خیالات شرق شناسانه
خیالات شرق شناسانه

نویسنده: کارین جیمز، نیویورک تایمز 27 ژانویه ی 1991
مترجم: حمید رضا رفعت نژاد



 

5 نمونه از نقد رسانه های غربی بر فیلم های ضد خاورمیانه ای

نقد کلیشه 1

درباره ی بدون دخترم هرگز

کلیشه را بچسب، فیلم را ول کن!

بدون دخترم هرگز با توجه به حجم عظیم کلیشه های فرهنگی موجود در آن، بیشتر در حکم یک شکست هنری است! فیلم از مبنای واقعی داستانش، یک کابوس می سازد. در سال 1984 (1363) بتی محمودی (سالی فیلد). به همراه دختر و شوهر ایرانی اش (آلفرد مولینا). به تهران می آیند. نشانه های ضعف شخصیت پردازی و نگاه سطحی به سیاست، تعصبات و محافظه کاری از همان ابتدا در جای جای فیلم موج می زند و مثل آب خوردن در شخصیت مودی (دکتر محمودی) رسوخ می کند. مودی که به همسرش قول داده بود طول مدت سفر دو هفته باشد و پس از آن به میشیگان بازگردند، زیر قولش می زند و بتی عملاً در خانه ی فامیل شوهرش اسیر می شود! و حالا او و دخترش باید به شکل غیر قانونی از این کشور خارج شوند؛ کشوری که بتی آن را عقب افتاده و بدوی می خواند و فیلم هم بر آن صحه می گذارد!
او نمی بایست از این کار شوهرش تعجب می کرد، از همان ابتدا تقریباً همه چیز روشن بود. ابتدا تصویری مهربان از شوهرش می بینیم که به دختر کوچکش می گوید: «بعد از 20 سال زندگی تو این مملکت، دیگه همون قدر آمریکایی ام که پای سیب»! اما فقط کمی بعد از گرفتن این جمله کاری می کند که خیلی راحت در کل این فیلم ساده لوحانه، یک دیو به نظر بیاید: دست روی قرآن می گذارد و قسم می خورد که خیلی زود به میشیگان برگردند؛ وقتی مذهب- آن هم مذهبی به جز مسیحیت- به پای سیب آمریکایی سنجاق می شود نشانه ی واضحی است از این که بوی دردسر می آید؛ دردسر در فیلمی که خیلی خام دستانه و شلخته وار قصد دارد از «قومیت» برای ترسیم قهرمان و ضدقهرمان هایش استفاده کند. اگر جنگ خاورمیانه نبود، قطعاً توجه کمتری به بدون دخترم هرگز می شد. وقتی مودی در میشیگان به بتی می گوید که چیزی برای ترسیدن وجود ندارد و اگر این جمله که: «ما برای گشت و گذار توی خلیج فارس یا هیچ چیز احمقانه ی شبیه این نمی ریم» یک سال زودتر مطرح می شد نمی توانست تا این حد وحشتناک باشد! با وجود این، فیلم کاملاً غیرواقعی است. کاراکترهایش تک بعدی اند و همین طوری و از همان بدو ورود ترسناک اند.
سوال مهم تر این است که چه چیزی باعث می شود مودی در میشیگان چرخش ناگهانی بکند و مخفیانه تصمیم بگیرد برای همیشه با خانواده اش در ایران بماند؟ اگر بنا بود دلیلی روان شناختی برای آن ذکر شود می بایست به شکلی در فیلم نمایش داده می شد. در شکل فعلی ما با همان کلیشه ی معروف مرد شرقی طرفیم: مرموز و زن ستیز! «همه چیز واقعاً فرق کرده!» مودی وقتی به ایران می رسد، 10 سال بعد از آخرین باری که وطنش را دیده بود این جمله را به زبان می آورد و بعد هم در یک چشم به هم زدن استحاله می شود! نمی گذارد بتی از تلفن استفاده کند یا تنها از خانه خارج شود و از خانواده اش گرفته تا معلم های مهتاب، همه او را تأیید می کنند.
از آنجا که شخصیت های فیلم به شدت غیرقابل باورند، جنبه ی انتقادی فیلم در مورد این مسئله ی اجتماعی که «مطابق قانون ایران بتی هیچ حقی در خصوص دخترش ندارد»، در حد یک ملودرام ضعیف تنزل پیدا کرده است.
خیالات شرق شناسانه
حداقل یک کلیشه در بدون دخترم هرگز وجود دارد که مابه ازای بهترش را در جایی دیگر می توان یافت. با این که شباهت های کمی میان این فیلم و آسمان سرپناه برتولوچی- که حکایتی زیبا و پرفراز و نشیب از روزگار غربی هایی است که بعد از جنگ جهانی دوم در شمال آفریقا آواره شده اند- وجود دارد اما در هر دو فیلم شخصیت های زن مجبورند راهشان را در صحرا طی کنند و از راهنماهای بومی کمک بگیرند ولی متوجه می شوند که مورد تعرض قرار گرفته اند. تصویر مرد بومی، که دور زن آمریکایی می چرخد تا در فرصتی به او تعرض کند، بخشی از مرموز بودن و تهدیدآمیز بودن فضای آسمان سرپناه است که در تمام آن نفوذ کرده است. اما این کلمه بیشتر به منظور کمک به داستان و تصورات شخصیت زن فیلم است و قرار نیست پنبه ی یک قوم و نژاد را بزند. در حالی که این الگو در بدون دخترم هرگز به شکلی نامطبوع و زننده به کار رفته است.

نقد کلیشه 2

درباره ی بخور، عبادت کن، عشق بورز

کاریکاتوری از سلوک

نویسنده: میا ماسک، سایت NPR، 18 آگوست 2010

 

در فیلم بخور، عبادت کن، عشق بورز شهر بالی برای الیزابت گیلبرت حکم یک مکان مقدس را دارد. سرزمینی افسانه ای که درمان تمام دردهای روحی اش را در آن پیدا می کند. شاید در واقعیت، سفر الیزابت در همین حد زندگی اش را تغییر داده باشد اما حداقل نسخه ی سینمایی کتاب پرفروش الیزابت درباره ی سفرش سرشار از کلیشه های مختلف درباره ی شرق است. کتوت، پزشک بومی ای که او مرید معرفت و پیشگویی اش می شود، کاریکاتوری بیش نیست، طوری که هیچ جوری نمی شود رابطه ای را که الان میان این دو شخصیت هست باور کرد. در جایی او به شوخی از کتوت به عنوان یودا (شخصیت پیشگو در جنگ های ستاره ای) یاد می کند. بخور، عبادت کن، عشق بورز تنها یک نمونه از فیلم هایی است که به سفر و سلوک در مسیر جاده ی ابریشم می پردازد و آن را رمانتیزه می کند. نمونه های دیگری هم با همین موضوع یعنی خوشبین شناسی زنان در طول سفر به خاورمیانه ساخته شده است که به وقت قاهره و جنسیت و شهر 2 از همین دست هستند.
الگوهای ثابت فیلمنامه ای و داستانی در خصوص زنان چهل و چند ساله که به جایی (معمولاً مکانی مرموز و از نظر تاریخی، کهن) سفر می کنند تمامی ندارد. اما از افسانه های تاریخی و تریلرهای جذاب تا کمدی های سرخوشانه ی جدید و قدیمی که سراغ این موضوع رفته اند، هیچ کدام جز جدیدی درباره ی آسیا و خاورمیانه به ما نمی گویند. همه ی آنها همچنان به کلیشه ها وفادارند، شرق، مکانِ لازمان و دوردست و ماورایی است و منتظر است تا انسان غربی در جست و جوی خویشتن، دست به اکتشاف آن بزند! خاورمیانه محیط خوش رنگ و لعابی برای کری بردشا و دوستان دخترش فراهم می کند تا در جنسیت و شهر 2 در آن پرسه بزنند.
خیالات شرق شناسانه
فیلم های ژئوپلیتیکال مانند سیریانا (2005) همین کلیشه را از زوایه ای دیگر مورد استفاده قرار می دهند. آنها سعی می کنند دشواری وضعیت ما در خاورمیانه را از طریق نمایش مردم بومی این منطقه و این که چقدر اعتماد به آنها سخت است نشان دهند. عرب های این مناطق شخصیت هایی دورو و هفت خط اند که کارهای غیرمنطقی می کنند. اگر چه سیریانا تلاش می کند سردمداران شرکت هایی آمریکایی را شخصیت هایی منفی نشان دهد اما همچنان این نکته را هم صراحتاً قید می کند که «مشکل اصلی، تمام افراد و انسان های بین پاکستان تا مراکش هستند!» جمله ای که افسر سیا (ویولا دیویس) روی آن تأکید می کند و بی پرده از باب بارنز (جرج کلونی) می خواهد که راهکار برون رفت ارائه کند.
سیریانا یکی از فیلم هایی است که منطقه ی خلیج فارس را مرکز درگیری جهانی نشان می دهد. فیلم های دیگری نظیر خائن، مجموعه ی دروغ ها، بابل و پادشاهی هم هستند. ناگفته نماند که آثار رزمی و حماسی پرطمطراق مثل شاهزاده ی ایران، اسکندر، ملکوت و آسمان و 300 هم برای نمایش اکشن جنگ های صلیبی و شمشیرزنی در میان شن و ماسه به صحراها و دشت های این منطقه روی می آورند.
اما اسکندر مشابه بسیاری از آثار دیگر، در نهایت این ایده را که غرب زادگاه تمدن است و شرق سرزمین بربرهاست تبیین می کند. در طول فلش بکی در فیلم که اسکندر جوان و هم کلاسی اش در حال آموختن تفاوت میان شرق و غرب هستند، غرب بنا شده بر پایه ی درایت و عقلانیت و شرق بنا شده بر پایه ی احساس معرفی می شود.
شرق شناسی، اصطلاحی آکادمیک و ادبی است که افرادی نظیر ادوارد سعید سعی کرده اند آن را به طور دقیق تعریف کنند و تلاش کرده اند این الگوی شناختی دیرینه را تفسیر کنند؛ الگویی که خاورمیانه و خاور دور را همچون اجتماعی بدوی برمی شمرد و همواره در سینمای هنری، هالیوودی و سرگرم کننده، بروزی یکسان داشته است. برای مثال، حدود 20 سال پیش کمپانی دیزنی برای آهنگ ابتدایی انیمیشن علاء الدین (آهنگ هزار و یک شب) و ترانه ای که برای آن نوشته شده بود، توسط کمیته ی ضدتبعیض عرب- آمریکایی ها مورد اعتراض قرار گرفت. اعتراضاتی که موجب تغییر ترانه ی این آهنگ شد.
در حال حاضر کسی به بخور، عبادت کن، عشق بورز اعتراض نمی کند؛ چرا که مؤدبانه تر، لطیف تر و زیرکانه تر از علاءالدین است و شاید اعتراضی علنی در پی نداشته باشد؛ اما نزدیکی آن با الگوهای شرق شناسان قطعاً جای تعمق دارد.
خیالات شرق شناسانه

نقد کلیشه 3

درباره ی فیلم جنسیت و شهر 2

سقوط قالیچه ی پرنده

نویسنده: وجاهت علی، مجله ی Salon، 26 می 2010
من مسلمانم. از نظر جنسی آدم نرمالی هستم و تا همین الان جزو آنهایی هستم که فکر می کنند شلوار پیلی دار خاکی، خیلی شیک و قشنگ است و قبلاً نام فروشگاه برگدورف گودمن را با یک شکلات گران قیمت سوئیسی اشتباه گرفته ام! لذا تعجبی ندارد که از فرط کسالت بار بودن، 40 دقیقه از 150 دقیقه فانتزی باسمه ای جنسیت و شهر 2 را که نمایشی از مصرف گرایی و مد بود، عملاً در هپروت بوده باشم!
اما تغییر مسیر فیلم به سمت ابوظبی (در اصل مراکش به اضافه ی فیلمبرداری استودیویی) و چیزی که بهترین توصیف برای آن، خیالات عجیب یک شرق شناس است کمی یخم را آب کرد!
خانم ها همین که متوجه می شوند قرار است به خاورمیانه سفر کنند، کلیشه های معروف علی بابایی را از قالیچه ی پرنده گرفته تا شهرزاد و یاسمین- مسلسل وار از صندوقچه بیرون می کشند. وقتی که مهمان دار زن هواپیما شروع به توضیحات ایمنی پرواز می کند، سامانتا از شنیدن زبان عربی چشم هایش چهارتا می شود، به شکلی که انگار تا به حال هیچ زبان خارجی ای نشنیده است: «یعنی چی داره می گه! خیلی اگزوتیکه (عجیب غریبه!»
فیلم مایکل پاتریک کینگ، آب شوری است برای تشنگی امپرالیست های غربی که در جهل مرکب به سر می برند و همچنان تصورشان از تمام خاورمیانه و ایران، همان شانگری لایی [سرزمینی خیالی در هیمالیا، خلق شده توسط جیمز هیلتون] است که در امید رهایی از نادانی و ارتجاع به سر می برد! برنارد لوئیسِ 93 ساله ی مورخ که اعراب در تاریخ و خدمات متقابل اسلام و غرب اش نگین انگشتری شرق شناسی است اگر قرار بود این فیلم را ببیند و از این دریا بنوشد، قطعاً از فرط تشنگی می مرد! فیلم، فرزند خلف بدون دخترم هرگز و هزار و یک شب است که به شکل مد روزی بازسازی شده. زنان مفلوک ابوظبی را رها کن و به تجملات بیشتر برای برقعت برس!
چهار عروسک باربی امپریالیستی یا همان زنان قصه ی ما، برای خوش گذرانی و بدون شناخت مردم اطراف و زندگی روزمره شان به ابوظبی سفر می کنند. فقط میرانداست که با ضریب هوشی ای که دارد، در خصوص تسهیل تقابلات فرهنگی به بیان کلمات قصار می پردازد: «هان جی به عربی یعنی Yes». اما نکته اینجاست که این کلمه عربی نیست. هندی- پنجابی است. زبانی که مردم جنوب آسیا به آن صحبت می کنند! همچنین به غلط می گوید که تمامی زنان خاورمیانه می بایست حجاب داشته باشند و البته تمامی زنانی که در فیلم به نمایش درمی آیند حجاب دارند و مطیع اوامر جامعه ی مردسالارند.
چهار دختر فیلم، مثل کسانی که در یک باغ وحش، با تعجب فراوان به یک حیوان عجیب زل زده اند، زنی را که با احتیاط نقابش را کنار می زند تا سیب زمینی سرخ کرده بخورد رصد می کنند. بعد از مشاهده ی این قسمت از دیدنی ها سامانتا می گوید: «انگار این زن ها نمی خوان صداشون در بیاد!»
اگر چهار سفیر حسن نیت فیلم واقعاً دلشان برای زنان فیلم می سوخت، قطعاً در طول مدت دو ساعت و نیمه و تمام نشدنی فیلم، کاری برای آنها می کردند! زنان فمینیست فیلم حتی یک دیالوگ شسته و رفته هم با یک زن مسلمان برقرار نمی کنند چون دائماً به گشت و گذار در بیابان و ترانه خواندن در دیسکوهای عربی مشغول اند. در حقیقت ابوظبی فقط زمانی خوب است که بشود در آن به شکل مفرطی خوش گذرانی کرد و سوار لیموزین شد و سوئیت گران قیمت گرفت و تنها زمانی که این بریزوبپاش ها تمام می شود، آنها ناگهان به فکر وضعیت بد زنان و تبعیض جنسیتی می افتند! در این میان کری که همیشه سرش به کار خودش گرم است، توجهش به عقاید روشنفکرانه ی گاراو، خدمتکار هندی اش جلب می شود.
فیلم از دو تم عمده برای تصویرسازی خاورمیانه استفاده می کند: یکی تصویر بهشتی است برای فرار از روزمرگی که شخصیت های احمق فیلم موقتاً به آن پناه ببرند و دیگری نیز تصویر مکانی که مردانش جنبه ی کوچک ترین میزان از خودنمایی زنان را ندارند! ناگهان چند زن که نقاب به چهره دارند، چهار قهرمان داستان را با اشاره ای به خود می خوانند و مانند بلد راه هایی که گم شده ها را در بیابان هدایت می کنند، آنها را به جای عجیبی می برند که معلوم می شود یک کلوپ کتاب خوانی مخفی است که چند زن نقاب به چشم آن را تأسیس کرده اند. آنجاست که زنان حجابشان را بر می دارند و می توان لباس ها و آرایش شیکشان را دید! بالاخره کمی واقع گرایی به فیلم وصله پینه می شود و می توان تصور کرد که یک کمدی بی معنی و مسخره، سعی دارد سوء تفاهم هایی را برطرف کند. در نهایت لابد قرار است زنان مسلمان سراسر جهان وقتی این بالماسکه را می بینند، از دیدن شخصیت قوی و قدرتمند زن مسلمان که واقعیت و پشت پرده ی زنان خاورمیانه را به مخاطب غربی نشان می دهد و حقیقت پنهان در پس تمام محدودیت ها و پیچیدگی های محیطی را آشکار می کند مشعوف شوند. با وجود این، همچنان فیلم در وضعیت فرهنگی بلاتکلیفی قرار دارد و شوربختانه از میزان تکبر و تعصبات خود بی خبر است! در ظاهرا باید باور کنیم که زنان مسلمان خاورمیانه به همان میزان شخصیت های اصلی فیلم، خود محور و کم ارزش و اهل تجمل اند! و بعد از نفی کامل خاورمیانه، چیزی که می ماند مردم و دین و فرهنگ این حوزه است که فیلم جای سالمی برای آن نمی گذارد و با نشان دادن زنان مسلمان به عنوان موجوداتی که لالمونی گرفته اند، بیشترین توهین را به آنها می کند!
خیالات شرق شناسانه

نقد کلیشه 4

روایت یک شاهد عینی از تولید فیلمی هالیوودی درباره ی مشکلات زنان افغان!

لباس عربی، لهجه ی فارسی، زن افغان

نویسنده: نوشین عرب زاده، کاردین. 12 فوریه ی 2011
تصویر زن افغان در رسانه ها یکی از مناقشه های ایدئولوژیک این سال ها بوده است. مقایسه ی عکس تروتمیز هیلاردی کلینتون روی جلد مجله ی تایم با تصویر بی بی عایشه ای که بینی اش بریده شده، مختصات این وضعیت را به خوبی ترسیم می کند. کلیشه های نمایش زنان افغان از کجا آب می خورد؟ پاسخ سؤالم را وقتی گرفتم که به عنوان مشاور فرهنگی فیلمی در لس آنجلس استخدام شدم. داستان فیلم، قصه ی تکراری دختر افغانی بود که مجبور بود با کسی خلاف میلش ازدواج کند. فرصت خوبی بود که جزئیات و پیچیدگی های زیادی به فیلم اضافه کنم، فیلمی که به شکل خود به خودی استعداد تبدیل شدن به یکی از آثار تکراری ژانر دفاع از زنان افغان را داشت.
با ذوق و شوق فیلمنامه را دست گرفتم اما هر صفحه که می گذشت، چشمانم سیاهی می رفت! فیلمنامه در خوش بینانه ترین شکلش، زاییده ی تخیلات تاریخ مصرف گذشته ی یک مستشرق بود و در بدترین حالتش، تبلیغات گل درشت سیاسی! قهرمان داستان جوانک آمریکایی ایده آلیست فعال سازمان ملل است که در منطقه ی مرزی با یک دختر زیبای افغان که درگیر یک ازدواج اجباری است آشنا می شود؛ اما شرایط باعث شکل گیری رابطه ای عاشقانه میان او و جوان آمریکایی می شود. قهرمان داستان اسیر دلبری های دختر می شود و دختر هم دل در گروی پسر چشم آبی می بندد. این عشق افلاطونی شرقی- غربی در جایی که دختر روبنده اش را بالا می زند تا به عمق چشمان معشوقش بنگرد اوج می گیرد اما دست بر قضا در این میان گیر می افتند و حرف آخر را تازیانه های پدر دختر در میان جمع می زند. در پایان، قهرمان سازمان مللی ما فریاد بر می آورد که «تمامس کنید! تمامش کنید!» اما اشک های او دردی را دوا نمی کند چرا که وظیفه اش دخالت نیست، او باید ببیند و گزارش کند!
فیلمنامه سرشار از ایرادات فاحش بود اما وقتی به کارگردان گفتم، جواب داد: «عزیزم، این فقط یه فیلمه!» قبول! هدف فیلم ها، عینی کردن فانتزی های ماست، با این حساب من اینجا چه کاره ام؟ یکی از دوستان روشنم کرد: «ببین! قضیه فقط همینه که تو اونارو تأیید کنی و اونا هم تو رو!»
در حقیقت آب سردی بود که روی سرم ریخته شد اما نمی خواستم مبتدی به نظر برسم، برای همین ادامه دادم. اشکالات بصری فراوان بود، تابلوها عربی بودند، پدر دختر لباس مصری پوشیده بود، در حالی که دختر چادر و نقاب مراکشی به تن داشت! ملغمه ی افتضاحی بود. اما تصمیمات اصلی برای فرهنگ افغان، در غیاب من و به وسیله ی افراد سرخوش گروه فیلمسازی اتخاذ شده بود و نهایتاً من مانده بودم و درماندگی ام.
به امید این که اقلا دختر افغان- آمریکایی من را درک کند پیش رفتم. تحمل این که تمام مفاهیم و معانی والای فرهنگی مان تبدیل به مضحکه شود، غیرممکن بود. پا پیش گذاشتم و از دختر بازیگر پرسیدم: «باباهه رو دیدی؟» بلافاصله جواب داد: «آره، به نظرت فوق العاده نبود؟» مات و مبهوت مانده بودم و گفتم: «ولی هیچ مرد افغانی ای این جوری لباس نمی پوشه!» کمی به من خیره شد و بدون گفتن کلامی، به بازسازی گریمش ادامه داد.
پس از این ماجرا سر صحنه ای که دختر داشت برای نقش بعد از گیرافتادنش بداهه پردازی می کرد، جایی که همه چیز در داستان آشکار می شود، مادر دختر فریادزنان و با لهجه ی غلیظ فارسیِ ایران گفت: «چرا این کارو با من کردی؟» اما بعد از آن دیگر از خیر این که لهجه اش را تصحیح و افغانی کنم به کل گذشتم!
«زبان مهم نیست!» نکته ای که صراحتاً به من گفته شد! [در صحنه ای که دختر لو رفته بود و داشت از پدرش کتک می خورد] شروع به دفاع به خود کرد. لاغر بود اما به شکلی کاملاً مدرن و شیک که با رژیم های غذایی به دست آمده بود، دقیقاً برعکس لاغری ناخواسته ی مردم افغان که ناشی از قحطی و گرسنگی است. از فریادهای غیرعادی و جیغ های گوش خراشش کاملاً مشخص بود، که صدا مستقیماً از دیافگرام آماده (!) و سرحالش خارج می شود؛ «دروغه، من صورتم رو نشونش ندادم!» فیلمنامه کاملاً باورپذیر بود! روشن است که دختر افغانی که جربزه ی دلبری از مرد آمریکایی را داشته باشد، یقیناً توان دفاع از خود آن هم با فریاد و لگدزدن را دارد!
اما کارگردان چینی فیلم وارد ماجرا شد و با شناختنش از روان شناسی زنان شرقی، بازیگرش را به صراط «شرم» مستقیم کرد: «مبین! قرار نیست تو عصبانی باشی. بیشتر می خوام شرمگین و خجالت زده باشی!» به جز نشانه های عربی و لهجه ی فارسی، فقط اخلاقیات چینی مانده بود به فیلم اضافه شود که آن هم اتفاق افتاد و کمترین چیزی از فرهنگ افغان نماند! تصمیم گرفتم به تهیه کننده بگویم نامم را از عوامل فیلم حذف کند. نمی توانستم بپذیرم که نامم با افتخار به عنوان تأییدکننده ی این نمایش مضحک به جای فرهنگ افغان ذکر شود. در همین اثنا یکی از عوامل جلو آمد و برقعی به من داد و گفت:« می شه لطفی بکنی و اینو برای صحنه ی بعدی بپوشی؟»
برقع قرمز رنگ روی دستش بود و عوامل فیلم انتظار داشتند به عنوان یک نیروی حرفه ای این کار را بکنم و آن را بپوشم اما گفتم که تا به حال چنین چیزی نپوشیده ام! پسر برقع به دست گفت که می داند ممکن است برایم دشوار باشد و به امتناع من احترام می گذارد! هیچ کس نکته ی این وضعیت مضحک را درک نکرد!
دقایقی بعد برای نخستین بار در عمرم برقع به تن داشتم و یکی از زن ها با عصبانیت و طعنه از زیر برقع آبی رنگش گفت: «فوق العاده ست!» و من می خواستم از برقع دفاع کنم. اما وحشت کردم و حالا در میان افراد لیبرال و مرفهی بودم که چرخ صنعت سرگرمی را می گرداندند و در عین حال برای صدقه و از روی دلسوزی پروژه های جانبی هم در حمایت از مردم بی دفاع می ساختند!
میل واقع گرایی ام به گل نشست. این چیزی است که رخ می دهد، بازتابی کاملاً غلط از وضعیت زنان افغان! صدای حرکت کارگردان بلند شد و دوربین، فیلمبرداری می کرد و جماعتی از زنان غربی خودخواه برقع های مصنوعی افغان به تن داشتند.
خیالات شرق شناسانه

نقد کلیشه 5

نقدی که نیویورک تایمز بر علاءالدین نوشت

ایرانی ها عرب نیستند!

سرمقاله ی نیویورک تایمز، 14 جولای 1993
علاءالدین ساخته ی کارتونی والت دیزنی در 1992، با فروش نیم میلیارد دلاری خودش در جهان، پرفروش ترین فیلم سال 92 لقب گرفت؛ اما حواشی و اعتراضاتی که پیرامون اکران آن به وجود آمد باعث شد تا نشریه ی اینتر تینمنت ویکلی آن را در لیست بحث انگیزترین فیلم های تاریخ سینما قرار دهد. موضوع اصلی این بحث ها، تصویری بود که فیلم در نماها و دیالوگ هایش از خاورمیانه و ساکنانش ارائه می دهد؛ جایی که ترانه ی آغازین فیلم آن را سرزمینی توصیف می کند که در آن «اگر از تو خوششان نیاید گوشَت را می برند.»
اعتراض کمیته ی ضدتبعیض عربی- آمریکایی (ADC) در نهایت باعث شد تا والت دیزنی در جولای 1993 و برای نسخه های ویدئویی، این بخش از شعر را به «سرزمینی که هموار و وسیع است و گرمایش شدید است» تغییر بدهد. بخش دیگری از اعتراض ها متوجه نحوه ی شخصیت پردازی فیلم بود که در آن کاراکترهای مثبت- یعنی علاءالدین و جاسمین- پوست سفید و چهره ی زیبا و لهجه ی سلیس آمریکایی دارند و دیگران- که اغلب منفی هستند- با چهره ی زشت و پوست تیره و لهجه ی شکسته ی خارجی تصویر شده اند. دیزنی البته در این مورد کاری نکرد.
در 14 جولای 93- بعد از تغییر ترانه از طرف دیزنی- روزنامه ی نیویورک تایمز در سرمقاله اش به این موضوع اشاره کرد و آن را بهانه ای برای اشاره به بحث استریوتایپ ها و کلیشه های فرهنگی قرار داد. حرف نویسنده این بود که دوران یک کاسه کردن فرهنگ ها در آمریکا سپری شده اما نکته ی جالب این است که خود نویسنده در مصادیقی که برای این مسئله ذکر می کند، ایرانی ها را عرب می داند! اشتباهی که فردای انتشار سرمقاله مجبور به تصحیح آن می شود.
متن پیش رو ترجمه ی سرمقاله و تصحیح فردای آن است.
تقریباً تمامی آمریکایی ها می دانند که دوره ی تعمیم صفات منفی به اقوام و ادیان مختلف گذشته است. نسبت های منفی ای مانند یهودی حریص، چینی آب ریزکاه، ایرلندی احمق و سیاه پوست تنبل دیگر خریدار ندارد و حتی شنیدنشان شوکه کننده است.
با قدردانی از سیاست های بین الملل که چنین دستاوردی داشته است، باید گفت یکی از انواع تبعیض های قومی که هنوز هم به چشم می خورد، جبهه گیری در مقابل اعراب است. اگر کسی در این مورد شک دارد، بهتر است سری به ترانه ی کارتون علاءالدین دیزنی بزند: «اهل جای دوری هستم/ سرزمین کاروان ها و شترها/ سرزمینی که اگر از تو خوششان نباید گوشَت را می برند/ گرچه سرزمینی وحشی ست/ اما هر چه باشد خانه ام است.» طبیعی است که عرب- آمریکایی ها ناراحت باشند. برای آنها همین که صدام حسین این روزها نیویورک را تهدید کرده به اندازه ی کافی مشکل ساز هست. این سختی و دشواری با شنیدن خبر بازداشت زنان بی حجاب توسط پلیس ایران و تهدید نویسندگانی که از نظر بزرگان مطالب کفرآمیز نوشته اند اوج می گیرد. اما بزرگان ایران نماینده ی همه ی عرب ها و حتی همه ی مسلمانان نیستند، کما این که نمی توان تل اونجلیست ها را نماینده ی همه ی مسیحیان یا آمریکایی ها دانست.
با فشاری که انجمن ضدتبعیض عرب- آمریکایی ها به دیزنی آورد، آنها پذیرفتند که دو سطر از ترانه ی آهنگ را در نسخه ی نمایش خانگی فیلم که اکتبر بیرون می آید، تغییر بدهند. اما سطری که می گفت: «گر چه سرزمینی وحشی ست/ اما هر چه باشد خانه ام است!» دست نخورده باقی ماند. پیشرفت خوبی است اما این که تمام یک قوم را با یک چوب برانیم، همچنان غیرقابل قبول است! خصوصاً برای فیلمی که سعی دارد مرزهای بربریت را برای مخاطب خردسالش ترسیم کند.
اصلاحیه: در سرمقاله ی دیروز درباره ی مخالفت با تبعیض علیه اعراب، آمده بود که «بزرگان ایران نماینده ی همه ی اعراب یا مسلمانان نیستند.» مردم ایران غالباً مسلمان اند، اما عرب نیستند.
منبع: تصویر شکسته ضمیمه ی همشهری ماه سینما 24

 

 

نسخه چاپی