگر جمله را مرور کردم. نه!... اشتباه نمی‌کردم.. نوشته بود:
«...اسم من شهرام و شهرتم عالی نسب است. علی رغم اینکه چند کارخانه و دفتر و دستک دارم، ولی متأسفانه سال‌هاست که مبتلا به یک بیماری مزمن روانی هستم.
مرض مزبور گاه و بیگاه در موقعیتهای عصبی و حساس به سراغم می‌آید و چنان مرا غافلگیر می‌کند که بی هوش و حرکت می‌شوم، طوری که هر کسی مرا در آن حالت بیابد مرده می‌پندارد، زیرا هر گونه آثار حیاتی و تحرک از من سلب می‌شود. به طوری که تا چند دقیقه و اگر شرایط عصبی‌ام خیلی حاد باشد، تا دو، سه ساعت بی هوش و صامت و بی حرکت در جلد خود باقی می‌مانم...
از هر انسان با شرف و با وجدانی که مرا در حالت فوق می‌یابد، تقاضا می‌کنم در اسرع وقت جریان را با شماره تلفنهای زیر به پزشک معالجم - دکتر مدنی - اطلاع داده و مرا از مرگ محتوم نجات دهد.
طبیعی است که با این عمل انسانی نه تنها خداوند را خوش آید، بلکه پاداش خوبی هم دریافت خواهد کرد.
با سپاس و ستایش فراوان شهرام عالی نسب....»
حتماً خودتان می‌توانید حدس بزنید که با خواندن عبارت فوق چگونه بدنم مورمور شده و شروع به لرزیدن کرد.
مثل اینکه در و دیوار دور سرم به گردش درآمده و دود از سرم برخاست !.... ناگهان در عجب موقعیت حساس و سرنوشت سازی قرار گرفتم. نه راه پس رفتن داشتم، نه راه پیش!...
از یک طرف مسأله ی نجات یک انسان و نتیجتاً دل کندن از مبلغ دو میلیون تومان پول، و از آن مهم‌تر به اتهام «سرقت» راهی زندان شدن مطرح بود، و از طرف دیگر بی تفاوت بودن نسبت به جان یک انسان، و چسبیدن به مبلغ فوق و فارغ شدن از فقر و ناداری!!!
....وای خدای من!... چه کار باید کرد؟... کدام راه را انتخاب کنم؟! دست به چه کار احمقانه ای زدم؟... «سرقت» آن هم از کسی که اگر به سراغش نروم و به کمکش نشتابم، به زودی خواهد مُرد.
اصلاً حالا بیش از دو سه ساعت از حادثه می‌گذرد. شاید تاکنون کسی پیدا شده و عالی نسب را شناخته و او را به بیمارستانی برده باشد!...
اما در آن خیابان خلوت و دور از دسترس اگر کسی پیدا نشده باشد، چه ؟!..
به کلی گیج و کلافه و منگ شده بودم شقیقه‌هایم به شدت درد گرفته بود و ذهنم یاری نمی‌کرد. ناگهان بر سر دو راهی مرموز و سرنوشت سازی قرار گرفته بودم. و نمی‌دانستم کدام راه را باید انتخاب کنم.
در یک لحظه تصمیم گرفتم عالی نسب را فراموش کرده، به فکر گرفتاری‌های مالی خود باشم و دو میلیون را بچسبم.
به صفورا بیندیشم و به یک عروسی دلخواه. اما انگار کسی، یا حسی یا انگیزه ای از درون بر من نهیب زد:
«مرد... چرا معطلی؟!.... چرا مرددی؟!... منتظر چه هستی؟!...
مبلغ ناچیزی از مال دنیا ارزش بیشتری دارد، یا نجات جان یک انسان ؟!...»
بعد از کلنجار بسیار بالاخره نیروی عقل بر جهل ظفر یافت و آن حس درونی پیروز شد و نجات جان عالی نسب را انتخاب کردم.
دیگر درنگ را جایز ندیدم به طرف تلفن رفته، شماره‌ی دکتر مدنی را گرفتم: « الو مطب آقای دکتر مدنی؟»
- بله بفرمایید. جناب عالی؟
- ببخشید... می‌خواستم با خود دکتر صحبت کنم.
- خودم هستم... شما؟
- سلام عرض کردم آقای دکتر. بنده ناصر بد به یار کارمند بانک مردم هستم.
- سلام آقای بد به یار... امرتون؟
- با اجازه می‌خواستم در مورد آقای شهرام عالی نسب با شما صحبت کنم.
- چی گفتی؟!... آقای عالی نسب؟!
- بله... بله... قربان. آخه من امروز ایشون را...
عجولانه پرید وسط صحبت من:
«آقای بد به یار شما مطمئنید حالتون خوبه؟!...»
- چی فرمودین حالم؟... بله بله... خوبِ خوبم. فقط کمی خسته و کلافه‌ام.
- بسیار خوب بفرمایید. من سرا پا گوشم.
بیش از این تحمل نیاوردم. دست از دلم برداشته، از اول تا آخر قضیه را بدون هیچ کم و زیاد برای دکتر مدنی تعریف کردم و از او خواستم که شتابان برای نجات جان عالی نسب اقدام کند.
دکتر شماره تلفن و آدرس مرا یادداشت کرد و با حالتی مرموز و مبهم از من خواست که به مطب او رفته، به اتفاق هم به خیابان چهارده فرعی رویم.
به اتفاق هم ؟! چرا؟... چه کاری از من بر می‌آید؟!.... مگر من ؟....صحبتهای دکتر آن قدر مبهم و مرموز بود که به هیچ وجه نمی‌توانستم درک کنم که چرا وقتی نام عالی نسب را شنید، این طور تعجب کرد و مرا دیوانه و یا دست کم بیمار پنداشت! مگر او پزشکِ مخصوص عالی نسب نبود؟
پس چرا با خونسردی تمام حرفهای مرا گوش کرد و هیچ گونه تعجیلی برای نجات جان او از خود نشان نداد ؟!... اصلاً دکتر آدرس و شماره تلفن مرا به چه منظور یادداشت کرد؟ اساساً بی تفاوتی بیش از حد و سوالات عجیب و غریب او چه معنا داشت؟!
با افکار مشوش و مغشوش تلفن را قطع کرده، لباس پوشیدم و به قصد رفتن به مطب دکتر از خانه خارج شدم.
***
راننده‌ی تاکسی پیراهن سبز روشنی به تن داشت که آستین آن را تا بازو بالا زده بود، آیینه بزرگی در مقابلش قرار داشت که به خوبی می‌توانست همه‌ی سرنشینان تاکسی را زیر نظر داشته باشد.
صورتی گرد و سبیلهای چخماقیِ پُرپشتی داشت، با چشمانی درشت که مثل دو شمع روشن در آیینه می‌درخشید. موهایش مرتب و شانه زده بود که مقداری از آن‌ها پیشانی و تا حدودی چشمِ چپش را گرفته بود.
آن قدر در بحث جنجالی و عریض و طویل خود با خانم روسری قهوه ای راه راه و دو آقای سمت چپ من غرق شده بود که گوشه‌ی دهانش کف کرده بود.
بیش از سه ساعت و سی، چهل دقیقه از سانحه‌ی خیابان چهارده می‌گذشت و من هنوز محو آن بودم.
بادِ شدیدی از پنجره به داخل می‌وزید و موهایم را آشفته کرده بود. به ناچار دستگیره‌ی شیشه بالاکن را گرفته، پنجره را که چند دقیقه پیش باز کرده بودم، تا نیمه بستم.
هنوز در لاک خود فرو رفته بودم و خاطرات امروز از لحظه‌ی خروج از بانک و ورود به خیابان چهارده و تصادف اتومبیل پژو، مثل پرده‌ی سینما از جلوِ چشمانم می‌گذشت.
هر چه تلاش می‌کردم که از جلد خود بیرون آمده و وارد بحث مبهم و پیچیده راننده و مسافرین شوم، بی نتیجه بود و صدای ناهنجار دکتر مدنی به گوشم می‌رسید:
«آقای بدبیار... شما مطمئنید که حالتون خوبه؟!...»
راستش کم کم خودم هم داشتم به خوب بودن اوضاع روانیم شک می‌کردم. در عین آشفتگی ذهنی و پریشانی خاطر، ناگهان شنیدن اسمِ «عالی نسب» از زبان خانم روسری قهوه ای - که در صندلی جلو نشسته بود رشته‌ی افکارم را از هم گسیخت. مثل مات زده‌ها بیشتر دقیق شده و ناخودآگاه سرا پا گوش شدم.
نه... نه... اشتباه نمی‌کردم. بحث آن‌ها راجع به شخص عالی نسب و تصادف سه چهار ساعت پیش خیابان چهاردهم بود، که به من هم مربوط می‌شد.
مشتاقانه همه‌ی توجه و دقتم معطوف صحبتهای آن‌ها شد.
مرد چاقِ بغل دستم که شکمش بیش از چهل سانتیمتر از سرش جلوتر بود با صدای داش مشتی واری گفت: «... اما در تعجبم از قدرت خداوند!...
اصلاً کسی فکرش را می‌کرد که اِسی دیلاق با اون کلاه شاپوی مخمل و لوچه ی آویزونش این طور به سزای عملش برسه؟!...»
نه... انگار اشتباه شنیده بودم. آن‌ها در مورد شخصی به نام «اِسی دیلاق» صحبت می‌کنند. پس ماجرای دیگری مطرح است.
خانم روسری قهوه ای در حالی که موهایش را زیر روسری جمع می‌کرد سرش را به عقب برگرداند و خطاب به مرد چاق گفت:
«آره... ولی طفلکی عالی نسب!... خیلی دلم برایش سوخت.»
چی؟!... دوباره اسم عالی نسب به میان آمد. بالاخره نفهمیدم آیا آن‌ها راجعِ به سانحه‌ی چند ساعتِ پیش خیابان چهاردهم صحبت می‌کنند یا موضوع دیگری مطرح است؟!
اگر مسأله، مسأله ی تصادف است، پس اِسی دیلاق دیگر کیست؟
و اگر موضوع دیگری مطرح است، پس اسم عالی نسب چرا عنوان می‌شود؟!
راننده‌ی تاکسی در حالی که با دست سبیلش را مرتب می‌کرد، گفت:
«اما من در فکرم که آخه جریان تصادف چه ارتباطی با مأمورین اداره‌ی آگاهی پیدا می‌کند که این طور از همه جای پژو انگشت نگاری می‌کردند...
معمولاً حوادث ناشی از ترافیک به اداره‌ی راهنمایی و رانندگی مربوط است، نه آگاهی ؟!...»
باز ابهامی بر موهومات افزوده شد. مرد لاغر اندام که آخرین نفر سمت چپ بود، آهسته و شمرده گفت: « اونا که برای مسأله ی تصادف نیامده بودند. موضوع سرقتِ اتومبیل را پیگیری می‌کردند.!»
....چی؟! سرقت اتومبیل!... خدایا این‌ها چه می‌گویند؟!... کدام اتومبیل؟... کدام سرقت؟... مسأله چیه؟ من که به کلی گیج شده‌ام!
مرد چاق بحث را ادامه داد:
«البته موضوع سرقتِ اتومبیل توسط اِسی دیلاق که کاملاً روشن شده ولی من از یکی از کسانی که در جریان سانحه‌ی خیابان چهاردهم بود شنیدم که می‌گفت بعد از برخورد اتومبیل به درخت، تازه یک نفر«شاه دزد» پیدا شده و از مرگ ناگهانی اِسی دیلاق و خلوتی خیابان استفاده کرده کیف پول و کلیه وسایل داخل داشبرد پژو را به یغما برده است!...»
....چی؟! خدای من !... دیگر شک ندارم که آن‌ها در مورد شخص من و حادثه‌ی امروز صحبت می‌کنند. ولی هنوز یک مسأله برایم کاملاً مبهم مانده است و آن مسأله ی عالی نسب و کیف و دفتر یادداشت اوست.
دیگر بیش از این تحمل نیاوردم و با فریاد غرایی، صدای خنده و همهمه را قطع کردم: « خانم، آقایون... توراخدا قسم به من بگین اگه راننده‌ی اون پژوی لعنتی اِسی دیلاق بوده، پس کیف و دفتر خاطرات عالی نسب توی اون ماشین چه می‌کرده و اصلاً خود آقای عالی نسب حالا کجاست؟!...»
ناگهان نگاه متعجب همه در چشمانِ من جمع شد. مثل اینکه حرف عجیب و غریبی شنیده باشند. چند ثانیه ای سکوت و تعجب حکم فرما بود و بالاخره خانم روسری قهوه ای، سکوت مرگبار را شکست و دغدغه خاطر من را پایان داد:
«آقای محترم مثل اینکه شما از اون وقت تا حالا خواب تشریف داشتید، بعد از یک ساعت جروبحث تازه می‌پرسید لیلی زن بود یا مرد؟!...»
آقای عالی نسب که از بزرگان و منتفذین محل ما بود الان یک هفته است که به علت بیماری شدیدِ عصبی فوت کرده است.
امروز بعد از ظهر که دامادِ آن مرحوم با استفاده از ماشین او در تدارک مراسم شب هفته‌اش بوده، برای چند لحظه پژو را در مقابل درِ خانه پارک می‌کند که به منزل رفته مقداری وسایل برداشته و سریعاً برگردد.
ولی ناگهان اِسی دیلاق - سارق معروف - که چند روز پیش از زندان آزاد شده است. متوجهی ماشین نیمه باز شده و بلافاصله از موقعیت سوء استفاده کرده، اتومبیل را به سرقت می‌برد.
اتومبیلی که بعد از فوت عالی نسب برای اولین مرتبه مورد استفاده قرار گرفته است. اما از آنجا که اسی دیلاق تاکنون پژو سوار نشده بوده است، از فرط ترس و دلهره و بی اطلاعی، در خیابن چهارده با شتاب به یک درخت می‌کوبد و درست در همین اثناء دچار انفارکتوس شده جا به جا آش رحمت را سر می‌کشد...»
وای... خدای من!... چی دارم می شنوم؟!....
تازه فهمیدم چرا دکتر مدنی همین که اسم عالی نسب را شنید بجای تشکر از من، این قدر تعجب کرد و مرا دیوانه پنداشت و درست مانند یک پلیس زبردست، اول اسم و آدرس مرا پرسید و بعد مرا به مطبش فرا خواند!
حتماً الان چند نفر پلیس در مطب دکتر - با دستبند - در انتظار ورودِ من هستند! خانم روسری قهوه ای راه راه هنوز داشت توضیح می‌داد. ولی انگار دیگر حرفهای او را نمی‌شنیدم. فقط حرکت لب‌هایش را حس می‌کردم.
ناگهان همه چیز دور سرم به گردش درآمد. میله های آهنی سلول زندان از جلوِ چشمانم رژه رفتند. که صفورا از پشت میله‌ها دست دراز کرده بود تا مرا در آغوش بگیرد.
بجای تور حریر عروس چادر سیاه زندگی به سر داشت و از پشت میله‌ها، اسم مرا صدا می‌کرد.
یک جفت دست پر قدرت گلویم را فشار می‌داد. صدای تک تک قلبم را به راحتی می‌شنیدم. نفسم به شماره افتاده بود.
عجب روز شوم و بد فرجامی بود. ای کاش آن احساس درونی را در نطفه خفه کرده، و دو میلیون تومان را انتخاب کرده بودم!....
مرگ بر این «سالهای بدون پول!...»
خانم روسری قهوه ای در نظرم چهار نفر شده بود، و آیینه‌ی بزرگ جلوِ تاکسی شش عدد. که بیست نفر آدم از میان آن، خیره خیره به من می‌نگریستند!...
انگار چهار نفر از آن‌ها را می‌شناسم!... اوه نه نه... فقط یک نفر از آن‌ها را... اما مثل اینکه همان چهار نفر صحیح‌تر است! و هر چهار نفر درست شکلِ خودِ من!...
وقتی تاکسی جلوِ مطب دکتر مدنی توقف کرد، دیگر نفهمیدم چه شد و سرم کجا... یا بر زانوی چه کسی فرود آمد!!!




 

 

نسخه چاپی