گابریل مارسل
گابریل مارسل

نویسنده: یوزف ماری بوخنسکی
مترجم: دکتر شرف الدین خراسانی



 

الف. گسترش و ویژگی

گابریل مارسل(1) (تولد: 1889)، همراه کارل یاسپرس(که غالباً با وی مقایسه می شود) وابسته به دومین گروه فیلسوفان اگزیستانس است که تا آن جا به راه ویژه ی خود می روند که، بر خلاف هایدگر و سارتر، اولاً در کنار فراباشی «افقی» یک فراباشی «عمودی» (در مسیر به سوی خدا) را نیز می پذیرند. ثانیاً هستی شناسی را به معنای کلاسیک این واژه انکار دارند؛ و به تحلیهای عقلانی کمتر و بیشتر به توصیفهای تجربه های زیسته ی وجودی می پردازند. در این میان تلقی مارسل چنان آشکارا ضد نظامسازی است که خلاصه کردن نظریات وی دشوارتر از همه ی فیلسوفان اگزیستانس دیگر است. در واقع تاکنون هیچ کس موفق نشده است که آن ها را منظماً عرضه و توصیف کند. بدین علت، و نیز از آن رو که مارسل اثر اساسی خود را: پژوهشی در ماهیت زندگانی روحی (2) تازه اعلام کرده است و ظاهراً در آن حد تا امکان فلسفه اش در قالب یک نظام درآمده است، بهتر است که توصیف فلسفه ی او را، با وجود اهمیت فراوان آن، به نقل اساسی ترین نکات محدود کنیم.
از لحاظ زمانی، مارسل نخستین فیلسوف اگزیستانس معاصر است. وی قبلاً در سال 1914 در مقاله ای به عنوان «وجود و عینیت»(3) اصولی از فلسفه ی اگزیستانس را مطرح کرده بود. از میان همه ی نمایندگان اگزیستانسیالیسم، وی نزدیکترین به کرکه گور است. با وجود این، باید تأکید کرد که وی اندیشه های بنیادی خود را بی آنکه که هنوز یک سطر از آثار کرکه گور خوانده باشد عرضه کرده بود. همچنین، جریان گسترش وی آن گونه که آن را در دو اثر خود یادداشتهای روزانه ی متافیزیک (4) در سالهای 1917- 1914 و بودن و داشتن (5) (در سالهای 1933- 1918) تصویر کرده است، هماهنگ با طریقه ی کرکه گور است. همان گونه که اندیشمند دانمارکی از موضعگیری بر ضد هگل آغاز کرد، مارسل نیز، پس از اشتغال طولانی با نوهگلیان انگلیسی و بویژه با رویس (6) درکتابش به عنوان متافیزیک رویس(7) (به سال 1945)، اندک اندک خود را از ایدئالیسم آزاد کرد تا به فلسفه ای وجودی درونذهنی برسد. وی از این جا آغاز کرد که برای پاسخ دادن به پرسش درباره ی وجود خدا ناگزیریم از اینکه نخست مفهوم وجود را دقیقتر تعیین کنیم. پژوهشهای وی در این باره، او را به ساخت و پرداخت یک فلسفه ی «مشخص» کشانیدند. آنگاه مارسل به مذهب کاتولیک گروید، و امروز در فرانسه یکی از مهمترین نمایندگان کاتولیکها در زمینه ی فلسفی به شمار می رود. با وجود این، وضع وی در برابر فلسفه ی سنتی کاتولیکی، به ویژه تومیسم، همواره منفی مانده است. در سال 1949 مأمور «سخنرانیهای گیفورد» (7) شد. و از این راه بالاترین امتیاز فلسفی را به دست آورد که تنها نصیب چند تن از اندیشمندان اروپایی (مانند هـ. دریش، اتین ژیلسون، کارل بارت و دیگران) شده است. مارسل نیز، مانند سارتر، معلم دانشگاه نشده است؛ اما از راه روابط گوناگونش با جوانان تأثیر فراوان بر اندیشه ی فرانسوی نهاده است. امروزه وی یکی از سرشناسترین فیلسوفان اروپایی است.

ب. اندیشه های بنیادی

موضوع «بودن» و وجود (اگزیستانس) به عقیده ی مارسل به دو وجه هستی کاملاً و اصولاً مختلف تعلق دارند. این نکته آشکارا در مسئله ی بنیادین «تجسم»(9) نشان داده می شود: پیوند میان من و پیکر یا تن من را نه می توان چونان بودن و نه چونان داشتن تعریف کرد. من تن خود «هستم»، با وجود این نمی توانم خود را با آن یکی بدانم. مسئله ی «تجسم» مارسل را به فرقگذاری روشن میان «مسئله» و «راز» کشانید. «مسئله» معطوف می شود به چیزی که کاملاً در برابر من قرار دارد، و من چونان تماشاگر به نحو عینی می توانم آن را مشاهده کنم. اما راز، برعکس، « چیزی است که من در آن درگیر و داخل(10) شده ام.»؛ بنابراین، نمی تواند ماهیتاً بیرون از من باشد. تنها رازهاست که برای فلسفه دارای اهمیت اند. و بدین علت فلسفه باید فراعینی، شخصی، درام مانند، و حتی سوگمند (تراژیک) باشد. «من تماشاگر یک نمایشنامه نیستم.» این جمله ای است که مارسل می خواهد هر روز آن را به یاد آورد. به عقیده ی او امکان خودکشی نقطه ی آغاز هر گونه متافیزیک را عقلانی نباید دانست، اما درون بنیانه و حدسی نیز نیست: نتیجه ی گونه ای بازاندیشی دوم (11) است.
این متافیزیک را مارسل ساخته و پرداخته نکرده است، اما روش شناسی آن را طرحریزی کرده است. متافیزیک او باید پاسخی به خواست بنیادی هستی شناسی بدهد: هستی باید یافت شود. باید چیزی یافت شود که به آسانی بتوان در مقام توضیح آن را از سر باز کرد؛ مثلاً آن گونه که روانکاوی در توضیح پدیده های روانی آن را از سر باز می کند. از اینکه هستی یافت می شود ما به وسیله ی واقعیت اسرار آمیز«من هستم» (نه کوژیتوی دکارتی) اطمینان داریم. از این راه تضاد میان برونذهن و درونذهن، رئالیسم و ایدئالیسم، از میان برداشته می شود. واقعیت انسانی خود را چونان واقعیت یک انسان شونده (12)، یعنی هستنده ای همواره در حال شدن، آشکار می سازد. هر فلسفه ای که این حقیقت را نشناسد و بخواهد انسان را به وسیله ی نظام (سیستم) توضیح دهد از فهمیدن وی ناتوان است.
به فهم هستی انسانی، پیش از هر چیز، پیوندهای انسانی رهنمون می شود، ملاحظه ی این واقعیت که در احکام «دوم شخص»، یعنی «تو»، آشکار می شود. این «پیوندهای - تویی» غیرعینی و آفریننده اند: من خود را در آنها می آفرینم؛ و در عین حال به دیگری یاری می کنم که آزادی خود را بیافریند. مارسل از این لحاظ تقریباً نزدیک است به اندیشمند یهودی مارتین بویر(13) (1878-1965) که پیش از وی اندیشه های همانندی به میان آورده بود. به عقیده ی مارسل، در نقطه ی مرکزی پیوندهای - تویی وفاداری (14) قرار دارد که چونان تجسم یک واقعیت والاتر و لطیفتر آشکار می شود، چه آنکه وفاداری خود را در آزادی می آفریند. اما بنیادی تر از وفاداری امید است: وفاداری بر پایه ی امید ساخته شده است. به نظر مارسل، امید دارای یک روزنه ی اونتولوژیک است: نشان می دهد که پیروزی مرگ در جهان تنها ظاهری است و واپسین نیست. خود مارسل نظریه اش درباره ی امید را مهمترین نظریه ی فلسفی خویش تلقی می کند؛ و با آن به نحو اساسی راهش از سارتر و هایدگر و نیز، چنانکه پیداست، از یاسپرس، جدا می شود.
اما «تو» انسانی می تواند عینی و چون یک «آن» دریافته شود. اما برای این «آن» مرز معینی وجود دارد که در پس آن «تو» ی مطلق یافت می شود که دیگر نمی توان آن را چونان یک موضوع یا شیء دریافت، و آن خداست. وجود خدا را از راه عقلانی نمی توان ثابت کرد. با خدا می توان در همان پهنه ای روبرو شد که با انسانی دیگر، یعنی در پهنه ی «تو»؛ در عشق و احترام؛ از راه شرکت در هستی حقیقی، که شاید با پرسش فیلسوفانه آغاز می شود.

پی نوشت ها :

1. Gabriel Marcel
2. Research into the Essence of Spiritual Life
3. «Existence et Objectivite»
4. Journal Metaphysique
5.Etre et Avoir
6. Royce
7. La metaphysique de Royce
8. Gifford Lectures
9.incarnation
10. engage
11. reflection seconde
12. homo viator
13. Martin Buber
14. fidelite

منبع :بوخنسکی، اینو- سن تیوسن، (1379)، فلسفه معاصر اروپایی، ترجمه شرف الدین خراسانی، تهران: نشر علمی فرهنگی

 

 

نسخه چاپی