جئوفری پاریندر
ترجمه ی باجلان فرخی
ترجمه ی باجلان فرخی
درباره خاستگاههای مرگ اسطورههای بسیاری وجود دارد و افسانههای آفریقایی گویای این ماجرا است که مرگ نمودی غیر طبیعی است که در آغاز و نزد مردمان آغازین رایج نبود. در این افسانهها پیدایی مرگ را به خطایی منسوب میدانند که از حیوانات، سگ یا آفتابپرست سر زد.
در روایت مردمان منده در سیرالئون از این ماجرا از دو قاصد سخن میگویند: درا ین روایت سگ و غوک پیام آور حدیث مرگ و زندگی انسان از جانب خدا شدند. پیام سگ نامیرایی انسان و پیام غوک میرایی انسانی بود. دو حیوان همزمان راهی سفر شدند، اما سگ در راه توقف کرد. سگ زنی را دید که مشغول آشپزی برای فرزندان خود بود و منتظر ماند تا او نیز سهمی از این غذا دریافت کند. غوک تمام راه را پیمود و خود را به اقامتگاه انسان رسانید و گفت: مرگ فرا میرسد هم در آن زمان سگ نیز شتابان فرا رسید و گفت: زندگی ادامه مییابد، اما دیگر دیر شده بود.
مردمان نوبه در سودان شرقی میگویند: در آغاز وقتی انسان مرد خدا به خویشان او گفت «او خفته است و به زودی بیدار میشود. پس خویشان او را در اتاقی نهادند و فردا صبح دیگر بار زنده شد. اما روز دیگر که انسانی دیگر مرد پیش از آن که خدا به انسانها چاره کار را بگوید خرگوش صحرایی از راه رسید و خویشان مرده را گفت، او را مدفون کنید تا خدا خشمگین نشود و مرده را مدفون ساختند. خدا با آگاهی از کار انسانها و از این که منتظر فرمان او نشده بودند خشمگین شد و مقرر داشت که انسان پس از مردن بار دیگر زنده نشود.»
در داستانی از مردمان نوئر Nuer وقتی خدا انسان را آفرید، کلوخهای سبک را که در آب شناور میشد به دریا پرتاب کرد و این بدان معنی بود که انسان چون آن کلوخه همیشه شناور در دریای زندگی خواهد بود. پس خدا زنی نازا را مأمور کرد تا این پیام را به مردمان ابلاغ کند زن رفتار خدا را در رسانیدن پیام تقلید کرد اما کلوخهای سنگین را به آب افکند و کلوخه به اعماق آب فرو رفت؛ و از آن روزگار انسان میرا شد.
تفسیر مردمان دینکا Dinka از حدیث مرگ متفاوت است و انسانها بدین سبب میمیرند که جای کافی برای همه آنها وجود ندارد. در این روایت نخستین زن و مرد در شرق آفریده شد، در ساحل دریایی بزرگ و در زیر درخت تمر. قامت این انسان بسیار کوتاه و به اندازه نصف یک دست بود. خدا زن و مرد را از گل پیمانه زد و درون ظرفی قرار داد. وقتی خدا ظرف را به دست گرفت زن و مرد را اندام کامل شد و به پا خاستند. پس زن و مرد صاحب فرزندانی شدند و به آنها گفته شد که میمیرند اما پس از پانزده روز زنده میشوند. مرد خشنود نشد و گفت اگر کسی نمیرد جای کافی برای همگان نخواهد بود و زمین زراعی و خانه برای آیندگان نخواهد ماند.
در روایتی از براندی میگویند در آغاز خدا با انسانها زندگی میکرد و مردمان را مرگی نبود. اگر به تصادف مرگ چهره مینمود خدا اورا با سگال شکاری خود می تاراند. روزی سگال شکاری خدا مرگ را در کوره راهی دنبال میکردند و مرگ میگریخت که زنی نمایان شد و مرگ بدو پناه برد و گفت اگر او را پناه دهد او و خویشانش را به هنگام لزوم پناه خواهد داد. زن دهانش را گشود و مرگ در درون او پنهان شد. خدا فرا رسید و از زن پرسید مرگ را ندیدی؟ و زن گفت ندیده است. اما خدا که از ماجرا آگاه بود زن را گفت با پناه دادن مرگ، از این پس تو و خویشانت خواهید مرد. خدا خشمگین زن را ترک گفت و از آن روزگار مرگ بر انسان مسلط شد.
در روایتی از مردمان لویا به روزگار کهن ماینا Maina پسر نیای مایناها پس از کار روزانه و در شامگاه بیرون کلبه نشسته و مشغول خوردن شام خویش بود که آفتابپرستی سر رسید و از او غذا خواست و ماینا از دادن غذا امتناع کرد. آفتابپرست خواهش خود را تکرار کرد و چندان در این کار مداومت کرد که ماینا خشمگین شد و او را به گوشهای پرتاب کرد. آفتابپرست خشمگین او را ترک کرد و ماینا و خویشانش را نفرین کرد که بمیرند. پس آفتابپرست دور شد و ماری را دید که مشغول خوردن غذا بود، آفتابپرست از او خوردنی خواست و مار بی درنگ غذای خود را با او تقسیم کرد. پس آفتابپرست مار را دعا کرد و خواست که مار و خویشانش همیشه زنده بمانند.
مردمان با تنفس هوای آلوده بیمار میشوند و میمیرند و مار با عوض کردن پوست مدام زنده است.
مردمان بانتو داستانهای بسیاری از مرگ میگویند که در اکثر آنها خطای آفتابپرست موجب مرگ انسانها گردیده است. در اسطورهای از زولوها خدا آفتابپرست را به زمین فرستاد تا به مردمان بگوید که نمیرند. آفتابپرست کندی کرد و در راه به خوردن میوه مشغول شد. پس خدا بزمجهای را به زمین فرستاد تا به مردمان بگوید سرانجام میمیرند. بزمجه به سرعت خود را به آدمیان رسانید و به آنان گفت سرانجام میمیرند و مردمان فرمان خدا را پذیرفتند. بعد آفتابپرست فرا رسید و به مردمان گفت آنان را مرگی نیست اما انسان فرمان نخستین را پذیرفته بود.
ماجرای جعبه پاندورا – فرارسیدن تاریکی – در افسانهای از مردمان لامبا در زامبیا نیز تکرار میشود. در این روایت فرمانروای انسانها کوچ نشینی است که هوای اسکان و زراعت دارد. فرمانروا را برای زراعت بذری نیست و از خدا میخواهد او را بذری عنایت کند خدا پیکهای خود را روانه زمین میسازد و چند بسته کوچک بذر برای فرمانروا میفرستد و از آنان میخواهد یکی از بستهها را دست نخورده به فرمانروا تحول دهند. اصرار خدا در باره باز نکردن یکی از بستهها کنجکاوی حاملان را تحریک میکند و شبانگاه آن بسته را میگشایند. با گشوده شدن آن بسته مرگ میگریزد و در سراسر جهان ریشه میدواند.
در روایتی کمابیش متفاوت از مردمان ایلا در زامبیا خدا نخستین زن و مرد را دو بسته داد تا از آن میان یکی را برگزینند؛ محتوای یکی از بستهها مرگ و دیگری زندگی بود. زن و مرد که شیفته زرق و برق یکی از بستهها شده بودند، آن بسته را انتخاب کردند و با گشودن آن مرگ را برگزیدند، و چند روز بعد یکی از فرزندان آنان مرد. معهذا خدا، بدان شرط که نخستین زن و مرد سه روز روزه بگیرند فرصتی دیگر به آنان عنایت کرد. گرسنگی چنان بر نخستین زن و مرد غلبه کرد که روزه داشتن نتوانستند، اندکی غذا خوردند، و از آن زمان سرنوشت و پایان کار انسان مرگ شد.
در بوگاندا پیدایی مرگ با اسطوره نخستین انسان، کینتو، و زن آسمانی او، نامبی، نخستین انسان - پیوند دارد. وقتی کینتو و همسرش آسمان را ترک میگفتند لوگو آنان را هشدار داد تا شتاب کنند و نگذارند مرگ با آنان همسفر شود، و به آنان گفت اگر چیزی را به جای نهادید برای بردن آن باز نگردید. آنان با چندماده گاو، یک گوسفند، یک مرغ و یک درخت موز آسمان را ترک کردند. نامبی در راه بازگشت گفت آوردن دانه برای مرغ را فراموش کرده است و باید به آسمان باز گردد. کینتو نتوانست نامبی را از بازگشت به آسمان باز دارد و نامبی نزد پدر بازگشت و از تقاضای دانه کرد. نامبی در بازگشت به زمین از چشم برادرش مرگ پنهان نماند و مرگ همراه خواهر به زمین آمد و کینتو را بسیار خشمگین کرد. سرانجام نامبی شوهر را به سکوت واداشت و منتظر جواب آینده شدند. نامبی با رسیدن به زمین باغی به وجود آورد و سالها با شوهر و فرزندانش به شادی زیست.
روزی مرگ از کینتو خواست یکی از فرزندانش را برای او طبخ کند و کینتو گفت اگر گولو از این ماجرا آگاه شود شرمگین خواهم شد. مرگ بار دیگر خواسته خود را تکرار کرد و وقتی کینتو نپذیرفت گفت بچه او را خواهد کشت. کینتو نمیدانست مفهوم کشتن چیست، و کودک به زودی مریض شد و مرد. بعد کودکی دیگر مرد و کینتو به آسمان رفت تا از مرگ فرزندان شکوه کند گولو هشدار هنگام عزیمت آنان به زمین را به یاد آورد اما سرانجام کایزوکی Kaizuki برادر مرگ را به زمین فرستاد تا مرگ را از کشتن دیگر مردمان باز دارد.
کایزوکی مرگ را یافت و با او به نبرد سهمگین پرداخت اما مرگ از چنگال او گریخت و پنهان شد. کایزوکی از مردمان خواست با حیوانات خویش در خانه بمانند تا مرگ را به دام اندازد و به جستجوی مرگ بر آمد. کایزوکی نیز گفت اگر مرگ را دیدید خاموش بمانید و هیاهو میکنید تا مرگ نگریزد. همه چیز به خوبی پیش میرفت و نزدیک بود کایزوکی مرگ را به دام اندازد که چند کودک با بزهای خویش از خانهای بیرون آمدند. بچهها مرگ را دیدند و از ترس فریاد برآوردند و مرگ به ژرفای زمین فرو رفت و پنهان شد. کایزوکی به کینتو گفت وقت آن بود که مرگ را به دام اندازم اما ترس و فریاد بچهها موجب فرار مرگ به ژرفای زمین شد و دیگر مجالی نیست. کایزولی به ناچار به آسمان بازگشت و از آن زمان مرگ در زمین لانه کرد. مرگ هر وقت مجالی بیابد مردمان را میکشد و باز به ژرفای زمین پناه میبرد.
در اسطورهای از مردمان مالاگاسی خدا دختری داشت به نام زمین که به بازی آدمهایی ازگل میساخت. روی خدا آدم گلیهای دختر را دید و از آنها خوشش آمد، پس در آنها دمید و تندیسهای گلی جان یافتند. خدا زمین را گفت آنان را همیشه زنده بنامد. زمین مردمان را آموخت که بر روی زمین کار کنند و به آنان کشت و زرع آموخت. روزی دیگر وقتی خدا از فراز کوهستان آفریدههای دختر را نظاره میکرد شگفت زنده شد و بدو حسادت برد. خدا زمین را فرا خواند و از او خواست نیمی از مردمانش را به او بدهد. زمین گفت اگر چه همه چیز به خدا تعلق دارد اما زمین نمیتواند از مردمانش جدا شود که همه ثروت او را مردمان است. خدا خشمگین شد و گفت دمی را که برای زندگی جاودان به مردمان داده است از آنان باز میگیرد. خدا چنین کرد و زمین که فریاد میزد ئو لو ولو O Lo Velo یعنی مردمان زوال مییابند بسیار گریست. از آن روزگار تا به حال مردمان پیر میشوند و میمیرند.
در روایتی دیگر از مردمان مالاگاسی روزی همه حیوانات و پرندگان گرد آمدند تا درمانی برای مرگ بیابد، که مرگ پیوسته آنان را بیمار و نابود میکرد و از شمار آنان میکاست. قرار بر این شد که سلطان حیوانات در این جمع حاضرشود و از خدا بخواهد دارویی برای درمان بیماریهای کشنده به آنان بدهد. سلطان موافقت کرد و قرار بر این شد که سلطان و خدا و دیگران در محوطه عمارتی بزرگ گرد آیند پس گاو را به نگهبانی گماشتند تا مرگ در جمع آنان نیاید. خدا در آمدن تأخیر کرد و حیوانات پراکنده شدند. گاو را گرسنگی غلبه کرد و به جستجوی چیزی برای خوردن بر آمد گاو در درون ساختمان چیزی برای خوردن یافت و بی درنگ آن را خورد وقتی خدا فرا رسیدن دید که دارویی که برای درمان مرگ مهیا کرده بود خورده شده است خدا خشمگین از حیوانات پرسید چه کسی داروی درمان مرگ را خورده است. مارکه از کنار ساختمان دور نشده و گاو را دیده بود ماجرا را به خدا باز گفت. خدا خشمگین حیوانات را فراخواند و آنان را گفت و هنگام بیماری داروی خود را از گاو دریافت کنید؛ و چنین است که مردمان به هنگام بیماری گاوی قربانی میکنند.
پس مدتی گذشت و جوان دیگر بار سودای دیدار خویشان کرد و از غول اجازه خواست مدتی به دیدار خویشان خود برود و غول بدان شرط که جوان دختری را برای ازدواج با غول نزد او بیاورد موافقت کرد و جوان خواهر خود را نزد غول فرستاد تا در غیاب او در خدمت غول باشد. مدتی گذشت و جوان دیگر بار نزد غول بازگشت. غول که از جوان به تنگ آمده بود از او خواست برای خوردن غذا به کلبه غول برود و غذای خود را تهیه کند. جوان چنان کرد و پس از سیر کردن شکم در خانه غول به جستجو پرداخت و استخوان بسیاری از مردمان و نیز استخوان برادر و خواهر خود را در آنجا یافت و دریافت که گوشت تن برادر و خواهر را خورده است.
پس مدتی گذشت و روستائیان که از قحطی رنج میبردند و در جستجوی غذا به جنگل آمدند و با دیدار غول بر آن شدند که او را به آتش بکشند و از شر او راحت شوند. روستائیان آتشی فراهم کردند و غول مو بلند خفته را به آتش کشیدند و غول سراپا سوخت. جوان و روستائیان در جایی که غول خفته بود واز درون خاکستر بستهای دارو یافتند. پیرمردی گفت بهتر است دارو را روی استخوانهای خواهر و بردار جوان آزمایش کنند. چنان کردند و خواهر و برادر مرده بی درنگ زنده به جمع روستائیان پیوستند. پس جوان بر آن شد که دارو را با غول نیز آزمایش کند و روستائیان وحشت زده او را از این کار بازداشتند. جوان دارو را در یکی از چشمخانههای غول ریخت و چشم غول بی درنگ گشوده و همگان از وحشت گریختند میگویند از آن روزگار تا به حال مرگ زندگان را نابود میکند و با گشوده شدن و بسته شدن آن چشم انسانی میمیرد.
روزی چند مرد جوان پاچین پوش به روستا آمدند و مار با دیدن آنها، آنان را از رفتن بازداشت. مار خشمگین جوانان را سرزنش کرد مار به هنگام سخن گفتن با جوانان با زبان نومو سخن گفت و با این کار مرتکب گناهی دیگر شد و از جهان ارواح برید. حال نه مار را یارای رفتن به آسمان بود و نه اجازه ماندن در زمین پس مار مرد و با مرگ او آدمیان میرا شدند.
لاشه مار یانیای مرده در کوره راه افتاد و جوانان وحشت زده گریختند تا پیران ده را از ماجرا آگاه کنند. مردمان لاشه مار را به غاری بردند و تن او را با پاچینهایی که موجب مرگ او شده بود پوشانیدند. روح مار که در جستجوی مکانی برای پناه گرفتن بود به زحم زنی روستایی در آمد و در آنجا ماندگار شد. میگویند از آن زن نوزادی متولد شد که پوستش به رنگ سرخ پاچین و چون تن مار خالدار بود میگویند کودک بزرگ شد و در جوانی با فدیه دادن و اجرای مراسم نیایش مردگان، سرخی رنگ پوست و خالهای او زایل شد. در این مراسم تنه درختی را با رنگهای زیبا و به هیأت ماری آراستند و خاستگاه روح خزنده مرده را قربانی دادند. چنین است که هر سال طی مراسمی مردگان را نیایش میکنند، قربانی و فدیه میدهند و ابزار و تندیسهای مورد کاربرد در این مراسم وسیلهای است برای اعتلای هنر یعنی کنده کاری بر چوب، ساختن تندیس چوبی مردگان، ساختن صورتک چوبی نماد حیواناتی که به دست مردمان کشته شدهاند، و قوانین و تابوهایی که در این مراسم رعایت میشود شاهد حرمت مرده و مردگان است.
مردمان مبوندو Mbundo در آنگولا میگویند دو برادر بودند که یکی از آنان نگونزا نام داشت. نگونزا Negunza در سفر بود که خواب دید برادرش مرده است؛ به خانه بازگشت و از مادر پرسید چه کسی برادرش را کشته است و مادرگفت مرگ. نگونزا سوگند خورد که از مرگ انتقام بگیرد. پس نگونزا نزد آهنگر رفت و تله آهنی بزرگی سفارش داد.
نگونزا تله را در بیشهای کار نهاد و به نظاره نشست و سرانجام مرگ را به دام انداخت. مرگ به لابه و زاری پرداخت و از نگونزا تمنا کرد او را رها کند اما نگونزا از این کار امتناع کرد چرا که مرگ همیشه مردمان را میکشت. نگونزا مرگ را گفت به سبب کشتار مردمان تو را رهایی نیست. مرگ کشتار مردمان را انکار کرد و گفت مردمان به سبب خطاهای خود یا دیگری میمیرند. مرگ گفت نگونزا میتوان به شرط رها کردن او علت مرگ مردمان را ببیند. نگونزا مرگ را رها کرد و چهار روز بعد با مرگ به سرزمین مردگان رفتند. مرگ و نگونزا بر دروازه سرزمین مردگان ایستادند و مرگ از نگونزا خواست تا علت مرگ کسانی را که از دروازه میگذرند از آنان جویا شود. - آفریقائیان میاندیشند مرگ نمودی طبیعی نیست و مرگ هر کس ناشی از بدی یا بدخواهی دیگری است - مرگ نگونزا را گفت میتواند برادر خود را بیابد و او را به سرزمین زندگانی باز گرداند. نگونزا پس از جستجوی بسیار سرانجام از یافتن برادر که شادمان در سرزمین مردگان مأوا گزیده بود خوشحال شد. نگونزا از برادر خواست به سرزمین زندگان باز گردد و برادر از بازگشت دوری جست، چرا که در آنجا از سرزمین خودشادتر بود. روایت مردم چاگا از پسران رخشان آسمان - نگونزا ناچار به سرزمین خود بازگشت و مرگ به او دانه همه نباتاتی را که اکنون در آنگولا کشت میشود هدیه داد که این بخش از روایت اشارهای است به خاستگاه کشاورزی سالها گذشته و سرانجام مرگ به جستجوی نگونزا به سرزمین او آمد و هر جا که نگونزا رفت او را دنبال کرد نگونزا به رفتار مرگ اعتراض کرد و گفت او کسی را نیازرده است و مرگ نیز وعده کرده است که کسی را نکشد. اما مرگ سخنی نگفت و خاموش تبر خود را بر نگونزا فرود آورد و نگونزا به هیأت ارواح در آمد.
منبع: پاریندر، جئوفری؛ (1374) اساطیر افریقا، ترجمه ی باجلان فرخی، تهران، اساطیر، چاپ نخست.
پیکها
به روایت مردمان کونو از سیرالئون به روزگار کهن که بر زمین جز انسان نخستین، همسر او و پسرش کسی نبود، خدا گفت که آنان را مرگی نیست و وقتی پیر شدند پوستی نو برای آنان خواهد فرستاد. زن و مرد و فرزندش پیر شدند و خدا پوست جدید آنها را در بستهای نهاد و توسط سگ برای آنان فرستاد. سگ عازم سفر شد و در نیمه راه حیوانات دیگری را دید که با پختن برنج و کدو ضیافتی بر پا کرده بودند. آنها سگ را نیز به میهمانی خواندند و سگ بسته خود را در گوشهای نهاد و در ضیافت شرکت جست. به هنگام خوردن غذا از او پرسیدند در بسته چیست؟ و سگ داستان پوست جدید انسان را برای آنان بازگفت. مار با شنیدن داستان به آرامی بیرون خزید، بسته پوست جدید انسان دزدید و آن را با مارهای دیگر تقسیم کرد سگ پس از رسیدن به مقصد ماجرای پوست نو را به انسان گفت و هر دو نزد خدا رفتند، اما دیر شده بود، مارپوست نو را پس نداد و از آن زمان انسان میرا شد. مار را به کیفر این کار از شهر بیرون راندند تا در بیرون از شهر و روستا و در جنگل زندگی کند و از آن زمان هر انسانی که ماری را میبیند تلاشش بر آن است که او را بکشد.در روایت مردمان منده در سیرالئون از این ماجرا از دو قاصد سخن میگویند: درا ین روایت سگ و غوک پیام آور حدیث مرگ و زندگی انسان از جانب خدا شدند. پیام سگ نامیرایی انسان و پیام غوک میرایی انسانی بود. دو حیوان همزمان راهی سفر شدند، اما سگ در راه توقف کرد. سگ زنی را دید که مشغول آشپزی برای فرزندان خود بود و منتظر ماند تا او نیز سهمی از این غذا دریافت کند. غوک تمام راه را پیمود و خود را به اقامتگاه انسان رسانید و گفت: مرگ فرا میرسد هم در آن زمان سگ نیز شتابان فرا رسید و گفت: زندگی ادامه مییابد، اما دیگر دیر شده بود.
مردمان نوبه در سودان شرقی میگویند: در آغاز وقتی انسان مرد خدا به خویشان او گفت «او خفته است و به زودی بیدار میشود. پس خویشان او را در اتاقی نهادند و فردا صبح دیگر بار زنده شد. اما روز دیگر که انسانی دیگر مرد پیش از آن که خدا به انسانها چاره کار را بگوید خرگوش صحرایی از راه رسید و خویشان مرده را گفت، او را مدفون کنید تا خدا خشمگین نشود و مرده را مدفون ساختند. خدا با آگاهی از کار انسانها و از این که منتظر فرمان او نشده بودند خشمگین شد و مقرر داشت که انسان پس از مردن بار دیگر زنده نشود.»
در داستانی از مردمان نوئر Nuer وقتی خدا انسان را آفرید، کلوخهای سبک را که در آب شناور میشد به دریا پرتاب کرد و این بدان معنی بود که انسان چون آن کلوخه همیشه شناور در دریای زندگی خواهد بود. پس خدا زنی نازا را مأمور کرد تا این پیام را به مردمان ابلاغ کند زن رفتار خدا را در رسانیدن پیام تقلید کرد اما کلوخهای سنگین را به آب افکند و کلوخه به اعماق آب فرو رفت؛ و از آن روزگار انسان میرا شد.
تفسیر مردمان دینکا Dinka از حدیث مرگ متفاوت است و انسانها بدین سبب میمیرند که جای کافی برای همه آنها وجود ندارد. در این روایت نخستین زن و مرد در شرق آفریده شد، در ساحل دریایی بزرگ و در زیر درخت تمر. قامت این انسان بسیار کوتاه و به اندازه نصف یک دست بود. خدا زن و مرد را از گل پیمانه زد و درون ظرفی قرار داد. وقتی خدا ظرف را به دست گرفت زن و مرد را اندام کامل شد و به پا خاستند. پس زن و مرد صاحب فرزندانی شدند و به آنها گفته شد که میمیرند اما پس از پانزده روز زنده میشوند. مرد خشنود نشد و گفت اگر کسی نمیرد جای کافی برای همگان نخواهد بود و زمین زراعی و خانه برای آیندگان نخواهد ماند.
در روایتی از براندی میگویند در آغاز خدا با انسانها زندگی میکرد و مردمان را مرگی نبود. اگر به تصادف مرگ چهره مینمود خدا اورا با سگال شکاری خود می تاراند. روزی سگال شکاری خدا مرگ را در کوره راهی دنبال میکردند و مرگ میگریخت که زنی نمایان شد و مرگ بدو پناه برد و گفت اگر او را پناه دهد او و خویشانش را به هنگام لزوم پناه خواهد داد. زن دهانش را گشود و مرگ در درون او پنهان شد. خدا فرا رسید و از زن پرسید مرگ را ندیدی؟ و زن گفت ندیده است. اما خدا که از ماجرا آگاه بود زن را گفت با پناه دادن مرگ، از این پس تو و خویشانت خواهید مرد. خدا خشمگین زن را ترک گفت و از آن روزگار مرگ بر انسان مسلط شد.
در روایتی از مردمان لویا به روزگار کهن ماینا Maina پسر نیای مایناها پس از کار روزانه و در شامگاه بیرون کلبه نشسته و مشغول خوردن شام خویش بود که آفتابپرستی سر رسید و از او غذا خواست و ماینا از دادن غذا امتناع کرد. آفتابپرست خواهش خود را تکرار کرد و چندان در این کار مداومت کرد که ماینا خشمگین شد و او را به گوشهای پرتاب کرد. آفتابپرست خشمگین او را ترک کرد و ماینا و خویشانش را نفرین کرد که بمیرند. پس آفتابپرست دور شد و ماری را دید که مشغول خوردن غذا بود، آفتابپرست از او خوردنی خواست و مار بی درنگ غذای خود را با او تقسیم کرد. پس آفتابپرست مار را دعا کرد و خواست که مار و خویشانش همیشه زنده بمانند.
مردمان با تنفس هوای آلوده بیمار میشوند و میمیرند و مار با عوض کردن پوست مدام زنده است.
مردمان بانتو داستانهای بسیاری از مرگ میگویند که در اکثر آنها خطای آفتابپرست موجب مرگ انسانها گردیده است. در اسطورهای از زولوها خدا آفتابپرست را به زمین فرستاد تا به مردمان بگوید که نمیرند. آفتابپرست کندی کرد و در راه به خوردن میوه مشغول شد. پس خدا بزمجهای را به زمین فرستاد تا به مردمان بگوید سرانجام میمیرند. بزمجه به سرعت خود را به آدمیان رسانید و به آنان گفت سرانجام میمیرند و مردمان فرمان خدا را پذیرفتند. بعد آفتابپرست فرا رسید و به مردمان گفت آنان را مرگی نیست اما انسان فرمان نخستین را پذیرفته بود.
ماجرای جعبه پاندورا – فرارسیدن تاریکی – در افسانهای از مردمان لامبا در زامبیا نیز تکرار میشود. در این روایت فرمانروای انسانها کوچ نشینی است که هوای اسکان و زراعت دارد. فرمانروا را برای زراعت بذری نیست و از خدا میخواهد او را بذری عنایت کند خدا پیکهای خود را روانه زمین میسازد و چند بسته کوچک بذر برای فرمانروا میفرستد و از آنان میخواهد یکی از بستهها را دست نخورده به فرمانروا تحول دهند. اصرار خدا در باره باز نکردن یکی از بستهها کنجکاوی حاملان را تحریک میکند و شبانگاه آن بسته را میگشایند. با گشوده شدن آن بسته مرگ میگریزد و در سراسر جهان ریشه میدواند.
در روایتی کمابیش متفاوت از مردمان ایلا در زامبیا خدا نخستین زن و مرد را دو بسته داد تا از آن میان یکی را برگزینند؛ محتوای یکی از بستهها مرگ و دیگری زندگی بود. زن و مرد که شیفته زرق و برق یکی از بستهها شده بودند، آن بسته را انتخاب کردند و با گشودن آن مرگ را برگزیدند، و چند روز بعد یکی از فرزندان آنان مرد. معهذا خدا، بدان شرط که نخستین زن و مرد سه روز روزه بگیرند فرصتی دیگر به آنان عنایت کرد. گرسنگی چنان بر نخستین زن و مرد غلبه کرد که روزه داشتن نتوانستند، اندکی غذا خوردند، و از آن زمان سرنوشت و پایان کار انسان مرگ شد.
در بوگاندا پیدایی مرگ با اسطوره نخستین انسان، کینتو، و زن آسمانی او، نامبی، نخستین انسان - پیوند دارد. وقتی کینتو و همسرش آسمان را ترک میگفتند لوگو آنان را هشدار داد تا شتاب کنند و نگذارند مرگ با آنان همسفر شود، و به آنان گفت اگر چیزی را به جای نهادید برای بردن آن باز نگردید. آنان با چندماده گاو، یک گوسفند، یک مرغ و یک درخت موز آسمان را ترک کردند. نامبی در راه بازگشت گفت آوردن دانه برای مرغ را فراموش کرده است و باید به آسمان باز گردد. کینتو نتوانست نامبی را از بازگشت به آسمان باز دارد و نامبی نزد پدر بازگشت و از تقاضای دانه کرد. نامبی در بازگشت به زمین از چشم برادرش مرگ پنهان نماند و مرگ همراه خواهر به زمین آمد و کینتو را بسیار خشمگین کرد. سرانجام نامبی شوهر را به سکوت واداشت و منتظر جواب آینده شدند. نامبی با رسیدن به زمین باغی به وجود آورد و سالها با شوهر و فرزندانش به شادی زیست.
روزی مرگ از کینتو خواست یکی از فرزندانش را برای او طبخ کند و کینتو گفت اگر گولو از این ماجرا آگاه شود شرمگین خواهم شد. مرگ بار دیگر خواسته خود را تکرار کرد و وقتی کینتو نپذیرفت گفت بچه او را خواهد کشت. کینتو نمیدانست مفهوم کشتن چیست، و کودک به زودی مریض شد و مرد. بعد کودکی دیگر مرد و کینتو به آسمان رفت تا از مرگ فرزندان شکوه کند گولو هشدار هنگام عزیمت آنان به زمین را به یاد آورد اما سرانجام کایزوکی Kaizuki برادر مرگ را به زمین فرستاد تا مرگ را از کشتن دیگر مردمان باز دارد.
کایزوکی مرگ را یافت و با او به نبرد سهمگین پرداخت اما مرگ از چنگال او گریخت و پنهان شد. کایزوکی از مردمان خواست با حیوانات خویش در خانه بمانند تا مرگ را به دام اندازد و به جستجوی مرگ بر آمد. کایزوکی نیز گفت اگر مرگ را دیدید خاموش بمانید و هیاهو میکنید تا مرگ نگریزد. همه چیز به خوبی پیش میرفت و نزدیک بود کایزوکی مرگ را به دام اندازد که چند کودک با بزهای خویش از خانهای بیرون آمدند. بچهها مرگ را دیدند و از ترس فریاد برآوردند و مرگ به ژرفای زمین فرو رفت و پنهان شد. کایزوکی به کینتو گفت وقت آن بود که مرگ را به دام اندازم اما ترس و فریاد بچهها موجب فرار مرگ به ژرفای زمین شد و دیگر مجالی نیست. کایزولی به ناچار به آسمان بازگشت و از آن زمان مرگ در زمین لانه کرد. مرگ هر وقت مجالی بیابد مردمان را میکشد و باز به ژرفای زمین پناه میبرد.
در اسطورهای از مردمان مالاگاسی خدا دختری داشت به نام زمین که به بازی آدمهایی ازگل میساخت. روی خدا آدم گلیهای دختر را دید و از آنها خوشش آمد، پس در آنها دمید و تندیسهای گلی جان یافتند. خدا زمین را گفت آنان را همیشه زنده بنامد. زمین مردمان را آموخت که بر روی زمین کار کنند و به آنان کشت و زرع آموخت. روزی دیگر وقتی خدا از فراز کوهستان آفریدههای دختر را نظاره میکرد شگفت زنده شد و بدو حسادت برد. خدا زمین را فرا خواند و از او خواست نیمی از مردمانش را به او بدهد. زمین گفت اگر چه همه چیز به خدا تعلق دارد اما زمین نمیتواند از مردمانش جدا شود که همه ثروت او را مردمان است. خدا خشمگین شد و گفت دمی را که برای زندگی جاودان به مردمان داده است از آنان باز میگیرد. خدا چنین کرد و زمین که فریاد میزد ئو لو ولو O Lo Velo یعنی مردمان زوال مییابند بسیار گریست. از آن روزگار تا به حال مردمان پیر میشوند و میمیرند.
در روایتی دیگر از مردمان مالاگاسی روزی همه حیوانات و پرندگان گرد آمدند تا درمانی برای مرگ بیابد، که مرگ پیوسته آنان را بیمار و نابود میکرد و از شمار آنان میکاست. قرار بر این شد که سلطان حیوانات در این جمع حاضرشود و از خدا بخواهد دارویی برای درمان بیماریهای کشنده به آنان بدهد. سلطان موافقت کرد و قرار بر این شد که سلطان و خدا و دیگران در محوطه عمارتی بزرگ گرد آیند پس گاو را به نگهبانی گماشتند تا مرگ در جمع آنان نیاید. خدا در آمدن تأخیر کرد و حیوانات پراکنده شدند. گاو را گرسنگی غلبه کرد و به جستجوی چیزی برای خوردن بر آمد گاو در درون ساختمان چیزی برای خوردن یافت و بی درنگ آن را خورد وقتی خدا فرا رسیدن دید که دارویی که برای درمان مرگ مهیا کرده بود خورده شده است خدا خشمگین از حیوانات پرسید چه کسی داروی درمان مرگ را خورده است. مارکه از کنار ساختمان دور نشده و گاو را دیده بود ماجرا را به خدا باز گفت. خدا خشمگین حیوانات را فراخواند و آنان را گفت و هنگام بیماری داروی خود را از گاو دریافت کنید؛ و چنین است که مردمان به هنگام بیماری گاوی قربانی میکنند.
غول مرگ
داستان مرگ در روایت مردمان کرچی Krachi از توگو باروایات دیگر تفاوت دارد. در آغاز قحطی و گرسنگی بزرگی در زمین پدیدار شد و مردی جوان به جستجوی غذا در جنگل سرگردان شد و به مکانی غریب راه یافت. جوان در جنگل تودهای انبوه از موهای ابریشمی را دید، نزدیکتر شد و غولی را خفته دید. موهای غول چندان بلند بود که فاصله دو روستا را میپوشانید. جوان در اندیشه فرار بود که غول چشم گشود و از او پرسید «چه میخواهی؟». جوان گفت: «به جستجوی غذایم» و غول گفت «برده من باش تا سیر شوی». جوان برده غول شد و دانست که برده مرگ شده است. غذاهای غول بسیار گوارا و جوان دیر زمانی در خدمت غول بود. پس جوان سودای دیدار خویشان و نزدیکان کرد و به دیدار خویشان رفت و با غول عهده کرد که در غیاب خود برادرش را مأمورخدمت غول کند؛ و چنان کرد. جوان پس از چندی دیگر بار گرسنه شد و نزد غول بازگشت اما برادر خود را نیافت جوان از غول پرسید «برادرم کجاست؟» و غول گفت: «او را به روستایی دور فرستادهام که باز میگردد».پس مدتی گذشت و جوان دیگر بار سودای دیدار خویشان کرد و از غول اجازه خواست مدتی به دیدار خویشان خود برود و غول بدان شرط که جوان دختری را برای ازدواج با غول نزد او بیاورد موافقت کرد و جوان خواهر خود را نزد غول فرستاد تا در غیاب او در خدمت غول باشد. مدتی گذشت و جوان دیگر بار نزد غول بازگشت. غول که از جوان به تنگ آمده بود از او خواست برای خوردن غذا به کلبه غول برود و غذای خود را تهیه کند. جوان چنان کرد و پس از سیر کردن شکم در خانه غول به جستجو پرداخت و استخوان بسیاری از مردمان و نیز استخوان برادر و خواهر خود را در آنجا یافت و دریافت که گوشت تن برادر و خواهر را خورده است.
پس مدتی گذشت و روستائیان که از قحطی رنج میبردند و در جستجوی غذا به جنگل آمدند و با دیدار غول بر آن شدند که او را به آتش بکشند و از شر او راحت شوند. روستائیان آتشی فراهم کردند و غول مو بلند خفته را به آتش کشیدند و غول سراپا سوخت. جوان و روستائیان در جایی که غول خفته بود واز درون خاکستر بستهای دارو یافتند. پیرمردی گفت بهتر است دارو را روی استخوانهای خواهر و بردار جوان آزمایش کنند. چنان کردند و خواهر و برادر مرده بی درنگ زنده به جمع روستائیان پیوستند. پس جوان بر آن شد که دارو را با غول نیز آزمایش کند و روستائیان وحشت زده او را از این کار بازداشتند. جوان دارو را در یکی از چشمخانههای غول ریخت و چشم غول بی درنگ گشوده و همگان از وحشت گریختند میگویند از آن روزگار تا به حال مرگ زندگان را نابود میکند و با گشوده شدن و بسته شدن آن چشم انسانی میمیرد.
شغال، مار و صورتکها
در افسانههای مردم دوگون، شغال پاچین لیفی مادر خود را دزدید، مرتکب زنا شد پاچین لیفی را با خون رنگ زد و برای خشک شدن درچال مورچگان پهن کرد. زنی پاچین را دزدید و با پوشیدن پاچین زن به سلطنت رسید وملکه شد. مردان ازاین ماجرا بیمناک شدند وبا گرفتن پاچین زن وپوشیدن آن به هیأت شاهان در آمدند! و زنان را از پوشیدن آن باز داشتند. مردان از این ماجرا سخنی به نیای پیر نگفتند و این نقض حرمت موجب کیفر پیر ومردمان شد. وقتی نیای پیر یعنی کهنترین مرد جهان مرد و به روح نومو بدل شد، نتوانست به آسمان برود و به ناچار در هیات ماری بزرگ درآمد و در زمین بماند.روزی چند مرد جوان پاچین پوش به روستا آمدند و مار با دیدن آنها، آنان را از رفتن بازداشت. مار خشمگین جوانان را سرزنش کرد مار به هنگام سخن گفتن با جوانان با زبان نومو سخن گفت و با این کار مرتکب گناهی دیگر شد و از جهان ارواح برید. حال نه مار را یارای رفتن به آسمان بود و نه اجازه ماندن در زمین پس مار مرد و با مرگ او آدمیان میرا شدند.
لاشه مار یانیای مرده در کوره راه افتاد و جوانان وحشت زده گریختند تا پیران ده را از ماجرا آگاه کنند. مردمان لاشه مار را به غاری بردند و تن او را با پاچینهایی که موجب مرگ او شده بود پوشانیدند. روح مار که در جستجوی مکانی برای پناه گرفتن بود به زحم زنی روستایی در آمد و در آنجا ماندگار شد. میگویند از آن زن نوزادی متولد شد که پوستش به رنگ سرخ پاچین و چون تن مار خالدار بود میگویند کودک بزرگ شد و در جوانی با فدیه دادن و اجرای مراسم نیایش مردگان، سرخی رنگ پوست و خالهای او زایل شد. در این مراسم تنه درختی را با رنگهای زیبا و به هیأت ماری آراستند و خاستگاه روح خزنده مرده را قربانی دادند. چنین است که هر سال طی مراسمی مردگان را نیایش میکنند، قربانی و فدیه میدهند و ابزار و تندیسهای مورد کاربرد در این مراسم وسیلهای است برای اعتلای هنر یعنی کنده کاری بر چوب، ساختن تندیس چوبی مردگان، ساختن صورتک چوبی نماد حیواناتی که به دست مردمان کشته شدهاند، و قوانین و تابوهایی که در این مراسم رعایت میشود شاهد حرمت مرده و مردگان است.
نبرد با مرگ
در اسطورهای از مردمان توگو، تانو Tano رود خدایی است که مدام با مرگ در نبرد است. میگویند به روزگار کهن در جنگل صیادی میزیست که دیری حیوانی را صید نکرده بود. روزی صیاد شوکایی را دید و با تبری شوکا را مجروح کرد. شوکا گریخت و صیاد به تعقیب صید پرداخت. صیاد رفت و رفت تا شوکار را دید که به غاری داخل شد. صیاد به درون غار رفت و شوکا به هیأت تانو در آمد و صیاد را هراسان کرد تانو صیاد به نام خواند و گفت از آن پس حامی او خواهد بود. تانو و صیاد عازم خانه صیاد بودند که در راه مرگ در برابر آنان نمایان شد. میان تانو و صیاد نبردی سهمگین با مرگ در گرفت. مرگ افسونی خواند و تانو با افسونی طلسم را باطل کرد. یک ماه گذشت و تانو و مرگ به کمک افسون و سحر به نبرد مشغول بودند در این نبرد تانو پیروز شد اما مرگ همچنان راه آنان را سد کرده بود. سرانجام تانو با مرگ پیمانی بست که طی آن وقتی انسانی بیمار میشود اگر تانو بر بالین او حاضر شود بیمار بهبود یابد و اگر مرگ بر بالین بیمار حاضر شود بیمار بمیرد. چنین است که گاه تانو انسان را در برابر مرگ محافظت میکند، اما مرگ نیز وجود دارد و با تأخیر تانو انسان میمیرد.مردمان مبوندو Mbundo در آنگولا میگویند دو برادر بودند که یکی از آنان نگونزا نام داشت. نگونزا Negunza در سفر بود که خواب دید برادرش مرده است؛ به خانه بازگشت و از مادر پرسید چه کسی برادرش را کشته است و مادرگفت مرگ. نگونزا سوگند خورد که از مرگ انتقام بگیرد. پس نگونزا نزد آهنگر رفت و تله آهنی بزرگی سفارش داد.
نگونزا تله را در بیشهای کار نهاد و به نظاره نشست و سرانجام مرگ را به دام انداخت. مرگ به لابه و زاری پرداخت و از نگونزا تمنا کرد او را رها کند اما نگونزا از این کار امتناع کرد چرا که مرگ همیشه مردمان را میکشت. نگونزا مرگ را گفت به سبب کشتار مردمان تو را رهایی نیست. مرگ کشتار مردمان را انکار کرد و گفت مردمان به سبب خطاهای خود یا دیگری میمیرند. مرگ گفت نگونزا میتوان به شرط رها کردن او علت مرگ مردمان را ببیند. نگونزا مرگ را رها کرد و چهار روز بعد با مرگ به سرزمین مردگان رفتند. مرگ و نگونزا بر دروازه سرزمین مردگان ایستادند و مرگ از نگونزا خواست تا علت مرگ کسانی را که از دروازه میگذرند از آنان جویا شود. - آفریقائیان میاندیشند مرگ نمودی طبیعی نیست و مرگ هر کس ناشی از بدی یا بدخواهی دیگری است - مرگ نگونزا را گفت میتواند برادر خود را بیابد و او را به سرزمین زندگانی باز گرداند. نگونزا پس از جستجوی بسیار سرانجام از یافتن برادر که شادمان در سرزمین مردگان مأوا گزیده بود خوشحال شد. نگونزا از برادر خواست به سرزمین زندگان باز گردد و برادر از بازگشت دوری جست، چرا که در آنجا از سرزمین خودشادتر بود. روایت مردم چاگا از پسران رخشان آسمان - نگونزا ناچار به سرزمین خود بازگشت و مرگ به او دانه همه نباتاتی را که اکنون در آنگولا کشت میشود هدیه داد که این بخش از روایت اشارهای است به خاستگاه کشاورزی سالها گذشته و سرانجام مرگ به جستجوی نگونزا به سرزمین او آمد و هر جا که نگونزا رفت او را دنبال کرد نگونزا به رفتار مرگ اعتراض کرد و گفت او کسی را نیازرده است و مرگ نیز وعده کرده است که کسی را نکشد. اما مرگ سخنی نگفت و خاموش تبر خود را بر نگونزا فرود آورد و نگونزا به هیأت ارواح در آمد.
منبع: پاریندر، جئوفری؛ (1374) اساطیر افریقا، ترجمه ی باجلان فرخی، تهران، اساطیر، چاپ نخست.