کثرت جهان ها
کثرت جهان ها(*)

نویسنده: برنارد دو فونتنل
مترجم: کامبیز گوتن



 

اشاره:

اثر فونتُنِل Entretiens Sur La Pluralite des Mondes [ گفتگو درباره ی کثرت جهان ها] (1686) تشریح عالم بر اساس نظام های کپرنیک، جیوردانو برونو Giordano Bruno و دکارت ها به زبان ساده و مردم پسند است؛ محاوره ای است بین فونتنل و یک خانم دولتمند و مشهور که از عشق اجتناب کرده تا درباره ی نجوم صحبت کنند؛ آنها شش شب متوالی را با گردش در باغ خانم وحرف زدن سپری می کنند.
***
نیت من این است که درباره ی فلسفه حرف بزنم، ولی نه به شیوه ی فلسفی؛ نه آن قدر خشک و بی روح که آن را مردم عادی نپسندند و نه آن قدر خام و دم دستی که اصحاب علم و تحقیق ایراد بگیرند، بلکه در سطحی که قابل فهم و دلنشین باشد.
***
من آن بخشی که از فلسفه را برگزیده ام که چه بسا کنجکاوی بر می انگیزد؛ زیرا چه چیزی می تواند برایمان جالب تر از این باشد که بدانیم جهانی که در آنیم چطور به وجود آمده است، و این که آیا جهان های دیگری نظیر جهان ما هست که موجوداتی در آن سکونت داشته باشند؟
***
در این مقدمه لازم نیست از این بیشتر گفته شود؛ البته هستند کسانی که براحتی نمی شود راضی شان کرد؛ نه به این جهت که دلایل خوبی برای ارائه نمودن ندارم، بلکه حتی اگر بهترین دلایل را نیز برایشان بیاورم باز هم قانع نخواهند شد. آدم های محتاط و دیرباوری وجود دارند که خیال می کنند اگر بگوییم بجز زمین ممکن است در کرات دیگر هم مثل ما موجوداتی زندگی کنند این را برای دین خطرناک تلقی خواهند کرد. من می دانم برخی چقدر نسبت به موضوعات مذهبی حساسیت دارند، و از همین رو هیچ مایل نیستم در آنچه برای مردم می نویسم احساسات آن دسته را جریحه دار سازم که عقایدشان بر خلاف نظریات خودم است، ولی دین با این نظامی که من ارائه می دهم و بر اساس آن جهان های بی شماری را دارای سکنه می شمارم لطمه نمی خورد اگر فقط یک اشتباه ذهنی کوچک را برطرف سازیم. وقتی گفته می شود در ماه ساکنانی وجود دارند، بعضی فوراً خیال می کنند در آنجا انسان هایی وجود دارند مثل خودمان، و اهل کلیسا، بی درنگ کسی را که نظری این چنین دارد مُلحد می شمارند. هیچ یک از اعقاب آدم تا ماه سفر نکرده است، هرگز مستعمره ای در آنجا برقرار نشده است؛ پس انسانهایی که در ماه زندگی می کنند از اولاد آدم نیستند: و باز در اینجا نیز برای الهیات موجب تعجب خواهند بود که انسان هایی در جاهای دیگر به سر برند که از نسل آدم نباشند...
حال این تصور پیش نیاید که به قصد اجتناب از اعتراضی که می تواند به من شود می گویم در ماه انسان وجود ندارد؛ بلکه به علت شواهد بی شماری که در کارهای طبیعت هست و اندیشه ای که به ذهنم خطور می کند می گویم ظاهراً غیر ممکن به نظر می رسد که انسان هایی هم در ماه وجود داشته باشند؛ اما اندیشه ای که در سراسر کتاب ابقا شده و هیچ فیلسوفی هم قادر نیست خلافش را ثابت کند این است که می تواند دنیاهای دیگری وجود داشته باشند، نظری که نه بر خلاف عقل است و نه ضد کلام آسمانی. اگر خدا با آفرینش این جهان جلال خود را نشان داده است، می تواند دنیاهای متعدد دیگری هم ساخته باشد که مبین جلال و عظمت هر چه بیشترش باشد. ولی من ادعا نمی کنم که چنین نظریاتی اصول بی چون و چرای اعتقاد و ایمانم هستند، در حالی که امیدوارم آزادی در اظهار نظر، همان قدر، داشته باشم که همجوارانم از آن برخورداراند.
***
.... تصور من این است که طبیعت نمایشی عظیم است و به یک اپرا شباهت دارد، جایی که شما ایستاده اید صحنه را واقعاً آن طور که هست نمی بینید، صحنه ای که دورتر قرار گرفته و آرایش آن زیباست، و همه چرخ ها و حرکت دستگاه ها از نظر مخفی است تا نمایش دلپذیر باشد، و برای این که شما نگران جزئیات نبوده و فکرتان منحرف نشود، اموری به مهندس مسئول در پشت صحنه واگذار شده و تغییرات لازم تحت نظر او انجام می پذیرد. چنین شخص مسئولی را می توان به یک فیلسوف شبیه دانست، هر چند کار فیلسوف به مراتب دشوارتر است، چه دستگاه های یک تئاتر با همه چرخ فنرهایش که از انظار مخفی است در مقایسه با دستگاه های ناآشکار و معماآمیز طبیعت که بآسانی نمی توان حدسشان زد زیاد مایه ی حیرت نیست. حال تصور کنید به عنوان تماشاکنندگان اپرا فرزانگانی چون فیثاغورث ها، افلاطون ها و ارسطوها و همه آنهایی که آوازه شان در جهان پیچیده شده حضور داشته باشند و مشغول تماشای صحنه پرواز فیتون Phaeton [ پسر هلیوس و کلیمن] بوده و ببینند که باد او را با خود می برد، ولی ندانند که ریسمان هایی به او بسته شده که در پشت صحنه بالا کشیده می شوند. یکی از آنها می تواند بگوید: « نوعی نیرو یا فضیلتِ پنهانی است که فیتون را بالا می کشاند». دیگری: «فیتون از ارقام یا عددهای ویژه ای ساخته شده که باعث می گردند او صعود کند». دیگری: « فیتون نوعی علاقه و مهر به بالای تئاتر دارد که مثل عاشق اگر به معشوق نرسد دل تکیده و مضطرب خواهد بود.» دیگری: « فیتون برای پریدن ساخته نشده؛ ولی او ترجیح می دهد بپرد تا این که بگذارد بالای تئاتر خالی بماند»؛ و صدها خیالبافی دیگر از این قبیل که این آقایان فرزانگان باستان نموده و مردم احمقی را دست انداخته اند که این حرفها باورشان می شده است. بالاخره سر و کلّه دکارت، و چند فیلسوف جدید، پیدا می شود که می گوید: «فیتون توسط ریسمان هایی بالا کشیده می شود که در سر دیگرشان وزنه ی سنگین آویخته شده که پایین می آید». بدین ترتیب دیگر پذیرفتنی نیست که جسمی بدون این که فشاری بر آن وارد آید، یا با ریسمان هایی بالا کشیده شود صعود نموده و پایین آید، نیرو یا فشاری که به اندازه وزن خود آن جسم است. بنابراین کسی که می خواهد طبیعت را آن گونه که هست ببیند باید نگاهی هم به پشت صحنه انداخته و بفهمد در آنجا چه می گذرد. در اینجا کنتس حرفم را قطع کرده گفت: « پس این طور که پیداست فلسفه با علم مکانیک یکی شده است ». جواب دادم: آن قدرها مکانیکی که می ترسم بزودی از آن شرمنده شویم. هستند کسانی که جهان را در مقیاسی بسیار عظیم بسان یک ساعت کوچک می بینند، چیزی که از بخش های مختلف درست شده و حرکاتش دقیق و منظم است. ولی خانم آیا پیش از این تصوری والاتر از این نسبت به جهان نمی داشتید و برایش ارج بالاتری از آنچه حقش باشد قائل نمی شدید؟ زیرا کسانی را دیده ام که وقتی شناختی از جهان حاصل کرده اند برایش ارزش و احترام کمتری قائل شده اند. در جوابم گفت: « بر عکس، از زمانی که من دریافته ام جهان به یک ساعت شبیه است برایش ارزش به مراتب بیشتری قائلم. شگفت اینجاست که نظم جهان که این همه تحسین انگیز است بر اساس چیزهایی چنین ساده بنا شده ».
در جواب گفتم: نمی دانم چه کسی در شما چنین افکار سالمی را روح و جان بخشیده است؛ ولی واقعیّت این است که کمتر کسی نظیر شما فکر می کند. معمولاً مردم چیزی را تحسین می کنند که شناختی از آن ندارند؛ آنها به چیزی که در پس پرده ی ابهام قرار دارد حرمت می گذارند. آنها فقط به این جهت طبیعت را می ستایند که فکر می کنند رازانگیز و جاودویی است و این که آدمی نمی تواند به کُنهش پی برد، و وقتی که با آن آشنایی حاصل می کنند دیگر برایشان از ارزش افتاده و مبتذل می گردد. ولی من شما را به حدّی فهمیده و پخته می یابم که فقط دلم می خواهد پرده را کنار زده و دنیا را نشانتان دهم.
***
....قبل از این که به توضیح نظام نخستین بپردازم خواهش می کنم به این موضوع توجه کنید که ما همگی به آن دیوانه ی آتنی شباهت داریم که داستانش را شنیده اید، دیوانه ای که می پنداشت همه ی کشتی هایی که به بندر پیرائوم Pyraeum می آیند به او تعلق دارند. دیوانگی ما هم این است که فکر می کنیم تمامی طبیعت بی هیچ استثنائی، برای استفاده ما آفریده شده؛ وقتی از یک فیلسوف سئوال می شود این شمار حیرت انگیز و عظیم ثوابت به چه کار می آیند، وقتی یک بخش جزیی کافی بود آن کاری را کند که همگی با هم می کنند؟ با خونسردی جواب می دهد که برای این آفریده شده اند که چشم از دیدنشان شاد شود. چنین جوابی، فراموش نشود بر اساس این نظرّیه است که زمین می باید بی حرکت در مراکز عالم قرار گرفته و این که تمامی اجرام سماوی (که برایش ساخته شده اند) تقبّل زحمت کرده اند که گرداگردش چرخیده و بر آن نور بیفشانند... ولی کُنتِس سخنم را قطع کرد و پرسید: « ولی من نمی دانم شما چرا چنین نظامی را در عالم قبول ندارید؟ به نظر من چنین نظریه ای معقول می رسد». ولی خانم اجازه بدهید نظام ساده تری را ارائه دهیم که حاصل کار دانشمندان بعد از بطلیموس است، و با مقایسه این دو نظام چه بسا وحشت بکنید که تا چه حد بیراهه رفته بوده ایم. از آنجایی که حرکت سیارات چندان منظم نیستند، و به نظر می رسند گاهی سریع تر حرکت می کنند و گاهی کندتر، گاهی به زمین نزدیکتراند و گاهی دورتر؛ مردم باستان تصور می کردند فلک های تو در تویی وجود دارند ( که نمی دانم چند تا باشند) که می توانند به این پدیده های ناجور جواب بدهند. خودِ پیچیدگی های این افلاک چنان عظیم بود که یکی از پادشاهان آراگن Arragon ( یا Castille) که ریاضی دانی بزرگ ولی نه چندان معتقد به مذهب بود گفته بود اگر خدا در آفرینش عالم با او مشورت کرده بود به او می توانسته بگوید چطور آن را بهتر بسازد. از این اندیشه گر چه بوی الحاد برمی خیزد، مع هذا توصیه خوبی که این پادشاه می توانسته به خدا بدهد احتمالاً این بوده که تمامی این افلاک را که این همه در گردش اجرام سماوی تولید اشکال می کنند بر دارد و دو یا سه آسمانی را که فراسوی فلک ثوابت است و به درد هیچ چیز نمی خورد حذف نماید. چه، این فیلسوفان قدیم برای این که نوعی حرکت را در این اجرام سماوی توجیه کنند بر بالای آخرین آسمانی که به چشم می خورد عرش بلورینی قرار داده بودند که آسمان های زیرین را تأثیر گذارده و چرخش آنها را تعیین می کرد؛ و هر وقت حرفِ حرکتِ دیگری پیش می آمد فوری عرش بلورین تازه ای می ساختند که هیچ خرجی برایشان نداشت.... [ولی] با مشاهدات قرون اخیر، اکنون دیگر شکّی باقی نمانده که زهره و عطارد به دور خورشید می گردند، و نه بر اساس فرضیه ی قدیم به گرد زمین، که دیگر هیچ ارزشی ندارد. ولی نظریه ای که من می خواهم توجه شما را بدان جلب کنم از چنان سادگی برخوردار است که خود پادشاهِ آراگن نیز ممکن است دست از توصیه خود بردارد. کنتس در جواب گفت: به نظر می رسد فلسفه ی شما نوعی به حراج گذاشتن فکر باشد که هر که قیمتش را پایین تر از دیگران بیاورد بهتر خریدار داشته باشد. به او گفتم: کاملاً صحیح می فرمایید؛ طبیعت در صرفه جویی کم نظیر است و همیشه از آنچه خرجش از همه کمتر است استفاده می کند. این نوع صرفه جویی با چنان شکوه خارق العاده ای همراه است که در تمامی کارهایش به چشم می خورد. در طرحی که می ریزد والاست و در اجرای آن همیشه صرفه جو. و چه چیزی می تواند با ارزش تر از این باشد که طرح عظیمی با کمترین خرج به اجرا درآید؟ اما ما آدمیان معمولاً به عکس این عمل می کنیم؛ در طرح یک چیز تنگدستی نشان داده و در اجرای آن ده برابر گشاده دستی، که بسیار احمقانه است و خنده دارد. کنتس گفت: چه خوب خواهد بود نظامی که شما می خواهید ارائه دهید الهامی از طبیعت باشد و مرا در درک مطالبتان دچار زحمت نکند. گفتم: هیچ ناراحت نباشید. تصور کنید یک آلمانی به نام کپرنیک خط بطلان به همه ی این مدارهای قدیم کشیده و این افلاک بلورین را چونان شیشه در هم شکسته باشد، و در خشم شکوهمند کیهان شناسانه اش، زمین را از مرکز عالم قاپیده به دوردستان افکنده و به جای آن خورشید را نهاده باشد که حق است، در این صورت سیاره ها دیگر به گرد زمین نچرخیده و در مرکز مدارهای خود، آن را محبوس نخواهند ساخت؛ اگر آنها نوری بر ما بیفشانند بر حسب تصادف بوده و آن هم در مسیر برخورد راهشان با ما. همگی به گرد خورشید چرخیده، و خود زمین به دور خورشید، و کپرنیک برای این که زمین را به جرم تنبلیِ سابقش تنبیه کند آن را تا آنجایی که ممکن باشد وادار سازد به حرکت سیارات و افلاک کمک کند، آن را از همه ی ملازمانِ فلکیِ خود که خدمتش می کردند ساقط نموده و فقط ماه را برای او باقی بگذارد که به دورش بگردد...
***
.... زمین در حینی که دایره وار به گرد خورشید می چرخد و مدت آن یک سال است، در عرض هر بیست و چهار ساعت یک بار نیز به دور خود می گردد؛ بنابراین در عرض بیست و چهار ساعت هر قسمت زمین خورشید را از دست داده، و همچنان که به گرد آن می چرخد، دوباره آن را باز می یابد. وقتی به طرف جایی که خورشید است روی می کند به نظر می آید که خود خورشید بالا می آید و وقتی پشت بدان می کند گمان می رود که خورشید پایین می رود. کُنِتس گفت: چه بامزه! بدین ترتیب زحمت کارها همه به عهده ی زمین است و خورشید کاری نمی کند. و وقتی ماه و سیاره های دیگر و ثوابت هر بیست و چهار ساعت از بالای سرمان می گذرند آن را هم به حساب خیال و تصوّر نادرست خودمان می گذارید. گفتم: بله به حساب خیال و تصور خام و نادرست که ناشی از علت واحدی است؛ زیرا سیارات گردششان بر گرد خورشید در زمان های نامساوی صورت می گیرد و این به علت فاصله ی نابرابری است که با خورشید دارند؛ و آنچه را امروز می بینیم جوابگوی نقطه مخصوصی در منطقه البروج یا دایره ی ثوابت است که فردا در همان ساعت جوابگوی نقطه ای دیگر، زیرا هم به علت این که آن در دایره ی خود پیشروی کرده و هم به این سبب که ما در دایره خود جلوتر رفته ایم. ما حرکت می کنیم و سیارات نیز حرکت می کنند ولی با سرعتی کمتر و یا بیشتر از ما و این باعث می شود نقطه ی دید، ثابت بماند و متغیر باشد و به نظر آید که اختلال هایی هست. در حالی که این تغییرات ناشی از حرکت زمین خود ماست و تغییر نقظه دیدمان، و اِلّا همه ی آنها در نظم کامل می گردند. کُنتس گفت: من هم فکر می کنم آنها در نظم کامل باشند، ولی امیدوارم این اختلالات همگی به گردن زمین گذارده نشوند و برای زمین با این همه سنگینی که دارد انتظار نداشته باشیم تا این حدّ جنب و جوش داشته باشد. ولی من گفتم: پس ترجیح می دهید که خورشید و تمامی ستارگان دیگر که پیکره های بسیار عظیمی هستند در عرض بیست و چهار ساعت به گرد زمین بچرخند آن هم با طی مسافاتی نزدیک به بی نهایت، به جای این که زمین در عرض یک شبانه روز به دور خودش بگردد؟
***
تیکو براهه Ticho Brahe که اصرار داشت زمین ثابت بماند، آن را در مرکز عالم قرار داده، خورشید را وادار کرده بود که به دور آن بچرخد و نیز همراه با تمامی سیارات دیگر؛ زیرا زمانی که کشفیات جدید صورت گرفته بود راهی برای سیارات نگذاشته بودند که به دور زمین بچرخند. ولی کُنتس که موضوع را خوب درک کرده بود از امتیاز بی مورد برای زمین قائل شدن منصرف شد و روا ندانست که همه ستارگان به دور خورشید بچرخند و خود خورشید به همراه همین سیارگان به دور زمین، چه، این نظامی بود که زمین را ثابت و بی حرکت نشان می داد که بسیار غیر محتمل می نمود. بنابراین ما نظام کپرنیکی را پذیرفتیم که معقول تر به نظر می رسید و منظم تر و ناآغشته با هیچ تعصبّی، نظامی که هم ساده بود و هم باعث مسرّت خاطر ما می شد.
***
و من گفتم: خانم، حال که خورشید ثابت سر جایش مانده و از سیاره بودن دست برداشته است، و این که زمین سیاره شده و به گرد آن می چرخد، تعجب نخواهید کرد که اگر بشنوید ماه نیز چونان زمین بوده و ظاهراً نیز می تواند ساکنانی داشته باشد.
***
اکنون که به نظر می رسد ماه دارای ساکنانی باشد چرا زهره ساکنانی نداشته باشد؟ ولی کنتس حرفم را قطع کرده و گفت راستی چرا که نه؟ به این ترتیب شما همه سیارگان را برایم پر از سکنه خواهید کرد. به او گفتم در این مورد هیچ تردید نکنید، چه، دلیلی ندارم که چنین نکنم؛ این طور که پیداست ماهیّت همه سیاره ها یکی است، همگی اجرامِ تاریکی هستند که فقط از خورشید نور دریافت می کنند و این نور را برای همدیگر می فرستند؛ حرکت آنها همگی به یک گونه است و تا اینجا به همدیگر شیبه اند؛ حال اگر تصور کنیم این اجرام بزرگ دارای ساکنانی نیستند پس در این صورت وجودشان بی خودی است؛ چرا طبیعت باید برای زمین استثناء قائل شده و فقط آن را دارای ساکنانی و موجوداتی کرده باشد؟
***
کُنِتس گفت: متوجه ام مرا دارید به چه جهتی سوق می دهید و در این مورد اشتباه نمی کنم؛ می خواهید به من بگویید که ثوابت همگی همانند خورشید اند؛ خورشید ما مرکز منظومه ای دوّار است که به گرد خود می پیچد و این که چرا هر یک از ثوابت مرکز یا محور یک منظومه ی چرخان نباشد؟ خورشید ما سیارگان را روشن می سازد؛ چرا هر یک از ثوابت دارای سیارگانی نباشد که بر آنها نور بر می افشاند؟ جواب دادم: این را شما گفتید و من آن را تکذیب نمی کنم.
کُنتس در جوابم گفت: شما عالَم را آنچنان بزرگ کرده اید که احساس می کنم در آن گم شده ام؛ دیگر نمی دانم کجا هستم، دیگر از هیچ چیز سر در نمی آورم! یعنی چه! همه چیز به منظومه های چرخانی تقسیم شده که گیج کننده اند؟ هر یک از ستاره های ثابت مرکز یک منظومه عظیم چرخان مثل منظومه خود ماست؟ تمامی فضایی عظیمی که خورشید و سیارگان آن اشغال کرده چیزی جز تکه ی کوچکی از عالم نیست؟ این همه فضاها، آن هم به آن شماری که ثوابت اشغالشان کرده اند؟ این موضوع مرا گیج کرده و نگران ساخته و می ترساند. جواب دادم: برعکس به من آرامش می بخشد و شادم می سازد. وقتی آسمان جز این طاق لاجوردین نبود که ثوابت بر آن میخکوبی شده بودند، عالم به نظرم بسیار کوچک و تنگ می آمد، و در آن احساس خفگی می کردم. حال که فراخی و ژرفای این طاق گسترشش به حدّ بی نهایت شده است و هزاران هزار منظومه ی چرخان درون آن جای دارند احساس می کنم بهتر و با آزادی بیشتر نفس می کشم و در هوای بازتری هستم و شکوه عالم به طور غیر قابل مقایسه ای بالاتر از سابق است طبیعت در آفرینش آن، گشاده دستی کامل کرده و سخاوتی از خود نشان داده که در خور شأن اوست. و هیچ چیز زیباتر از تعدّد این همه منظومه چرخان پر از سیاره که هر یک خورشیدی را در میان دارند نیست.
***
جواب دادم: آه، ای خانم، دل قوی دارید که زمان بسیار زیادی لازم است تا بتوان عالم را خراب کرد. گفت: این کار پس، فقط زمان می خواهد. جواب دادم: باید اعتراف کنم تمام این همه مادّه ی عظیمی که جهان را می سازد در حرکت دائمی است، به طوری که هیچ قسمت آن کاملاً مستثنی نیست، و این که تغییر و تحوّل دیر یا زود صورت می پذیرد. مردم باستان ساده دل بودند که می پنداشتند اجرام سماوی طبیعشان تغییر ناپذیر بوده؛ چه زمان لازم را که تغییری را در آنها مشاهده کنند نداشتند. فراغت لازم را هم که تجربه را با اندیشه همراه کنند در اختیارشان نبود. آنها در مقایسه با ما بس جوان بودند.

پی نوشت ها :

*- Fontenelle: A Plurality of Worlds, trans, by John Glanvill (London: R.Bently;1695), Preface (no pagination), pp. 7- 11, 14- 19, 25- 6, 34-5, 86, 125- 6, 149.

منبع: لوفان باومر، فرانکلین؛ (1913)، جریان های اصلی اندیشه غربی، کامبیز گوتن، تهران: حکمت، چاپ سوم.

 

 

نسخه چاپی