مارکس و فلسفه تاریخ
 مارکس و فلسفه تاریخ

نویسنده: مایکل استنفورد
ترجمه: دکتر مسعود صادقی


 

1.«مسئله اصلی تغییر آن [جهان] است.»

در این کتاب میان فاعلی تاریخ ـ تاریخ (1) ـ و تاریخ نگاری ـ تاریخ (2) ـ تفاوت نهادم. در این بخش، بر بعد سوم نظر می‌اندازیم: فلسفه تاریخ؛ یعنی آنچه ما در کل، هم از تاریخ (1) و هم از تاریخ (2) می‌سازیم. کارل مارکس (1818 ـ 1883) سهمی بسزا در همه این ابعاد دارد و تأثیر او به هیچ وجه پایان نیافته است.
مارکس، برخلاف دیگر متفکرانی که مدنظر قرار دادیم، عمل گرا بود. همه زندگی او مطابق با این سخن آغازین اوست:
فلاسفه، تنها این جهان را به انحای مختلف تفسیر کرده اند، مسئله اصلی تغییر آن است (Marx, 1975, p. 423).
او پیش از آنکه به سی سالگی برسد، مطالعه فلسفه را متوقف کرد و خود را وقف اقتصاد، تاریخ و سیاست نمود. آرای او از آمیزه فلسفه ایدئالیستی آلمانی، سوسیالیسم و عقل گرایی فرانسوی و اقتصاد سیاسی انگلیسی، شکل گرفته بود. بنابراین، فلسفه تاریخ دغدغه اصلی او نبود. با این حال، او در تلاش برای تفسیر و تغییر جهان، مجموعه ای از نظریات را که شاید تنها فلسفه تاریخ جامعی باشد که امروزه جدی گرفته شده، بسط داده است. نه اینکه دیدگاه او از قبول جهانی برخوردار شده باشد، بلکه مسئله تنها این است که اکثر منتقدین مارکسیسم، از پس این فلسفه بر نمی آیند (آنها این طور توضیح می دهند که ما به فلسفه تاریخ نیازی نداریم، اما مارکسیستها با تندی پاسخ می دهند: این فقط از دماغ سوختگی شان است).

2.پنج پرسش در فلسفه تاریخ

فلسفه تاریخ مارکس به این پنج سؤال بزرگ پاسخ داد:
1. مفاد تاریخ چیست؟ چه عناصری تاریخ را می سازند؟ مهم ترین آن عناصر کدام اند؟ چه ارتباطی میان این اجزاء وجود دارد؟
2. جریانهای تاریخی چگونه حرکت می کند؟ مکانیسم این فرایند چیست؟ (زیرا مارکس، مانند هگل، تاریخ را یک فرایند می دانست). چه چیزی این پویایی را شکل می دهد؟ چگونه این اجزا بر یکدیگر عمل می کنند؟ این بسط و گسترش چگونه رخ می دهد؟
3. تاریخ به کجا می رود؟ غایت جریان حوادث چیست؟ و معنای آن چیست؟
4. ما در کجای تاریخ ایستاده ایم؟ چگونه درگیر آن شده ایم؟ چگونه باید خود را در پرتو تاریخ دریابیم؟
5. چه باید بکنیم؟ اگر مسئله این است که جهان را تغییر دهیم، چگونه باید در جهت این کار تلاش کنیم؟ نقشی که بازی می کنیم چه معنایی می تواند به زندگی ما بدهد؟
همان طور که دیدیم، در فلسفه هگل می توان به بسیاری از این پرسشها پاسخ داد. آیا مارکس صرفاً جهت سلف خود را تکرار می کند؟ به هیچ وجه، مارکس انسانی کاملاً متفاوت، با زندگی و هدف بسیار متفاوت بود. او عمیقاً تحت تأثیر مردم، آرا و حوادثی بود که هگل (که بیش از پنجاه سال پیش از او زندگی می کرد) چیزی از آن نمی دانست. علاوه بر این، مارکس در اوایل کار خود به صراحت هگل را نقد می کرد و با او مخالفت می ورزید. با وجود این، حجم زیادی از کار هگل نزد مارکس به جای مانده بود؛ کسی که سالیان متمادی پیرو ستایشگر و پایدار آن فیلسوف بزرگ باقی ماند (Berlin, 1948, p. 60).

اشکالات هگل

پس اختلاف آن دو در کجا بود؟ اختلاف نخست درباره دین بود. نه اینکه دین اساساً برای مارکس مهم بوده باشد. او از خانواده ای یهودی بود، هرچند او و پدرش هر دو تعمید داده شده بودند. پدرش، هاینریش، انسانی مهربان بود که به باور عصر روشنگری درباره خیر ذاتی انسان و نیروی استدلال عقلانی اعتقاد داشت. کارل هیچ گاه این قدر خوش بین نبود، اما در عقل گرایی معتدل پدرش و باور او به پیشرفت شبیه او بود. این نگرش که اساساً از آن قرن هجدهم بود، به همراه تیزهوشی او و طعنه های نیش دارش، در عصر رمانتیسم و ملی گرایی ای که مفاهیم مبهم ـ عرفانی، متافیزیکی و غیرعقلانی آن هیچ حاصلی برای او نداشت، به کار او آمد. مارکس در دانشگاه برلین، که از سال 1836 تا 1841 در آن حقوق، فلسفه و تاریخ می خواند، با هگل گرایی روبه رو شد.
مارکس با غور در نوشته های هگل، همزمان، هم مجذوب قدرت آن شد و هم از مفاهیم مبهم ایدئالیسم آزرده خاطر گردید. آسودگی از دو ناحیه برای او حاصل آمد. مارکس در سال 1842، با درگیر شدن در ژورنالیسم سیاسی، وارسی دقیقی از فلسفه حقوق هگل به عمل آورد. او دریافت که روابط قانونی، همچون اشکال دولت، بخشی از «به اصطلاح بسط عمومی ذهن بشری نیستند (طعنه ای بر هگل)، بلکه بیشتر در شرایط مادی زندگی ریشه دارند...» (Marx, 1975, p. 425). حول و حوش این زمان (1842 ـ 1843)، بذرهای نظریه مارکس درباره ماتریالیسم تاریخی در ذهن او کاشته شد. طرح کلی این نظریه در ادامه آمده است.

تأثیر فویرباخ

دومین مایه تسکین برای تشنهای میان تحسین و انزجار در ذهن مارکس کشف فویرباخ بود. لودویگ فویرباخ ملحدی بود که در سال 1841 اساس مسیحیت و در سال 1843 آرای مقدماتی برای اصلاح فلسفه را چاپ کرد، و از مارکس خواسته شد تا دومی را بازبینی کند. پیام فویرباخ ساده بود. «آگاهی از خدا خود آگاهی است و شناخت خدا شناخت خود». به جای الهیات (پژوهش در باب خدا)، بخوانید انسان شناسی (پژوهش درباره انسان)، خلاصه اینکه، او اعتراضی قدیمی علیه دین را مطرح می کرد، یعنی اینکه انسانها خدا را با تصور خودشان می سازند. در قرن ششم پیش از میلاد گزنوفانس به این نکته اشاره کرد و افزود اگر گاوان و اسبان دست می داشتند، خدایان را به صورت گاو و اسب تصویر می کردند. با وجود این، این تصور الهام بخش مارکس و همکاران هگلی مشرب او از جمله دوست و همکار آینده وی، فریدریش انگلس بود. مارکس اظهار داشت «هیچ راهی به سمت حقیقت و آزادی جز از طریق نهری آتشین (معنای لغوی فویرباخ Feuer-bach) وجود ندارد
(Marx, 1975, p. 434). فویرباخ مخصوصاً در پی آن بود که خطای هگل را در درآمیختن انسان با خدا وارونه سازد. او می نویسد: کافی است فلسفه نظری را واژگون سازیم. تا به حقیقت در هیئت ناپوشیده، ناب و آشکار آن دست یابیم
(Walker, 1978,p. 74).
همان طور که انگلس تأثیر فویرباخ را چنین متذکر می شود:
این تأثیر ماده گرایی را دوباره بر تخت نشاند. طبیعت مستقل از همه فلسفه ها وجود دارد. این همان بنیانی است که همه ما انسانها، که خود محصولات طبیعتیم، در آن ریشه دوانده ایم... شور و اشتیاق، عمومی بود و همه ما بی درنگ فویرباخی شدیم (Ibid).

«پیش شرط همه نقدها»

اما مارکس نقد فویرباخ بر هگل را چندان کافی نمی دانست؛ فویرباخ تنها مجموعه ای از ایده ها را جایگزین مجموعه ای دیگر کرده بود. آنچه مورد نیاز بود، نه ایده، بلکه عمل بود؛ و نه تفسیر جهان، بلکه تغییر آن بود. درست است که «این بعد عملی، به نحو انتزاعی توسط ایدئالیسم بسط داده شد»، اما هگل، تنها از پیشرفت ایده ها سخن گفته بود، نه از «عمل و فعالیت محسوس بشری» (Marx, 1975, p. 421). فلسفه هگل، بسط اندیشه را از خلال فرایندی دیالکتیکی به سمت حقیقت تصور می کند؛ این مسئله، هم به صورت انتزاعی است (چنان که در کتاب منطق او آمده است) و هم در خلال زمان است (چنان که در فلسفه تاریخ او آمده است). مارکس می خواست این بسط ایده ها را ، با بسط فعالیت محسوس بشری ـ یعنی شرایط سخت و این جهانی زندگی روزمره، مخصوصاً زندگی فقرا ـ جایگزین کند. بنابراین، برانداختن دین باید به برانداختن قوانین و عادات و رسوم جامعه بشری که از جانب دین حفظ و حمایت می شوند، بینجامد. بنابراین، او می نویسد:
رنج مذهبی در آن واحد هم بیان رنج واقعی و هم اعتراضی علیه رنج واقعی است. دین آه یک مخلوق مظلوم و ستمدیده است؛ جان یک جهان بی جان و روح جهانی بی روح. دین افیون توده هاست. بنابراین، نقد آسمان به نقد زمین، نقد دین به نقد حقوق و نقد الهیات به نقد سیاست می انجامد (Marx, 1975, pp. 244-5).

پرولتاریا (طبقه کارگر)

نقد سیاست در درجه اول، مورد علاقه مردم عادی است که تحت شرایطی زندگی می کنند که «انسان در آن، موجودی حقیر، به بردگی گرفته شده، فراموش شده و ذلیل است»؛ شرایطی که به بهترین وجه در فریاد اعتراض مردی فرانسوی، هنگامی که مالیاتی اجباری بر سگان وضع شده بود، توصیف شده است: «سگهای بیچاره! آنها می خواهند با شما معامله انسانها را بکنند (Marx, 1975, p. 251)» این آگاهی اجتماعی برای مارکس، از دوشادوشی با مردم بیچاره حاصل نیامد، (آن گونه که مارکس بعدها در تبعید آن را تجربه کرد)، بلکه از مطالعه آثار سوسیالیستهای فرانسوی و مطالعه عمیق انقلاب فرانسه حاصل شد. اما بیش از توده مردم، این طبقه کارگر بود که مارکس نظریات و امیدهای خود را بر آنان استوار داشته بود. او (به سال 1843 ـ 1844) نوشت:
طبقه کارگر به تازگی در آلمان و به علت جنبشهای صنعتی رو به پیدایش، در حال تکوین است، زیرا طبقه کارگر، نه به واسطه فقر طبیعی، بلکه به دلیل فقر مصنوعی، تشکیل شده است (Marx, 1975, p. 256).
بیش از آنکه بدبختی این مردمان مفلوک، او را برانگیزاند (فقر چیز جدیدی نبود)، این واقعیت که آنها هیچ جایگاه اجتماعی نداشتند او را تکان می داد. مارکس، طبقه کارگر را اضمحلال تمام طبقات توصیف می کند:
... وقتی طبقه کارگر، اضمحلال نظم جهانی موجود را اعلام می کند، تنها راز وجود خود را اظهار می دارد، زیرا وجود طبقه کارگر، اضمحلال حقیقی آن نظم است. وقتی طبقه کارگر خواستار نفی مالکیت خصوصی می شود، تنها اصلی را برای جامعه بر می کشد که جامعه پیش از این، آن را برای طبقه کارگر اصل قرار داده بود... (Ibid).
شاید اغراق آمیز به نظر برسد که ادعا کنیم خلق طبقه کارگری فاقد دارایی نابودی ساختارهای یک جامعه و اضمحلال همه پیوندهایی است که جامعه را پیوسته نگه می دارد. اما توصیف انگلس از طبقه کارگر در انگلستان، به سال 1844 نشان می دهد که این مسئله چندان هم اغراق آمیز نیست. همان طور که او اشاره می کند در قرون وسطی، رعیت تضمینی برای راههای گذران زندگی در نظام فئودالی جامعه داشتند؛ نظامی که در آن عصر عضوی جایگاه خاص خود را داشت. کارگر آزاد به هیچ وجه چنین تضمینی ندارد، زیرا او تنها وقتی در جامعه صاحب جایگاه است که طبقه بورژوا بتواند از او بهره برداری کند؛ و در همه موارد دیگر، مورد غفلت قرار می گیرد، گویی وجود ندارد (Engels, 1969, p. 212).
خلاصه اینکه پرولتاریا از نظر مارکس طبقه ای از کارگران صنعتی است که نه ثروتی دارد و نه جایگاهی در جامعه، از سه ستون اجتماعی وبر ـ ثروت، شأن و قدرت ـ این طبقه کاملاً فاقد دو مورد از آنهاست. مارکس به آنها نوید ستون سوم را می دهد. او امیدوار بود که فلسفه آلمان، دست در دست کارگران آلمانی فعالیت کند تا به آنچه او (در سال 1843) آن را شرایط قرون وسطایی راکد آلمان می دانست، خاتمه ببخشند:
همان طور که فلسفه سلاح مادی خود را در طبقه کارگر می یابد، طبقه کارگر نیز سلاح عقلی و نظری خود را در فلسفه می یابد... (Marx, 1975, p. 257).
اما او اذعان می دارد که وامدار فرانسویان است. در نهایت، نتیجه می گیرد:
وقتی همه شرایط داخلی فراهم شد، بانگ خروس گالیک (1)، روز رستاخیز آلمان را بشارت خواهد داد .(Ibid)

7. 1847 و مانیفست

کمتر از پنج سال بعد، در فوریه 1848، عده ای از سربازان فرانسوی به سمت ازدحام اهالی پاریس شلیک کردند. انقلابی در شهر پا گرفت. پادشاه (لویی ـ فیلیپ) از مقام خود کناره گیری کرد و به انگلستان گریخت و جمهوری دوم فرانسه اعلام شد. خروس گالیک بانک سر داده بود. آیا این همان علامتی نبود که آلمان منتظر آن بود؟ در واقع چنین به نظر می آمد، زیرا در سراسر اروپا انقلابهایی شعله ور شدند. مارکس و دوستش انگلس، با آینده نگری ای در خور توجه، این حادثه را پیش بینی کرده و متن کلاسیک مارکسیستی را با عنوان مانیفست حزب کمونیست (The Manifesto of the Communost party) تدوین نموده بودند. این متن در لندن و در 24 فوریه 1848، درست همان روزی که لویی ـ فیلیپ از پایتختش گریخت، به چاپ رسید. از لحاظ شکل و هدف، این متن چیزی جز یک جزوه سیاسی نیست که به جهت مواجهه با شرایط فعلی نگاشته شده است. اما در عین حال، شامل بخش عمده ای از فلسفه تاریخ مارکس است. (شگفت آنکه این متن به ندرت در انقلابهای 1848 خوانده شد و تأثیر واقعی آن در دهه 1870 آغاز گردید.) اما این نوشته با [ذکر] لحظه ای حیاتی آغاز می شود: «روحی اروپا را در می نوردد ـ روح کمونیسم». به عنوان عبارتی که در آستانه سال انقلابها نوشته شده، از این به هنگام تر نمی توانست باشد.
مارکس در پیش بینی انقلاب درست عمل کرد. اما در پیش بینی موفقیت انقلابها کاملاً برخطا بود. در انتهای سال 1849 همه انقلابها فرو نشستند. ارزیابی مارکس از وضعیت اقتصادی و سیاسی اروپا در سال 1847 به نحو شگفت انگیزی دقیق بود. اگر به آن سال برگردیم و بیندیشیم، نتایج نظری ای که او از آن شرایط استنباط کرده است، به آسانی قابل فهم خواهند بود. متأسفانه، او در باقی زندگی خود، اصلاح اندکی را در نظریه خود به عمل آورد. در حالی که سیر تاریخی، به نحو فزاینده ای از آنچه او انتظار آن را داشت، فاصله می گرفت. مارکسیسم تا ظهور لنین (که سیزده سال پیش از مرگ مارکس متولد شد) خود را با نتایج عملی انقلاب وفق نداد. اینک که تجربه هفتاد ساله لنین شکست خورده است، می توان پرسید که آیا کمونیسم آینده ای دارد؟ از طرف دیگر، خواننده باید در مانیفست اندیشه های هوشمندانه آن را درباره بسیاری از حقایق در باب سرمایه داری، که یک قرن و نیم پس از آن نیز توان خود را حفظ کرده اند، دریابد. هیچ سرمایه داری نمی تواند پیروزی سرمایه داری را، آن گونه که مارکس در صفحات آغازین مانیفست تحسین کرده، بستاید. اما وقتی او به فهرست کردن آثار ویرانگر آن بر جوامع سنتی ادامه می دهد، به ندرت مبالغه می کند. در واقع، اتهامات بیشتری را هم امروزه می توان به سرمایه داری نسبت داد؛ یعنی ویران کردن منابع طبیعی جبران ناپذیر سیاره زمین بی هیچ مبالاتی؛ آلوده کردن هوا، دریا، زمین و جو و تجارتهای چند میلیارد دلاری در امور تسلیحاتی که دولتهای جهان را بی وقفه با ابزاری تجهیز می کند که افراد ملت خود و دیگر ملتها را نابود سازند. درست است که بسیاری از حکومتهای کمونیست نیز در مورد این خطاها و جنایتها مقصرند، اما این امور با سقوط دولتهای کمونیست به هیچ وجه تمایز نیافته است.
پی نوشت:
1. Gallic؛ از واژه لاتینی «Gallia» یعنی «Gaul»، نام قدیمی سرزمینی واقع میان کوه های پیرنه، دریای مدیترانه، کوه های آلپ، رود راین و اقیانوس اطلس. نام ساکنان این سرزمین و تمدن آنها گل خوانده می شود. خروس گالیک، یعنی خروس مردم و سرزمین گل. خروس، نماد کشور فرانسه است.
منبع: استنفورد، مایکل؛ (1384)، درآمدی بر تاریخ پژوهی، مسعود صادقی، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی، دانشگاه امام صادق (ع) معاونت پژوهشی، 1385.

 

 

نسخه چاپی