عقد آسمانی
 عقد آسمانی

 





 

خاطراتی از نحوه ی رفتار شهدا با خانواده

وقتی بیاید..

شهید مجید مختاری
- « باید دامادش کنیم. حالا دیگر در مرز بیست سالگی است. دیگر وقتش شده. مگر سنت اسلام نیست که جوان ها زود ازدواج کنند.»
پدر و مادرم مدام این را می گفتند. اما هر بار که با مجید در میان می گذاشتیم، می گفت: « فعلاً صبر کنید.»
تیرماه که به خانه آمد، وقتی پدر و مادر همان سخن را تکرار کردند، این بار مخالفت نکرد. فقط تبسمی بر لبانش نشست و به این ترتیب رضایت خود را برای ازدواج اعلام کرده بود.
در تدارک خواستگاری بودیم که باز هم به جبهه رفت و مسؤول گردان والعصر در منطقه ی مهران شد. پدرم گفته بود وقتی بیاید، دامادش می کنیم. مردادماه آمد، ولی دیگر به لقاءالله پیوسته بود. لباس خون رنگش رخت دامادی اش بود. بر سینه و سر و رویش گل زخمهای سرخ نشسته بود. (1)

عروس بی نظیر

شهید فتح الله ژیان پناه
سال 56 بود که من به ایشان پیشنهاد کردم تا با دختری که می شناختم ازدواج کند. دختر خوب، مؤمن و با سوادی بود و من او را از مسجد ولیعصر (عج) و جلساتی که در آنجا داشتیم، می شناختم.
فتح الله آن موقع نوزده سالش بود و کل درآمدش سیصد تومان بود که به عنوان کمک هزینه دانشجویی، ماهانه دریافت می کرد. با این وجود پیشنهاد مرا قبول کرد و رفتیم به خواستگاری آن خانم. مراسم عقد و ازدواجشان خیلی ساده برگزار شد. مهریه شان هم " مهرالسنه" بود با یک سری تفسیر المیزان. در خانه خودمان جا نداشتیم برای همین در خانه یکی از فامیل مراسم را برگزار کردیم.
فتح الله اجازه نداد حتی سر سفره، آیینه و شمعدان بگذارند. به این چیزها اعتقاد نداشت. عوضش گفت: تفسیر المیزان را دو طرف سفره بچینند. برای عروسی اش بهترین برنج آن روز را خریدیم که کیلویی 12 تومان بود. تا متوجه شد، گفت امکان ندارد بگذارم این برنج را باز کنید. من نمی توانم در حالی که این همه آدم ندار و گرسنه در کشور داریم شب عروسی ام چنین غذای گران قیمتی بدهم. خودش آن برنج ها را در بسته های چند کلیویی دسته بندی کرد و با هم رفتیم و آن را به خانواده های مستمند دادیم. هر جا که برنج ها را می دادیم، فتح الله به آن ها می گفت: که این هدیه امام خمینی (ره) است. در مراسم عروسی هم بجای بزن و بکوب، قرائت قرآن بود و دعای فرج، حقیقتاً عروسی بی نظیری بود، هم در زمان خودش و هم حالا. (2)

همه باید به زنهایشان کمک کنند

شهید رجبعلی سلیمانی
روزهایی که از سر کار می آمد، به آشپزخانه می رفت و شروع به شستن ظرف ها می کرد. می گفتم چکار داری می کنی؟ او می گفت: تو خیلی خسته شدی من شرمنده انگشت های تو هستم. من می گفتم تو را به خدا این کار را نکن. تو از صبح رفته ای و الان برگشتی. تو هم خسته ای... حالا بیا تا من غذا را آماده کنم. قبول نمی کرد و می گفت: من گرسنه نیستم. حالا بگذار ظرف ها را بشویم. این در حالی بود که از گرسنگی بدنش در حال لرزش بود. بعد که من از آشپزخانه بیرون می رفتم، چند لقمه نان خشک توی سفره را می خورد و تا ظرف ها را کاملاً نمی شست، از آشپزخانه بیرون نمی رفت. گاهی هم در حیاط لباس ها را آب می کشید. من لباس ها را می شستم و او آب می کشید. من می گفتم الان همسایه ها می بینند که تو داری لباس آب می کشی ممکن است که حرف در بیاورند. اما می گفت: من اصلاً می خواهم آن ها ببینند تا زن ها به شوهرهای خود بگویند و آنها هم به زن های خودشان کمک کنند. (3)

با همسران شهدا ازدواج کنید

شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور
بچه های مردم تکه پاره شدن، افتادن گوشه و کنار بیابون ها، آن وقت شما به من می گویید همه ی کارها را بذار، بیا زن بگیر!
شنیده بود امام (ره) گفته اند با همسران شهدا ازدواج کنید، مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش می خواند وقت زن گرفتنت است. تصمیمش را گرفت و مادر را با خواهرش فرستاد خانه یک شهید، خواستگاری. به آنها هم نگفته بود که طرف همسر شهید است.
آن خانم با همسر اولش چند ماهی زندگی مشترک کرده بود. شش ماه هم هر چه خواستگاری آمده بود، رد کرده بود.
نمی خواست قبول کند. مصطفی را هم اول رد کرد. اما مصطفی پیغام داده بود که امام (ره) گفته اند با همسران شهدا ازدواج کنید. باز هم قبول نکرد. گفت: تا مراسم سال باید صبر کنید.
مصطفی گفته بود: شما سیده هستید. می خواهم داماد حضرت زهرا (سلام الله علیها) بشوم.
دیگر حرفی نزده بود. (4)

عقد آسمانی

شهید جلال افشار
مراسم ازدواج او چنان ساده بود که روزنامه ها نیز خبر آن را درج کردند. روزنامه جمهوری اسلامی در تاریخ سوم شعبان 1358 نوشت: در مراسم آسمانی که برای پیوند مقدس دو جوان بر پا شد، خواهری از پاسداران با برادر پاسداری ازدواج کردند. جالب آنکه در این ازدواج عروس خانم به شاگردی از مکتب بانوی اول اسلام، مهریه ای برابر مهریه آن حضرت تقاضا کرد ولی با پیشنهاد داماد مهریه قابل توجهی در نظر گرفته شد. سپس عروس خانم مهریه اش را طی چک دریافت کرد و به فرمانده سپاه پاسدران اصفهان که در مراسم حضور داشت؛ جهت مخارج پاسداران اهدا کرد.
همسر جلال می گفت: « روز سوم شعبان بود. تهیه و تدارک عقد دیدیم. با خرید یک حلقه، یک جلد کلام الله مجید، نهج البلاغه و سری کامل تفسیر المیزان با هم پیمان زندگی بستیم. سفره عقدمان نیز خالی از هر گونه تجملات مادی بود؛ سجاده نماز و قرآن کریم...».
جلال زندگی ساده ای داشت. وسایل خانه اش عبارت بودند از: یک یخچال، یک قفسه کتاب و موکتی که از آن به جای فرش استفاده می شد.
در شب عروسی، جلال گفت: باید اول نماز جماعت بخوانیم. میهمانان همه به صف نماز جماعت ایستادند. نماز مغرب و عشا خوانده شد و سپس میهمانان به صرف شام پرداختند. آبگوشت و باقلا پلو مهیا شده بود. دوستان جلال هم یک نمایش طنز اجرا کردند... و چنین شد که جلال با همسرش عقد آسمانی بست. (5)

اجازه ی استثنایی

شهید عباس محمد ورامینی
او عشق و علاقه وافری به فرزند خود میثم داشت و بین این دو پیوند روحی غریبی برقرار شده بود. به طوری که به نقل از همسر شهید، درست در آن لحظاتی که شهید ورامینی در بلندی های کانی مانگا به شهادت رسید، میثم شروع به گریه کرد و تا صبح آرام نشد و سراغ پدرش را گرفت. عباس در بسیاری از نامه هایش با وجود سن کم او را میثم خطاب قرار می دهد و عاشقانه با او سخن می گوید. شهید همت پیرامون این عشق مقدس پدر و فرزندی می گوید: « آمد پیش من و گفت 24 ساعت اجازه بدهید که بروم اسلام آباد از خانواده ام عذرخواهی بکنم، این صحنه خیلی عجیب بود و سابقه نداشت در عملیات ها چه والفجر مقدماتی و چه والفجر یک و چه رمضان، چه بیت المقدس او چنین درخواستی بکند. این بار استثنایی بود، انگار برای خودش روشن شده بود که شهید می شود. گفت: حتماً باید بروم و یک سری به میثم بزنم و برگردم، آخر میثم هم عین حضرت علی اصغر پدرش را خیلی دوست داشت. سه سالش بود و عجیب هم به پدر عشق می ورزید و به شوخی به پدرش می گفت: « کولی.» (6)

رضای خداوند

شهید محمود (عبدالله) نوریان
می گفت: آرزوی شهادت در راه خدا را دارم؛ بنابراین همسری می خواهم که در این راه کمکم کند و زینب گونه، صبر کند و بپذیرد که یک موقعی به تنهایی راه همسرش را ادامه دهد.
و یادم آمد که می گفت: « این ازدواج را در شرایطی قبول می کنم که شما هم رضایت کامل داشته باشی...»
نه ماه بعد، شب بله برون، پدرم مهریه سنگینی را پیشنهاد کرد که خانواده آقا محمود - به خصوص خودش - قبول نمی کردند. آقا محمود می گفت: « مهریه را باید پرداخت و اگر در توان من نباشد؛ اساساً این ازدواج درست نیست.»
می گفتند: « پنج تا سکه بهار آزادی به نام پنج تن آل عبا ( علیهم السلام) یا حداکثر چهارده سکه به نیت چهارده معصوم ( علیهم السلام).»
بالاخره پدرم راضی شد و با یک جلد کلام الله مجید، یک شاخه نبات و صد هزار تومان پول به عقد هم درآمدیم. شب ازدواجمان، آقا محمود مصمم بود که حتماً مهریه را همان لحظه بپردازد.
گفتم: « مهریه من یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه نبات است، بقیه اش را می بخشم.»
و بعد هر دو از خدا خواستیم که زندگی که مورد رضایت اوست داشته باشیم.
روزی هم که برای خرید به بازار رفتیم، مرا کنار کشید و گفت: « سعی کن وسایلی را بخری که در حد شئونات اسلامی باشد.»
محمود برای خودش حتی یک حلقه هم برنداشت. بعد شب به منزل آیت الله شیرازی - امام جمعه مشهد - رفتیم و ایشان ما را به عقد هم در آورد.
بالاخره روزه جشن عقد فرا رسید. کنار سفره عقد نشسته بودم و منتظر بودم تا هر چه زودتر بیاید، شاید بیش از دو دقیقه در انتظار نماندم؛ اما همین دو دقیقه گویی یک سال طول کشید! چند روز بعد او هم به من گفت که او نیز مثل من انتظاری سخت و پرالتهاب داشته و منتظر بوده او را هر چه زودتر صدا کنند به اتاق عقد.
و بعد او با چندین مرتبه « یاالله» گفتن وارد شد. لباس سبز سپاه به تن داشت و سرش را به زیر انداخته بود. آرام آرام آمد و در کنارم نشست، و من از آیینه دیدم که چشمانش را بسته و دارد ذکری را زیر لب زمزمه می کند. اما نفهمیدم چطوری خطبه عقد را خواندند و برای خوشبختی ما صلوات پشت صلوات فرستادند.
وقتی مجلس عقد آرام تر شد، شروع به صحبت با من کرد. کلامش روحیه بخش بود. از حالم می پرسید، از خستگی ام و نگرانی ها و دلواپسی هایم. می گفت: ان شاءالله دست اهل بیت ( علیهم السلام) در این وصلت دخالت داشته باشد و رضای خداوند و لطف بیکرانش بدرقه راهمان شود. من هم تشکر کردم و گفتم: « ان شاءالله که این طور باشد و من لیاقت همسری شما را داشته باشم.»
سپس قرآن مهریه ام را از وسط سفره عقد برداشت و شروع کرد به تلاوت آیاتی از آن. چه صوت دل نشینی داشت! از خواندن قرآن که فارغ شد، دعا می کرد و شکر می گفت. می دانستم که دلش از یک سر در گرو جای دیگری هم هست؛ و آنجا جایی جز جبهه و صحنه نبرد نبود.
گفته بود که نمی خواهد زندگی پشت جبهه مانع رفتنش به جنگ و سلب تکلیف الهی اش بشود؛ بنابراین لازم دید که در آن لحظات حساس نظرم را بگویم، بلکه تا حدودی خیالش از جانب من راحت شود. گفتم: « به رضای شما و هر چه خدا بخواهد راضی ام؛ حتی اگر همین فردا قصد عزیمت به منطقه جنوب را داشته باشید باز هم راضی ام.»
همزمان با من، لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. (7)

500 تومان هزینه ی مراسم ازدواج

شهید عبدالرضا موسوی
خودش تلفن کرد و گفت دختری را انتخاب کرده و می خواهد با او ازدواج کند. از ما هم خواست برویم تهران برای مراسم، ما هم قبول کردیم و گفتیم مبارک است. 300 تومان به محضر دادیم، 200 تومان هم شیرینی خریدیم. مراسم ازدواجش با 500 تومان تمام شد؛ نه هتلی، نه ماشین عروسی، نه آرایشگاهی، یک روز قبل از آن هم رفته بودند سر قبر برادرش سید علی و عقد کرده بودند. مهریه خانمش هم یک جلد قرآن، مهریه حضرت زهرا ( سلام الله علیها) و اگر اشتباه نکنم 5، 6 تا سکه طلا بود. (8)

پی نوشت ها :

1. ترمه نور، صص 293-294.
2. و خدا بود و دیگر هیچ نوبد، ص 40.
3. و خدا بود و دیگر هیچ نوبد، ص 41.
4. و خدا بود و دیگر هیچ نوبد، ص 42.
5. و خدا بود و دیگر هیچ نوبد، ص 43.
6. و خدا بود و دیگر هیچ نوبد، ص 44.
7. و خدا بود و دیگر هیچ نوبد، ص 52-54.
8. و خدا بود و دیگر هیچ نوبد، ص 58.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 

نسخه چاپی