فیلمنامه ی کامل «بینوایان» (1)

فیلمنامه ی کامل «بینوایان» (1)
 

 

مترجم: سیمون سیمونیان




 

معرفی عوامل:

فیلمنامه نویسان:

ویلیام نیکولسون، آلن بوبلیل، کلود میشل شوئنبرگ، هربرت کرتزمر
اقتباسی از نمایش موزیکال «بینوایان» برگرفته از رمان ویکتور هوگو

کارگردان:

تام هوپر

مدیر فیلم برداری:

دنی کوهن

تدوین:

کریس دیکنز، ملانی اولیور

طراح صحنه:

ایو استوارت

طراح لباس:

باکو دلگادو

تهیه کنندگان:

اریک فلنر، دبرا های وارد، کارون مکینتاش

بازیگران:

هیو جک من (ژان والژان)، راسل کرو (ژاور)، آنا هاتاوی (فنتین)، آماندا سی فرید (کوزت)، ساشا بارون کوهن (تناردیه)، هلنا بونهام کارتر (مادام تناردیه)
محصول 2012 آمریکا، 158 دقیقه
پخش از کمپانی یونیورسال

جوایز و افتخارات

برنده اسکار بهترین گریم، ترکیب صدا و بهترین بازیگر نقش مکمل زن برای آنا هاتاوی
نامزد اسکار بهترین فیلمنامه موزیکال، بهترین فیلم و بهترین بازیگرد مرد

***

بینوایان، LES MISERABLES

پرده سیاه

شرح صحنه فیلم روی پرده می آید:
سال 1815
انقلاب فرانسه بدل به خاطره ای قدیمی شده است. ناپلئون شکست خورده و باز هم یک شاه دیگر بر فرانسه حکومت می کند.

خارجی- بندر تولون- روز

آفتاب از روی سطح سربی رنگ اقیانوس متلاطم در باد، به سوی ساحل روانه است. باران زمستانی هوا را می شکافد. در مقابل، بندر تولون محل استقرار نیروی دریایی فرانسه با انبوهی از کشتی های جنگی ساخته شده از چوب بلوط دیده می شود.
لنگر کشتی های بزرگ به سختی بالا کشیده می شود و باد همچون شلاق بر دکل ها می کوبد. از میان افشانه های آب دریا، ترک های بزرگ رزمناوهای تحت تعمیر و تعمیر شده را می بینیم.
شرح صحنه فیلم روی پرده می آید:

تولون- بندر محل استقرار نیروی دریایی فرانسه

خارجی- لنگرگاه تولون- روز

دریا توفانی است و باران می بارد. موج عظیمی برخاسته و با قدرت پایین می آید. با کاهش امواج چهره مردانی را می بینیم که با زحمت زیاد طناب های ضخیمی را می کشند و آب دریا از سر و صورتشان جاری است. نور تند توفان درخشش فلزات را نمایان می کند؛ این مردان همه محکوم هستند و با غل و زنجیر بسته شده اند، سرشان تراشیده است و پیراهن های سرخی بر تن دارند که شماره زندانی روی آنها دوخته شده است. حالا می بینیم که این طناب ها متصل به یک کشتی هستند که به سمت ساحل کشیده می شود. یک کشتی جنگی که توفان آن را در هم شکسته. دکل ها شکسته اند و کشتی در میان امواج بالا و پایین می رود.
موج عظیم دیگری، زندانیان را درهم می کوبد. به دنبال طناب های کشیده شده به سمت سرازیری کشتی، ژان والژان زندانی را می بینیم که تا کمر در آب فرورفته است.
دو مجموعه غل و زنجیر بر دست و پای اوست. باران و آب دریا و باد او را محاصره کرده اند. او مرد قدرتمندی است و به نظر می رسد که هیچ چیزی احساس نمی کند.
زندانیان با ریتم کشیدن طناب، آواز می خوانند.
زندانیان: ها... ها...
زندانی سوم: ها... ها.../ سر به زیر، سر به زیر/ تو چشم هاشون نگاه نکن/ زندانیان: سر به زیر، سر به زیر/ تو این جایی تا بمیری
زندانی چهارم: فقط جهنم همین جاست/ زندانیان:
سر به زیر، سر به زیر/ بیست سال دیگه باید تحمل کنیم. دوربین بالا می آید تا ژاور دیده شود. او افسر مسئول زندانیان کار اجباری است. چهره اش خیس از باران و بی احساس است. او در نقطه ای بالای لنگرگاه و بالای سر زندانیان ایستاده است. صفوف کارگران زیر پای او روی نردبان های شیب دار رو به دیوار لنگرگاه دیده می شوند. پشت سر ژاور، از میان باران توفانی، انبوهی از کشتی های در حال ساخت و بدنه آنها که همچون اسکلت عظیمی در مه به نظر می رسند، دیده می شوند.
در روبه رو، زندانیان در حال کار روی کشتی ای هستند که تقریباً رو به اتمام است. در زیر افشانه آب، زندانیان به سختی تلاش می کنند.
زندانی دوم: من خطایی مرتکب نشدم/ عیسی مسیح، دعام رو مستجاب کن!
زندانیان: سر به زیر، سر به زیر
زندانی پنجم: می دونم منتظرم می مونه/ می دونم اون ثابت قدمه
زندانیان: سر به زیر، سر به زیر/ همه فراموشت کردن
زندانی اول: وقتی آزاد بشم/ من رو نخواهی دید/ دود می شم می رم هوا!
زندانیان: سر به زیر، سر به زیر/ تو چشماشون نگاه نکن
زندانی سوم: خدایا، تا کی/ کی می ذاری بمیرم؟
زندانیان: سر به زیر، سر به زیر/ تو تا ابد برده ای/ سر به زیر، سر به زیر/ تو ایستادی رو قبرت
صفوف زندانیان با آخرین تلاش برای کشیدن طناب ها، کشتی صدمه دیده را به داخل سطح شیب دار می کشانند.
در اثر وزش شدید باد چوب پرچم پاشنه کشتی شکسته و در نزدیکی والژان به داخل آب عمیق فرو می رود. ژاور صحنه را دیده و با چوب دستی اش به والژان اشاره کرده و دستورش را با سکوت به او اعلام می کند. والژان چند لحظه به او خیره می شود و با نگاهش ژاور را به چالش می طلبد. بعد درون آب متلاطم فرومی رود و با چوب پرچم در دست از آب سر بیرون می آورد. انگار با ضربات سر آب را می شکافد و در همان حال نگاه خیره و تلخ او بر ژاور پابرجاست و بعد چوب پرچم را به ساحل پرتاب می کند و این کار او عمداً نشانگر قدرت اوست.
ژاور با تکان سر به نگهبان علامت می دهد و آنها زندانیان زنجیری را به صف می کنند تا به زندان برگردانند. توفان در حال گذر است و باد هم چنان می وزد.
ژاور به ژان والژان نزدیک می شود.
ژاور: زندانی 24601/ وقت تو رسیده/ آزادی مشروط تو شروع شده/ می فهمی/ معنیش چیه؟
والژان: بله. یعنی من آزادم.
ژاور: نه! یعنی اینکه/ مجوز موقت ترک این جا رو گرفتی. او کاغذ زرد رنگ تا شده ای را به والژان می دهد.
ژاور: این نشانه شرم رو/ همه جا باید نشون بدی/ به همه اخطار می کند تو آدم خطرناکی هستی
والژان: من یه قرص نان دزدیم/ بچه خواهرم نزدیک بود بمیره/ ما از گرسنگی داشتیم می مردیم.
ژاور: باز هم گرسنگی خواهی کشید/ مگر این که معنی قانون رو بفهمی.
والژان: معنی اون نوزده سال برده قانون بودن رو می دونم!ژاور: پنج سال به خاطر کاری که کردی/ باقیش هم به خاطر این که سعی کردی فرار کنی/ بله، 24601!
والژان: اسم من ژان والژانه.
ژاور: من هم ژاور هستم!/ اسم من رو فراموش نکن/ من رو فراموش نکن/ 24601!
ژاور با گام های بلند دور می شود تا فرمان به صف شدن زندانیان را صادر کند و زندانیان راهی می شوند. والژان قدم زنان دور می شود. باور این که بالاخره آزاد شده، برایش دشوار است. هم زمان با رفتن او، زندانیان آواز می خوانند.
زندانیان: سر به زیر، سر به زیر/ تو همیشه یه برده ای/ سر به زیر، سر به زیر/ تو ایستادی رو قبرت.

خارجی- جاده خروجی از تولون- صبح

والژان با کوله پشتی کهنه ای بر پشت از مسیری شیب دار بالا می رود. در بالای تپه می ایستد. در مقابل او و زیر نور آفتاب، چشم انداز وسیعی از مزارع، شهرستان ها و روستاها که تا مسافتی دور گسترده اند، دیده می شود. کمی دورتر کوه های پوشیده از برف آلپ به چشم می خورد. پشت سر و پایین،‌ تولون در لب دریا دیده می شود. با شنیدن آوای موسیقی «آزادی از آن منه»، برای نخستین بار بارقه ای از امید جای سیاهی را در چهره او می گیرد.
والژان: بالاخره آزادی.../ چه طعم غریبی داره!/ هرگز اون سال های تلف شده رو فراموش نمی کنم/ هرگز اون ها رو به خاطر کارهایی که کردن نمی بخشم/ اون ها مقصرند... همه شون!/ روز آغاز می شود/ حالا بذار ببینیم/ این دنیای جدید واسه من چه خواهد کرد! صحنه محو می شود.

خارجی- جاده محلی- روز

والژان با گام های بلند در مسیر طولانی، راهی است. کت نازکش را به تن می چسباند تا حافظ باد سرد زمستانی شود.
او از کنار صف طولانی کارگران مشغول کار عبور می کند. به اوورسیر نزدیک می شود.
والژان: آقا می تونم کمکی بکنم؟ کار روزانه؟
اوورسیر متوجه سر تراشیده او در زیر کلاه می شود.
اوورسیر: کلاهت رو بردار.
والژان کلاهش را برمی دارد و سر تراشیده و زخمی او نمایان می شود.
اوورسیر: برگه عبور.
اوورسیر برگه زردرنگ را بررسی می کند و به والژان پس می دهد.
اوورسیر: این جا کاری نیست.
صحنه محو می شود.

خارجی- جاده کوهستانی- پایان روز

والژان به سختی خود را در مسیر کوهستانی بالا می کشد. برف زمین را پوشانده و هوا در حال تاریک شدن است. سرش را بلند می کند و در مقابل، دهکده ای ساخته شده روی یک صخره را می بیند. چراغ ها چشمک می زنند. کوهستان برفی در پشت سر قرار دارد. برج ساختمان زیبای کلیسا نمایان می شود. به نظر می رسد آن جا جای امنی باشد. این جا دینه است.

خارجی- دینه- غروب

والژان وارد دینه می شود. در حال نوشیدن آب از چشمه، افسری را می بیند که بیرون مایری ایستاده است.

داخلی- مایری- دینه- غروب

والژان ایستاده و منتظر است. افسر با دقت بسیار اسم والژان و نام شهری را که در برگه عبور است در دفتر کل بزرگش ثبت می کند. افسر برگه عبور را امضا و مهر می کند.
افسر: والژان.
افسر برگه عبور را پس می دهد. والژان آن جا را ترک می کند.

خارجی- دینه- غروب

والژان به سمت پایین خیابان می رود، به مهمان خانه سرکی می کشد و بعد وارد می شود.

داخلی- مهمان خانه محلی، دینه- غروب

والژان گوشه ای می نشیند، کلاهش را به سمت پیشانی پایین کشیده است. او با چشمانی گرسنه گروهی درشکه چی را می بیند که کنار شومیه دور غذایی کبابی جمع شده اند. مهمان خانه دار یک لیوان نوشیدنی به او می دهد. والژان دستش را به سمت لیوان دراز می کند و در این حین آستین کت او کشیده می شود و مچ او که نشانی از غل و زنجیر به صورت زخم و پینه بر آن است، نمایان می شود. مهمان خانه دار محتاطانه او را زیر نظر دارد. او به همراه دو تن دیگر با والژان وارد بحث شده و برگه عبور او را می خواهد. عبارت «به شدت خطرناک» را می بیند.
از نگاه والژان... تصویر از برگه زردرنگ در دستان مهمان خانه دار به صورت مهمان خانه دار حرکت می کند. خیره نگاه می کند و به معنی رد، شانه بالا می اندازد.
مهمان خانه دار: مهمان خانه من جا نداره.

خارجی- دینه- شب

والژان خسته در دهکده راه می رود. از خیابانی تنگ عبور می کند، از لای درها چشم هایی او را نگاه می کنند، ولی به محض عبور او، درها بسته می شوند. انگار کسی او را تعقیب می کند. در شهر پخش شده که او «مرد خطرناکی» است.
هنگام عبور از مقابل پنجره کلبه ای که پرده ندارد، می ایستد. از پشت پنجره صحنه ای می بیند که قلبش می شکند؛ پدر سر میزی نشسته که نور فانوس آن را روشن کرده، همسر جوانش رو به روی او و بچه ها در دو طرف میز نشسته اند. چیز خاصی نیست، ولی هرگز او چنین موقعیتی نداشته است.

خارجی- زندان، دینه- شب

او مقابل زندان محلی می ایستد. یک زنجیر فلزی متصل به زنگ از در زندان آویزان است. او زنگ را به صدا در می آورد. در میله ای باز می شود.
والژان: زندانبان. اجازه می دی امشب این جا بمونم؟
زندانبان: این جا زندونه نه مهمان خانه/ یه کار کن دستگیر بشی/ اون وقت در این جا به روت باز می شه.
در زندان بسته می شود. چند بچه که او را دنبال می کردند، وقتی والژان از سمت زندان دور می شود، شروع به پرتاب سنگ به سمت او می کنند. او با چوش دستی اش آنها را تهدید می کند و بچه ها پراکنده می شوند.

خارجی- دینه- شب

او از بالای دیوار باغ، در ورودی کوتاهی در یک برجک سنگی را می بیند. والژان خم شده و از در وارد می شود. او روی کاه هایی که آن جاست دراز می کشد. صدای غرش وحشتناکی را می شنود و سر یک سگ نگهبان عظیم الجثه را می بیند. آن جا لانه سنگ است.
خارجی- دینه- شب
برف می بارد. والژان گرسنه و خسته به آهستگی به سمت پایین جاده روان است. شلوارش پاره شده و از محل گازگرفتگی سگ خون می ریزد.
در انتهای جاده، کلیسایی پوشیده از برف قرار دارد. کنار آن جا قبرستان تاریک کلیساست.

خارجی- قبرستان کلیسا، دینه- شب

زیر نور مهتاب سنگ های قبر پوشیده از برف دیده می شوند. والژان خسته و مانده، روی زمین افتاده و زیر سرپناه درگاه کز می کند.
نور فانوسی در تاریکی دیده می شود. فانوس نزدیک می شود و سایه هایی ایجاد می شود. دایره کوچک نور بر اندام در هم جمع شده والژان می افتد.
او چشمانش را باز می کند و می نگرد.
از دید والژان... نور فانوس در تاریکی دیده می شود. پشت نور چهره پیر مرد مهربانی دیده می شود. او اسقف است.
اسقف: آقا، بیا تو، تو خسته ای و این جا این وقت شب سرده. زندگی امثال ما محقرانه است. هر چی داریم با هم قسمت می کنیم.
والژان با حالتی مشکوک، وحشت زده و متحیر برخاسته و همراه اسقف داخل خانه ای کنار کلیسا می شود.

داخلی- خانه اسقف- شب

نان، نوشابه و قاشق و چنگال نقره ای روی میز ساده ای قرار دارند. دو شمعدان نقره ای، اتاق را روشن کرده و نقاشی های مذهبی روی دیوار را قابل دیدن می کند. اسقف والژانِ متحیر را به داخل اتاق راهنمایی می کند. مادام بپتیستین خواهر اسقف برمی خیزد. والژان درنگ می کند.
اسقف: از این نوشیدنی بنوش تا رفع تشنگی بشه. نون بخور تا قوت بگیری. اون جا یک تخت خوابه... تا صبح می تونی استراحت کنی... تا خود را از درد و خطا رها کنی.
اسقف: بشین، برادر من.
اسقف به مادام مگلور، کدبانوی خانه اشاره می کند.
اسقف: مادام، یک صندلی دیگه فراهم کن/ (رو به والژان )/ بفرمایین بشینین./ اسقف با مهربانی بازوی او را می گیرد و او را روی صندلی می نشاند.
والژان می نشیند و کدبانو غذا مقابل او می گذارد. والژان گرسنه مثل یک حیوان شروع به غذا خوردن می کند. اسقف دعایی کوتاه ادا می کند.
اسقف: خداوندا به غذایی که امروز می خوریم برکت ده. خواهر عزیز و مهمان گرامی ما را متبرک کن. (رو به والژان ) لطفاً میل بفرمایین. کجا می ری برادر من؟
والژان: پونتارلیه.
اسقف: خانواده شما اون جا هستن؟
والژان: نه، مقصد اجباریه/ قانون من رو اون جا می فرسته/ من خانه ای ندارم.
اسقف: پس همین جا رو خونه خودت بدون، تا هر زمانی که نیاز داری.

داخلی- اتاق خواب- خانه اسقف- شب

اسقف والژان را به اتاق خواب راهنمایی می کند که دیوارهای آن جا نیز با تصاویر مذهبی نقاشی شده است. آن سوی راهرو، والژان در باز اتاق خواب اسقف را می بیند. کدبانو در حال گذاشتن نقره جات روی میز در کمد آن اتاق است. والژان برمی گردد و تخت خواب مرتب و تمیزی را که برای او مهیا شده، مشاهده می کند. هرگز در چنین تخت خوابی نخوابیده است. ولی اسقف با لبخند، آن جا را به او تقدیم می کند.
اسقف: خوب بخوابی. فردا صبح قبل از این که بری یک لیوان شیر تازه گاوی گرم و خوش مزه می نوشی.
اسقف برمی گردد و می رود تا بخوابد.
والژان: اجازه می دی این جا بخوابم؟ از کجا می دونی من یک جانی نباشم؟
والژان لبخند غریبی بر لب دارد.
اسقف: خدا حواسش به همه چیز هست.

همان شب- دیر وقت

والژان لباس بر تن روی تخت دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو می رود.
صدای پارس سگ از بیرون شنیده می شود.
ناگهان چشمان والژان باز می شود. اولین چیزی که در تابش نور ماه می بیند، تصویر مسیح است که از نقاشی روی سقف به سمت او خیره شده است. وحشت زده و ترسیده از داوری خدا، نیم خیز می نشیند. به اطراف نگاه می کند و چیزهایی به خاطر می آورد. از تخت پایین می آید و در را باز می کند. آن سوی راهروی باریک، در اتاق اسقف هم چنان باز است. در نور مهتاب، اسقف را می بیند که خوابیده است. بالا سر تخت او قفسه ای است که نقره جات در آن جا قرار دارند.
والژان در سکوت کامل وارد اتاق اسقف می شود. او سیخ فلزی معدنچیان را که از ساک خود بیرون آورده، در دست دارد. تخته های کف اتاق در اثر حرکت صدا می کنند. او به پیر مرد نگاه می کند، نفس در سینه اش حبس شده، ولی اسقف در کمال آرامش و معصومیت خوابیده است. والژان به قفسه می رسد. در قفسه قفل ندارد. در قفسه با صدای تندی باز می شود. اسقف تکانی می خورد، انگار خوابش آشفته شده باشد. ناگهان والژان بر بالین اوست، مثل یک حیوان وحشی سیخ فلزی را بلند کرده تا اگر اسقف از خواب برخیزد، به او ضربه وارد کند. اسقف هم چنان خواب است. نور ماه چهره خندان و مهربان او را روشن می کند. والژان به خود آمده، برمی گردد و در قفسه را کاملاً باز می کند. نقره جات آن جا هستند. از هر صدای کوچکی می ترسد و با دقت نقره جات را برمی دارد. برای آخرین بار به پیرمرد خوابیده نگاه می کند و با عجله به سمت در می رود.

خارجی- قبرستان- شب

والژان شتابان از در عقب خانه خارج می شود. از قبرستان به سمت دیوار عقب آن جا می رود و با پریدن از دیوار از آن جا دور می شود.

داخلی- خانه اسقف- روز

اسقف با ردای روحانی بر تن از مراسم صبحگاهی عشای ربانی برمی گردد و در همان حال در منزل باز می شود و دو مأمور پلیس والژان را به سمت او می کشانند. والژان سرش را پایین می اندازد و قادر نیست در چشمان اسقف نگاه کند.
پاسبان: آقا، ما مچ دزد رو گرفتیم! به خودش جرئت داد بگه که شما این ها رو بهش دادین!
او ساک والژان را سر و ته می کند و نقره جات بیرون می ریزند.
اسقف از سمت نقره جات به والژان نگاه می کند.
اسقف: درسته.
والژان با حیرت سرش را بالا می گیرد.
اسقف: ولی دوست من، خیلی زود رفتی، فراموش کردی که این ها رو هم ببری.
برای چی بهترین چیزها رو جا گذاشتی؟
اسقف پیر دو شمعدان نقره ای را به سمت او می گیرد.
اسقف (خطاب به پاسبان ها): آقایان، آزادش کنین/ این مرد حقیقت رو گفته/ از این که وظیفه خودتون رو انجام دادین متشکرم... خدا پشت و پناه شما.
پاسبان ها تحت تأثیر لحن مهربان اسقف سکوت کرده و آن جا را ترک می کنند.
والژان که کاملاً حیرت کرده، شمعدان ها را برمی دارد.
اسقف: ولی برادر من، به یاد داشته باش... آینده بهتری رو پیش رو بگیر/ از این نقره جات گرانبها استفاده کن... و مردی شرافتمند شو/ به شهادت شهیدان/ به احساس و به خون/ خدا تو رو از تاریکی رهانیده... من روح تو رو... به خاطر خدا... نجات دادم.

داخلی- کلیسا، دینه- روز

والژان در کلیسا زانو می زند.
برگه زرد را از جیب بیرون می آورد و به آن خیره می شود.
او به سمت محراب برمی گردد و رو به رویش شمایل عیسای مصلوب قرار دارد.
والژان: من چه کار کردم؟/ عیسی مسیح، من چه کار کردم؟/ شدم یه دزد شب/ شدم یه سگ فراری!/ آیا خیلی سقوط کردم/ آیا خیلی دیر شده/ که دیگه چیزی جز فریاد نفرت من باقی نمونده؟/ فریادهایی در تاریکی که هیچ کس نمی شنود/ این جا جایی است که بر گذر سالیان می نگرم/ اگه روش دیگه ای برای زندگی بود/ بیست سال پیش از دست دادم/ زندگی من جنگی بود که هرگز نمی تونستم برنده اش باشم/ من رو با یک شماره نامیدن و والژان رو کشتن/ وقتی من رو به زنجیر کشیدن و رهام کردن تا بمیرم/ فقط به خاطر دزدیدن یه لقمه نان!/ ولی چرا گذاشتم این مرد/ به روح من نزدیک بشه و به من عشق بیاموزه؟/ اون همان رفتاری رو با من داشت که با دیگران/ اون به من اعتماد کرد/ اون به من گفت برادر/ از خدا برای بقای عمر من تمنا کرد/ مگه چنین چیزی ممکنه؟/ من که برای تنفر از دنیا اومدم/ دنیایی که همیشه از من تنفر داشت!/ چشم در برابر چشم!/ قلبت رو بدل به سنگ کن!/ من همیشه با این باور زندگی کردم!/ چیزی بیش از این نمی فهمم!/ با یک کلام او تغییر کردم/ زیر شلاق و در اوج فشار/ در عوض، آزادی به من اعطا کرد!/ شرم را همچون چاقویی بران در درونم حس می کنم/ به من گفت که روح دارم.../ از کجا می دونست؟/ چه روحی میاد تا زندگیم متحول شه؟/ راه دیگه ای برای رفتن هست؟
به آهستگی، برگه زرد رنگ را بالا می برد، انگار به قصد محراب این کار را کرده.
والژان: چنگ می زنم، اما سقوط می کنم/ تاریکی همه جا را فرامی گیرد.../ خیره می شم به پوچی خودم/ به گرداب گناهانم.
والژان برپا ایستاده، برمی گردد و با سرعت به سمت در کلیسا می رود.
والژان: اکنون از آن دنیا خواهم گریخت/ از دنیای ژان والژان/ حالا دیگه ژان والژان هیچی نیست!

خارجی- کلیسا، دینه- روز

والژان از کلیسا خارج و وارد قبرستان می شود و به ناقوسی می رسد که در لبه دماغه قرار دارد. در زیر، شیبی به سمت دامنه کوه و دره تاریک پایین دیده می شود. او برگه زرد را تکه تکه کرده و به سمت در، پرتاب می کند. تکه های کاغذ در باد غوطه ورند. تکه های برگه زرد رقصان در باد به سمت فضای تهی پایین می روند. یک تکه کاغذ به سمت بالا و نور آفتاب می چرخد. دوربین این تکه کاغذ را دنبال می کند و با شتاب به سمت بالا می رود و والژان و شهر دینه را در پایین تصویر ترک می کند، به سوی آفتاب که با شکوه بالا می آید و کوهستان آلپ در آن سو دیده می شود. دوربین به سمت عقب و پایین از درون مه و ابر، از میان زمان و فضا حرکت می کند تا چیزی را در آن پایین کشف کند.

خارجی- جاده ای به سوی مونریل- روز

دوربین با سرعت به سوی سه اسب در جاده خاکی طولانی در دشتی هموار به سوی شهر محصور در دیوارها (مونریل) پایین می آید. مونریل در مصب رودی منتهی به دریا قرار دارد. کشتی هایی را می بینیم در مصب گل آلود رودخانه در جوار لنگرگاه شهر و ساختمان های کارخانه با آجرهای قرمز.
متن بر پرده نقش می بندد:
هشت سال بعد
مونریل 1823
دوربین به سطح زمین نزدیک می شود تا سوارکاران را به وضوح نشان دهد.
دو ژاندارم، ژاور را همراهی می کنند.

خارجی- دروازه مونریل- روز

هنگام ورود سواران به داخل شهر محصور، ما شاهد آدم های مفلوکی هستیم که دم دروازه جمع شده اند. آدم هایی فقیر و بیمار که برای ورود به شهر هیاهو به راه انداخته اند.
هم صدایی فقرا: در پایان روز، یه روز پیرتر شدی/ در مورد زندگی فقرا فقط همین رو می شه گفت/ این تلاش برای بقاست! این یه جنگه!/ چیزی برای از دست دادن نیست/ یه روز بیشتر ایستادگی... برای چی؟/ می شه یه روز کمتر زندگی کرد.
ژاور فقر و بدبختی مردم را می بیند. مثل همیشه بی احساس به نظر می رسد.
هم صدایی فقرا: در پایان روز، یه روز پیرتر شدی/ پیراهنت تو رو از سرما حفظ نمی کنه/ آدم های شریف با شتاب از کنارت می گذرن/ و صدای گریه بچه ها را نمی شنون/ طاعون به سرعت داره میاد تا آدم ها رو بکشه/ یه روز به مردن نزدیک تر!
دوربین از روی یک قربانی طاعون که در کفن پیچیده شده می گذرد. جسد به درون گاری پرت می شود. پلیس وارد بندر می شود.

خارجی- بندر- مونریل- روز

با باز و بسته شدن دروازه برای پلیس ها، فقرا به سمت عقب هل داده می شوند.
هم صدایی فقرا: در پایان روز، روزی دیگر آغاز می شود/ و هنگام صبح آفتاب در انتظار طلوع است/ مثل امواج که در میان شن ها فرو می روند/ مثل توفان که هر لحظه را می شکند/ گرسنگی وجود داره/ حسابی هست که باید محاسبه بشه/ و در پایان روز پدرت در اومده!
ژاور به اطراف و ساختمان های کارخانه نگاه می کند، کشتی هایی را در بندر می بیند، هیاهوی آدم های بدبخت در پشت سرش را می شنود و به راهش ادامه می دهد.
صحنه محو می شود.

خارجی- محوطه کارخانه- مونریل- روز

گاری های سنگین آماده هستند تا جعبه های چوبی کالا در آن ها بار زده شوند. کارگران جعبه ها را از کارخانه خارج می کنند. سرکار با گام های بلند از میان درها می گذرد. او نظاره گر فوشلون، راننده گاری است که به جعبه ای تکیه داده و استراحت می کند.

داخلی- کارخانه، مونریل- بخش مردان- روز

سرکارگر از مقابل مردانی که در حال بسته بندی جعبه ها روی میزها و بار زدن جعبه ها داخل گاری ها هستند، می گذرد، او از دری زیر دفتر طبقه اول عبور می کند.

داخلی- کارخانه مونریل- بخش زنان- روز

فضایی وسیع دیده می شود، انباشته از میزهایی که زن هایی با لباس های معمولی کار در کنار آنها مشغول کار هستند. آنها از شلاک که یک صمغ سیاه رنگ شبیه کهربای سیاه است. جواهر درست می کنند. منظره تأثیر گذاری است. و به نظر می رسد کار موفق و پول سازی باشد. یک راه پله چوبی، دیواری را به دفتر تجاری با پنجره های شیشه ای متصل می کند. اندام مردی در آن اتاق به چشم می خورد.
سرکارگر (با عشوه خطاب به زنان): در پایان روز از هیچ به هیچ می رسید/ وقتی بشینین و لم بدین، چیزی گیرتون نمیاد!
زن کارگر 4: بچه ها تو خونه منتظرن.
زن کارگر 2: شکم این بچه ها باید سیر بشه.
زن کارگر 7: تو خوش شانسی که سر کار هستی.
حالا سرکارگر در کنار فنتین، یک زن جوان جذاب، ایستاده است. او خم می شود تا در گوش فنتین چیزی زمرمه کند و فنتین که جا خورده، با سورن انگشت خود را سوراخ می کند.
سرکارگر (به آرامی خطاب به فنتین): می بینمت!
زن کارگر 8: و ما شکرگزاریم! (خطاب به فنتین و به حالت هشدار)
سرکارگر به بازدید خود ادامه می دهد و زن ها را به ادامه کار با سرعت بیشتر تشویق می کند.
سرکارگر: در پایان روز فقط باید خوشحال باشین که برای اربابی کار می کنین که به زندگی فقرا اهمیت می ده.
زن کارگر 7: اون آدم مرموزیه...
زن کارگر 4: اون احمق نیست...
زن کارگر 6: اون جواب دعای هر کسی است.
زن کارگر 8: اون هزینه ساخت مدرسه رو پرداخت.
زن کارگر 4: جای تعجب نیست که به عنوان شهردار انتخابش کردن!
زنان کارگر: خدا به همراه کسی که راه رو نشون می ده! در انتهای روز!
آنها به کارشان مشغول می شوند، همه به سمت بالا و دفتر رئیس نگاه می کنند.
سرکارگر به سوی فنتین برگشته و سعی دارد با او صحبت کند.
سرکارگر زنان: امروز می بینین سرکارگر چقدر جوش آورده/ با اون نفس زدن های وحشتناک و حرکات عجیب دستاش؟
زن کارگر 3: چون فنتین کوچولو بهش محل نمی ذاره.
زن کارگر 5: خوب به اون دقت کنی/ می فهمی کجا ایستاده!
زن کارگر 2: اما رئیس هیچ وقت نمی فهمه سرکارگر همیشه مسته.
سرکارگر زنان: هر چند که فنتین بی توجهی می کنه/ ولی ببین کجا می ره/ اون تو خیابون قرار می ذاره!
سرکارگر با به صدا درآوردن زنگ، پایان کار آن روز را اعلام می کند. زن ها شروع به درآوردن لباس کار و جمع آوری ابزار کار خود می کنند.
زنان کارگر/ سرکارگر: در پایان یک روز، یک روز دیگر به اتمام رسیده/ با پول کافی تو جیب تا یه هفته بشه دوام آورد/ پول صاحب خونه رو داد، پول مغازه دار رو داد/ تا می تونی به کارها ادامه بده/ تا جان در بدن داری به کارا ادامه بده/ یا باید با خرده ریزهای نون روی میز بسازی/ خب، باید یه جوری خرجت رو دربیاری/ در پایان روز!
زن ها به صف می ایستند تا سرکارگر که دم در ایستاده، حق الزحمه آنها را پرداحت کند. فنتین نامه ای در دست دارد. سرکارگر زنان نامه را از دست فنتین چنگ می زند.
سرکارگر زنان: ببین چی داریم، خواهر کوچولوی معصوم؟
نامه دست به دست زنان در صف می چرخد.
سرکارگر زنان: بیا فنتین، بذار همه بفهمیم چه خبره/ (در حال خواندن نامه)/ فنتین عزیز،‌ باید پول بیشتری برامون بفرستی/ بچه ات نیاز به دکتر داره/ نباید وقت رو تلف کرد.
فنتین: اون نامه رو بدین به من/ به تو ربطی نداره/ با یه شوهر تو خونه/ و یکی دیگه زیر سرت/ آیا این بین کسی هست/ که به خدا قسم بخوره/ که از هیچ چیز نمی ترسه؟/ که هیچ رازی نداره تا پنهون کنه؟
سرکارگر زنان می خواهد نامه فنتین را به دست سرکارگر برساند. فنتین سعی دارد نامه اش را پس بگیرد. زن ها درگیر می شوند.
مالک وارد کارخانه می شود. ما او را از پشت سر می بینیم. مردی شیک پوش، پولدار و موفق به نظر می رسد.
والژان: این دعوا سر چیه؟ می شه یکی این دو نفر رو از هم جدا کنه؟/ این جا کارخانه است، سیرک که نیست.
در حالی که او آواز می خواند، دوربین دور او می چرخد تا او را کشف کند. آراسته، اصلاح کرده، شکم سیر و تغییر کرده؛ او والژان است.
والژان: خانوما بسه، آروم باشین/ من شغل آبرومندی دارم.
ناگهان والژان ژاور را در بالکن طبقه اول دفترش مشاهده می کند. دنیایش به هم می ریزد.
والژان (خطاب به سرکارگر): سرکارگر، این ماجرا رو حلش کن/ تا می تونی صبور باش و مدارا کن.
او به سمت پله ها به عقب به سمت دفترش برمی گردد.
در طبقه هم کف کارخانه...
سرکارگر: یکی بگه این ماجرا چطور شروع شد!
همه زنان کارخانه به سمت فنتین برمی گردند.
فنتین/ زن کارگر 5: در پایان روز، اون بود که شروع کرد.
زن سرکارگر: یه بچه داره... تو یه شهر کوچک... داره پنهونش می کنه.
زن کارگر 5: اون باید به یک مرد پول بده.
سرکارگر زنان: می شه حدس زد که باقی پول رو... چه جوری به دست میاره/ رئیس از این مسئله خوشش نمیاد.
فنتین: بله، وجود بچه حقیقت داره/ اون بچه دختر منه/ پدرش ما رو ترک کرده/ ما رو به حال خودمون رها کرده/ حالا اون پیش یه زن و مرد مهمان خانه داره/ و من بابتش پول می دم/ این کار چه اشکالی داره؟
فنتین در مقابل سرکارگر از خودش دفاع می کند و در همان حال زنان آواز می خوانند.
زنان کارگر کارخانه: در پایان روز اون چیز جز دردسر نیست/ و دردسر یکی، دردسر همه می شه/ وقتی داریم نون روزانه مون رو درمیاریم/ اون دستاش بنده و گرفتاره/ باید اون هرزه رو بیرون کنی. در غیر این صورت کار همه مون به جوب های کنار خیابون ختم می شه/ و این ماییم که در پایان روز باید بابتش تاوان بدیم.
سرکارگر فنتین را از آن ها دور می کند.
سرکارگر: باید می دونستم هرزه زهر داره/ باید می دونستم گربه پنجه داره!/ باید راز کوچکت رو حدس می زدم!/ اوه بله، فنتین پاکدامن که خودش رو پاک و منزه نگه می داره/ شک ندارم عامل همه مشکلات این جا تو باید باشی/ تو روز روشن خودت رو پاک نشون می دی/ ولی شب هنگام خلاف روز روشنی.
کارگران زن کارخانه: اون همیشه مایه دردسره!
کارگر زن 5: امروز باید اخراجش کنی.
کارگران زن کارخانه: امروز اخراجش کن.
سرکارگر: درسته دختر! راه بیفت!
فنتین از پایین به سمت والژان که در طبقه اول در دفترش نشسته می چرخد و با فریادی ملتمسانه می گوید:
فنتین: آقای رئیس کمکم کن! من بچه دارم!
والژان صدای فریادی را می شنود، ولی ذهنش درگیر مسئله دیگری است. او رو برمی گرداند و ژاور را می بیند.
ژاور به او خیره شده است.
در طبقه هم کف کارخانه، سرکارگر فنتین را که مقاومت می کند، به طرف در می کشاند و به بیرون پرت می کند.

داخلی- دفتر کارخانه- روز

ژاور تعظیم می کند.
ژاور: خودم را معرفی می کنم/ بازپرس پلیس/ اومدم مراقبت کنم/ اومدم حافظ آرامش باشم/ لطفاً نام ژاور را به یاد داشته باش/ من این جا در خدمت شمام/ با احترام متقابل/ عدالت در دستان من است/ برای هیچ کس گریزی نیست/ بهتره همه آگاه باشن.
والژان: خوش اومدین آقا/ مدافع قوانین ما مطمئنم در این زمینه، ما با همیم
ژاور: شما مایه افتخار شهرین/ زبانزد بزرگانین/ موفقیت بی مثال/ از خانواده شما بهترین ارمغان/ سربلندی مردم.
والژان نمونه هایی از کارهای آن جا را به ژاور نشان می دهد.
والژان: منزلت کار سخت؟ برای زنده ماندن.
ژاور گیج و مبهوت است. او مطمئن است والژان را می شناسد، ولی چطور و از کجا؟
ژاور: به نظر میاد/ قبلاً همدیگه رو دیده باشیم.
والژان نگاه تند و تیزی به سمت ژاور می اندازد.
والژان: چهره شما چهره ای نیست که من فراموش کنم.
صدای برخورد چیزی در محوطه بیرونی می آید... صدای فریادی شنیده می شود.
والژان و ژاور با شتاب از کارخانه خارج و وارد محوطه گل آلود پشت کارخانه می شوند. درشکه سنگینی را می بینند که روی راننده درشکه افتاده است. فوشلون راننده درشکه را قبلاً در حال استراحت دیده بودیم.
راننده درشکه ها و سرکارگر سعی دارند درشکه را از روی مرد بلند کنند، ولی درشکه سنگین است و زمین گل آلود نرم. درشکه به آهستگی در گل و لای فرو می رود و فولشون فریاد می کشد.
والژان، ژاور و دستیارش تلاش دارند کمک کنند، ولی در آن زمین نرم گل آلود کاری از دستشان برنمی آید. درشکه هر لحظه بیشتر فرو می رود و فوشلون را بیشتر و بیشتر در گل فرو می برد و در صورت ادامه این وضعیت، او به زودی دفن خواهد شد. فکری به نظر والژان می رسد. در یک سمت، چرخ های درشکه به زمین سفت رسیده و دیگر فرو نمی روند. او خود را به زیر درشکه می اندازد و با تمام جسمش تلاش می کند که درشکه را از زیر بلند کند.
والژان: برین عقب، ممکنه بیفته.
سرکارگر: نه آقای شهردار.
جمعیت: شما رو هم به کشتن می ده.
ژاور عقب رفته و نظاره گر است. در نگاهش می توان مرور خاطره ای را حس کرد.
از دید ژاور: موفقیت والژان زیر درشکه درست مثل موقعیت زندانی زیر دیرک افتاده است. همان قدرت خیزان دیده می شود. همان تلاش با از جان گذشتگی مشهود است.
والژان متوجه می شود که ژاور او را می بیند و دقیقاً می داند که چه چیزی از نظرش می گذرد. لحظه ای درنگ می کند. به ناگه فریاد ناشی از خفگی فوشلون را می شنود که گل در دهانش فرو رفته و دارد او را خفه می کند. والژان بر عضلات خود فشار می آورد و به آرامی یک سمت درشکه بالا می آید. با فراهم شدن فضای مناسب، اطرافیان به کمک مرد زیر درشکه می روند و او را بیرون می کشند. والژان درشکه را به حال قبلی اش رها می کند و برمی خیزد. او در حال پاک کردن لباسش متوجه می شود که ژاور به او خیره شده است.
ژاور: آیا حقیقت داره؟/ آن چه رو می بینم باورم نمی شه!/ مردی به سن تو/ این قدر نیرو داشته باشه!/ خاطره ای به یادم اومد/ تو منو یاد کسی انداختی که سال ها پیش می شناختمش/ مردی که عفو مشروطش رو نقض کرد.../ و ناپدید شد.
سرش را تکان می دهد. متوجه شده که شک او بی معنی است.
ژاور: منو ببخشین آقا/ نمی بایست جسارت می کردم.
والژان: بگو آن چه رو باید بگی/ تو خودت نگه ندار
والژان از ژاور چشم برنمی دارد، او را وامی دارد که حرف بزند. ژاور اعتماد به نفس کافی برای ادامه صحبت هایش ندارد. والژان به سمت فوشلون می رود تا به او کمک کند.
والژان: بذار بلندت کنم.
فوشلون در حین بلند شدن، ناله می کند.
فوشلون: آقای شهردار. خدا شما رو رسوند/ شما یه قدیس هستین.
والژان: تو دیگه نباید گاری برونی!
ژاور خیره نگاه می کند. نمی تواند خود را از شر شک هایش رها کند.
ژاور: آقای شهردار.
او خود را عقب کشیده و تعظیم می کند. در حالی که دور می شود، در مورد موضوعی با دستیارش حرف می زند.

خارجی- بندر، مونریل- شب

فنتین به سمت دیواره بندر می رود. گدایان در تونل های زیر ساختمان های آجر قرمز پناه گرفته اند.

خارجی- پاسگاه پلیس- مونریل- روز

در حالی که ژاور از پله های پاسگاه بالا می رود، دستیارش به خاطر یک نامه فوری او را متوقف می کند.
دستیار ژاور: آقا، از پاریسه.
ژاور نامه را می گیرد و باز می کند. در حال خواندن نامه، حالت او تغییر می کند. او متوجه می شود که دچار اشتباه بزرگی شده است.

داخلی- کارخانه مونریل- شب

والژان در دفتر کارش پشت میز نشسته و اوراقی را بررسی می کند. همه رفته اند. ژاور وارد می شود و مقابل او می ایستد. او به ژاور نگاه می کند.
ژاور: آقای شهردار/ باید به یک جرم اعتراف کنم/ من یونیفورمی را که بر تن دارم/ بی آبرو کردم/ در مورد شما اشتباه کردم/ اجازه بدین بخششی در کار نباشه/ در مورد هر آدم دغلی که به پستم خورده/ خیلی سخت گیر بودم/ تحمل سرزنش رو دارم/ باید با من برخورد بشه/ درست مثل همه.
والژان: متوجه نمی شم/ این جرم چیه،ژاور؟
ژاور: من شما رو با یک محکوم اشتباه گرفتم/ یک گزارش غلط رد کردم/ حالا فهمیدم که متهم دستگیر شده/ و قراره در دادگاه محاکمه بشه.
والژان بهت و شوک وارد بر خود را پنهان می کند.
ژاور: و البته دزد انکار می کنه/ از یه تبهکار چنین انتظاری می ره/ ولی تا ابد نمی تونه فراری باشه/ نه، نه حتی ژان والژان.
والژان: گفتی این آدم همه چیز رو انکار می کنه/ و هیچ نشانی از درک و پشیمانی نشون نمی ده؟/ گفتی این آدم قراره محاکمه بشه/ و قطعاً برای تحمل مجازات به زندون برمی گرده؟
ژاور: اون باید تقاص پس بده، من هم همین طور/ علیه من شکایت کنین، قربان.
والژان: شما انجام وظیفه کردین/ در نهایت این یه گناه کوچیکه/ همه ما دچار اشتباه شده ایم/ اقا تو بر می گردی سر پستت.
ژاور: آیا باید به فرمایش شما عمل کنم؟
والژان: وظیفه تو اطاعته!
ژاور می خواهد دوباره اعتراض کند، ولی والژان دستش را به علامت فرمان بلند می کند تا نشان دهد که تصمیمش را گرفته است. ژاور بلافاصله تعظیم کرده و آن جا را ترک می کند. والژان تنها در اتاق کارش قدم می زند. عمیقاً آشفته شده است.
والژان: فکر می کنن اون مرد منم/ بدون هیچ تعمق دوباره/ این غریبه ای که پیدا کردن/ می تونه شانس من باشه!/ چرا باید نجاتش بدم؟/ چرا باید اشتباهش رو اصلاح کنم؟/ من مسیری طولانی پیمودم/ و خیلی تلاش کردم/ اگه حرفی بزنم، محکوم می شم/ اگه خاموش بمونم، نفرین می شم!
او به بالکن می رود و از بالا به کارخانه خالی نگاه می کند.
والژان: من رئیس صدها کارگرم/ همه چشم انتظار من هستن/ چطور می تونم ترکشون کنم؟/ اگه من آزاد نباشم/ چطور می تونن زندگی کنن؟/ اکه حرفی بزنم، این ها هم محکوم می شن/ اگه خاموش بمونم، من نفرین می شم!

داخلی- منزل والژان- مونریل- شب

والژان نشسته و به شمعدان های اسقف خیره شده است.
والژان: من کی هستم؟/ آیا می تونم این مرد رو به بردگی محکوم کنم؟/ وانمود کنم که رنجش رو حس نمی کنم؟/ این بی گناه که به جای من/ مورد قضاوت قرار می گیره.../ من کی هستم؟

داخلی- منزل والژان- مونریل- شب

والژان با عصبانیت وسایلش را جمع می کند.
والژان: آیا می تونم بیشتر از این خودم رو مخفی کنم؟/ وانمود کنم همون مردی که قبلاً بودم نیستم؟/ یعنی باید اسمم تا زمان مرگم فقط عذر و بهانه باشه؟

خارجی- جاده محلی- شب

نمای نزدیک دو اسب که نفس نفس می زنند، یک درشکه در چشم اندار وسیع شب توقف کرده است. راننده والژان است. او تردید دارد.
والژان: باید دروغ بگم؟/ از این پس چطور می تونم با اطرافیانم طرف شم؟/ از این پس چطور می تونم با خودم طرف شم؟
داخلی/ خارجی- دادگاه- شب
والژان خارج از دادگاه و در راهروی دادسرا دودل در حال جلو و عقب رفتن است.
والژان: روح من متعلق به خداست، می دونم/ خیلی وقت پیش این قرار رو گذاشتم/ در اوج نومیدی به من امید داد/ برای سفر سفیر جان به من قوت داد/ من کی هستم؟/ من کی هستم؟/ من ژان والژان هستم!
والژان از میان جمعیت پشت دادگاه رد می شود.

داخلی- دادگاه- شب

یک مرد بدبخت و آس و پاس به اتهام ژان والژان بودن مقابل قاضی ایستاده است. او به طرز خارق العاده ای شبیه والژان واقعی است. قبل از این که قاضی فرصت صحبت پیدا کند، درها باز و والژان وارد می شود. شور و هیجان در دادگاه حاکم است.
والژان: عالی جناب، می بینین که حقیقت داره/ اون مرد به اندازه شما گناهکاره!/ من کی هستم؟/ 24601
قاضی آن قدر مبهوت شده که نمی تواند واکنشی نشان دهد. سایر حضار در دادگاه آن چه را که دیده و شنیده اند، نمی توانند باور کنند. شهردار مونریل یک مجرم است!
والژان: اگرحرف من رو باور ندارین، از بازرس ژاور بپرسین/ اون می دونه کجا من رو پیدا کنه.
قاضی به سمت والژان می رود و به آرامی او را به بیرون هدایت می کند.
قاضی: آقای شهردار، شما حالتون خوب نیست/ باید همراه من بیایین/ کالسکه ای دارین؟ آقای شهردار، ما باید فوراً شما رو به منزل برسونیم تا استراحت کنین!

داخلی- بیمارستان- مونریل- شب

بیمارستان در محل زیر شیروانی وسیله کارخانه والژان قرار دارد.
والژان از نفس افتاده با شتاب داخل بیمارستان می شود. او پرستاری را خارج از اتاق فنتین می بیند.
والژان: دخترش باهاشه؟
پرستار: نه آقا. قیم دختر این رو فرستاده.
پرستار یک یادداشت به والژان می دهد. او با خشم فزاینده آن را می خواند.
والژان: پول کافی نیست. بیشتر بفرست./ تناردیه. این دیگه چه جور آدمیه؟

داخلی- بیمارستان- مونریل- شب

فنتین روی تخت دراز کشیده و دچار هذیان است. لباس سفید بر تن دارد.
چشمانش بسته است.
فنتین: کوزت خیلی سرد شده! کوزت، از وقت خوابت گذشته!/ تمام روز را بازی کردی/ دیگه داره تاریک می شه.
چشمان فنتین باز می شود و کوزت را در حال بازی در اتاق می بیند. کوزت سالم و سر حال به نظر می رسد و لباس زیبایی بر تن دارد.
فنتین: بیا پیش من کوزت، داره تاریک می شه/ مگه نمی بینی ستاره در اومده؟/ بیا پیش من و سرت رو بذار رو شونه م/ لحظات چه تند می گذرن و هر لحظه سردتر می شه.
والژان وارد شده و متوجه می شود که فنتین رو به موت است. کنار تخت روی زانو می نشیند.
والژان: فنتین عزیز، کوزت به زودی میاد این جا!/ فنتین عزیز، اون میاد کنار تو.
فنتین (سعی می کند از تخت پایین بیاید): بیا کوزت، امشب خیلی سر شده!
والژان (او را به داخل تخت برمی گرداند): آرام باش! دیگه آرام باش.
فنتین: کوزت من...
والژان: تحت حمایت من زندگی خواهد کرد.
فنتین: حالا ببرش!
او تکه کاغذی را در دست والژان می گذارد که آرزوهایش در آن نوشته شده است.
والژان: بچه تو نیاز به چیزی نخواهد داشت.
فنتین: آقای خوب، تو رو خدا از بهشت فرستاده.
والژان: تا زمانی که من زنده ام، هیچ کس هرگز نمی تونه به کوزت صدمه بزنه.
فنتین دیگه/ به سمت پنجره نگاه نمی کند. تمام توان رو به ضعف او به سمت والژان دوخته شده است. او سعی می کند دستش را به والژان برساند.
فنتین: دستم رو بگیر.../ امشب خیلی داره سرد می شه.
والژان: من گرمت می کنم./
والژان بازوانش را دور او می پیچد.
فنتین: بچه م رو نگه دار/ من اون رو به دست تو می سپارم.
والژان: پناه بگیر از توفان.
فنتین: به خاطر خدا، خواهش می کنم بمون تا خوابم ببره.../ به کوزت هم بگو که خیلی دوستش دارم/ وقتی بیدار بشم می بینمش...
فنتین دچار انقباض عضلانی می شود. او چیزی روی شانه والژان می بیند. والژان متوجه نمی شود. چشمانش بی حالت می شود و فوت می کند.
در آن هنگام والژان صدای فراموش نشدنی ژاور را از پشت سرش می شنود.
ژاور: والژان بالاخره همدیگه رو دیدیم!/ آقای شهردار زنجیر متفاوتی نصیب می شه!
والژان می ایستد تا با ژاور رو به رو شود.
والژان: ژاور، قبل از این که یک کلمه دیگه بگی/ قبل از این که باز هم من رو مثل یه برده به زنجیر بکشی/ گوش بده به من! یه کاری هست که باید انجام بدم/ این زن یک بچه رنج کشیده داره/ هیچ کی غیر از من نمی تونه شفاعت کنه/ به خاطر خدا، من فقط سه روز مهلت نیاز دارم/ بعد برمی گردم، قول می دم!/ بعد برمی گردم...
ژاور شمشیرش را کشیده و به سمت والژان می گیرد.
ژاور: نکته فکر می کنی من احمقم!/ بعد از سال ها شکارت کردم/ آدم هایی مثل تو هرگز تغییر نمی کنن.../ آدمی مثل تو!
والژان تکه ای از تیر چوبی سقف را می شکند.
آن دو دور هم می چرخند.
هم زمان آواز می خوانند و در حین آواز مبارزه ای دو نفره آغاز می شود.
والژان: هر چی دلت می خواد در مورد من فکر کن/ وظیفه ای دارم که قسم خوردم انجامش بدم/ تو هیچی از زندگی من نمی دونی/ تنها خلافی که کردم دزدیدن یک قرص نان بود/ تو درباره دنیا هیچی نمی دونی/ به زودی مرده من رو پیدا می کنی. ولی نه قبل از این که عدالت اجرا بشه!
ژاور: آدم هایی مثل من هیچ وقت تغییر نمی کنن/ آدم هایی مثل تو هیچ وقت تغییر نمی کنن/ شماره 24601!/ من به قانون متعهدم/ تو هیچ حق و حقوقی نداری/ با من بیا 24601
دو مرد با هم می جنگند.
والژان: ژاور، بهت اخطار می کنم/ من مرد قوی تری هستم/ هنوز قدرت در وجودم هست/ هنوز نسل من فنا نشده.
ژاور: حالا دیگه چرخ چرخیده/ حالا دیگه ژان والژان عددی نیست/ جرئت داری از جرم با من حرف بزن/ و از تاوانی که باید بدی/ هر کسی در گناه متولد شده/ هر کسی باید راهش رو انتخاب کنه.
ژاور والژان را خلع سلاح کرده و او را به سمت عقب به سوی در می کشاند.
ژاور: تو هیچی در مورد ژاور نمی دونی/ من داخل زندون به دنیا اومدم/ من با اراذلی مثل تو به دنیا اومدم/ من هم گود نشینم.
در اثر هل دادن، والژان از در خارج و روی سکوی بارگیری زیر بالابر می افتد. در زیر، دیوارهای کارخانه مستقیم به دریای سیاه متلاطم منتهی می شوند. ژاور نگاهی پیروزمندانه دارد.
والژان به پایین نگاه می کند. عقب تر می رود و می پرد درون اقیانوس تاریک. ژاور می خواهد به دنبال او بپرد، ولی نمی تواند خود را متقاعد به این کار کند.
ژاور به دریای سیاه خیره می شود. هیچ نشانی از والژان نیست.

خارجی- لنگرگاه- مونریل- شب

ژاور و مأموران پلیس فانوس در دست لنگرگاه و اطرافش را جست و جو می کنند.
والژان سرتا پا خیس از تونل زیر کارخانه ناظر ماجراست. او جسد کفن شده فنتین را روی گاری می بیند. آن دو برای خودشان آواز می خوانند. بی آن که بدانند یک آواز دو صدایی اجرا می کنند.
والژان: این بابت قولی است که امشب به تو دادم.
ژاور: هیچ جایی نمی تونی پنهان بشی.
والژان: بچه تو تحت سرپرستی من زندگی خواهد کرد.
ژاور: هر جا که پنهان بشی...
والژان: و من او را به خوبی بزرگ می کنم.
ژاور/ والژان: قسم می خورم، پیدات می کنم.

خارجی- مونفرمیل- غروب

خیابان دهکده به واسطه چادرهای دایره شده به مناسبت نمایشگاه زمستانی روشن است. خانواده ها و آدم های گذری در حال خرید چیزهای تزیینی یا خندیدن به دلقک بازی بازیگران گذری هستند. دختران کوچک دور دکه ای حلقه زده اند که عروسک های خوشگل و خوش لباس ارائه می کند. در میان آنها دختر هشت نُه ساله خوش پوشی به نام افونین دیده می شود.
آن سوی مقابل دکه یک مهمان خانه درب و داغان دیده می شود. نشانی آویزان به یک گاری قدیمی با وزش باد تکان می دهد و نشان می دهد که مهمان خانه «گروهبان واترلو» است.
با وجود حضور جمعیت اندکی در نمایشگاه، مهمان خانه بسته است. دوربین به سمت پنجره یخ بسته مهمان خانه نزدیک می شود. از پشت پنجره دختر کوچکی دیده می شود. او کوزت است و به عروسک ها خیره شده است.

داخلی- مهمان خانه- مونفرمیل- پایان روز

کوزت در حال جارو کردن کف اتاق است. کارش را متوقف کرده و از پنجره به بیرون می نگرد. او از دیدن زیباترین عروسک مسحور شده است و به افونین که می تواند از نزدیک آن را ببیند و لمس کند، حسودی می کند.
کوزت: قصری روی ابرهاست/ دوست دارم تو خواب برم اون جا/ در قصر من روی ابرها/ هیچ کف اتاقی برای جارو کردن نیست.
کوزت از مخفیگاهی داخل دیوار، یک لباس کهنه کثیف گره دار درمی آورد.
این عروسک اوست، گره، سر عروسک است.
کوزت: یه خانم سفید پوش/ من رو بغل می کنه و برام لالایی می خونه/ دیدنش خوشاینده و لمسش دلپذیر/ (عروسک را به گوشش نزدیک کرده و زمزمه می کند)/ بهم می گه، کوزت، خیلی دوستت دارم/ جایی رو می شناسم که هیچکی گم نمی شه/ جایی رو می شناسم که هیچکی گریه نمی کنه/ گریه اصلاً مجاز نیست/ نه در قصر من روی ابرها.
خانم تناردیه با جنب و جوش با حالی بد از پله ها پایین می آید. او به کوزت کوچولو چشم غره می رود و علامت روی در را از حالت «بسته» به «باز» تغییر می دهد.
خانم تناردیه: حالا ببین کی این جاس!/ خود خانوم کوچولو/ باز هم وانمود می کنه/ که خیلی خوب بوده!/ بهتره وقتی از زیر کار در می ری مچت رو نگیرم!/ بهتره جلو چشم من نباشی!/ ده فرانک آشغال مادرت فرستاده/ چی می شه باهاش خرید؟/ حالا اون سطل رو بردار/ دختر خانم کوچولوی من/ برو و کمی آب از چاه بکش/ ما از اول نمی بایست تو رو می پذیرفتیم/ چه کار احمقانه ای بود!/ دختر هم مثل مادر، یه کثافت خیابونی.
کوزت به سمتی می رود تا جارو دستی را بگذارد.
افونین از بیرون به داخل می آید.
خانم تناردیه: افونین، بیا عزیزم/ افونین، بذار ببینمت/ با اون کلاه آبی کوچک چه خوشگل شدی!/ بعضی دخترها هستن که می دونن چطور رفتار کنن/ و چی بپوشن/ و به این خاطر خدا را شکر می کنم!
خانم تناردیه می بیند که کوزت پشت دیواری مخفی شده است. چشمان وحشت زده کوزت را از شکاف کوچکی در دیوار می بینیم.
خانم تناردیه: هنوز او جایی کوزت؟/ اشک هات هیچ فایده ای برات ندارن!/ بهت گفتم بری از چاه توی جنگل آب بیاری.
کوزت (از درون شکاف آواز می خواند): خواهش می کنم من رو تنها نفرستین اون جا/ توی تاریکی به حال خودم رها نکنین.
خانم تناردیه ادای کوزت را با آواز خواندن در می آورد.
خانم تناردیه (از میان شکاف آواز می خواند)/ بسه دیگه، وگرنه خوب بودن رو فراموش می کنم/ شنیدی که چی خواستم، و هرگز دو بار نمی گم.
گروهی مشتری نما که اراذل تحت امر تناردیه هستند، داخل مهمان خانه می شوند و برای پنجمین نفر که جدیداً به آنها ملحق شده، داستانی درباره گذشته آقای تناردیه تعریف می کنند. خانم تناردیه بیرون می رود تا غرقه نمایشگاه زمستانی را در ایوان مهمان خانه بازگشایی کند.
مشتری اول: میزبان من تناردیه است/ اون جا بود، می گن/ در میدان جنگ واترلو.
مشتری دوم: درسته، اون جا بود/ در بحبوبه جنگ/ ولی می دونست چه کار کنه.
مشتری سوم: تول گل و لای می خزند/ شنیدم که می گن از جیب مرده های انگلیسی چیزهایی بر می داشت.
مشتری چهارم: از غنایم جنگی اندکی اندوخته ای فراهم کرد.
ناگهان صدای صاحب آن جا، تناردیه را می شنویم. تمام مدت آن جا حضور داشته و روی نیمکت خوابیده بوده. او از چرت مستی بیدار شده و با صدای بلند می گوید:
تناردیه: گروه الکلی ها/ لانه خوش گذرون ها/ با شوخی های کثیف و سیاه مستی ها/ حرومزاده ها/ هی میان تو مهمون خونه من/ کفترهای خونه زاد/ پرواز می کنن میان تو/ و پول اون ها به خوبی پول شماست!

خارجی- مهمان خانه- مونفرمیل- غروب

خانم تناردیه سعی دارد چیز نامطلوبی را در غرفه اش به مردی درشت هیکل بفروشد. برف آبکی از سقف غرفه روی سر مرد خریدار می افتد. خانم تناردیه او را به داخل هدایت می کند.

داخلی- مهمان خانه- مونفرمیل- غروب

تناردیه: خوش آمدین آقا! بنشینین و با بهترین مهمان خانه دار شهر آشنا بشین!
خانم تناردیه وانمود می کند که اتفاقی شانه موی سرش به زمین افتاده و مشتری آن را از زمین برمی دارد، و این فرصت برای خانم تناردیه فراهم می شود تا کیف پول مشتری را از جیب عقب او بردارد. آقای تناردیه کت او را می گیرد که فرصت دهد تا آن زوج ببینند که مشتری ساعت جیبی را به جیب کت منتقل می کند.
تناردیه: همون طور که در مورد دیگران بوده/ همه اون کلاه بردارها/ سر مهمون ها کلاه می ذارن/ و تو حساب کتاب دست می برن/ به ندرت آدم صادقی مثل من می بینن/ یک آدم مشتاق و جدی/ که رضایتش در.../ (او یک لیوان نوشیدنی برای مشتری جدید می ریزد...)
ارباب خونه!/ با جذبه، با روی خوش/ آماده دست دادنکه چیزی بپیچونه.
تناردیه هنگام دست دادن و با ایجاد حواس پرتی ساعت جیبی را دزدیده و به خانم تناردیه داده است.
تناردیه: یه قصه وقیح می گه/ کمی شور و هیجان ایجاد می کنه/ مشتری ها تحسینش می کنن/ خوشحال از این که به دوستی لطفی کنه/ خوب بودن برام خرج نداره/ ولی چیزی ندی چیزی گیرت نمیاد/ هر چیزی یه قیمتی داره!
تناردیه: ارباب خونه! نگهبان باغ وحش!/ آماده کاستن از ناراحتی ها/ با یکی دو پشیز.
(نوشیدنی تعارف می کند)

داخلی- مهمان خانه- مونفرمیل- غروب

تناردیه: اوضاعشون جوره/ خرت و پرت هاشون رو بر می دارن/ وقتی نمی تونن درست ببینن/ همه مهمان خانه دارو دوست دارن/ یار گرمابه و گلستان همه
هر کار بخوام می کنم/ خدایا! آخر سر دلشون رو خون نمی کنم!

خارجی- مهمان خانه- مونفرمیل- غروب

یک مشتری به غرفه خانم تناردیه نزدیک می شود. سراسر غرفه از برف پوشیده شده، فقط این بار می بینیم که خانم تناردیه با یک چوب دستی برف روی چادر را می تکاند.
تناردیه/ مشتریان: صاحب خونه!/ خیلی سریع جلب نظر می کنه/ هرگز دوست نداره که یک رهگذر/ از مقابلش دست خالی رد شه.
خانم تناردیه مشتری را به داخل مهمان خانه هدایت می کند.

داخلی- مهمان خانه- مونفرمیل- غروب

یک بار دیگر خانم تناردیه شانه اش را در مقابل مشتری جدید به زمین می اندازد، ولی این با طرح سرقت شکست می خورد، چون کوزت کوچولو می خواهد کمک کند و آن را برمی دارد. با صدایی بلند از کُر، خانم تناردیه بر سر کوزت فریاد می کشد و می خواهد بیرون برود.
تناردیه/ مشتریان: خدمتکار فقرا/ پیشکار پولدارها
یار تسلی بخش، منطقی و صمیمی/ رفیق شفیق همه/ ندیمه همه.
تناردیه: ولی چمدون هاتون رو قفل کنین/ خدایا! مگه قراره پوستتون رو بکنم!
یک خانواده وارد مهمان خانه می شود. تناردیه بیش از حد به آنها توجه می کند.
تناردیه: بفرمایین آقایون!/ بارتون رو زمین بذارین/ چکمه هاتون رو دربیارین/ خستگی راه رو به در کنین/ این یک تن وزنشه/ سفر خیلی سخته/ این جا ما تلاش می کنیم/ بارتون رو سبک کنیم.
او چمدان پدر را می برد و در حال برداشتن یادداشت هاست.
تناردیه: حالا دیگه غاز پخته/ حالا دیگه سرخ شده/ از چیزی چشم پوشی نشده/ طوری که من خشنودم/ غذا که بی نظیره/ غذای ما عالیه.

داخلی- آشپزخانه- مهمان خانه- مونفرمیل- فلاشک بک- روز

تناردیه اسرار آشپزخانه نکبت بار را نشان می دهد. از هر حیوانی که تصور بشه برای تهیه گوشت چرخ کرده استفاده می شود.
تناردیه (صدا): تو چرخ گوشت چرخش کن/ وانمود کن گوشت گوساله است/ قلوه اسب/ جگر گربه/ ترکیبات سوسیس اند/ کمی از این کمی از اون.

داخلی- مهمان خانه- مونفرمیل- غروب

تناردیه غذای نکبت باری را که در فلاش بک ساخت و آن را دیدیم، برای خانواده مشتری سرو می کند.
تناردیه: حضار خیلی خوش آمدین/ سوییت عروس اشغاله.

داخلی- سوییت عروس- فلاش بک- شب

عروس و داماد پیوند خود را جشن می گیرند.
تناردیه شلوار داماد را جست و جو می کند.
تناردیه (صدا): قیمت هامون خوبه/ به اضافه یک مقدار مازاد در کنارش.

داخلی- مهمان خانه- مونفرمیل- شب

تناردیه: به خاطر شپش ها به حسابشون می ذارم/ مازادش هم به خاطر موش ها/ دو درصد به خاطر دو بار نگاه در آینه/ یک تیکه این جا/ یک برش اون جا/ سه درصد به خاطر خوابیدن با پنجره بسته/ موقع حساب کتاب/ من کلی حقه بلدم/ چطور این قدر زیاد می شه/ همه اون تیک ها و برش ها/ خدایا! حیرت آوره چطور زیاد می شه!

خارجی- مهمان خانه- مونفرمیل- شب

تناردیه از مهمان خانه بیرون می آید. پشت سرش گروه مشتریان وفادارش می آیند. آن ها کنترل گروه نوازندگان را در دست می گیرند تا آواز نمایشگاه زمستانی را بخوانند.
تناردیه/ مشتریان: صاحب خونه!/ خیلی سریع جلب نظر می کنه/ هرگز دوست نداره که یک رهگذر/ از مقابلش دست خالی رد بشه!
کمی آن طرف تر در خیابان، کوزت با سطل های خالی در دست با نگاهی غمگین به عقب سر و منظره شاد حاکم در خیابان می نگرد.
تناردیه: خدمتکار فقرا/ پیشکار پولدارها/ رفیق تسلی بخش، منطقی و صمیمی/ یار جون جونی همه/ هر چی داره به اون ها می بخشه.
مشتری بخت برگشته می فهمد که مورد سرقت قرار گرفته و لب به اعتراض می گشاید. کیف پول خالی شده را نشان می دهد. بلافاصله دو تن از گردن کلفت های تناردیه او را می گیرند و از آن جا بیرون می کنند.
تناردیه: دارودسته خبیث/ خدایا! مایه تأسفه!

داخلی- مهمان خانه- مونفرمیل- شب

خانم تناردیه به سرباز جذابی که سر میز بغل شومینه داخلی مهمان خانه نشسته، نزدیک می شود. او کنار سرباز می نشیند و از او می خواهد به سمت عقب و به تناردیه نگاه کند. این کار به او فرصت می دهد که داخل کت سرباز را ببیند و کیف پول او را شناسایی کند.
خانم تناردیه: همیشه تصور می کردم/ با یه شازده آشنا می شم/ ولی خدای متعال/ دیدی که آخر چی شد؟/ صاحب خونه/ به تف هم نمی ارزه!/ تسلی بخش، منطقی و صمیمی لعنتی!/ نخبه کوچولو حیله گر... ولتر قانونمند/ فکر می کنه عاشق تمام عیاره/ ولی هیچ حسی تو وجودش نیست. خانم تناردیه با مهارت کیف پول او را می دزدد و به آقای تناردیه می دهد.
تناردیه: چه ظلمی دنیا به من کرد/ من رو هم نشین این آدم کثیف کرد/ خدا می دونه چطور دووم آوردم/ تو زندگی با همچین حروم زاده ای.
خانم تناردیه مرد جوان را به رقص می کشاند و همه چیز قیمتی او را می دزدد. بابانوئل از نمایشگاه زمستانی به مهمان خانه آمده. خانم و آقای تناردیه هدایای داخل ساک او را برمی دارند و ساک پر از برف جایگزین آن می کنند.
تناردیه/ مشتریان: صاحب خونه!
خانم تناردیه: یه آقا و نصفی!
تناردیه/ مشتریان: تسلی بخش و منطقی!
خانم تناردیه: اسباب خنده من رو فراهم نکن!
تناردیه/ مشتریان: خدمتکار فقرا/ پیشکار پولدارها.
خانم تناردیه: آدم ریاکار مخمور و ولگرد دو رو.
تناردیه/ مشتریان: همه شاکر صاحب خونه/ همه شاکر همسرش.
تناردیه: همه لیوان هاشون رو بلند کنن!
خانم تناردیه: بلند کنین به سلامتی این کثافت.
تناردیه/ مشتریان: همه لیوان هاشون رو به افتخار صاحب خونه بلند کنن!
صحنه محو می شود.

خارجی- جنگل کنار مهمان خانه- شب

کوزت سطل ها را با آب چاه جنگل پر کرده و در حال برگشت است. از میان درختان روبه رو، نورهای شادی آور نمایشگاه زمستانی و مهمان خانه را کمی دورتر می بینیم. او به آهستگی راه می رود، چون سطل ها سنگین هستند. او به خاطر این که به خودش روحیه بدهد، آواز قصر روی ابرها را به زبان بی زبانی می خواند.
بعد از چندین گام، می ایستد تا خستگی در کند.
دستانی تنومند سطل ها را بلند کرده و از دست کوزت خارج می کنند. کوزت با حیرت سرش را بلند می کند. والژان آن جاست.
والژان: آروم باش، از من نترس/ گریه نکن. بگو کجا زندگی می کنی/ بگو دخترم، اسمت چیه؟
کوزت: به من می گن کوزت.
والژان: کوزت؟
کوزت به او خیره می شود. دخترک کوچولو بدون هیچ انگیزه ظاهری به این غریبه اعتماد می کند. والژان سطل های سنگین را برمی دارد. و آن دو به سوی مهمان خانه راهی می شوند.
در حال راه رفتن، آواز قصر روی ابرها را با هم زمزمه می کنند.

داخلی- مهمان خانه- مونفرمیل- شب

والژان همراه کوزت وارد مهمان خانه می شوند. خانم تناردیه با شتاب به سمت آن ها می آید. خانم و آقای تناردیه سعی می کنند با همان حقه های رایج جیب والژان را خالی کنند، ولی تلاش آن ها ناکام می ماند. افونین در سکوت از گوشه ای نظاره گر است.
والژان: من اون رو تو جنگل دیدم/ این کوچولو رو پیدا کردم/ تو تاریکی می لرزید/ اومدم به کوزت کمک کنم/ حاضرم هر رقمی رو مناسب بدونین پرداخت کنم/ آن چه رو باید بپردازم، می پردازم/ تا کوزت رو با خودم ببرم/ این وظیفه ای است بر دوش من/ این قولی است که من دادم/ چون نیاز یک نیازمند رو ندیدم/ آن چه رو که مقابل چشمانم بود ندیدم/ حالا مادرت پیش خداست/ رنج هاش به پایان رسیده/ این جا از طرف اون صحبت می کنم/ این جا از جانب اون اومدم/ از امروز و تا ابد
خانم تناردیه: آقا، اجازه بدین کتتون رو بگیرم.
والژان: کوزت تحت سرپرستی من زندگی خواهد کرد.
تناردیه: شما خیلی خوش آمدین!
والژان: قولم رو فراموش نخواهم کرد.
تناردیه: لیوانی بردار.
خانم تناردیه: بنشین.
والژان: کوزت حالا دیگه پدر داره.
تناردیه به سمت شوهرش برمی گردد.
تناردیه: چه باید کرد؟ چه باید گفت؟ گنج ما رو می خوای با خودت ببری؟
چه جواهری! چه گوهری! دختر کوچولوی ما با ارزش تر از یاقوته!/ چطور می تونیم از بدهی صحبت کنیم؟/ بهتره در مورد کولت عزیزم چونه نزنیم!
خانم تناردیه: کوزت!
تناردیه: کوزت.../ فنتین عزیز... رفته خوابیده./ آیا در مورد این بچه بهترین رفتارو داشتیم؟/ نونمون رو قسمت کردیم... غذامون رو قسمت کردیم/ اون رو از خودمون دونستیم/ درست مثل خود ما، آقا!
والژان: احساسات شما اعتبار شماست آقا/ درد جدایی رو کمتر می کنم/ بهتره چونه نزنیم.
او به تناردیه پول می دهد.
والژان: می تونم بگم موافقت حاصل شد؟
خانم تناردیه: کاملاً مناسبه/ البته اگه اغلب اوقات مریض نبود/ عزیز کوچولو، هزینه عزیزی برای ما داشت!/ دوا درمان گرونه آقا/ نه اینکه مضایقه کرده باشیم/ چیزی بیش از وظیفه یک مسیحی انجام ندادیم.
والژان پول بیشتری می پردازد.
تناردیه: یه چیز دیگه! یه تردید کوچک!/ آدم های خطرناکی وجود دارن! بی احترامی نباشه! لطفاً تأمل کنین!/ شاید مقاصد شما درست نباشه!
والژان باز هم پول بیشتری می دهد.
والژان: دیگه نیست! ارزش شما همینه/ پانصد برای قربانی تون/ بیا کوزت، خداحافظی کن/ بهتره بریم به آسمانی دوستانه تر/ از هر دو شما به خاطر کوزت متشکرم/ خیلی طول نمی کشه فراموشش کنین.
او کوزت را به سمت در هدایت می کند.

خارجی- مهمان خانه- مونفرمیل- شب

والژان کوزت را بلند می کند و داخل کالسکه در حال انتظار می گذارد.
والژان: هر جا برم تو با منی.
کوزت: مثل پدر برای من می شی؟
والژان: بله، کوزت!/ درسته!/ هم می شم پدر و هم مادر برات.
کالسکه راه می افته.

داخلی- مهمان خانه- مونفرمیل- شب

خانم تناردیه مشتی اسکناس از دست شوهرش گرفته و آن ها را بررسی می کند.
تناردیه: بد نیست!
خانم تناردیه: کافی نیست!
تناردیه از میان در باز سواری را می بیند که به سمت مهمان خانه می آید.
خانم تناردیه: یک پاسبان دم دره!/ چه خلافی مرتکب شدی؟
ژاور وارد مهمان خانه می شود/
ژاور: اون بچه، کوزت کجاست؟
خانم تناردیه: با یه آقا رفته/ به ما نگفتن کجا می رن/ نشانی خونه شون رو ندادن
ژاور: اسم اون آدم رو پرسیدین؟
خانم و آقای تناردیه هر دو سرشان را تکان می دهند.
ژاور نگاه تحقیرآمیزی به گوشه کنار مهمان خانه درب و داغان می اندازد و بدون یک کلمه حرف اضافه، آن جا را ترک می کند. تناردیه تا دم در می رود تا او را بدرقه کند.
خانم تناردیه: تو خیلی احمقی/ ببین چی گیرمون اومد.
تناردیه: می بایست تا تنور داغ بود/ نون رو می چسبوندیم.
تناردیه/ خانم تناردیه: دفعه بعد حواسمون رو جمع می کنیم/ و پول بیشتری گیرمون میاد.

خارجی- حومه پاریس- شب

کالسکه والژان به سرعت در حرکت است. جاده به انتها رسیده و وارد شهر می شود.
داخل کالسکه- والژان با یک بازو دور کوزت را گرفته تا تکان های کالسکه موجب آزار او نشود. او به کوزت نگاه می کند و کوزت در خوابی منقطع به سر می برد.
والژان: به ناگهان می بینم/ به ناگهان آغاز می شود/ وقتی دو قلب مشتاق با هم می تپن/ دیروز تنها بودم/ امروز تو در کنارمی/ یه چیزی هنوز روشن نیست/ یه چیزی هنوز این جا آغاز نشده/ به ناگهان این دنیا/ یه جای متفاوت به نظر می رسه/ یه جورایی سرشار از زیبایی/ و شادی/ چطور ممکن بود بفهمم/ که این همه عشق/ در وجود من هست؟/ یه چیز تازه و جوان/ یه چیز ناخوانده/ شب رو لبریز می کنه/ چطور ممکن بود بفهمم که بالاخره/ شادی می تونه به این سرعت بیاد؟ این گونه که تو به من اعتماد کردی/ نومید کردن تو برام ترسناکه/ بچه ای که نمی تونه بفهمه/ که هر کجا برم ترسناکه/ بچه ای که نمی تونه بفهمه/ که هر کجا برم خطر دنبالمه/ سایه ها همه جا هستن/ و خاطراتی که نمی تونم قسمت کنم/ دیگه هرگز تنها نیستم/ دیگه هرگز جدا نمی شم/ تو قلب من رو گرم کردی/ درست مثل آفتاب/ تو موهبت زندگی و عشقی/ که طولانی مدت از من دریغ شده/ به ناگهان می بینم/ آن چه رو که نمی تونستم ببینم/ به ناگهان یه چیزی/ آغاز شده.
او موهای کوزت را از روی صورتش کنار می زند و از این که کوزت راحت و آرام خوابیده، راضی و خشنود است. سرش را از پنجره بیرون می آورد. دم دروازه پاریس، سربازان مدارک سواران کالسکه ها را چک می کنند.
والژان همراه کوزت از کالسکه پیاده می شوند و از کنار دیوار و دور از دروازه می روند.

خارجی- دیوار ویران پاریس- شب

والژان بخشی از دیوار را که خراب شده پیدا می کند و از آن بالا می رود.

خارجی- خیابان اسلوم پاریس- شب

والژان و کوزت از خیابانی تاریک عبور می کنند.

خارجی- پاریس- رود سن- شب

والژان و کوزت به خیابانی باریک می پیچند و دیگر شتاب زده نیستند.
خیابان باریک، بعد از یک پیچ به رودخانه منتهی می شود. والژان می ایستد. در آن سوی رودخانه، در زیر نور لامپ، ژاور ایستاده است.
صحنه محو می شود.

خارجی- هزاتوی خیابان های قدیمی- شب

والژان و کوزت از کوچه های تنگ و محوطه های تاریک دوان می گذرند، بی آن که بدانند از کدام سو باید بروند.
هر وقت والژان فکر می کند که تعقیب کننده اش را جا گذاشته، سرو کله ژاور در مسافتی نزدیک پیدا می شود. او دیگر تنها نیست، تعدادی سرباز همراه او هستند.
به نظر نمی رسد که ژاور و گروهش هرگز عجله ای داشته باشند، ولی او همیشه حضور دارد.

خارجی- بن بست- شب

والژان و کوزت وارد خیابانی می شوند که انتهایش خانه هایی بدون پنجره قرار دارند. آن جا را دور می زنند تا به یک بن بست می رسند. دیوار بلندی مقابل آن ها قرار دارد. به دام افتاده اند.
والژان دوروبرش را برانداز می کند. راه گریزی نیست. او یک چراغ گاز دیوارکوب می بیند. طنابی از آن آویزان است که برای پایین آوردن چراغ برای روشنایی از آن استفاده می شود. او طناب را پاره می کند و یک سر آن را زیر بغل های کوزت می بندد. سر دیگر طناب را می گیرد و از دیوار بالا می رود. از گوشه دیوار برای تحکیم موقعیتش هنگام بالا رفتن استفاده می کند. وقتی به بالای دیوار می رسد، با طناب کوزت را بالا می کشد. در این هنگام برای اولین بار برمی گردد و آن سوی دیوار را نگاه می کند.
یک صومعه. ساختمان در وسط محوطه قرار دارد. پنجره ها نورانی هستند. سیاهی سنگ های قبر در مقابل سفیدی برف دیده می شود. صدای آواز مذهبی گروهی زن به گوش می رسد.
والژان کوزت را پایین می آورد و بعد خود داخل باغ می پرد.
ژاور و افرادش وارد بن بست می شوند، ولی می بینند که دیگر کسی آن جا نیست.

داخلی- صومعه- شب

والژان که کوزت را در میان بازوانش گرفته، خم شده و صبر می کند تا ژاور آن محل را ترک کند.
بعد بر می خیزد و اطرافش را نگاه می کند. او صدای آواز راهبه ها را می شنود.
او به پنجره های ساختمان نزدیک می شود. از پشت شیشه های تیره و تار نمازخانه ای را می بیند که تعدادی راهبه در حال آواز خواندن هستند.
والژان به نگاه کردن ادامه می دهد. او مردی را مشاهده می کند که قبر تازه ای را پر می کند.
آن مرد به محض دیدن والژان کارش را شروع می کند.
فوشلون: کی اون جاست؟
والژان به سرعت کوزت را به حالت حمایت در میان بازوانش می گیرد و برمی گردد تا پاسخ دهد.
فوشلون: اوه، آقای شهرداره!
او فوشلون است که حالا باغبان شده و هنوز بابت جراحتش می لنگد.
والژان: تو کی هستی؟
فوشلون: من رو به خاطر نمیاری؟ گاری افتاد روی من!
والژان: آقای فوشلون!
فوشلون: زندگی من رو نجات دادی!/ شغل باغبانی برام پیدا کردی!
والژان به او خیره شده و به خاطر می آورد.
والژان: حالا همین کارو در مورد من می تونی انجام بدی/ ما به یک پناهگاه نیاز داریم/ من و این بچه لازمه که دور از انظار باشیم.
فوشلون: در این مکان مقدس/ شما در پناه خدایین/ خواهران به شما پناه می دن/ دعای اون ها رنج رو کاهش می ده.
والژان و کوزت به دنبال او راهی صومعه می شوند.
والژان: شاکر الطافشون خواهیم بود/ هر آنچه که مقرر کنن/ برای آغازهای جدید دعا می کنیم/ زندگی ما دوباره از نو شروع می شه.
والژان به آسمان می نگرد. هم زمان با آغاز صبح بر فراز پاریس، دوربین به سمت آسمان و شرق می چرخد. با بالا آمدن آفتاب دوربین از نزدیک پاریس را نمایش می دهد و بعد به سمت باستیل می رود.

خارجی- باستیل- پاریس- روز

(این نوشته بر تصویر ظاهر می شود)
«9 سال بعد»
فیل عظیمی در نور صبح دیده می شود. این بنای یادبود از چوب و پلاستر ساخته شده و حالا ویران شده و روی پاسنگی در یک سمت میدان عریض قرار دارد. در سمت مقابل، بازمانده های دژ عظیم باستیل دیده می شود. در وسط، داربستی اطراف یک ستون بزرگ نیمه ساخته دیده می شود. این ستون برای جشن حکومت جدید بنا می شود.
(این نوشته روی تصویر می آید)
«پاریس 1832»
در یک سمت خیابان ها از سمت میدان به سوی پاریس ثروتمند و قدرتمند منتهی می شوند. در جهت دیگر خیابان به سمت زاغه نشین ها می رود.
دوربین می چرخد و به سمت فیل حرکت می کند.
سر یک پسر بچه از میان یکی از دریچه های موجود روی فیل بیرون می آید. او گاوروش، یک ولگرد خیابانی است. سوت گوش خراشی می کشد. در همان لحظه تعدادی ولگرد خیابانی از سوراخ های مختلف بنای یادبود سر بر می آورند. گاوروش مثل یک میمون چابک روی زمین می پرد و گروهش نیز به دنبال او می پرند.

خارجی- بلوار پاریس- روز

آن ها به دنبال گاوروش می روند، در حالی که او در بلوار بزرگ از کنار جمعیتی از بورژواها و فقرا که در حال قدم زدن هستند می گذرد و به صورت مارپیچی از میان کالسکه ها رد می شود و سعی می کند راه خود را از هر طریقی باز کند. این ها وسایل نقلیه ثروتمندان هستند که حسابی پر زرق و برق بوده و اسب های قوی دارند. خدمه از پشت سر می دوند. در یک توقف کوتاه، گاوروش فرصت می یابد که از کالسکه ای به کالسکه دیگر بجهد. یک بچه ولگرد خیابانی دور سر افراد برجسته می چرخد و می رقصد.
در حین رفتن او، فقرا در پیاده رو رو به چهره های بی روح ثروتمندان در کالسکه های گران قیمت، آواز می خوانند.
گروه کر گدایان: سر به زیر کن و فقرا رو زیر پات ببین! سر به زیر کن و اگه می تونی کمی رحم کن!/ سر به زیر کن و زباله های خیابان رو ببین!/ سر به زیر کن، سر به زیر کن/ یه نگاه هم به من کن.
خانم های خوب و آقایان با شخصیت داخل کالسکه ها از نگاه کردن پرهیز می کنند، یا پرده پنجره های کالسکه را می کشند تا منظره بازندگان دنیای خود را نبینند.
گاوروش از بالای سر آن ها می پرد، از ضربات نوکرهای ینیفورم پوش حذر می کند. او روی عرشه در حال حرکت یک کالسکه بزرگ فرود می آید و به افراد ثروتمند داخل کالسکه گوشه و کنایه می زند و از آن ها گدایی می کند.
گاوروش: چطوری؟ اسم من گاوروشه!/ این آدم های من هستن، این هم محله منه/ چیز زیادی برای دیدن نیست. هیچ چیز قشنگی نیست!/ چیزی که به دردتون بخوره نیست/ این مدره منه و این هم جامعه من!/ این جا در زاغه های سن میشل/ با خوردن خرده های نون متواضعانه زنده ایم/ جون به لب رسیده... ولی به جهنم!/ فکر می کنین فقیرین؟ فکر می کنین آزادین؟/ دنبال من بیاین! دنبال من بیاین!
آواز کر گدایان: سر به زیر کن و اگه می تونی رحم کن!/ سر به زیر کن، سر به زیر کن، یه نگاهی هم به من کن.
حالا گاوروش پشت یک کالسکه خیلی بزرگ پریده و با حرکت کالسکه ها، سواری می کند. یکی دو نفر از گروهش پشت کالسکه کنار او می پرند و بقیه نفس نفس زنان به دنبال آن ها می دوند تا بیانات سیاسی او را بشنوند.
گاوروش: یه زمانی شاه رو کشتیم/ سعی کردیم خیلی سریع دنیا رو تغییر بدیم/ حالا یه شاه دیگه داریم/ این هم بهتر از اون آخری نیست/ این سرزمینی که به خاطر آزادی جنگیده/ حالا داره برای نون می جنگه!/ برابری کجاست/ وقتی مُردی برابری/ جات رو نگه دار/ شانست رو بیازما/ زنده باد فرانسه، زنده باد فرانسه!
خارجی- خانه لامارک- پاریس- روز
کالسکه به درگاه ورودی محوطه رسیده، جایی که چند صد نفر در مقابل ساختمان بیمارستان اجتماع کرده اند. کالسکه به درخواست مسافرانش برای تماشای صحنه می ایستد. خیابان پوشیده از کاه است. چشمان زیادی به پنجره هایی با پرده کشیده دوخته شده است. مردم در هم می لولند. یک کشیش با عجله به سمت ساختمان می رود. دو جوان طلبه به دنبال او روانه هستند.
گاوروش با ایستادن کالسکه پیاده شده و به جمعیت ملحق می شود. جمعیتی مملو از اهالی پاریس، دانشجویان انقلابی، فقرا گدایان. دانشجویان اعلامیه هایی را برای به هیجان آوردن جمعیت، میان آن ها پخش می کنند.
کر دانشجویان/ کر گدایان: سر به زیر کن، اگه می تونی رحم کن/ سر به زیر کن، سر به زیر کن، یه نگاهی هم به ما کن.
کورفیراک: کی قراره تموم بشه؟
گدای اول: کی قراره زندگی کنیم؟
ژولی: باید یه اتفاقی بیفته!
گدای دوم: یه چیزی باید داده بشه!
دانشجویان و گدایان: اون روز می رسه، اون روز می رسه، اون روز می رسه... اون روز می رسه، اون روز می رسه، اون روز می رسه...
انژولراس، دانشجویی است که روی پله ای بلند ایستاده و مشغول گفت و گویی پرشور با ماریوس دانشجوی دیگر است. در کالسکه متوقف، آقای ژیله نورمن، پدر بزرگ ماریوس حضور دارد. او از دیدن نوه اش که درگیر چنین فعالیتی است، عمیقاً دلگیر است. در میان جمعیت، یک دختر جوان به نام افونین، با اشتیاق به ماریوس جذاب چشم دوخته است.
انژولراس: رهبران این سرزمین کجان؟ گردانندگان این نمایش کجان؟
ماریوس: فقط یک مرد، ژنرال لامارک/ همین جا از طرف مردم صحبت می کنه.
ماریوس به سمت خانه لامارک، در پشت سرش نگاه می کند.
انژولراس: لامارک مریضه و به سرعت داره ضعیف می شه/ می گن، بیش از یک هفته دوام نمیاره.
ماریوس: با این همه خشم در مملکت/ چقدر مونده تا روز قیامت؟
انژولراس: قبل از این که چاق و چله ها رو بگیریم؟
دانشجویان: قبل از این که سنگرها ساخته بشن؟
پلیس سوار برای بر هم زدن اجتماع مردم وارد عمل می شود.
پلیس: سر به زیر کن، سر به زیر کن/ تو چشم ما نگاه نکن!/ سر به زیر کن، سر به زیر کن/ این جا بمون و بمیر!
جمع از هم می پاشد. دانشجویان به سمت جمعیت فریاد سر می دهند:
انژولراس: فردا برمی گردیم!
ماریوس: به هر کسی می شناسین بگین.
کورفیراک: نشونشون می دیم!
کامبفره: لامارک تنها رهبر طرف شماست!
کورفیراک: باید برای لامارک دعا کنیم!
ژولی: اگه جمعیت ما زیاد بشه/ دیگه پلیس جرئت نمی کنه علیه ما بتازه!
ماریوس: زنده باد ژنرال لامارک!
ماریوس رویش را برمی گرداند و پدربزرگش را می بیند که با خشم به او نگاه می کند.
ژیله نورمن: تو اصلاً خجالت سرت می شه!/ آبروی خانومت رو بردی؟!/ رفتارت خیلی بچگانه است.
ژیله نورمن متوجه می شود که تفنگی از داخل کت او بیرون آمده.
ژیله نورمن برمی گردد تا سوار کالسکه شود.

داخلی- اتاق اجاره ای

از درز روی در، ماریوس را می بینیم که روی یک تشک پاره در یک اتاق خرابه کوچک نشسته است. او یک تفنگ شکاری از زیر تشک درمی آورد. تفنگ لای پارچه کهنه ای پیچیده شده است. چشمش به حلقه روی انگشتش می افتد.
نمای نزدیک حلقه که یک نشان خانوادگی است.
ماریوس به حلقه خیره می شود و بعد آن را از انگشت خود درمی آورد. افونین دیده می شود که از پشت در به او خیره شده است.
افونین: هی آقا، تازه چه خبر؟/ خیلی وقته ندیدمت!/ بی شک به فکر تغییر دنیا هستی؟/ طرح سقوط دولت رو در سر داری؟/ هنوز که در این مجرای فاضلاب قدیمی زندگی می کنی./ این طوری ممکنه یه روز توی جوی آب کپه بذاری/ هنوز وانمود می کنی فقیری/ همه می دونن پدربزرگت پول داره.
ماریوس با عجله از پله های محله فقیرنشین پایین می آید و افونین به دنبال اوست. گوشه هایی از بدبختی را در مسیر پله ها می بینیم.
ماریوس: تو چطور...؟
افونین: من خیلی چیزها می دونم.
ماریوس: من حتی یه فرانک هم ندارم/ همه پل ها پشت سرم خراب شدن.
افونین: از شکل صحبتت خوشم میاد، آقا!
ماریوس: از شیوه همیشگی طنازیت خوشم میاد.
افونین می ایستد و با حسرت رفتن ماریوس را تماشا می کند.
افونین: کم می دونه/ کم می بینه.

خارجی- خیابان شانورری- پایان روز

وقتی ماریوس از در خانه اجاره ای خارج می شود، به دلیل عبور یک کالسکه از مقابلش، می ایستد. پس از عبور کالسکه، ماریوس دو نفر را در خیابان می بیند. یکی از آن دو آقای مسنی است به نام والژان و دیگری دختران جوان و زیبا به نام کوزت. آن دو از مراسم عصر کلیسا برمی گردند و در حال توزیع صدقه و خیرات در میان گدایان هستند.
ماریوس نمی تواند از کوزت چشم بردارد. او هیچ وقت انسانی دوست داشتنی تر از او در زندگی ندیده است. نوای موسیقی «قلبی سرشار از عشق» شنیده می شود. انگار نگاه خیره ماریوس باعث جلب توجه کوزت شده و او نیز به چشمان ماریوس نگاه می کند. کوزت نیز هیجان زده می شود. ماریوس آن چنان به او نگاه می کند که انگار از قبل کوزت را می شناخته است. عبور یک کالسکه دیگر سد راه نگاه آن دو می شود.
ماریوس به راهش ادامه می دهد و درست وقتی به عقب برمی گردد، در همان لحظه کوزت دوباره به او نگاه می کند.
والژان به طور غریزی بازویش را دور کوزت حلقه می کند و با حالت حسادت کوزت را از نگاه خیره پسر از دور دست، محافظت می کند.
قطع می شود به کوچه ای در پایین خیابان و خانم و آقای تناردیه که کاملاً تغییر قیافه داده اند و همراه گروه تبهکاران خود، بابت، بروژان، کلاکسس و مونپارناس منتظرند تا والژان نزدیک شود.
تناردیه: همه شما، جاتون رو می دونین/ بروژان، بابت، کلاکسس.../ تو مونپارناس، مواظب پلیس باش/ همراه با افونین... مراقب باشین./ (مونپارناس به درگاهی می شتابد که افونین از آن جا در حال تماشای ماریوس است) شروع کردی به اشک ریختن! (خطاب به خانم تناردیه که بچه ای در آغوش دارد) عزیزان من، هیچ اشتباهی نباید بشه!
تناردیه به والژان نزدیک می شود و او را به آستانه کوچه می کشاند. آن جا خانم تناردیه روی زمین نشسته و طفلی گریان را در بغل دارد.
کوزت چند قدم عقب تر است. هنوز مسحور چهره ماریوس است.
تناردیه: لطفاً آقا، از این طرف/ این بچه امروز هیچی نخورده/ یه زندگی رو نجات بدین!/ خدا اجر خوبی هات رو می ده.
به محض این که والژان خم می شود تا به خانم تناردیه نگاه کند، خانم تناردیه او را تشخیص می دهد.
خانم تناردیه: یه لحظه صبر کن! این قیافه آشناست!/ (خطاب به آقای تناردیه) این دنیا عجب دنیاییه!
تناردیه: آدم هایی مثل من فراموش نمی کنن.../ تو همچون حروم زاده ای هستی که کوزت رو از ما امانت گرفت!
والژان: این دیگه چه بازییه؟ شماها دیوونه این؟/ نه آقا، شما نمی فهمین چی دارین می گین!
تناردیه نقاب از چهره برمی دارد و والژان او را شناسایی می کند.
تناردیه: تو من رو می شناسی! من تو رو می شناسم!/ و تو باید هر آن چه می خوام بپردازی.
او به گروهش علامت می دهد. دری در کوچه باز می شود و بروژان عظیم الجثه نمایان می شود. گروه به طور دیوانه واری به سمت والژان می آیند.
افونین (از بالای خیابان فریاد می زند): پلیس! پراکنده شین!/ فرار کنین! ژاور داره میاد!
گروه پخش و پلا می شود، ولی با ژاور و افرادش در خیابان روبه رو می شوند. ماریوس و گاوروش نگاه می کنند. جار و جنجال توجه آن ها را جلب کرده است.
ژاور: باز هم دعوا و مرافعه در میدان/ باز هم بوی گند در هوای این جا/ شاهد ماجرا کیه؟/ خب، بذار اون با ژاور صحبت کنه!
ژاور مردی را می بیند که بازوانش را به حالت حمایت دور دختری حلقه کرده، ولی والژان را تشخیص نمی دهد. والژان چهره اش را برگردانده است.
ژاور: آقا، این خیابون ها امن نیستن/ این اراذل باید مواظب باشن/ ما مراقبیم که عدالت اجرا بشه!
او به سمت گروه تناردیه در سر کوچه برمی گردد.
ژاور: این مجموعه جالب رو نگاه کن/ از زیر سنگ بیرون خزیدن/ این کرم های زشت و بی ریخت/ می تونستن تا استخون هات ازت بکنن/ این آدم رو می شناسم/ اسم کارش رو می دونم/ و در حضور شما آقا/ مراقبم که به طور مناسبی مجازت بشه.
او بر می گردد، ولی متوجه می شود که والژان و کوزت رفته اند.
ژاور: پس این آقا کجا رفت؟/ آخه چرا گذاشت رفت؟
تناردیه: پیدا کردنش برات دشوار می شه!/ اون طوری که ظاهرش نشون می داد، نیست.../ و اون دختری که همراهش بود/ اون مرد تو بچگی از من دزدید!
ماریوس که به همان اندازه حیرت کرده، می رود تا آن ها را پیدا کند.
ژاور: یعنی می تونه همون زندونی قدیمی باشه/ که حالا جریان آب آورده این جا؟/ اسم من رو شنید و در رفت/ همه علائم نشانگر اونه.
تناردیه با علاقه به همه این مطالب گوش می دهد. او فکر می کند که والژان هم مثل او تبهکار است.
ژاور: و دختری که کنارش ایستاده بود/ وقتی رو برگردوندم هر دو رفته بودن/ یعنی ممکنه همون مردی باشه که شکارش کرده بودم؟/ یعنی ممکنه اون ژان والژان باشه؟
تناریده: در غیاب قربانی/ می تونم برم بازرس عزیز؟/ یادت باشه وقتی گرفتیش/ این من بودم که گفتم.
ژاور (با خودش حرف می زند): بذار پیرمرد به فرارش ادامه بده؟ آخر سر گیرش میارم/ (خطاب به جمعیت ) همه برن دنبال کارشون/ (خطاب به گاوروش) این آشغال رو از خیابان جمع کن!
گاوروش روی اسب نشسته و هنگامی که ژاور او را غافل گیر می کند، به اسبش تکیه می دهد.
او خشمگین است. آواز می خواند. ژاور می رود. ماریوس نزدیک اوست.
گاوروش: اون بازرس فکر می کنه عددیه/ ولی این منم که این شهرو اداره می کنم/ سالن نمایش من هیچ وقت بسته نیست/ پرده سالن من هرگز پایین نمیاد!/ به گاوروش اعتماد کنین! هراس به خود راه ندین!/ من همیشه در خدمتم!
افونین: کوزت! حالا یادم میاد.../ کوزت! چطور ممکنه؟/ بچگی با هم بودیم/ ببین چی بر سر من اومده.
او رو بر می گرداند و ماریوس را می بیند که به خیابان خیره شده است.
ماریوس: افونین! اون دختر کی بود؟
افونین: اون بوژوای بی ارزش!
ماریوس: افونین، اون رو برام پیدا کن!
افونین: به جاش چی به من می دی؟
ماریوس: هر چی بخوای!
افونین: خیلی هیجان زده شدی/ ولی خدا می دونه تو اون دختره چی دیدی/ خیلی ذوق زده نیستی؟ نه، من پول رو نمی خوام آقا.
ماریوس: افونین، این کارو برام بکن/ پیداش کن، ببین کجا زندگی می کنه/ موقع رفتن حواست باشه/ نذار پدرت بفهمه/ افونین! من یه گم گشته ام تا اون پیدا بشه.
افونین: می بینی؟ بهت که گفتم!/ من خیلی چیزها می دونم/ افونین، چم و خم زندگی رو می دونه.
صحنه محو می شود.
منبع: خرداد 1392، فیلم نگار شماره 126، سیمون سیمونیان، تهران.


نسخه چاپی