سراپا گوش
سراپا گوش

 






 

شهید ناصر ترحمی

عجب سخنرانی پرشوری. لحظه ای حرفش قطع نمی شد. پشت تریبون دائم به چپ و راست درحرکت بود. جمعیت زیادی آمده بودند هیچ کس دم نمی زد. همه سراپا گوش بودند. ما سه نفر از سمنان رفته بودیم. راستش نه برای سخنرانی. برایمان بعد از سخنرانی مهم بود. صحبت هاش هم جذاب بود. آخر کار هم همه را دعا کرد. امام را سه بار. بعداز سخنرانی ریختیم توی خیابان. شعارها اول تند نبود، ولی کم کم تند شد. «مرگ بر شاه و مرگ بر این سلطنت پهلوی» شعارهای غالب بود.
کدام خیابان تهران بود؟ نمی دانم. تهران را بلد نبودم. چهار دانگ حواسم جمع بود، گم نشوم. از ترس پلیس گاهی دور و بر را می پاییدم، گاهی مشتم را می آوردم بالا، گاهی هم دستم را می بردم تو جیب کتم. چاقوی کوچکی توی جیبم بود. هیچ وقت از آن استفاده نکردم. برای چی بر می داشتمش؟ نمی دانم.
تظاهرات خوبی شده بود. ساعت حدود دوازده و نیم شب بود. جمعیت هم آهسته آهسته متفرق شدند. ناگهان در گوشه ی خیابان، سخنران را دیدم. فخرالدین حجازی را. با همان حرارت پشت تریبون شعار می داد: «مرگ بر این سلطنت پهلوی!»
***
بوی پیروزی انقلاب به مشام می رسید. انقلابی ها نه شب می شناختند، نه روز. شب ها تا صبح در مساجد نگهبانی می دادند، روزها هم مشغول ساختن کوکتل مولوتوف، توزیع نفت و برنامه ریزی برای تظاهرات بودند.
توی زیرزمین مسجد جهادیه، جمع ما جمع بود. من هم رادیو گوش می کردم. لحن رادیو عوض شد؛ خبرهایی شده بود. با شنیدن خبر از جا پریدم: «بچه ها! بچه ها! رادیو می گه شهربانی تسلیم شده!»
همه دور رادیو جمع شدند. کفشامو پوشیدم. سریع خودمو به شهربانی رسوندم. نگهبان قوی هیکلی جلوی در خمیازه می کشید، از قیافه اش معلوم بود که از خودش هم بیزاره. جلو رفتم. به جای این که من بترسم، او ترسیده بود.
گفتم: «شهربانی تهران تسلیم شده. اسلحه ها رو تحویل انقلابی ها داده!»
او که می خواست خودشو جدی نشون بده، گفت: « برو چرت نگو!»
گفتم: «نه به خدا! رادیو رو روشن کنید، داره می گه!»
چهره اش فرق کرد. با خوشحالی صدا زد: «سرگروهبان! سرگروهبان! رادیو رو روشن کن!»
***
همه به طرف مسجد می رفتند. هم عبادتگاه بود، هم میدان رزم. نگاهی به کفش های کتانی ام کردم. اونها را تازه خریده بودم. جون می داد برای تظاهرات و تعقیب و فرار بالای منبر. حاج آقایی با ریش های بور مشغول سخنرانی بود. من هم وارد شدم.
اسم حاج آقا چی بود؟ یادم نیست. محکم حرف می زد. مثل یک فرمانده ی لشکر. خوشم آمد. روی زیلوهای رنگ و رو رفته ی مسجد نشستم. همه سراپا گوش بودند. با این که بچه بودم، توی جمع احساس بزرگی می کردم. صحبت های حاج آقا با دعا به جان امام تمام شد. تظاهرات از داخل مسجد شروع شد. یادش به خیر احمد نوری هم بود. با هم از مسجد خارج شدیم. خیابان خلوت خلوت بود. از پلیس خبری نبود. نمی دانم احمد کدام طرف رفت. من برگشتم داخل مسجد. ناگهان همه چیز عوض شد. پلیس ما را خام کرده بود. اول توی صحنه نبود. ما که شروع کردیم، خودشو رسوند. تو مسجد نه سنگی بود و نه چوبی. چاره ای جز فرار نبود. راه فرار هم بسته بود. مردم پنجره ی رو به روی مسجد را شکستند. یک راه کوچک و این همه جمعیت! پلیس شروع کرد به زدن.گاهی هم تیر اندازی هوایی. آخرهای جمعیت می لولیدم. خیلی ترسیده بودم. یک بی انصاف هم آمده بود لوله ی اسلحه را بغل گوشم گذاشته بود و شلیک می کرد. گلوله ها به سقف می خورد و خاک از سقف روی سرم می ریخت. یک لحظه به ذهنم آمد؛ اسلحه اش را بگیرم. ولی عاقلانه نبود. به جمعیت زدم و خودم را از شر او خلاص کردم. قدری کتک خوردم. بالاخره من هم از پنجره فرار کردم.
***
مادرم آبگوشت درست کرده بود. غذاهای مادرم خوردن داره. خیلی خوش مزه است. چند لقمه ای بیشتر نخوردم. بچه ها منتظر بودند. پریدم بیرون و به طرف «سی سر یاعلی». امروز بهش میدون شهید بهشتی می گن. اون روزها این میدون خیلی روی بورس بود. محل خوبی بود برای مبارزه. هم می تونستی با پلیس درگیر شی، هم راه های خوبی برای فرار داشت. از کوچه ی دواچی به پایین هم که پلیس جرأت نمی کرد بیاد. سر کوچه دواچی رسیدم. از شهربانی چی ها خبری نبود. خودمو رسوندم میدون. بعضی ها آمده بودن. چند دقیقه ای نگذشت که چهل پنجاه نفری جمع شدند. شعار «مرگ بر شاه» شروع شد. دائم به جمعیت ما اضافه می شد. به طرف چهار راه مازندران حرکت کردیم. دلم شور می زد. ناگهان نیروهای ضد شورش رسیدند. نظمشان خوب بود. اونها مسلح بودند. ما هم فقط سنگ داشتیم. صدای الله اکبر قطع نمی شد. مبارزه ای نابرابر بود اما بسیار لذت بخش. بعد از چند دقیقه دود لاستیک و باروت به هم پیچید.
ابتدا تیراندازی هوایی بود. کم کم زمینی شد. سه چهار نفر تیر خوردند. چاره ای جز فرار نبود. یک بچه خردسال به نام بهروزی تیر خورد. او در بیمارستان به شهادت رسید. با تیر خوردن این کودک، خون جلوی چشم انقلابی ها را گرفت. هجوم به سوی پلیس آغاز شد. حالا نوبت آن ها بود که عقب نشینی کنند. گاز اشک آور به دادشان رسید. آن قدر زدند که ما مجبور شدیم فرار کنیم. به طرف جهادیه رفتیم. من از دوستان جدا شدم. به خانه رفتم. کمی استراحت کردم، تا برای شب آماده بشم.(1)

پی‌نوشت‌ها:

1- راز نگفته، صص 31- 12.

منبع مقاله:
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 

نسخه چاپی