گفتار در روش
 گفتار در روش (*)

نویسنده: رنه دکارت
مترجم: کامبیز گوتن



 

اشاره:

مشهورترین اثر فیلسوف فرانسوی رنه دکارت Rene Descartes( 1650 - 1596) گفتار درباره ی روش هدایت صحیح عقل و یافتن حقیقت در علوم است ( 1637). بخش نخست گفتار به ما می گوید که چگونه او از تحصیلات اسکولاستیک (مدرسی) خود تحت نظر خود یسوعیان آموزشگاه لافِلِش Le Fleche دلسرد و نومید شده و تصمیم می گیرد مطالعه ی ادبیات را رها کرده و معرفت را در «کتاب بزرگ جهان»، یعنی با سیاحت و سفر جستجو کند. گزیده های زیر ادامه ی حکایتی است که ما از اینجا آغاز می کنیم.
***
درست در طول مدتی که مشغول مشاهده و ملاحظه ی عادات و رفتار انسان های دیگر بودم، باز هم در اینجا به اصل و اعتقاد اطمینان بخشی که مرا راضی کند دست نیافتم، و در میان آنها نیز تقریباً همان اندازه تناقض و تنوع مشاهده نمودم که در میان نظریات فیلسوفان وجود داشت، ولی از این نتیجه گیری بزرگترین استفاده ای که بیرون کشیدم این بود که بسیاری چیزها با وجود اغراق آمیز و مضحک بودنشان در نظر ما، در میان اقوام بزرگ دیگر مورد پذیرش و تأئید همگانی است، و این به من آموخت که به هیچ چیزی که از روی عادت و سنت به من تلقین شده و بدان خو کرده ام به طور راسخ و بی چون و چرا باور نکنم، و بدین سان کم کم خودم را از شر بسیاری از خطاها، که می توانند فروغ طبیعی ما را خاموش یا تار و کم نور کند و نگذارد که به ندای عقل درست گوش دهیم، خلاص کردم. ولی بعد از چند سالی که این گونه به مطالعه ی کتابِ بزرگ جهان پرداختم، و کوشیدم تجربه هایی چند کسب کنم، بر آن شدم که خودم را مورد مطالعه قرار دهم و تمامی نیروی روح و عقلم را صرف انتخاب راه هایی کنم که باید در پیش بگیرم؛ چنین عزم جزمی بود که موجب توفیق برایم شد، و من فکر می کنم هرگز موفق نمی شدم اگر کشورم و کتاب هایم را ترک نمی کردم و از آنها دور نمی شدم.
در آن زمان در آلمان بسر می بردم، جایی که جنگ جریان داشت و توجه مرا جلب کرده بود، جنگی که هنوز هم پایان نیافته است؛ من از مراسم تاجگذاری امپراتور باز می گشتم تا به ارتش ملحق شوم که شروع زمستان مرا در ناحیه ای متوقف کرد، جایی که نه می توانستم با کسی معاشرت نموده و صحبتی کنم و، نیز خوشبختانه، نه نگرانی به خود راه داده و دچار عواطف و هیجان های آزاردهنده شوم. من تمامی روز در اتاقکی تنها به سر برده و فرصت آن را داشتم که خوب بیندیشم و با افکار خود مشغول باشم. یکی از نخستین فکرها که اغلب مرا به خود مشغول می داشت این بود که می دیدم در کارهایی که از قطعات بسیار و مختلف ساخته شده و دست های استادکاران متعدد در آن دخالت داشته کمال و بی نقصی کمتری وجود دارد تا آنچه که حاصل کار یکنفره است. یعنی مثلاً ساختمان هایی را که تنها یک معمار طرح ریزی و بنا کرده معمولاً زیباتر و منظم تر از آنهایی است که معماران متعددی سعی کرده اند تکمیل کنند، آن هم با استفاده از دیواره های قدیمی که برای هدف دیگری ساخته شده بودند. بدین سان این شهرهای قدیم که در ابتدا فقط دهکده هایی بیش نبوده اند، با گذشت زمان، تبدیل به شهرهای بزرگ شده اند که ریخت و قواره ی خوبی ندارند و نمی توان آنها را با شهرک های خوش ترکیبی مقایسه کرد که یک معمار ورزیده در کمال آزادی در دشتِ بازی نقشه و شالوده آن را ریخته است؛ به طوری که گر چه ممکن است ساختمان های متعددی از شهر نخستین زیباییشان برابر و یا حتی از شهرک دوم بیشتر باشد، مع هذا در مجموع وقتی شهر بزرگ را با این شهرک کوچک در مقام سنجش قرار می دهیم و کژی و نامنظمی خیابانهای آن را می بینیم چه بسا که به این نتیجه می رسیم که باید هوس و اتفاق در آن دخالت کرده باشد تا اراده و عزم انسان هایی که عقل هدایتشان می کرده. و گرچه همیشه مأمورانی از طرف دولت وجود داشته اند که بر بناهای شخصی نظارت کرده تا زیبایی عمومی حفظ شود، ولی، می بینیم که نیل به بی نقصی با دست زدن به کارهای دیگران و تغییر آنها چندان میسر نیست. به همین ترتیب به نظرم آمد اقوامی که از حالت نیمه وحشی شروع کرده و اندک اندک به سوی تمدن پیش رفته اند و قوانین خود را به تدریج و یکی بعد از دیگری، تحت تأثیر تجاربِ نامطلوب جنایات و جنگها، تدوین نموده اند کمتر سر و سامان یافته و به منزل مقصود رسیده اند تا اقوامی که، از همان آغاز جمع شدن و ارتباطشان به صورت اجتماع، به راهنمایی خردمندانی چند گوش سپرده و بدان عمل نموده اند.. و همچنین فکر کردم علومی که در کتاب ها شرحشان آمده است (لااقل آنهایی که با استدلال های محتمل همراه اند و نه با اثبات) که ظاهراً بر اساس نظریّاتِ افراد بسیار مختلفی جمع آوری شده اند که به هیچ وجه نزدیک تر به حقیقت نیستند تا آن برداشت های ساده ای که یک انسان با عقل سلیم خود به طور طبیعی می تواند از اموری که با آن سروکار دارد بکند. و از آنجایی که همگی ما قبل از اینکه به سن بلوغ برسیم مرحله کودکی را گذرانده ایم و لزوماً دوره ای طولانی تحت حکم تمایلات و ادراکات خود بوده ایم ( که چه بسا با هم مغایرت داشته و احتمالاً هیچ یک هرگز بهترین رهنمود نمی توانسته باشد) به این نتیجه رسیدم که تقریباً محال می نماید که قضاوت های ما بتواند آن چنان درست باشد و محکم که اگر از همان بدو تولد دارای عقل کامل می بودیم، و همواره از همان ابتدا با آن هدایت می گشتیم.
حقیقت این است که هیچ وقت عادی به نظر نمی آید که کسی تمامی خانه های یک شهر را خراب کند با این فکر که آنها را به طرز دیگری بنا کند و زیبایی بیشتری به خیابان ها دهد؛ ولی اغلب شاهد آنیم که بسیاری خانه های خود را خراب می کنند تا دوباره آنها را بسازند، یا مجبور می شوند این کار را بکنند چون در می یابند که پی ساختمان سست است و در معرض خطر فرو ریختن است. با توجه به این موضوع مطمئن شده بودم هیچ درست نباشد که کسی با فکرِ اصلاحِ دولت همه اصول آن را تغییر داده یا سرنگونش کرده تا به گونه بهتری بر پایش کند؛ در مورد اصلاح علوم و یا نحوه آموزش آنها در مدارس نیز معتقد بودم به این نحو نمی توان عمل کرد؛ اما در مورد تمامی عقاید و نظریاتی که تا آن هنگام پذیرفته و باورشان کرده بودم، کار بهتری نمی توانستم بکنم مگر آن که با عزم راسخ آنها را دور بریزم، تا بعداً به عقاید بهتری دست یازم یا همان عقاید قبلی را به شرط آن که عقل بر آنها صحه گذارد بپذیرم. من مطمئن بودم که بدین طریق موفق خواهم شد زندگی خود را خیلی بهتر هدایت کنم، تا این که فقط بر شالوده های قدیم بنا کردن و تکیه بر اصولی که در جوانی به من تحمیل شده بود کردن، بی این که هرگز امتحانشان کرده باشم که آیا درست اند یا نه. زیرا، هر چند برایم محرز بود که در این راه با مشکلاتی مواجه خواهم شد، ولی چاره ی درد وجود داشت، و در حدّ مشکلاتی نبود که به اصلاح جامعه یا مردم ارتباط پیدا کند. این جور پیکره های عظیم وقتی واژگون می شوند بسیار مشکل می توان از نو بنایشان کرد، یا حتی سر پا نگه داشت وقتی سخت تکان خورده باشند، زیرا فرو ریختنشان همیشه سهمگین است و فاجعه زا. اما از نقطه نظر نواقصی که دولت ها دارند (و وجود قوانینِ اساسیِ متعدد نشان می دهد که چنین نواقصی موجوداند) عادات و رسوم باعث شده که دست و پاگیری آنها زیاد به چشم نیاید، یا حتی دردسرهای زیادی را کنار نهاده و یا اصلاحاتی به عمل آورده که چه بسا حزم و احتیاط نیز نمی توانسته به همان اندازه مؤثر باشد،؛ و بالاخره این که همیشه نواقص را می توان بهتر تحمل کرد تا تغییری را که سبب شود آنها از میان بروند؛ و این همانند راه های بزرگ و طویلی است که از خم و پیچ کوهساران می گذرند و به علت تراکم آمد و رفت کم کم صاف تر شده و بدانها عادت می کنیم، پس چه بسا بهتر است آنها را در پیش بگیریم تا این که در فکر جاده ی مستقیم تر بوده و با صعود از روی تحته سنگ ها پیش رفته و بعد به قعر دره ها افتیم.
از همین رو به هیچ وجه با هوچیگران و آشفته دلان عاصی موافق نیستم که می خواهند مسئولیت های دولتی را به دست گرفته و در کارهای عمومی مداخله کنند، در حالی که نه برای این کار ساخته شده اند و نه بر حسب تصادف صلاحیتی کسب نموده اند که قادر باشند اصلاحات تازه ای صورت بدهند. و اگر در این نوشته کوچک ترین دلیلی وجود می داشت که خودم مرتکب چنین حماقتی شده باشم به چاپ آن هرگز راضی نمی شدم. من هرگز بجز تلاش جهت اصلاح افکار خودم و بنا کردن آنها بر شالوده ای که خودم آن را ریخته باشم هدف بیشتر و بالاتری را در سر نپرورانده ام؛ با این که از کار خویش نسبتاً خرسندم و همین باعث شده که الگویی از آن را در اینجا ارائه دهم ولی هیچ قصد ندارم به کسی توصیه کنم که از آن تقلید کرده و کاری مشابه بکند...
در مورد خودم باید بگویم که بی شک یکی از افراد گروه دوم می بودم اگر فقط درس خود را از یک استاد می گرفتم، یا اگر از تفاوت اندیشه هایی که از دیرباز بین خردمندان وجود داشته آگاه نمی شدم. ولی از همان دوره تحصیل در مدرسه پی برده بودم که هیچ اندیشه عجیب و باور نکردنی ای نیست که به مخیله خطور کرده باشد و فیلسوفی در جایی بیانش نکرده باشد؛ و بعدها در خلال سفرهایم دانستم تمامی آنهایی که احساساتشان یا عقایدشان به نظر من زننده یا مغایر افکارمان می آید از این لحاظ نه در زمره ی بربرها هستند و نه اقوام وحشی، بلکه چه بسیا به اندازه ی خود ما از عقل استفاده می کنند و یا حتی بیشتر. همچنین متوجه این امر شدم که چگونه رفتار و شخصیت یک فرد، با داشتن سرشتی واحد، تغییر می کند، بسته به این که از آغاز طفولیت در میان فرانسویان یا آلمانی ها به سر برده، و یا این که همه ی عمرش را در میان چینی ها و یا آدمیخواران گذرانده باشد؛ یا از یاد نبریم مد لباسی که ده سال پیش می پوشیدیم چطور در آن زمان از آن خوشمان می آمد و شاید ده سال بعد از این باز از آن خوشمان آید، ولی اکنون عجیب و غریب است و مضحک. از همین می توان پی برد که بنیان عقاید ما بیشتر بر رسوم و عادات استوار است تا هر معرفت مطمئن و یقین...
در میان رشته های فلسفه، وقتی که هنوز جوان بودم، به منطق توجه داشتم و در میان رشته های ریاضی به تحلیل هندسی و جبر، - سه هنر یا علمی که به نظرم می رسید سهم مؤثری در طرح و هدفم داشته باشد. ولی با بررسی و امتحان آنها متوجه این مطلب شدم که منطق با صغرا و کبراها و اکثر قضیه های دیگرش به کار توجیه آن چیزهایی می خورد که قبلاً می دانیم که چیست، و یا مثل هنرنمایی های لولی Lully است که نوعی روده درازی درباره ی چیزهایی است که خبر از آنها داریم، و نه کشف و بررسی ناشناخته ها. و هر چند این علم سرشار از دریافت های درست و خوبی است، ولی آن قدر با زوائد و چیزهای بیخودی مخلوط شده که به سختی می توان راست را از نادرست تشخیص داد، درست مثل کسی که بخواهد دیانا Diana [ الهه ی شکار] و یا مینروا [ الهه عقل] را از دل تخته سنگی از مرمر بیرون کشد بی این که تراشی بدان بدهد... با در نظر گرفتن این کاستی ها بر آن شدم تا شیوه دیگری را بیابم که دارای مزیت های آن سه بوده و بری از نواقصشان. و از آنجایی که کثرت قوانین اغلب مزید بر شرارت ها و خطاها می گردد، به طوری که یک کشور را بهتر می توان با قوانین بسیار معدود اداره کرد، به شرطی که صحیح اجرا شوند، تا با قوانین متعدد و بسیاری که بدانها توجهی نمی شود؛ به همان ترتیب فکر کردم به جای اصول بی شماری که منطق را تشکیل می دهند چهار اصل برای من کافی است تا مرا به مقصود رساند به شرط آن که با عزم راسخ همگی آنها را رعایت کرده و از هیچ یک حتی یک بار نیز سر بر نتابم.
اصل اول این بود که هیچ چیزی را نپذیرم که درست است مگر آن که برایم محرز شده باشد که چنین است، یعنی با دقت وافر از شتابزدگی و تعصب پرهیز نمودن، و داوری های اضافی نکردن، و فقط بر آن مواردی تکیه کردن که فکر، هیچ شک و تردیدی درباره ی صحتشان ندارد.
اصل دوم این که هر یک از مسائل را که مورد بررسی قرار می دهم تا آنجایی که ممکن است به بخشهای متعددی تقسیم کنم، که این راه چه بسا برای یافتن راه حل درست، لازم است.
اصل سوم، افکارم را طوری هدایت کنم که نظم آن چنین باشد: با شروع کردن از موضوعاتی که شناختنشان از همه آسان تر و راحت تر است، بعد مرحله به مرحله بالاتر رفتن و کم کم به موضوعات پیچیده تر رسیدن و آنها را شناختن؛ و در ذهنم این نظم را به آن موضوعاتی هم تعمیم دادن که در طبیعت خود نه به آنچه قبلاً گذشته ارتباط دارند، و نه، در ظاهر، به آنچه که بعداً می آیند.
و اصل آخر این که در هر موردی بر شماردن و تعیین جزییات را چنان تکمیل، و بازبینی ها را آنچنان دقیق، کنم که مطمئن شوم هیچ چیزی را حذف نکرده ام.
این سلسله زنجیر استدلال های ساده و آسان که هندسه دانان برای رسیدن به نتایج فرضیات بسیار غامض از آن استفاده می کنند مرا بر آن داشت که تصور کنم تمامی چیزهایی که بشر بتواند به شناخت آنها نائل گردد از قانون مشابهی پیروی می کند، و این که آن قدر دور و مخفی نیستند که قادر نباشیم کشفشان کنیم و یا بر آنها دست نیازیم، به شرط آن که از پذیرش چیزی که درست نیست بپرهیزیم، و همیشه به نظم لازم فکری جهت تمیز دادن درست از غلط توجه داشته باشیم. و برایم چندان دشوار نبود که ببینم از کجا باید شروع کنم، چه؛ از قبل به این پی برده بودم که باید ابتدا چیزهای ساده و راحت تر را بررسی کرده و بشناسم؛ و نیز متوجه بودم بین تمامی کسانی که تا به حال در علوم بدنبال حقیقت گشته اند و سراغش را گرفته اند تنها ریاضی دانان موفق شده اند براهینی پیدا کنند، یا شواهدی ارائه دهند، که با دلایل یقین و محرز همراه اند؛ و لذا شک نداشتم که به طریقه ی آنها باید تأسی جسته و کارم را بیاغازم؛ و هدفم از این هیچ چیز دیگری نبود مگر آنکه فکرم را به دوست داشتنِ حقایق و بهره مندی از آنها عادت داده، و به استدلال های غلط به هیچ وجه دل نبندم.
***
نمی دانم درست باشد که شما را در جریان نخستین غور و تأمل های خودم [ در آن دوره عزلتی که اختیار کرده بودم] قرار دهم یا نه، چه، اینها آن قدر جنبه ی متافیزیک دارند و غیر عادی هستند که چه بسا با سلیقه همه جور در نیایند. با این حال برای این که مطمئن شوم اصولی را که اتخاذ کرده ام به قدر کافی محکم و استوارند ناچارم که بدانها اشاره کنم. از مدتها پیش پی برده بودم که در مورد عادات رایج اجتماعی، لازم است عقایدی را دنبال کنم که می دانیم قابل اطمینان و یقین نیستند. ولی، باید آن طور که در بالا اشاره شد، این طور تصور کنیم که گویی شکی در درست بودن آنها نیست؛ ولی از آنجایی که دلم می خواست تمام همّ و توجه خود را فقط به جستجوی حقیقت معطوف کنم، به فکرم رسید که باید شیوه ی کاملاً دیگری را اتخاذ کرده و هر آنچه را که کوچکترین شکی در خیالم برانگیزد به عنوان دروغ و نادرست مطلق رد نمایم تا ببینم بعد از این کار آیا چیزی در باورم باقی می ماند یا نه که کاملاً غیر قابل شک و تردید باشد. لذا، با توجه به این که حواس ما گاهی فریبمان می دهند، تمایل به این داشتم که فرض کنم هیچ چیزی آن طور که ما تصور می کنیم وجود ندارد، و از آنجایی که برخی کسان در استدلال کردن راه خطا رفته، و حتی در ساده ترین موضوعات هندسی در می مانند و به قیاس های نادرست متشبث می گردند، مطمئن بودم که خودم نیز مثل هر کسی دیگری مرتکب این جور اشتباهات می شوم؛ و از همین رو تمامی استدلال هایی را که قبلاً برای اثبات نظریات پذیرفته بودم رد کرده و نادرستشان شمردم؛ و بالاخره، با توجه به این که تمامی همان افکار (یا تجلی پدیده ها) که در زمان بیداری تجربه می کنیم می توانند به هنگام خواب نیز به سراغمان آیند بی این که هیچ واقعیتی داشته باشند، تصمیم گرفتم به خود بقبولانم تمام چیزهایی هم که در بیداری به ذهنم خطور می کنند همان قدر ناواقعی هستند که وهمیّات، تخیلات و رویاهایم در عالم خواب. ولی به محض گرفتن این تصمیم زود متوجه یک مطلب شدم و به خود آمدم که خود من باید ضرورتاً چیزی باشم که این فکر به سرم زده باشد که همه چیز نادرست است و غلط؛ و در اینجا پی بردم به این حقیقت که : من می اندیشم، بنابراین من هستم، آن قدر قوی است و پا برجا و چنان بدیهی و مطمئن که تمامی تصورات تردیدآمیز شکاکان هر اندازه زیاد هم که باشد قادر نیست آن را متزلزل سازد؛ و این مرا بر آن داشت که بی هیچ بیم و وسواسی آن را به عنوان نخستین اصل آن فلسفه ای که به دنبالش می گشتم بپذیرم.
***
سپس با تعمق کردن روی آنچه شک کرده بودم، به این نتیجه رسیدم که وجودم به هیچ وجه کامل نیست (چه بروشنی می دیدم شناختن، کمال بیشتر و بزرگ تری است تا شک نمودن،) بر آن شدم که بجویم از کجا آموخته ام به آن چیزی بیندیشم که کامل تر است از خود من؛ و البته برایم آشکار شده بود که منشاء آن باید از طبیعت یا ماهیتی بوده باشد که واقعاً از خودم کامل تر است. در مورد فکرهایی که مربوط به امور زیادی خارج از وجود خودم می شد، مثل آسمان، زمین، نور، گرما و هزاران چیز دیگر برایم مشکل نبود که بدانم از کجا می آیند؛ چه، می دیدیم در آنها هیچ چیزی نیست که به نظر آیند برتر از خودم باشند، و من می توانستم باور کنم چنانچه واقعی باشند و از کمالی برخوردار، وابستگی هایی با سرشت خودم داشته باشند؛ و اگر این طور نباشند، و این که از هیچی و پوچی برایم سر در آورده باشند، معنای آن این است که به علت نقصی که خود من داشته ام اینها در وجودم ابراز هستی می کرده اند [منشأ پندارهای باطل، همه در نقص است و هیچی]. ولی در مورد ایده ی طبیعت یا ماهیّتی کامل تر از خودم نمی تواند این چنین باشد: زیرا سر چشمه ی آن را در هیچی دانستن آشکارا غیرممکن می بوده؛ و نیز به علت اینکه چیز کامل تر را ناشی از چیز ناقص تر و وابسته ی آن دانستن همان قدر زننده و ناجور است که تصور کنیم از هیچ است که چیزی به وجود می آید، و این امری نبود که حتی در مورد خویش نپذیرم: به طوری که نتیجه گرفتم ایده ی کمال توسط ماهیّتی که واقعاً کامل تر از خودم بوده است در من نهاده شده است، و این که او در وجودش دارای تمامی کمالاتی است که بتوانم تصورّش را بکنم. ماهیّتی که در یک کلام نام آن خدا است....
... با امتحان فکری که من در مورد موجودِ کامل داشتم، دریافتم که موجودیت آن را به همان نحوی می توان استنباط نمود که به برابری سه زاویه یک مثلث با دو زاویه قائمه می شود پی برد، یا از این هم آشکارتر، می توان دایره را در نظر آورد که هر نقطه پیرامون آن تا مرکز به یک فاصله است؛ حال، در مورد خدا که موجودی است بی اندازه کامل، دست کم همان قدر به یقین می توان نتیجه گرفت که هست یا وجود دارد، که از هر اثباتِ نوع هندسی.
***
زیرا بالاخره چه بیدار باشیم، یا چه خواب، هرگز نباید حقیقتی بودن چیزی را باور کنیم، مگر آن که عقلمان تأییدش کرده و بر آن صحه گذارد. و باید توجه کرد که می گویم تأیید عقلمان، و نه تأیید خیال و حس هایمان، مثلاً گر چه ممکن است بوضوع خورشید را بنگریم، با همین، نتیجه بگیریم که بزرگی خورشید به همان اندازه است که ما می بینیم؛ و ما می توانیم در عالم خیال، خیلی واضح، تصور کنیم که سر شیری به بدن بُزی پیوند خورده، ولی از این تصور و خیال نباید نتیجه بگیریم که در جهان جانوری هم با سر شیر و تن بز و دم مار وجود دارد؛ زیرا حکم عقل به ما، هیچ این است که در اندیشه ها و یا برداشت های ما باید حصّه ای از حقیقت نهفته باشد؛ زیرا امکان ندارد خداوند که تماماً کامل است و درست کردار فکرها را در ما نهاده باشد بی این که حصّه ای از حقیقت را بدان افزوده باشد.
***
ولی به محض این که اطلاعات عمومی چندی در مورد علم فیزیک کسب نمودم، و شروع کردم آنها را در موارد مختلف، و بویژه مشکل، امتحانشان کنم متوجه شدم که در این مسیر تا کجا می توان جلو رفت، و این که تا چه حد با اصولی که تا به حال مورد استفاده قرار گرفته اند مغایرت دارند؛ و در اینجا این تصور برایم پیش آمد که نمی توانم آنها را مخفی نگه دارم بی این که مرتکب گناه علیه قانونی شوم که ما را وا می دارد تا حدّ امکان به نفع همه ی انسان ها کاری انجام دهیم. زیرا این دریافت ها مرا قانع کرده بودند که می شود به معرفت یا شناخت هایی دست یافت که بتوانند برای زندگی بی اندازه مفید واقع شوند؛ و این که به جای فلسفه نظری که در مدارس تدریس می شود، بتوانیم شیوه ای عملی پیدا کنیم که توسط آن، نیرو و کنشهای آتش، آب، هوا، ستارگان، آسمان ها و تمام اجرام دیگر گرداگردمان را شناخته، آنهم به همان خوبی که پیشه های مختلفِ صنعتکاران خود را می شناسیم، تا قادر شویم آنها را به درد آنچه که می خورند به کار گرفته و بدین سان خود را خداوندان و صاحبان طبیعت گردانیم. و این فقط برای این نیست که ماشین آلات بسیاری را اختراع کنیم که به آدمی امکان دهند بی این که زحمتی بکشد از ثمرات زمین و تمامی نعمات آن بهره مند شود و لذت ببرد، بلکه اساساً به خاطر ابقای سلامت که از هر چیز بالاتر است، و شالوده ی همه ی چیزهای خوب دیگر این هستی است؛ زیرا حتی خود روح نیز آن چنان به حال و روز و وضع اعضای بدن وابسته است که اگر هرگز بتوان امکان وسیله ای یافت که بتوان انسان ها را خردمندتر و تواناتر از آنچه تاکنون بوده اند کرد، من تصور می کنم که آن را در طب است که می باید جستجو کرد. با این که علم طب حتی در موقعیت امروزین خود چیزهایی دارد که کارآیی اش حیرت انگیز است، ولی بی این که قصدم کاستن ارزش آن باشد مطمئنم کسی نیست، حتی در میان آنانی که به شغل پزشکی مشغول اند، که مُعترف نباشد آنچه در روزگار حاضر از طب می دانیم در مقایسه با آنچه باقی است که کشف کنیم هیچ است؛ و این که چه بسا روزی بتوانیم خود را از شر بیماریهای بسیاری، چه جسمانی باشند و چه روحی نجات دهیم، و حتی احتمالاً برای ضعف پیری چاره ای پیدا کنیم به شرط این که علل آن را شناخته و به داروهایی دست بیابیم که طبیعت برایمان تهیه دیده است.
***
و اگر به زبان فرانسه می نویسم که زبان کشورم است، و نه به زبان لاتین که معلمان و استادانم می نویسند، دلیلش این است که امیدوارم کسانی که فقط عقلِ کاملاً پاک طبیعی خود را به کار می گیرند بهتر بتوانند نظریّاتم را مورد سنجش قرار دهند تا آنانی که فقط به کتاب های قدیم اعتقاد دارند؛ و در مورد آن کسانی هم که عقل سلیم را با عادت خواندن پیوند می دهند، یعنی تنها کسانی که دلم می خواهد داوران من باشند، مطمئنم به لاتین آن قدرها تعصب نخواهند داشت و جانبداری از آن نخواهند کرد که از گوش دادن به استدلال هایم به این دلیل که به زبان عادی و عامی است سرباز زنند و انصراف جویند.

پی نوشت ها :

*- The Method, Meditations, and Selections from the Principles of Descartes, trans. by John Veitch (Edinburgh and London: W. Blackwood and Sons; 1887),pp.11-20,32-5,37,40,60-1,75-6.

منبع: لوفان باومر، فرانکلین؛ (1913)، جریان های اصلی اندیشه غربی، کامبیز گوتن، تهران: حکمت، چاپ سوم.

 

 

نسخه چاپی