شعله های فراگیر
شعله های فراگیر

 






 

خاطرات روزهای پیروزی انقلاب

تظاهرات

شهید حسن صوفی

فکر می کرد و نقشه می ریخت.
می گفت: «اگر امروز در انقلاب سهمی نداشته باشیم، بعدها شرمنده می شیم.»
گفتم: «تو مدرسه کافی نیست!؟»
گفت: «باید یک جوری بچّه ها را بکشونیم بیرون از دبیرستان. تظاهرات راه بندازیم.»
... از دبیرستان که بیرون آمدیم، قاطی جمعیت شدیم و شروع کردیم:
«مرگ بر شاه...»
مأموران شهربانی سر رسیدند. سوار دوچرخه شدم و رکاب زنان از جمعیت جدا شدم.
مردم متفرق شدند. برگشتم. پیدایش کردم.
گفتم: «چی شد؟ چه خبر؟»
گفت: «هیچی فقط دو تا باطوم خوردم.»
....انقلاب بود، سربازها از سربازخانه ها فرار می کردند. پیش می آمد سربازها را می آورد خانه.
لباس هایشان را عوض می کردند و می رفتند.
...در باند توزیع و خرید و فروش اسلحه بودند. هشدار کارگر نشد.
مواد انفجاری تهیه کردیم.
گفت: «تو برو، کارت نباشه. جورش می کنم.»
خیلی نگران بودم. نکند بمب دست ساز بی موقع منفجر بشه...!
گفتم: «چی شد؟»
گفت: «هیچی. نشد.»
فتیله اش اَلَکی بود. تندتند در حال سوختن بود. جَلدی سه راهی را انداخت داخل جوی آب. این بار هم به خیر گذشت.
...بالاخانه ی مغازه پدرم جای دنجی بود. کتاب ها و نوارهای شهید مطهری و دکتر شریعتی را آنجا می خواندیم و گوش می دادیم.
هر از چند گاهی بابام صدا می زد: «مشغولید؟ بازیگوشی نکنید. درستون و بخونید.»
می گفتم: «بله بابا، مشغولیم!»
فکر نمی کرد که ما اون جوری مشغول باشیم.
....ساواکی ها ریختند خانه ی همسایه. صاحب خانه که معلم بود را با کتابهایش بردند برای بازجویی.
خبر رسید که به منزل شما هم می آیند. کتاب ها را گم و گور کنید.
مقداری را پنهان کردیم. هر چه اصرار کردم که شما هم کتابهایت را قایم کن. زیر بار نرفت.
گفت: «آن ها نمی آیند.» و نیامدند.(1)

آتش زدن مجسمه ی شاه

شهید محمد ابراهیم همت

ابراهیم استخاره کرده بود؛ خوب آمده بود. همه را خبر کردیم. پای مجسمه کسی نبود. دور تا دور ستون مجسمه لاستیک گذاشتیم که اگر مأمورها آمدند، آتش بزنیم. ولی خبری نشد. آن روز مجسمه ی شاه را با هر زوری بود، از جا کندیم و کشیدیمش پایین.
***
جوانی پرشور و فعال بود. هر روز صبح زود با تنی چند از یاران انقلابی اش ماشین زهوار در رفته ای را پر از کتاب، پوستر و نوار می کردند و همراه یک دستگاه آپارات مخصوص نمایش و چند حلقه فیلم، عازم روستاهای منطقه می شدند و شب، خسته و کوفته به شهر بازمی گشتند.
ابراهیم ناآرامتر از آن بود که خود را وابسته به زمان و مکان خاصی بداند. شور و احساس مسؤولیت در قبال نهضتی که خود را خدمتگذار آن می دانست، وی را وامی داشت تا به نقاطی سرکشی کند که محرومیت های بسیار کشیده اند.
اوایل، سفر کوتاهی به «سیستان و بلوچستان» داشت و در آنجا به کارهای فرهنگی و تبلیغی پرداخت. هنگام بازگشت از آن استان، بار دیگر فعالیت های خود را از سر گرفت و در ادامه ی حرکت های انقلابی خود، تصمیم بر آن گرفت تا سفری به «کردستان» داشته باشد و فعالیت های فرهنگی و عمرانی خود را تا دورترین نقاط محروم این منطقه گسترش دهد.(2)

تسخیر

شهید سید علی اکبر ابوترابی

در ماه رمضان 57 در مدرسه چهل ستون مسجد جامع تهران حجره داشتم. البته درس ها تعطیل بود، فقط مسائل مبارزاتی بود. چند روزی بیش از ماه مبارک رمضان نگذشته بود که تمام درهای صحن های مسجد جامع تهران بسته شد. و سخنرانی ها نیز تعطیل گردید. در یکی از روزها دیدم که جمعیت انبوهی به طرف یکی از صحن های مسجد روی آورده و با شعار الله اکبر در قفل شده را از جای کندند و وارد مسجد شدند. طولی نکشید که تمام فضای مسجد مملو از جوانان پرشور گردید و سیّد جوانی بر فراز منبر رفته و سخنان بسیار تندی را بر ضدّ رژیم ایراد نمود که با صدای تکبیر و صلوات جمعیت حاضر به صورت دسته جمعی راه افتاد و شروع به شعار دادن و تظاهرات کردند. به همراه جمعیت رفتم تا سر وکله ی مأموران پیدا شد و با پرتاب گاز اشک آور و تیراندازی، جمعیت را متفرق کردند و من نیز به حجره برگشتم. خیلی دلم می خواست که بدانم سخنران پرشور حماسی چه کسی بود. دیدم ناگاه شخصی مرا صدا کرده و گفت: «آقا».
گفتم: «بلی.»
گفت: «یک امانت دارم و می خواهم تا غروب نزد شما باشد.»
پرسیدم: چیست؟
جواب داد: «لباس های سخنران است.»
با اشتیاق گرفتم و گفتم: به دیده ی منت.
هنگام افطار بود. شخص مذکور مراجعه نموده و لباس ها را خواست. لباس ها را تقدیمش کردم و از نام سخنران پرشور پرسیدم، جواب داد: «سخنران، آقای ابوترابی بود.»
گفتم: پسر آیت الله ابوترابی(ره)؟
گفت: «بلی».
بیانات دل نشین او به دلم نشسته بود و با همان یک سخنرانی اول، قلب مرا تسخیر کرده بود. چه می دانستم که طولی نمی کشد و من مرید سیّد جوان می شوم.(3)

جوانمرد

شهید علی کیمیایی

قبل از انقلاب علی دوازده سال سن داشت. در تمام راهپیمایی ها شرکت می کرد. یک روز که من به اتفاق علی در راهپیمایی شرکت کرده بودم، متوجّه شدم که علی در آستین لباسش چیزی پنهان کرده است. از او سؤال کردم: «چیزی پنهان کرده ای؟»
گفت: «پدر جان من چوبی برداشته ام تا اگر بین راه با مخالفین درگیری پیش آمد، از خودم دفاع کنم. من در دل جوانمردی او را ستودم.» (4)

آن روحانی جوان

شهید حاج اصغر جوانی

در اوج شکوفایی انقلاب سال پنحاه و هفت، تظاهرات و راهپیمایی جلوه ی خاصی به محله ها داده بود. در محله ی جماران، بالای خیابان شهید اشرفی اصفهانی -کهن دژ سابق- تظاهرات توسط عمال رژیم به خاک و خون کشیده شد و برادر باباشاهی به شهادت رسید.
مراسم بزرگداشت در حالی در مسجد محمدیه برگزار می شد که مأمورین ساواک مراقب اوضاع بودند. در جوّ آن زمان، کمتر کسی می توانست علیه رژیم بی پرده صحبت کند و گرفتار نشود.
پس از تجمع مردم در مسجد، طلبه ای جوان با چهره ای نورانی وارد مسجد شد. او بر منبر قرارگرفت و با تسلط کافی و شجاعت کم نظیر، عملکرد زشت رژیم را بیان کرده و با سخنرانی مهیج و جالب و روشنگری پرداخت. تا آن زمان خطیبی به این بی باکی و شجاعت در مورد رژیم صحبت نکرده بود. همه از بی باکی او صحبت کردند و سؤال می کردند او کیست؟ حاج اصغر جوانی که در آن لباس ناشناخته مانده بود، پس از اتمام سخنرانی با زرنگی لباس هایش را تعویض کرد و به میان جمعیت برگشت و مأمورین امنیتی را از تعقیب روحانی ناامید کرد.

شیر ترشیده

شیهد علی چیت سازیان

سروصدای مردم که تظاهرات می کردند، از خیابان تا ته کلاس مدرسه می آمد: «هفده شهرویر ننگ شاه. هفده شهریور افتخار ما.»
معلمان ساواکی و وابسته به شاه هم وایستاده بودند دم در مدرسه تا بچه ها از مدرسه نرن تو خیابان. بچه های توی کلاس هم شده بودند یه کپّه ی باروت، فقط یکی رو می خواست که جسارت کند، یه کبریت بکشه به اونا.
علی ضعیف و لاغر که قد و قامتش از بقیه ی شاگردان کلاس کوچک تر بود، این جسارت رو کرد و گفت: «بچه ها این شیر پاکتی ها که بهتون دادند ترشیده.»
و خودش رفت دم پنجره، از بالا خالیش کرد پایین. بچه ها هم که متوجه شده بودند چکار کنند، یکی یکی رفتند دم پنجره و شیرباران شروع شد.
خبر به کلاس بغل چطوری رسید، معلوم نبود. اما کف حیاط مدرسه را پر از شیر کردند و پا کوبیدند روی پاکت های سه گوش خالی شده.
توی این هیروویر چند نفر هیجانی شدند و زدند شیشه های مدرسه را شکستند. علی وایستاد مقابلشون: «این شیشه ها مال مردمه نه شاه! فردا که انقلاب پیروز بشه، می شه بیت المال مسلمونا.»
***
کلاس سوم راهنمایی، زبان خارجی ای که باید یاد می گرفتیم، زبان فرانسه بود. یه خانم معلم آورده بودند از فرانسه. فارسی هم درست و حسابی بلد نبود. خیلی بد لباس می پوشید. انگار که نه انگار توی یه مدرسه ی پسرانه ی ایرانی داره درس می ده. یه عده خوش به حالشان بود، اما علی بیشتر از این که فرانسه یاد بگیره، دنبال دک کردن خانم معلم بود.
به هر بهانه ای با خانم بحث می کرد. اما هیچ کدام حرف هم رو نمی فهمیدند. علی هم همین رو می خواست. یه روز رفت سروقت مدیر مدرسه و محکم گفت: «این خانم باید از این مدرسه بره!»
اون سال ها و این حرفا، دل شیر می خواست.
***
از یک پنجره ی تنگ، پرید داخل اتاق.
همه چیز نشان می داد که اینجا اتاق شکنجه ی نیروهای انقلابی است. ساواکی ها توی اتاق بغلی بودند. اما این برای علی مهم نبود. مهم این بود که دست خالی برنگرده. چپ و راست را برانداز کرد. یه صدای پا می آمد. همزمان چشمش به کلت کمری افتاد. به مقصودش رسیده بود. کلت رو برداشت و از داخل پنجره برگشت که ساواکی ها صدای باز و بسته شدن پنجره رو شنیدند، دستشان به علی نرسید. اما اگر هم می رسید، باورشان نمی شد که از یه نوجوان چهارده ساله رو دست خورده باشند!

انقلابی

شهید علی یغمایی

عده ای از اراذل و اوباش، چماق به دست در حاشیه ی جاده ی «بردسکن» تجمع کرده و فریاد می زدند: «جاوید شاه.»
با قلدری جلو مردم را می گرفتند و آنها را به زور وادار به گفتن شعار مذکور می کردند. هر از چند گاهی درگذر اصلی روستا تردّد می کردند و این و آن را مورد اذیت و آزار قرار می دادند. مشغول تعمیر دیوار منزل بودم که یکی از آنها به طرفم آمد. یقه ام را گرفت چماقش را زیر گلویم گذاشت و گفت: « زود باش بگو جاوید شاه، وگرنه می کشمت.»
- من که به شما چیزی نگفتم. مگه به شما گفتم بگین درود بر خمینی که حالا شما از من می خواین بگم جاوید شاه؟
خلاصه خودم را تبرئه کردم. آنها هم مرا رها کردند و رفتند. علی آقا که از قضیه باخبر شد، خطاب به من گفت: «برخوردت درست نبود. چرا بهشون نفهموندی که انقلابی بودن یعنی چی؟ خیلی برخورد ضعیفی داشتی. درسته که خودتو نجادت دادی ولی باید به اونا انقلابی بودن رو نشون می دادی».(5)

رنگ سیاه

شهیدمحمد تقی ممدوحی

تظاهرات و راهپیمایی ها به صورت گسترده به اوج خود رسیده بود. اطلاعیه های حضرت امام جهت پخش و اطلاع باید هر چه سریع تر به دست مردم می رسید. بعد از نماز مغرب و عشا طبق معمول، در انجمن جمع شدیم و اطلاعیه های جدید حضرت امام را بین بچه ها تقسیم کردیم تا هر کس در کوچه و محله ی خود، آن ها را در بین خانه ها پخش کند. اعلامیه ها را که گرفتم، خواستم بروم، محمد تقی خطاب به من گفت: «اسحق! کمی صبر کن تا با هم برویم.»
لحظه ای بعد وقتی می خواستیم برای پخش اعلامیه ها برویم، دیدم یک چکش همراه دارد، گفتم: «این چکش را برای چه برداشته ای؟»
در حالی که تبسم به لب داشت، گفت: «بعداً می فهمی! حال برویم دیرمان می شود!»
اعلامیه ها را که پخش کردیم، رو به من گفت: «اسحق! بیا کار واجبی دارم!»
چیزی نپرسیدم. با هم به طرف مسجد حرکت کردیم. در نزدیکی مسجد، دبیرستانی بود به نام دبیرستان پهلوی، تابلو مدرسه را با کاشی درست کرده بودند. به مدرسه که رسیدیم، محمد تقی نگاهی به تابلوی دبیرستان انداخت و گفت: «اسحاق! باید هر طور شده این تابلوی لعنتی را محو کنیم. بیا نزدیک تر. من دست هایم را به شکل قلاب در می آورم تو از قلاب بالا برو و با این چکش کاشی هایی را که روش کلمه پهلوی نوشته شده، بشکن.»
وقتی فهمیدم چکش را برای چه کاری آورده، خوشحال شدم و بی درنگ از قلاب بالا رفتم. کاشی ها محکم بودند و هرچه ضربه زدم نشکستند. فقط یکی دو ترک جزئی برداشتند. در نتیجه مجبور شدیم با اسپری سیاه رنگی که همراه داشتیم، تمام کلمه را سیاه کنیم. هوا کم کم تاریک می شد. کلمه ی پهلوی را با رنگ سیاه محو کرده بودم. ناگهان مأموران شهربانی رسیدند با عجله پا به فرار گذاشتیم. بعد از کلی دویدن، خودمان را به باغی بزرگ که پشت مدرسه بود رساندیم. برای این که دستگیر نشویم، به داخل باغ رفتیم.
هوا به کلی تاریک شده بود. ما در سیاهی شب در دل باغ پنهان شدیم. مأموران ما را گم کرده بودند. تا صبح در باغ ماندیم. محمد تقی چند سال از من بزرگتر بود. به من روحیه می داد. می گفت: «اصلاً از این ها نترس، این ها نه تنها از تاریکی، بلکه از سایه ی خود هم می ترسند چه رسد که وارد باغ شوند.»
هوا که روشن شد، مستقیماً به خانه ی امام جمعه ی وقت حضرت آیت الله یکتایی رفتیم. ایشان هم نگران بودند. وقتی ما را دیدند، خوشحال شده گفتند: «وقتی دیر کردید احساس کردم دستگیر شده اید، خدا را شکر که صحیح و سالم هستید.» جریان را به ایشان توضیح دادیم. سپس آیت الله یکتایی غذایی را که برای شام تدارک دیده بود و تا صبح آن را گرم نگه داشته بود، آورد و ما آن را برای صبحانه صرف کردیم. بعد از صبحانه خواستیم برویم، ایشان نگذاشت. گفت: «شما امروز بیرون نروید. همین جا در منزل بمانید. من به خانه ی شما اطلاع می دهم که نگرانتان نباشند.»(6)

آشنایی

شهید ناصر فولادی

در دانشگاه صنعتی شریف، در مورد بعضی مسائل، مأموریت هایی به من محول می شد. در یکی از این مأموریتها، برای اولین بار تصمیم گرفتم عکس هایی را که از شاه به در و دیوار دانشگاه است، پایین بکشیم. در مورد مسائل انقلاب و حرکت های دانشجویی دانشگاه صنعتی شریف، پیشتازترین دانشگاه بود و اولین بار بود که در کشور می خواست این اتفاق بیفتد. من برای این که ساواکی ها نتوانند ما را شناسایی کنند، به دنبال بچه های سال اول می گشتم که ناصر را یکی از برادران به من معرفی کرد. من او را صدا زدم و به او گفتم: «تظاهرات که شروع شد و بچه ها شروع به شعار دادن کردند، آن ها را به طرف رستوران دانشگاه می کشانیم. شما آن جا آمادگی داشته باشید که عکس ها را به سرعت از بالا به پایین پرت کنید و بعد بیاورید جلوی ساختمان مجتهدین.»
به محض این که شروع به تظاهرات کردیم، من متوجه شدم که ناصر کارش را به سرعت انجام داده است.
این اولین بار بود که من با ناصر آشنا می شدم. به هر حال دیدم نیروی بسیار انقلابی است که می شود از او استفاده کرد.(7)

شعله های فراگیر

شهید حاج حسین روح الامین

قبل از انقلاب، یکی از مراکز آمریکائیان در خیابان اردیبهشت قرار داشت و فعالیت آن ها از چشم انقلابیون دور نمی ماند. حاج حسین به اتفاق شهید علی نوری از فرماندهان خط دارخوین و سردار شهید اکبر حسین زاده که در کردستان به شهادت رسید، پس از یک برنامه ریزی دقیق و با یک حمله ی برق آسا، موفق به آتش کشیدن آن محل شدند، آن جا ساعت ها در آتش قهر انقلابیون می سوخت. قبل از فراگیر شدن شعله های آتش، حاج حسین مقداری لوازم تکثیر و عکاسی را از آن محل خارج کرد. او کلیه ی این تجهیزات را در راه پیشرفت انقلاب به کار گرفت، پس از ورود به کردستان، آن اموال مصادره ای را تحویل سپاه کردستان داد تا از آن استفاده ی شایسته صورت گیرد.(8)

پیمان سنتو

شهید محمد ابراهیم همت

حضور او در پیشاپیش صفوف تظاهرکنندگان و سفر به شهرهای اطراف برای خرید کتابهای مذهبی و انقلابی و همچنین دریافت و نشر اعلامیه های صادر شده از سوی رهبر کبیر انقلاب و ضبط و تکثیر نوارهای سخنرانی ایشان و دیگر پیشگامان انقلاب خاطراتی نیست که به سادگی از ذهن مردم شهر و اعضای خانواده و دوستانش پاک شود.
آنگاه که انقلاب اسلامی به ثمر نشست و مراکز اطلاعاتی ساواک شهرضا به دست مردم انقلابی این شهر فتح شد، پرونده سنگینی از ابراهیم به دست آمد. در این پرونده بیش از بیست گزارش و خبر مکتوب از حضور فعال وی در صحنه تظاهرات و شورش علیه رژیم به چشم می خورد که در صورت عدم پیروزی انقلاب قطعاً مجازات سنگینی برای او تدارک دیده می شد.
پدرش در خاطراتی که از آن ایام بازگو می کند می گوید: «آن روز که ابراهیم بالای جیپ لندرور رفت و قطعنامه را خواند، عوامل شاه وی را شناسایی کرده بودند. خود ابراهیم می دانست دیگر شهرضا جای ماندن نیست. با یکی از همکارانش شهر را ترک کردند. دو ساعت بعد نیروهای نظامی به خانه مان ریختند، اما از پسرم اثری نیافتند. ما هم از ایشان بی خبر بودیم تا این که ده روز بعد ابراهیم از «کازرون» یا «سمیرم» با منزل خواهرش تماس گرفت. بین ما رمزی بود؛ پرسید: آسمان ابری است؟ گفتم: نه، صاف صاف است. دو روز بعد ابراهیم خود را به شهرضا رساند و باز روز از نو، روزی از نو. مدام در جنگ و گریز با نیروهای نظامی بود تا این که یک روز سراسیمه وارد خانه شد. هراسان بود. نفس نفس می زد. روی پله های جلوی در کوچه نشست و بنا کرد به گریه کردن. پرسیدم: «هان ابراهیم، چی شده؟»
جواب داد: «غضنفری تیر خورد. در حال تظاهرات بودیم. مأمورها تیراندازی کردند... غضنفری کنار من بود. یک دفعه پرید جلو و تیر به او اصابت کرد. این تیر می بایست به من می خورد، ولی...»
ابراهیم خیلی گریه کرد. او را دلداری دادم. ناگهان از جا بلند شد و در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود گفت: «بهشون نشون می دیم.»
از خانه بیرون رفت. یکی - دو روز بعد در هنگام برگزاری مراسم شهید غضنفری، مردم در مسجد جمع شده بودند. ابراهیم هم آن جا بود. شنیدم بین مردم و مأموران شاه درگیری پیش آمده است. دلم شور افتاد. رفتم به دنبال ابراهیم. نظامی ها بنا کردند به پرتاب گاز اشک آور. جمعیت از مسجد بیرون ریختند. اوضاع شلوغ و درهم شد. هرکس به یک طرف می دوید. ابراهیم جلو چشمم بود، اما به ناگاه از نظرم پنهان شد. هر چه گشتم او را ندیدم. مردم با مأموران درگیر شدند. کار به تیراندازی کشید. برگشتم به خانه. ابراهیم در خانه بود. تعجب کردم. پرسیدم: «چطور شد؟»
خندید و گفت: زدن به مردی. در رفتن به تردستی.
***
او با آغاز تظاهرات مردمی، زمینه ی حرکت و کشاندن دانش آموزان مدارس شهر را به خیابان ها فراهم کرد و پس از آن یکی از هدایت کنندگان و گردانندگان اصلی در صحنه های تظاهرات مردم شهرضا شد.
شاگردان کلاس او نخستین گروه از دانش آموزانی بودند که علی رغم حکومت نظامی و کنترل کامل شهر از سوی مأموران مسلح ضدّ شورش درخیابان های شهرضا، شعار «مرگ بر شاه» سر دادند و خود ابراهیم نیز از معدود کسانی بود که به خود جرأت داد تا پیش چشم نیروهای ویژه ای که برای سرکوبی مردم وارد شهر شده بودند، قطعنامه مربوط به گروهی از راهپیمایان را با بلندگو و در برابر چشم نیروهای شاه، بخواند. او در این قطعنامه با صراحت تمام اعلام کرد؛ مردم خواهان سرنگونی رژیم شاهنشاهی پهلوی، انحلال ساواک و خارج شدن ایران از پیمان سنتو می باشند.
با آن که هنوز سرنوشت رژیم نامعلوم بود و بسیاری از هم سن و سالان ابراهیم در بلاتکلیفی، محافظه کاری، بی توجهی و حتی وابستگی به دستگاه های اطلاعاتی رژیم به سر می بردند، وی با همان شتابی که نهضت داشت، همچون دیگر انقلابیون حرکتی مداوم در پیش گرفته بود؛ با این امید که پیشرفت انقلاب، جامعه را به سمت تعالی خواهد برد و بسیاری از ارزش ها و اعتبارهای موجود را ساقط خواهد کرد. (9)

پی‌نوشت‌ها:

1- هم کیش موج، صص 107- 31.
2- همسفران، صص 18- 17.
3- ابر فیّاض، صص 16-17.
4- نسیم بهشتی، ص 79.
5- بالابلندان، ص 41.
6- حقیقت سرخ، صص 55- 53.
7- همیشه بمان، ص 35.
8- قاب عشق، ص 42.
9- حقیقت سرخ، صص 53-55.

منبع مقاله:
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 

نسخه چاپی