خودکشی از نوع مارکسیستی
خودکشی از نوع مارکسیستی

 

نویسنده: آیت الله جعفر سبحانی




 
در جهان بینی «مارکسیسم» منشأ حیات عقلی جامعه و ریشه ی افکار اجتماعی و نظریات سیاسی، همان شرایط اقتصادی جامعه است و شرایط اقتصادی جامعه آفرینشگر این افکار و نظریات و آراست.
در فلسفه مارکس، طبیعت و هستی جهان‌، و جامعه ی مادی انسان، به صورت مستقل و جدا از ادراک و فکر و ذهن انسان وجود دارند و در حقیقت عنصر نخست بشمار می روند، و ادراک و فکر انعکاسی از جهان مادی اعم از طبیعت و جامعه است از این جهت حیات فکری جامعه را فرعی از طبیعت دانسته و آن را عنصر دوم می نامند.
اگر در دوره های مختلف تاریخ، افکار و نظریات مختلفی وجود داشته است، باید ریشه این اختلاف را در شرایط اقتصادی جامعه و ادوار مختلف آن، جستجو نمود.
از این جهت پیوسته بشر در نظامات مختلف با افکار و نظریات گوناگون روبرو بوده است و در نظام بردگی یک نوع افکار و نظریات بروز می کرد، در حالی که در نظام فئودالی، آرای دیگری خودنمایی می نمود و در نظام سرمایه داری، نوع سمی خود را نشان می داد و اختلاف این آرا و افکار، یک ریشه بیش ندارد و آن اختلاف زیربنا یعنی شرایط مختلف زندگی مادی و ادوار مختلف تحول جامعه است.
و به عبارت روشن تر: موجودیت مادی و شرایط زندگی مادی جامعه است که افکار و نظریات، آرا و اوضاع سیاسی را تعیین می کند و می سازد.(1)
پس، از نظر مارکسیسم، افکار و عقاید، فلسفه و سیاست پیرو شرایط مادی جامعه است و با تغییر آن نظریات و افکار و عقاید مردم دستخوش دگرگونی می گردد، و به جای آن نظریات جدیدتر و عقاید تازه تر جایگزین می شود.
اکنون ما برمی گردیم از خود «مارکس» سؤال می کنیم:
آیا همین نظریه ی شما درباره زیربنا و روبنای جامعه، نیز مولود شرایط اقتصادی جامعه ی خودتان است یا نه؟
اگر بگوید نظریات من درباره جهان و جامعه و کلیه ی زیربناها و روبناها زاییده ی وضع مادی، و انعکاس شرایط زندگی من نیست در این صورت ضربه محکم و شکننده ای بر «تئوری» خود وارد ساخته است. و افکار و آرای فلسفی خود را از ارزش انداخته است، زیرا او با تمام اصراری که دارد تا برساند که: (معیشت اجتماعی است که ادراک و طرز تفکرها را به وجود می آورد، و به آن کیفیت خاصی می بخشد)، مع الوصف خود وی در جامعه خویش به یک رشته افکار و عقاید و نظریاتی دست یافته است که زاییده ی وضع اقتصادی و شرایط مادی جامعه نبوده است و آن عقاید و نظریات خود او است درباره جهان و جامعه و روبنا و زیربنای آن، و با چنین تخصیصی نظریه ی خود را از ارزش انداخت.
گذشته بر این سؤال می شود، چرا نظریات شما از تحت آن قانون کلی خارج شد، ولی نظریات دیگران محکوم شرایط مادی جامعه گردید؟ چه فرقی میان نظریات شما و دیگران وجود دارد؟
اگر بگوید آری، و این نظریات من نیز از این قانون مستثنی نیست، و کلیه ی نظرات من انعکاس شرایط مادی جامعه و رشد دستگاه های تولید و روابط اقتصادی است، در این صورت مارکسیسم با یک رشته بن بست های عجیبی روبرو می شود.

1. محکومیت مارکیسسم به دست خویش

هر گاه فرض این است که آرا و نظریات و جهان بینی و جامعه شناسی و افکار او درباره روبنا و زیربنای جامعه مولود شرایط جامعه و معیشت اجتماعی او بوده است به گونه ای که اگر شیوه ی تولید و روابط تولید دگرگون گردد، طرز تفکر و آرا و داوری های او، عوض شده و شکل دیگری خواهد گرفت، یعنی پوچ و باطل خواهد شد در این صورت چگونه وی با این چنین طرز تفکر، بر تمام تفکرات مخالف خود از آن جمله نظریات کسانی که برای جامعه، زیربنایی غیر از شرایط اقتصادی معتقدند قلم بطلان می کشد؟ در صورتی که نظریه وی، لرزان است و با تغییر شیوه ی تولید، عوض خواهد شد و با تکامل و رشد دستگاه های تولید، مارکسیسم صحت خود را از دست خواهد داد و کهنه و نامطلوب و ارتجاعی خواهد شد.
آیا شایسته است که ما بر یک چنین فرضیه ی متزلزل و لرزان که می رود همراه با دیگر شئون تولید در محاق محو و نابودی قرار گیرد تکیه کنیم، و اصالت تمام روبناها را به خاطر این که مارکس می گوید زاییده ی شیوه ی تولید و شرایط مادی جامعه است، نفی کنیم و بگوییم دین و ارزش های اخلاقی هیچ نوع اصالتی ندارند و زاییده اوضاع اقتصادی زمان خود می باشند.
هرگز نمی توان گفت ابزار تولید از زمان مارکس، حالت توقف به خود گرفته و دگرگونی پیدا نکرده است، زیرا این مطلب با اصول قطعی دیالکتیک که جهان و جامعه را در حال حرکت و تغییر می داند، سازگار نیست. از این گذشته زمان وی با دیگر زمان ها چه تفاوتی دارد؟
اندیشه ی توقف وسایل تولید با واقعیات عینی و مشاهدات اجتماعی ما مخالف است، مسلماً در تمام جهان و زادگاه مارکسیسم شیوه تولید دگرگون و شیوه ی تولید جدیدی جایگزین آن شده است.
ممکن است گفته شود مقصود از صحت هر نظریه ای جز صحن نسبی آن (نه مطلق و دائمی) چیز دیگری نیست و مارکسیسم نیز بیش از این ادعایی ندارد.
ولی باید توجه نمود که صحت نسبی هر نظریه ای بالاخص نظریه مارکس که صحت آن در محدوده شیوه ی تولید عصر خویش می باشد، برابر با این است که در غیر آن محدوده، صحیح نباشد و باطل و پوچ گردد ما به این فرضیه از نقطه نظری می نگریم که شیوه ی تولید دگرگون گردیده و وسایل تولید، رشد، و تکامل پیدا کرده است.

2. مارکسیسم در محیط کمونیستی فاقد ارزش است

می دانیم که مارکسیسم در یک مقطع از زمان بروز کرد که تضاد شدیدی میان نیروهای تولید و روابط تولیدی کهن به وجود آمده بود، همین تضاد بود که یک چنین افکار انقلابی در ذهن او پدید آورد و اصول مارکسیسم را پی ریزی کرد، یا به قول خود وی، این قوانین را کشف کرده در این صورت «مارکسیسم» در شرایط مغایر با آن، که حزب کارگر و طبقه انقلابی، بورژوازی و سرمایه داری را از میان برداشته و جامعه ی سوسیالیستی را به وجود آورده است، فاقد ارزش بوده و کهنه و ارتجاعی، و فلسفه ای خواهد بود که تاریخ مصرف آن گذشته است.
در این صورت مارکسیسم فلسفه ای را ساخته و نظریاتی را مطرح کرده است که تا انقلابی رخ نداده، صحیح و ارزشمند خواهد بود و پس از انقلاب، باطل و پوچ خواهد گشت!

3. مارکسیسم آخرین نظریه نخواهد بود

طبق اصول مارکسیسم هرگز نمی توان نظریه مارکس را آخرین نظریه در جهان بینی و جامعه شناسی دانست، بلکه باید طبق اصول وی در انتظار افکار و نظریات جدیدی بود که نسبت به آن عالی تر و متکامل تر است و مارکسیسم در مقایسه با آن پست شمرده می شود و نسخ و محو می گردد.
مگر نه این که «مارکس» می گوید: نیروی تولید در حرکت و رشد دائمی است و هیچ چیز ثابت و ساکن نیست و در عین حال هم چنان که در نظام های برده داری و فئودالی و سرمایه داری، تکامل ابزار تولید با روابط تولید تضاد پیدا می کند و حل تضاد مستلزم پیدایش نظریات و فلسفه و افکار تازه ای می گردد و مایه ی الغای روابط تولید کهن می شود. همچنین در جامعه ای سوسیالیستی و کمونیستی، ابزار تولید به سرعت رشد می کند و شرایط مادی دگرگون می گردد، خواه ناخواه تضادی میان رشد ابزار تولید و روابط اقتصادی پیش می آید که نظریه ی اقتصادی مارکس قادر به حل و گشودن آن نخواهد بود، بلکه به نظریه ی جدیدی نیازمند خواهد بود که با نظریه پیشین تضاد کیفی خواهد داشت. با تغییر نظریه ی اقتصادی، زیر بنا عوض شده، قهراً روبنا که فلسفه است، نیز عوض خواهد شد در این صورت چنین فلسفه ای جانشین فلسفه مارکس خواهد بود. و مارکسیسم منسوخ خواهد شد.
حتی اگر کارگران و دهقانان به همان افکار کهن مارکسیسم اکتفا ورزند و نقش فکری محافظه کارانه را بازی کنند باید آنان را از افکار ارتجاعی دور داشت تا مانع از تحول جامعه نگردند.
ممکن است گفته شود در محیط های کمونیستی به خاطر این که به هر کسی به اندازه ی نیاز او می دهند و به اندازه ی تواناییش از او کار می کشند، تضادی در کار نخواهد بود، دیگر در میان رشد دستگاه های تولیدی و روابط تولیدی جدالی در نخواهد گرفت، در این صورت نیازی به فلسفه و «تئوری» دیگری غیر از مارکسیسم نخواهیم داشت.
پذیرش این سخن، ارزش مارکسیسم را به دو جهت از بین می برد:
1. هر گاه در این مقطع از زمان، تضادی وجود ندارد در این صورت یکی از اصول چهارگانه ی دیالکتیک که همان تضاد و جدال نیروها است، عمومیت خود را از دست خواهد داد و ملعوم خواهد شد که مارکس در جامعه و جهان بینی خود دچار اشتباه شده که می گفت: هر موجودی در جهان و جامعه پیوسته ضد خود را می پرورد، در صورتی که در محیط کمونیستی، هرگز جامعه ی کمونیسم، ضد خود را پرورش نمی دهد.
2. هر گاه تضاد در این مرحله از میان برود، روند انقلاب متوقف خواهد شد، و جامعه حالت ایستایی به خود خواهد گرفت و فاجعه ای برای جامعه به خاطر جمود و رکود، پیش خواهد آمد و سرانجام مارکسیسم به منطق متافیزیک که جهان و جامعه را ساکن و لایتغیر می اندیشد، پناه خواهد برد و به چیزی که خود از آن انتقاد می نمود، دچار خواهد شد.
فشرده ی سخن آن که: مارکسیسم به خاطر اصلی که ساخته و پرداخته است و تاریخ بشر و عقاید و آرای خود، را تبلور یافته ی سیستم اقتصادی می داند، دچار اشکال و با بن بستی روبرو شده است که از آن رهایی ندارد و این بن بست را به سه عبارت می توان گفت که روح هر سه یکی است:
1. تمام نظریات مارکس به حکم این اصل، مولود سیستم اقتصادی زمان خود او بوده است، به گونه ای که اگر وی در غیر این سیستم زندگی می کرد، به گونه ای دیگر فکر می نمود.
2. این نظریه پس از انقلاب کمونیستی بی ارزش خواهد بود.
3. پس از انقلاب باید نظریه ی دیگری جانشین مارکسیسم گردد.

پی‌نوشت‌ها:

1.به ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی استالین، ص 6 مراجعه فرمایید.

منبع: سبحانی، جعفر؛ (1386) مسائل جدید کلامی، قم: مؤسسه امام صادق (ع)



 

 

نسخه چاپی