هندسه ی اخلاق
هندسه ی اخلاق(*)

نویسنده: باروخ دو اسپینوزا
مترجم: کامبیز گوتن



 

اشاره:

تصمیم اسپینوزا فیلسوف یهودی الاصل به تغییر دادن اسمش از باروخ Baruch به بِندیکت Benedict نشانی از حرفه ی اندیشه گرانه ی او دارد. با عوض کردن اسم یهودی خود، اسپینوزا الهیات ارتدوکسی کنیسه ی آمستردام را نیز رها کرده و از آن روی برتافت، عملی که در بیست و چهار سالگی موجب طرد خودش از جامعه یهودیان شد. «بندیکت» مفهوم استقلال ذهن را در برداشت. اسپینوزا ( 77- 1637) که مطالعات عمیقی را در مورد علوم معاصر و فلسفه دکارت و برونو کرده بود بهتر از تمامی معاصرانش دریافته بود « انقلاب فکری دکارت واقعاً برای انسان و جهانش چه ها کرده». به سبب سانسور رسمی، مهم ترین اثر او Ethica ordine geometrica demonstrata به چاپ نرسید تا مگر پس از مرگش. هدف او این بود که اخلاقیات را بر پایه ی علمی استوار کند، و از همین رو شیوه ی استدلال هندسی را به کار می برد.
***

درباره ی خدا

[برخی از مردم] فکر می کنند که خدا یک علت مستقل است، چه به نظرشان می رسد خدا می تواند جلو کارهایی را که اشاره کردیم از طبیعتش ناشی می شوند و در حیطه ی قدرتش هستند بگیرد و نگذارد که به دست خودش رخ بدهند. این مثل این است که بگویند: خدا می تواند کاری بکند که مثلث از طبیعت خودش سر باز زدند و سه زاویه اش مساوی دو زاویه قائمه نباشد؛ و یا این که از یک علت، هیچ معلولی حاصل نگردد، که معقول نیست.
از این گذشته نشان خواهم داد که نسبت دادن شعور و اراده به خدا آن طور که ما از آنها دریافت داریم امری بی معنی است...
اگر شعور و اراده متعلق به ذات جاودانی خدا باشد، لازم است، ما مفهوم های دیگری برای این کلمات قائل شویم تا مفاهیمی را که به طور معمول القاء می کنند. چه شعور و اراده ای که ذات الهی را می سازند قاعدتاً باید کاملاً با شعور و اراده ما فرق کرده و هیچ ربط و شباهتی به اینها نداشته باشد مگر در اسم؛ مثل کهکشانی که در آسمان قرار گرفته و نام آن سگ است، و آن حیوانی است که پارس کرده و زوزه می کشد.....
این فقط ناشی از کمال خدا است، که پروردگار نه حکمی جز آنچه که هست صادر می کند و نه این که تا به حال صادر نموده است؛ اینکه خدا پیش از احکام خود نبوده و بی آنها نخواهد بود...
بنابراین در طبیعت هیچ چیز بر خلاف قوانینی که خدا وضع کرده اتفاق نمی افتد، نه تنها این بلکه همه چیز با این قوانین توافق حاصل کرده از آنها ناشی است، چه، هر اتفاقی که به وقوع می پیوندد بنابر مشیت و حکم ابدی خداست؛ به عبارت دیگر، همان طور که اشاره نمودیم، هر آنچه که روی می دهد بر اساس قوانین و قواعدی است که ضرورت جاودانی و حقیقت در آن دست دارد؛ بنابراین، طبیعت همیشه رعایت قوانین و قواعدی را می کند که ضرورت و حقیقت جاودانی در آن دخیل است، هر چند ممکن است همه ی آنها برای ما شناخته شده نباشند، و از همین رو نظم ثابت و لایتغیری را نگه می دارد. دلیل واثق و درستی هم که با آن قدرت و کارآیی طبیعت را محدود کنیم، و ادعا نماییم قوانین آن برای برخی از اهداف است و نه برای همه، وجود ندارد؛ چه، از آنجایی که کارآیی و قدرت طبیعت خود کارآیی و قدرت خداست، و قوانین و مقررات طبیعت احکام خدا هستند، می توان کاملاً باور داشت که قدرت طبیعت لایتناهی است، و قوانینش آن قدر جامع و گسترده هست که تمامی آنچه را که زاییده ی عقل خداست در بر بگیرد؛ تنها گزینش دیگری که می ماند این است که بگوییم خدا طبیعت را چنان ضعیف درست کرده و قوانین آن را چنان عقیم و بی حاصل آفریده که پیوسته مجبور است به کمک آن بیاید تا بنا به تمایلش آن را ابقاء نماید. و این که وقایع آن طور که ذات مبارکش میل دارد اتفاق افتند، یک نوع نتیجه گیری که به نظر من با عقل هیچ جور در نمی آید. به علاوه چون هیچ چیزی در طبیعت اتفاق نمی افتد که از قوانین آن تبعیت نکند، و از آنجایی که قوانین طبیعت در برگیرنده همه چیز است که زاده ی عقل خداوندی است، و بالاخره چون طبیعت نظم ثابت و لایتغیری را نگه می دارد، می توان بروشنی نتیجه گرفت که معجزات فقط از نقطه نظر برداشت های انسانی معنا و مفهومی پیدا کرده، و صرفاً اشارت به رویدادهایی دارد که علت طبیعتی آن را در ارتباط با یک واقعه ی معمولی نتوان توجیه کرد، چه توسط خودمان، یا در هر حال، توسط نگارنده و حکایت گر معجزه...
در آنچه گذشت من طبیعت و صفات خدا را تشریح کردم... مع هذا هنوز تصوّرات باطل چندی هست که چه بسا موانع سختی را برای فهم تسلسل امور، همان طور که قبلاً متذکّر شدم، ایجاد می کنند. از همین رو به فکرم رسید بجا باشد که این تصورات باطل را به پای مَحکمه ی عقل کشانم.
تمامی این تعصّب ها و تصورات ناشی از این برداشتِ رایج است که همه چیز در طبیعت همان گونه عمل می کند که خود آدمیان عمل می کنند، یعنی با هدف و قصد و نیّتی در سر. و حتی با اطمینان و یقین، کار را تا به جایی کش می دهند که گویی خود خدا هم همه چیز را به سوی هدف یا غایت مشخصی هدایت می کند (اینها مدعی هستند که خدا همه چیز را برای انسان ها آفریده و انسان را برای این خلق نموده تا او را بپرستد). لذا من اول از همه این نظر را مورد بررسی قرار داده و می پرسم چرا اکثر مردم آن را پذیرفته و بدان معتقد شده اند؟ دوم آن که بطلان آن را ثابت خواهم کرد... انسان ها هر کاری را با قصد و هدفی انجام می دهند، قصدی را که نفعی از آن دارند و در پی آن می گردند. بدین سان نتیجتاً تنها به شناخت علل غایی وقایع توجه دارند، و وقتی اطلاع حاصل کردند، خیالشان راحت شده و دلیلی برای شک و تردید نمی بینند. اگر از منابع خارجی نتوانند اطلاعی از این علل کسب کنند، ناچار به خویشتن رجوع کرده و به فکر این می افتند که چه چیز می توانسته آنها را شخصاً بر آن دارد که موجب واقعه ی مشخصی بشوند و بدین ترتیب قیاس به نفس کرده و درباره ی طبایع دیگر داوری می کنند. به علاوه همان گونه که در درون خود و خارج از وجود خویشتن وسیله و امکانات فراوانی را پیدا می کنند که در نیل به نفعی کمکشان نماید، مثل چشم ها برای دیدن، دندان ها برای جویدن، سبزی ها و حیوانات برای خوراک، خورشید برای دادن روشنایی، دریا برای پرورش ماهی و غیره، آنها به تمامی طبیعت به این چشم نگاه می کنند که گویی وسیله ای است برای استفاده و کسب راحتی؛ حال، چون می دانند چنین وسایلی را پیدا کرده و خودشان آنها را نساخته اند، فکر می کنند دلیل خوبی دارند که بپندارند کس دیگری آنها را برایشان ساخته است تا مورد استفاده قرار دهند. و چون به چیزها به صورت وسیله می نگرند باورشان نمی شود که آنها خودشان به وجود آمده باشند؛ ولی چون برایشان عادی است که وسایلی را هم خودشان تهیه کنند از این رو به خود می قبولانند که حاکم و یا حُکّامی در عالم هستند برخوردار از آزادی انسانی که ترتیب همه چیز را داده و آنها را برای استفاده آدمی آماده نموده اند.
....اما در تلاش خود که نشان بدهند طبیعت کار بیهوده ای انجام نمی دهد، چیزی نمی سازد که به درد آدمی نخورد، ظاهراً فقط موفق شده اند معلوم کنند که طبیعت، خدایان، و آدمیان همگی دیوانگانی بیش نبوده اند. به نتیجه ای که به بار آمده توجه کنید! در میان اینهمه چیزهای مفید در طبیعت، این آدمیان بناچار با موانعی هم روبرو می شدند، مثل طوفان ها، زمین لرزه ها، بیماری ها و غیره. اینها در توجیه این نوع بلاها مدعی می شدند که دلیل بروز آنها خشم خدایان به سبب کارهای بدی است که از انسان ها سر زده یا خطایی که به هنگام ستایش مرتکب شده اند. تجربه به کرّات نشان می داد و روزی نمی گذشت که بخت بد و خوب بی هیچ تبعیضی بر سر انبوه پارسایان و یا بی دینان فرود نیاید؛ با این حال حاضر نمی شدند دست از تعصب بیجای خود بردارند، چه برایشان راحت تر بود که این تناقضات را به حساب چیزهای ناشناخته ای بگذارند که از فایده شان بی خبر بودند؛ و بدین سان وضعیت جهل واقعی و مادرزادی خود را حفظ نموده و بر آن نشدند که تمامی تار و پود این نوع استدلال ورزی ها را نابود کرده و منطق دیگری بیاورند. پس، این دلیل را تراشیدند که مصلحت های خدا فراسوی فهم بشری است. چنین عقیده ای، می توانست کافی باشد که حقیقت را از نژاد آدمی تا به ابد مخفی بدارد، چنانچه اگر ریاضیات معیار دیگری برای شناخت حقیقت ارائه نمی داد، و بی توجه به علل غایی، به ماهیّت و خاصیّت های ارقام و اشکال نمی پرداخت...
نکته اول را که مورد نظرم بود به قدر کافی شرح داده ام. بر این که نشان دهم طبیعت هدف ویژه ای را تعقیب نمی کند و این که علل غایی صرفاً جزو خیالات واهی انسانی است لازم نیست سخن را به درازا بکشانم... مع هذا برای رد کامل نظریه علل غایی چند نکته را اضافه می کنم...
این نظریه [علل غایی]، کمال خداوند را از اعتبار ساقط می سازد، زیرا اگر خدا برای هدفی تلاش و تقلا کند، ضرورتاً معنایش این است که او طالب چیزی است که ندارد. البته متأله ها و عالمان عالم معنا ( متافیزیسین ها) بین هدفی که برای رفع کمبود و نیاز want است و هدفی که برای جرح و تعدیل assimilation می باشد تفاوت قائل اند؛ با این حال اذعان دارند که خدا همه چیز را برای خاطر خویشتن ساخته و نه به خاطر آفرینش. آنها عاجزاند به چیزی اشاره کنند که قبل از آفرینش، خارج از وجود خود خدا بوده باشد تا خدا برای آن اقدام به عملی کرده باشد؛ بنابراین مجبور می گردند اذعان نمایند ( و چاره ی دیگری هم ندارند) که خدا چیزهایی را نداشته و چون مایل به داشتنشان بوده به آفرینش وسایل لازم مبادرت ورزیده تا بدانها دست بیابد.
در اینجا فراموش نباید کرد که وضع کنندگان و پیروان چنین نظریه ای، با قائل شدن علل غایی که خواسته اند هنرنمایی بکنند برای این که نظریه ی خود را به کرسی بنشانند به طرز جدیدی از استدلال تمسّک جسته اند: کاهش نه به ناممکن، بلکه به جهل؛ و این نشان می دهد که آنها هیچ روش دیگری برای استدلال و ارائه نظریّه خود ندارند. برای مثال اگر سنگی از سر بامی بر کله کسی بیفتد و او را بکشد، آنها آن را با روش استدلال جدید خود این طور توجیه می کنند: سنگ برای این که آن آدم را بکشد از بام فرو افتاده است. زیرا اگر آن سنگ بنا به خواست و اراده ی پروردگار به قصد کشتن نیفتاده باشد چطور می شود این همه پیش آمدها را (که اغلب همزمان رخ می دهند) به حساب اتفاق گذارد؟ ممکن است جواب دهید: این حادثه پیش آمده چونکه باد می وزیده و مردک از آنجا می گذشته. ولی آنها سماجت کرده خواهند گفت: « ولی چرا داشته باد می وزیده، و چرا که مرد در همان لحظه از آنجا می گذشته؟». اگر دوباره جواب بدهید: باد به وزش افتاده برای این که دریا از روز پیش که هوا هنوز آرام بود به تلاطم درآمده بود؛ و مردک دعوت داشت که به دیدن دوستش برود؛ آنها باز سماجت کرده و خواهند پرسید: « چرا دریا باید متلاطم شده باشد، و چرا مردک باید در چنان زمانی به مهمانی خوانده شده باشد؟». بدین ترتیب آنها سؤال های خود را از علت به علت ها ادامه خواهند داد تا سرانجام به مشیت الهی پناهنده شوید، به عبارت دیگر به پناهگاه جهل....

درباره ی سرچشمه و ماهیّت احساسات

بیشتر کسانی که درباره ی احساسات و رفتار انسانی قلم فرسایی کرده اند به نظر می آید که به پدیده های طبیعی که ناشی از قوانین همگانی طبیعت باشد توجه نداشته بلکه به چیزهایی پرداخته اند که خارج از حوزه ی طبیعت است. در واقع می توان گفت آنان وضعیت انسان را در طبیعت به گونه ای می بینند که گویی امپراتوری است در درون یک امپراتوری، چه آنان بر این گمان اند که انسان به جای پیروی از نظم طبیعت آن را به هم می زند، و این که او بر اعمال خود کاملاً مسلط است و تعیین کننده ی وضع و موقعیتش تنها خودش است. لذا آنها علت ناتوانی و تزلزل انسانی را در یک نیروی کلی و یا توان عادی طبیعت جستجو نکرده بلکه آن را ناشی از نقصی مرموز در سرشت انسانی می دانند و از همین رو ناله و شیون سر داده، سخرگی پیشه نموده، نفرت نشان داده و چه بسا ناسزا می گویند....
چنین کسانی بی شک این را عجیب خواهند شمرد که سعی کنم عیب و حماقت بشری را به شیوه ی هندسه دانان بررسی کنم و با دلایل محکم آن چیزی را به اثبات برسانم که آنها آن را خلاف عقل، بیهوده، غیرمنطقی و ترس انگیز می خوانند. ولی به هر حال این قصدی است که من دارم. در طبیعت هیچ چیز روی نمی دهد که بتوان به نقص و عیب ذاتی در وجودش نسبت داد؛ طبیعت همیشه همان بوده که هست؛ همیشه و همه جا قدرتش یکی بوده و کارآیی آن دستخوش تغییر نمی شود، یعنی قوانین و نظم و ترتیب آن که بر اساس آنها چیزها اتفاق می افتند و از شکلی به شکل دیگر در می آیند همه جا و همیشه یکی است؛ از همین رو راه درست شناخت طبیعت چیزها، هر آنچه هم که باشد، می باید یکی بوده و تغییر نپذیرد، یعنی از طریق توسل به قوانین و قواعد جهانی طبیعت. پس احساساتی نظیر احساس خشم، احساس نفرت، احساس حسادت و غیره وقتی ماهیّتشان بررسی می شود، از همان ضرورت و قدرت اثر بخشیِ طبیعت ناشی می گردند که هر چیز ویژه ی دیگر؛ آنها به برخی از علل مشخّص پاسخ می دهند که از طریق این علل می توان فهمیدشان، و دارای برخی از خاصیت ها هستند که همانند خاصیت های چیزهای دیگر ارزش آن را دارند که شناخته شوند، و کسب معرفت از آنها خودش موجب مسرّت است. از همین رو در خصوص بررسی طبیعت و قدرت احساسات همان روشی را دنبال می کنم که قبلاً در بررسی هایم درباره ی خدا و جهان به کار بردم. من اَعمال و تمایلات انسانی را درست به همان گونه ای مورد ملاحظه قرار خواهم داد که گویی با خطوط، سطوح، و اجسام جامد سروکار دارم.

پی نوشت ها :

* - The Chief Works of Benedict de Spinoza, translated by R.H.M.Elwes (Bohn's Philosophical Library, London: George Bell and Sons;1891), vol. l,pp. 83-4.vol.ll,pp.60-1,72,74-9,128-9.

منبع: لوفان باومر، فرانکلین؛ (1913)، جریان های اصلی اندیشه غربی، کامبیز گوتن، تهران: حکمت، چاپ سوم.

 

 

نسخه چاپی