چگونه امپراتوری بابل از میان رفت
چگونه امپراتوری بابل از میان رفت

نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی



 

 


امپراتوری بابل که به دست سلطان نینوس برپا شد، قرنها پس از او باقی ماند. اما سرانجام روزی فرا رسید که این امپراتوری نیرومند فرو ریخت و علت آن هم ثروت و عظمتش بود. افول امپراتوری مقارن بود با زمانی که سارداناپال (1)، سی امین جانشین نینوس، بر تخت نشست. سارداناپال تن آساترین و شهوترانترین پادشاه آشوری بود. بسیار کم از قصر خارج می شد و شب و روز سرگرم عیش و عشرت بود. بیش از هر کاری به خوردن و نوشیدن علاقه داشت و گاه خودش برای ارضای شکمپارگیش غذاهای جدید اختراع می کرد. اغلب لباده ای زربفت به تن می کرد که برای زنان برازنده تر بود تا برای پادشاه سرزمینی بزرگ و فرمانده ی لشکریان و قاضی القضات مردم. ایالات را حکامی اداره می کردند که هر کدام به هر شکل که می توانستند مردم را غارت می کردند. هر حادثه ی بدی که در چنین وضعی روی می داد، نتایج فاجعه آمیزی به بار می آورد و همین طور هم شد.
شخصی به نام آرباسس (2)، که اهل ماد بود و از جهت رفتار و کردار بسیار برجسته تر از پادشاهی بود که به او خدمت می کرد، از طرف سارداناپال به فرماندهی لشکریان ماد مأمور خدمت در بابل شد. در این شهر، او با افسری بابلی که فرماندهی نیروهای بین النهرین را بر عهده داشت آشنا شد. اسم این افسر بلسیس (3) بود و علاوه بر اطلاعات نظامی، از فن ستاره شناسی که تخصص کلدانیان بود نیز بهره داشت. او در ستاره ها دیده بود که سرنوشت مقدر کرده است که آرباسس اهل ماد بر سرزمین سارداناپال حکمرانی کند. همین کافی بود که این دو مرد توطئه ای ترتیب دهند. آرباسس به دوستش وعده داد که اگر پادشاه شد، او را فرمانده ی ایالت بابل کند و مشغول انتخاب همدستانی از میان دیگر فرماندهان لشکر سلطنتی شد. اغلب آنها را به میهمانیهای بزرگ می خواند و به هر بهانه ای تحفه و هدیه ای به آنها می داد و وقتی آنها را به خود وابسته می کرد، نقشه اش را برای آنها شرح می داد و بزودی طرفداران زیادی جمع کرد. ولی قبل از شروع کار به فکر افتاد سارداناپال را که هرگز ندیده بود بشناسد. پس به هر قیمتی که بود دوستی یکی از برده های قصر را به خود جلب کرد و بدون آنکه دیده شود وارد سرای سارداناپال شد و او را دید که در وضع بسیار زشتی، مست و مدهوش، افتاده است. با دیدن این منظره، نفرتش گرفت و مصممتر شد تا این پادشاه نالایق را از تخت براندازد.
در آن زمان، سربازان ارتش آشور مدت یک سال خدمت می کردند. پس از یک سال، آنها را به ایالتهای زادگاهشان می فرستادند و سربازان تازه ای می گرفتند. وقتی زمان خاتمه ی خدمت سربازان آرباسس و بلسیس فرا رسید، آن دو به جای آنکه سربازان را طبق قانون مرخص کنند، همراه آنها به اطراف و اکناف کشور روان شدند و مردم را به عصیان و قیام دعوت کردند و وعده ی آزادی دادند. فرماندهان دیگر هم که آرباسس با آنها دوست شده بود چنین کردند، و چندی نگذشت که تمام امپراتوری به حرکت درآمد و آماده ی قیام شد. وقتی خبر به سارداناپال رسید، نیروهایی را که هنوز در اختیار داشت به مقابله ی شورشیان فرستاد و در همان روزهای اول آنها را شکست داد. شورشیان به کوهها عقب کشیدند و فرماندهان به شور پرداختند. آرباسس ترسیده بود و قصد داشت مسئله را تمام کند، ولی بلسیس به همه خاطر نشان کرد که خدا با آنهاست و به نشانه هایی که در ستاره ها دیده بود و شکی در آن نبود اشاره کرد، تا آنجا که شورشیان جرئت خود را بازیافتند و مبارزه را از سر گرفتند. اما بار دیگر سربازان سارداناپال فاتح شدند و آرباسس هم زخمی شد. حرارت توطئه گران به میزان محسوسی فرو نشست و فرماندهان تصمیم گرفتند که هر کدام راهی دیار خود شوند و هر طور شده هسته ی مقاومتی علیه ظلم سارداناپال تشکیل دهند. صبحگاهان، بلسیس، که تمام شب نخوابیده بود، با آنها اتمام حجت کرد و گفت:
ـ یاران! اگر شما فقط پنج روز دیگر منتظر بمانید، بی آنکه دست به کاری بزنید، به شما کمک خواهد رسید و در اقدام خود پیروز خواهید شد. به شما قول می دهم که پس از پنج روز وضع دگرگون خواهد شد. در اینهمه سال که ستاره شناسی کرده ام، هرگز به علامتی به این روشنی بر نخورده ام.
شورشیان با هم رأی زدند و سرانجام خواهش بلسیس را پذیرفتند. گویی ارتش سارداناپال قصد دنبال کردن شورشیان را نداشت و آنها هم از اینکه پنج روز دیگر متفرق شوند چیزی را از دست نمی دادند. پنج روز دیگر هیچ کس کاری نکرد، و فرماندهان داشتند مقدمات عزیمت را فراهم می کردند که در صبح روز ششم، بلسیس نقطه ی سیاهی را که هر لحظه بزرگتر می شد در دشت به آنها نشان داد. او سواری بود که از باختر می آمد تا به سارداناپال اطلاع دهد که نیرویی تازه نفس به زودی وارد خواهد شد. آرباسس با شنیدن این خبر تصمیم گرفت که به فرماندهی گروهی از چابکسواران به مقابله ی این فوج برود تا در صورتی که نتوانست آنها را از جانبداری سارداناپال باز دارد، اقلاً اسیرشان کند. آرباسس پس از دو روز به آنها رسید، و بی آنکه مشکلی پیش آید، آنها را با خود همداستان ساخت. همه کمابیش شهرت شجاعت و فضایل آرباسس را در مقابل پستی و بزدلی سارداناپال شنیده بودند.
در همان زمانی که آرباسس مذاکراتش را با فوج باختریان با موفقیت به پایان رساند، سارداناپال از همه جا بیخبر، از پیروزی چند روز گذشته خیالش راحت شده بود و دستور داده بود به سربازان جیره های فوق العاده از شراب و گوشت گاو بدهند، تا آنجا که تمام اردو از شدت خوردن و نوشیدن بسیار در سستی و بیحالی افتاده بود. آرباسس از این وضع خبردار شد و فرصت را برای اقدام مناسب دانست و پیش از آنکه بار دیگر نظم و ترتیب در اردوگاه سارداناپال برقرار شود علامت حمله داد و شبانه به اردوی شاهی یورش برد و هیچ اقدامی هم از جانب آنها برای دفاع به عمل نیامد. سربازان سارداناپال مثل گاوهایی که در کشتارگاه کشته می شوند، از دم تیغ گذشتند، اردو به تصرف درآمد و آنها که تازه از خواب برخاسته و متوجه ی ماجرا شده بودند به سوی بابل گریختند. فردای آن شب، سارداناپال دو لشکر به مقابله ی آنها فرستاد که شورشیان آنها را هم تارو مار کردند و شهر را به محاصره درآوردند.
سارداناپال به خطر پی برد، ولی چندان هم ناراحت نشد، چون از قدیم شایع بود که اگر رودخانه با شهر به جنگ برنخیزد، بابل به دست کسی نخواهد افتاد و رودخانه هم که نمی تواند با شهر بجنگد! بنابراین، سارداناپال مطمئن بود که هیچ دشمنی بر شهر زیبای او مسلط نخواهد شد.
در ابتدا هم مثل اینکه حق با او بود. شورشیان به شهر حمله بردند، ولی دیوارها بلند و محکم بود و از شهر چنان دفاع جانانه ای شد که عقب رانده شدند. در آن روزگار، هنوز ابزاری که بعدها برای تصرف شهرها اختراع شد وجود نداشت، نه منجنیق اختراع شده بود که با آن سنگ و نیزه بیندازند، نه ارابه های سنگینی که دیواره های محکم را فرو ریزد، و نه سپرهای بزرگ که مهاجمان را محافظت کند تا به باروی شهر نزدیک شوند و نقب و سوراخ بزنند. سارداناپال خیالش راحت بود که شورشیان خسته می شوند و پس از به هدر دادن نیروهاشان، پی کار خود خواهند رفت.
ذخیره ی آذوقه ی شهر کافی بود و شبها هم می شد از راه شط هرچه لازم بود به شهر بیاورند و خطر قحطی شهر را تهدید نمی کرد. محاصره ی شهر دو سال طول کسید و هیچ یک از دو طرف به توفیقی دست نیافتند. شورشیان دست بردار نبودند، کشته می دادند، پشت سر هم حمله می کردند، و کم کم علائم نارضایتی در میان سربازان ظاهر می شد. آرباسس اعتقادش را به پیشگویی بلسیس که دیگر از علائم و نشانه های خوب ستارگان حرفی نمی زد، از دست داده بود.
سرانجام در بهار سومین سال، بارانهای فصلی شدت یافت و رگبارهای تند موجب طغیان فرات شد. تمام قسمتهای پست شهر را آب فرا گرفت و سیل در یک روز نزدیک به دویست متر از دیوارها را برد. پیشگویی بلسیس به تحقق پیوست: رودخانه با شهر به جنگ برخاسته بود و آخرین روزهای عمر بابل فرا می رسید.
سارداناپال هم این واقعیت را دریافت، و قبل از آنکه حمله ی نهایی آغاز شود، کوهی از آتش در میدان بزرگ شهر برافروخت و تمام خزاین و زنان درباری و بچه ها و خدمتگزاران محبوب خود را در آتش انداخت، و سرانجام خود را نیز به درون آتش افکند. بدین گونه آخرین پادشاه آشوری بابل در آتش نابود شد.
آرباسس و همراهانش وارد شهر شدند و آنجا را تصاحب کردند، و مردی از قوم ماد جانشین پادشاه خودکامه شد! یک امپراتوری پانصد ساله نابود شد، زیرا پادشاهی که بر آن فرمان می راند نتوانست از آن محافظت کند، چرا که پستی ها و بدکرداریهای هر پادشاه موجب رویگردانی مردم از او می شود، و سلطانی که حرمتش شکسته شد قادر به حفظ قدرت خویش نخواهد بود.
پس از مرگ سارداناپال، ایالتهای مختلف امپراتوری آزادی خود را بازیافتند و بابل به صورت شهری درآمد که برای ساکنانش بسی بزرگتر از حد لازم بود. شهری که در آن قصرها و معابد سر بر آسمان کشیده بود، چراگاه گوسفندان گشت و خانه ها ویران و از علف پوشیده شد. پایتخت پرشکوه سمیرامیس پس از چندی به صورت شهرک سوت و کوری درآمد که در سایه ی نخلستانها به خواب رفته بود.

پی نوشت ها :

1. Sardanapale.
2. Arbaces.
3. Belesys.

منبع مقاله: گریمال، پی یر؛ (1373)، اسطوره های بابل و ایران باستان، ترجمه ایرج علی آبادی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم

 

 

نسخه چاپی