قانون
قانون

 

نویسنده: یوزف ماری بوخنسکی
مترجم: پرویز ضیاء شهابی



 
امروز بر آن سرم که همراه شما درباره ی قانون به تأمل بپردازم. مراد نه قانونهایی است که از مجلس می گذرانند و در دادگاه ها به اجراء می گذارند، بل از لفظ قانون معنای علمی آن را می خواهیم - چیزهایی همچون قانونهای فیزیک، شیمی و زیست شناسی را - و پیش از همه قانونهای علوم محض مجرد، مثل شاخه های مختلف ریاضیات را.
همه می دانند که چنین قانونهایی هست. همچنین بر همه روشن است که این قانونها در سرتاسر زندگی ما اهمیتی دارد عظیم. علم بودن علم به قانون است. همچنان که صنعت داری ما نیز از قانون است. آری، قانونها است که بی تردید پای بست استوار و پایدار هر کار بخردانه ای است. اگر به هیچ قانون طبیعی، به هیچ قانون ریاضی، پی نبرده بودیم، موجوداتی می بودیم وحشی، بی پناه و گرفتار نیروهای طبیعی. اگر بگوییم چیزهایی که در زندگی ما به اهمیت قانونها باشد بسیار اندک است، به هیچ روی مبالغه نکرده ایم. می توان گفت که در میان قانونهای ریاضی بر همه پیشی دارد.
هستند کسانی که حاضرند ابزاری را به کار ببرند بی آنکه از ساز و کار آن کمترین اطلاعی داشته باشند. کسانی که در رادیو گزارشگرند و هیچ نمی دانند میکروفونی که به دست دارند دستگاهی بانددار است یا دارای خازن (کندنساتور). رانندگانی می شناسم که از اتومبیل خود همین می دانند که استارتش کجاست. به نظر می رسد شمار این گونه کسان - کسانی که همه چیز را به کار می برند و از هیچ چیز سر درنمی آورند- روز به روز در افزایش است. واقعیتی است تکان دهنده که در میان شنوندگان رادیو کسانی که به اطلاع از ساز و کار این معجزه ی راستین صنعت، یعنی گیرنده ی رادیو، علاقه ای داشته باشند بسیار کم اند.
اما حتی اگر درست باشد که دیگر گویا هیچکس به آگاهی از ساز و کار ابزارهای صنعتی هیچ علاقه ای ندارد، خدا کند که در مورد قانون چنین نباشد. چرا که قانون صرفاً یک کارافزا نیست، بل در زندگی ما دخالتی دارد بسیار ژرف. تحقق فرهنگ ما منوط است به قانون، وضوح و بخردانگی بینش ما نسبت به جهان قائم است به قانون. به همین مناسبت به نظر من بایستی یکبار هم شده پیش خود این پرسش را در میان بیاوریم که: خود چیست قانون؟
صرفِ طرح پرسش و تأملی در آن خود کافی است تا دریابیم که قانون امری است بس جالب و شگرف شگفت آور. شاید این نکته را به بیانی که ذیلاً می آوریم بهتر بتوانیم بنماییم.
جهانی که ما را در میان گرفته است، فراهم آمده است از چیزهای بسیار گوناگون. اما هر چیز - که در عرف و اصطلاح فیلسوفان بدان "موجود" می گویند - صفاتی دارد با چیزهای دیگر مشترک. مرادم از "چیز" یا "موجود" به طور کلی هر چیزی است که هست - همچون مردم، کوه ها، سنگ ها و آنچه بدانها ماند. از جمله صفاتِ مشترکِ چیزها آن است که:
نخست هر چیز که هست یک "جای" دارد. مثلاً من باشنده ی فریبورگ ام و پشت میز کارم نشسته ام اکنون. دو دیگر هر چه هست یک "گاه" دارد. فی المثل امروز دوشنبه است و الآن در اینجا ساعت 12 است. سوم آنکه هیچ چیزِ جزییِ تک نمی شناسیم که نه در آنِ خاصی از زمان پدید آمده باشد و تا آنجا که می دانیم هر چه روزی پدید آمده باشد روزی هم ناپدید خواهد رفت. هر چه هست چون سَر آید زمانش از میان خواهد رفت. چهارم آنکه هر چه هست پذیرای دگرگونی است. انسان گاه تندرست است و گاه بیمار. درخت نخست کوچک است سپس می بالد و بزرگ می شود و همچنین است هر چه هست. پنجم آنکه هر چه هست چیزی است جزیی، چیزی تک. من منم، نه کسی دیگر. این کوه - درست - همین کوه است نه کوهی دیگر. همه چیز، هر چه در این جهان هست، تک است، جزئی است.
سرانجام می رسیم به نکته ای بسیار مهم و آن اینکه همه ی چیزهایی که در این جهان می شناسیم چنان است که می شد نه آن باشد که هست و می شد که اصلاً نباشد. البته هستند کسانی که می پندارند بودن و چنین بودن هر چه هست واجب است. لکن این قولی است نادرست. هر چه هست می شد که - بی آنکه از نبود آن به کلّ آنچه هست لطمه ای برسد - نابود باشد.
اینهاست نشانی های هر چیزی که در جهان هست. هر چیز در مکانی است خاص، در زمانی است خاص، پدید می آید، ناپدید می شود، دگرگون می شود، تک است و غیر ضروری. آری، چنین است جهان، این قدر هست که چنین می نماید.
اما در این جهان مکانی - زمانی فانی از چیزهای جزیی فراهم آمده، قانون هم هست.
و قانون هیچ یک از اوصاف برشمرده ی چیزها را ندارد هیچ یک را. چرا که:
اولاً معنا ندارد که بگوییم هستی قانونی ریاضی بسته است به جایی خاص. قانونی از این دست اگر ثبوت داشته باشد همه جا ثبوت دارد، یکسان البته این هست که من در سرِ خود از آن نقشی نمی زنم، ولی این جز تصویری از قانون نیست و قانون با تصویرِ قانون - که در سر من است -یکی نیست، بل چیزی است فراتر از هر جای.
ثانیاً ورای زمان است قانون. معنا ندارد که بگوییم قانونی دیروز در ثبوت آمد یا از ثبوت رفت. البته این هست که به فلان قانون در فلان زمان پی برده اند. شاید آید روزی که دریابند نه قانون بوده است چیزی که آن را به قانون می گرفته اند. اما قانون خود گاه ندارد.
ثالثاً به قانون هیچ دگرگونی را ندارد و راه نمی تواند داشت. اینکه دو تا دو تا می شود چهار تا، قانونی است ازلاً- ابداً ثابت که همواره همان می ماند که هست. جمع قانون و دگرگونی امری است خلافِ عقل.
سرانجام می رسیم به نکته ای که از همه سزاوارتر به دقت: قانون تک نیست، جزیی نیست، کلی است. آن را نه همان اینجا یا آنجا که همه جا می یابیم. مثلا دو دو تا چهار تاست، نه همان بر روی زمین که در آسمان نیز هم. و ما در موارد بی شمار همان- تأکید می کنم درست همان قانون را می یابیم.
این از آن روست که قانون بالضروره همان است که هست. یعنی به هیچ روی جز آن که هست نمی تواند بود. حتی آنجا که از قانونهای احتمالات سخن می رود. سخن آن است که به این یا آن درجه از احتمال چنین خواهد شد یا چنان. اما اینکه به این و نه به آن درجه از احتمال چنین یا چنان خواهد شد، خود امری است ضروری. آری، این چیزی است مختصِ قانون که آن را در هیچ چیزِ این جهان به جز قانون سراغ نداریم. چرا که در این جهان هر چه هست جز واقعیتی نیست که می شد جز آن باشد که هست. واقعِ امر چنین است، دست کم چنین می نماید.
قانونهایی هست و چنین می نماید که قانونها چنان است که دیدیم.
اما، همچنان که به تأکید گفتیم. این واقعیت امری است شگفت آور. جهان، جهان ما، جهانی که شب و روزمان در آن می گذرد، چنین که پیداست، نه چنان است که قوانین. پُر است از نقش و نگارهایِ گوناگون و انواعِ گوناگونِ چیزها را در میان گرفته است. اما همه ی چیزها، هر چه در جها هست متصف است به او صافی مألوف: جای - گاهی است. از میان رفتنی است. جزیی است و غیر ضروری است. در این جهان قانونهای فراتر از جای و گاه و کلی و سرمدی و ضروری چه می خواهند؟ آیا به اشباح نمی مانند؟ آیا نه آن است که بسی آسانتر می شدمان کار اگر می توانستیم قانونها را از جهان بزداییم - بدین طریق که نشان دهیم قانونها نیز از سنخِ چیزهای عادی و معمولیِ دنیاست. چون بخواهیم در مورد قانونها چیزی به روشنی بدانیم نخستین نکته ای که به ذهن می آید آن است که قانون هایی هست و از همین جاست که مسأله ای پدید می آید فلسفی.
اما چرا اینجا با مسأله ای فلسفی سروکار داریم؟ پاسخ آن که به این دلیل که در علومِ دیگر این واقعیت را فرضِ مسلّم می گیرند که قانونها هست. درعلوم قانونها را می جویند، آنها را کشف می کنند و به بیان می آورند، در آنها پژوهش می کنند. اما در هیچ علمی نمی پرسند که قانون خود چیست؟ با این همه این پرسش پرسشی است نه فقط با معنا که علی الظاهر مهم نیز هم. چرا که اگر قبول کنیم که قانونها هست آنگاه در این جهان چیزی می خلد ماورایی. ظاهراً ماورای جهان نامأنوس است و شبح مانند. چه بهتر که انسان به تعبیری در خور خود را از آن خلاص کند.
چنین تعبیرهایی کم هم نیست. مثلا می توان بر آن رفت که قانونها چیزهایی است اندیشگی و جهان، به حسب واقع، جز از چیزها فراهم نیامده است و در آن اصلاً قانونی در کار نیست. قانونها بر ساخته های ذهن ماست. در این صورت قانونها صرف در ذهن عالم - مثلاً ریاضی دان یا فیزیکدان - است که دارای اعتبار است و در واقع جزیی است از آگاهی او.
این راه حل را در واقع نیز بارها کسانی ارائه داده اند، از جمله فیلسوف بزرگ اسکاتلندی دیوید هیوم. او معتقد بود که همه ی قانونها صرفاً از آن روی ضرورت یافته اند که انسان بدانها خوگر شده است. مثلاً وقتی انسان بارها و بارها دید که دو دو تا می شود چهار تا، عادت می کند که واقع را چنین انگارد. و از آنجا که عادت طبیعت ثانوی است انسان نمی تواند جز به طرزی که عادت کرده است بیندیشد. هیوم و کسانی که چون او می اندیشند همه ی آنچه ویژگی های قانونها می انگاریم به همین نحو توضیح دهند. تا بدانجا که بنابر تحلیل آنان از مشخصاتی که برای قانونها برشمردیم سرانجام هیچ باقی نمی ماند. و چنان می نماید که قانون چیزی است که با جهان جزئیات زمانی - مکانی خوب جور می آید.
بسیار خوب، این بود نخستین تعبیرِ ممکن. می بینیم در این باره چه می توان اندیشید. اذعان باید داشت که این تعبیر مشتمل است بر چیزی مأنوس و مألوف چیزی، به اصطلاح، انسانی. با این دستمایه می توانیم قانونها را با آن ویژگی های نامأنوس و شبح مانندشان از جهان براندازیم. و دلیل آوری هم الحق بخردانه می نماید. حق آن است که ما به چیزهای گوناگون آسان عادت می کنیم و کارهایمان بیشتر به اجبار عادت است. مثلاً اجباری را در نظر بیاوریم که سیگاری به کشیدن سیگار احساس می کند.
اما در مقابل از وجوه مختلف بر این راه حل نکته های مهم می توان اندیشید.
نخستین نکته آنکه در این راهِ حل دستِ کم یک واقعیّت تبیین ناشده مانده است. مرادم این واقعیّت است که قانونها در جهان واقعاً حکم رواست. برای مثال در نظر بیاوریم: وقتی مهندسی محاسباتی می کند و پلی می سازد اعتماد و اتکاء می کند به چندین و چند قانون ریاضی و فیزیکی. اگر فرض و بنا را بر قول هیوم بگذاریم که این قانونها جز عادات انسانی، یا دقیق تر بگوییم عادات این مهندس نیست، باید از خود بپرسیم چرا پلی استوار می ایستد که از روی قانونهای درست، درست محاسبه شده است ولی پلی که در محاسبات مربوط به آن اشتباه شده است فرومی ریزد. عادت های انسانی تکلیف این همه آهن و سیمان را چگونه تعیین تواند کرد؟ چنین می نماید که اعتبار قانونها در ذهن مهندس ثانیاً و بالعرض است ولی اولاً و بالذات در عالم است. آهن و سیمان قانونها را معتبر می دارند خواه کسی به آنها علم داشته باشد و خواه نداشته باشد. اگر حقیقت داشته باشد که قانونها همه ی اموری است ذهنی، پس آنها را اعتباری چنین چراست؟
به این اشکال می توان پاسخ داد که جهان نیز خود آفریده ی اندیشه ی ماست و ماییم که بر جهان قانونهای خود را نقش می زنیم. اما این دیگر راه حلی است که پیروان هیوم تحصّلی مذهبان (پوزیتیویست ها) نیز چنان چون بیشتر مردم آن را بسیار عجیب می دانند. پس از این، چون به نظریه ی شناخت رسیدیم. در این باب سخن خواهیم داشت. عجالتاً قبول کنیم بسیار کم اند کسانی که این نظریه را قبول داشته باشند، و لذا لزومی ندارد که اکنون بدان نظر اندازیم.
این بود نخستین اِشکال. اِشکال دوم آنکه گیرم که قانونها را در ذهن منزل دهیم، تازه مسأله حل نمی شود. در آن صورت درست است که در عالم خارج اعتبار قوانین را انکار می کنیم ولی سلطه ی آنها را بر جان خود می پذیریم. اما جان انسانی، ذهن انسانی نیز چنان چون هر چه انسانی است، خود جزو جهان است و دارای جمیع خصوصیات چیزهایی است که در جهان هست.
اینجا برای نخستین بار برمی خوریم به آفریده ای به غایت شگفت آور به نام انسان که خود ما باشیم. اکنون وقت تأمل درباره ی انسان نیست، ولی همین جا نکته ای را باید به یاد آورد و من می خواهم آن را مؤکداً یادآور شوم، چرا که کوهی از پیش داوریها راه درست فهم این نکته را بسته است.
نکته ای که می خواهم بر آن انگشت انگیزیهایی می یابیم که خاص اوست، آنها را در دیگر اجزاء طبیعت نمی یابیم. بدین ها که مایه ی امتیاز انسان از دیگر اجزاء طبیعت است، "روحانیات" و "روح" می گویند. به یقین بحث روح از مسائل بسیار جالب فلسفی است؛ گر چه روح جز از اجزاء دیگر طبیعت است، ولی او و هرچه به او منسوب است، خود بخشی است از جهان، از طبیعت. دست کم بدین معنا بخشی از طبیعت است که او نیز درست مثل باقی اجزاء، مثل این سنگ، یا مثل این درخت که جلوی پنجره ی من است، یا مثل میز من، چیزی است زمانی، مکانی، تغییرپذیر، غیرضروری و تک. روحی که ورای زمان باشد معنا ندارد. می تواند بود که روح از ازل تا به ابد پایندگی داشته باشد. اما همین که پاینده است، بدان معناست که امری است زمانی. گرچه روح به مکانی وسیع محیط می تواند شد، هر روحی تخته بند تنی است و از همین روی مکانی است. مهمتر آنکه هستی روح ضرورت ندارد. نیستی او نیز ممکن است. همچنین سخن گفتن از روح کلی بی معناست. هر روحی روح یک کسی است. محال است که در دو کس یک روح باشد. همچنان که محال است یک تکه چوب دو جای داشته باشد.
اگر نشستن گاه قانونها را روح بدانیم، حقیقت آنها را روشن نمی سازیم. بلکه دست کم یک مشکل تازه نیز بر مشکل های پیشین می افزاییم. باید توضیح دهیم چرا قانونهایی که صرفاً از شئون روح است با این قوت و شدت بر جهان حکم رواست.
به همین جهت بیشتر فیلسوفان راه دیگری پیش گرفته اند. آن راه، در اصل، جز این نیست که صاف و ساده بگوییم که ثبوت قانونها بسته به روح و فکر ما نیست، بل در عالم خارج نیز به نحوی از انحاء، قانونها هست، ثبوت یا اعتبار دارد. بیشتر فیلسوفان معتقدند که ما مردم کم و بیش از قانونهایی آگاهی داریم، ولی آنها را وضع نمی کنیم. درست همان طور که سنگ ها، گیاهان و جانوران آفریده های اندیشه ی ما نیست، پس از پذیرفتن این مطلب فیلسوفان می گویند که نحوه ی وجود قانونها غیر از هستی داشتن دیگر چیزهاست.
بنابر این نظر در ظرف واقع - اگر این نام را درست بدانیم- در کنار اشیاء، یعنی چیزهای واقعی، چیزهای دیگری هم هست که قانونهاست. وجود قانونها را به نحو مثالی (ایده آل) می دانند و می گویند قانونها از سنخ موجودات ایده آل است. به عبارت دیگر موجود بر دو گونه است: رئال و ایده آل.
بی مناسبت نیست یادآور شویم که این دو تعبیر مختلف از قانونها: تعبیر پوزیتیویستی و تعبیر ایده آلیستی به وسیع ترین معنای کلمه، ربطی به اختلاف جهان بینی ها ندارد. مثلاً چنین نیست که یک مسیحی به دلیل ایمانش به قبول ایده آلیسم التزامی داشته باشد. او ایمان دارد که خدا هست و جان جاودانی دارد. این ایمان او را به قبول موجودات ایدئال ملتزم نمی کند. از طرف دیگر کمونیست ها معتقدند که هر چه هست مادی است و مرادشان این است که هر چه هست جسمانی است، ولی در عین حال ضروری بودن و سرمدی بودن قانونها را قبول دارند. قبول دارند که قانونها هست نه همان در ذهن ما که در عالم بیرون از ذهن نیز هم. به یک معنا این گونه کسان ایدئالیست تر از مسیحیان اند. این بحث، بحثی است فلسفی، به جهان بینی ربطی ندارد.
به مسأله برگردیم. کسانی که برای قانونها نحوه ی دیگری از وجود، وجودِ ایده آل را می پذیرند، به حسب آنکه از ایده آل مرادشان چه باشد، خود تقسیم می شوند به چند دسته. فهم مسأله منوط است به درمیان آوردن این پرسش که مراد از وجود ایده آل چیست و آن را چگونه فهم باید کرد. پاسخ هایی که بدین پرسش داده اند، کلاً و اجمالاً سه تاست.
یکی آن است که: وجود ایده آل وجودی است ناوابسته به رئال که فی نفسه ثابت است و تشکیل دهنده ی جهانی است ورای جهان چیزوش و بیش از این جهان. در این جهان ایده آل، البته نه مکانی هست و نه زمانی، نه تغیری و نه امری که صرفاً مجعولیت (یا Faktizitat واقعیت) داشته باشد. هر چه هست سرمدی است، ناب است، تغییرناپذیر است و ضروری الوجود است. این قول منسوب است به مؤسس فلسفه ی اروپایی ما، افلاطون. و او نخستین کسی است که مسأله ی قانونها را مطرح کرده و آن را به صورتی که گفتیم، بر عهده ی حل گرفته است.
راه حل دیگر به این تقریر است که: ایده آل ثبوت دارد ولی نه منفک و مجزا از رئال. در ضمن رئال است که ایده آل نیز هست. در جهان اگر نیک بنگریم، صور نوعی خاصی هست، ساختار مشخصی هست که در چیزهای جزیی تکرار می شود و به آن ذات می گویند. صور نوعی چنان است که عقل ما در آنها قانونها می تواند خواند. فقط در ذهن ماست که قانونهای به ضابطه درآمده (فرموله) وجود دارد. اما کار تدوین قانونها در جهان چیزها منشأ انتزاع دارد و به همین جهت در جهان نیز از اعتبار برخوردار است.
این راه حل، که اجمالاً شبحی از آن بازنمودیم، راه حلی است که آن را شاگرد افلاطون و مؤسس بیشتر علوم، ارسطو، پیشنهاد کرده است.
سرانجام، راه حل سومی هم هست که به آن در ضمن بحث از قول تحصّلی مذهبان اشاره ای رفت. در این راه حل انکار نمی کنند که قانونها را وجودی است ایده آل. اما ایده آل را خود وجودی است صرف ذهنی معتبر بودن قانونها در عالم از آن روست که معطی صورت چیزها ذهن ماست. آموزگار این نظر، که مجملی از آن بازنمودیم، فیلسوف بزرگ آلمانی ایمانوئل کانت است.
گزاف نیست که بگوییم نزد ما در اروپا، کمتر فیلسوف بزرگی است که یکی از این سه قول را قبول نداشته باشد. نیز مبالغه نیست که بگوییم که فلسفه، تا حدی زیاد، عبارت بوده است از تأملاتی در این قولها و هنوز نیز همچنان است که بوده است. سه سال پیش توانستیم در دانشگاه مشهور آمریکایی نوتردام نزدیک شیکاگو، در بحثی شرکت کنم که در آن بیش از صد و پنجاه فیلسوف و منطقی شرکت داشتند. سه سخنران جلسه، هر سه اهل منطق ریاضی بودند و گفته های آنان جنبه ی علمی ریاضی منطقی داشت. پروفسور آلونزو چرچ (1) از دانشگاه پرینستون، یکی از نامداران منطق ریاضی در جهان، از نظریه ی افلاطون دفاع کرد تقریباً به همان صورت که استاد قدیم در آگورای (2) آتن آن نظریه را عنوان می کرد و من باید اقرار بدهم که به خوبی از عهده برآمد. برای ما امروزیان، که به این همه قانونها پی برده ایم، شاید نسبت به دوره های دیگر میأله داغتر هم شده باشد.

پی‌نوشت‌ها:

1.Alonzo Church.
2.آگورا Agora در شهرهای یونان، مرکز تجارت و سیاست بوده است.

منبع:یوخنسکی، یوزف ماری، (1902-1995)، راه هایی به تفکر فلسفی (درآمدی بر مفاهیم بنیادین)، پرویز ضیاء شهابی، آبادان: پرسش، چاپ دوم 1389.



 

 

نسخه چاپی