آخر مهربانی
آخر مهربانی

 

 




 

 خاطراتی از حضور شهدا در زندگی خانوادگی

یک دوره بحارالانوار

شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی
هادی که به دنیا آمد، بیشتر پول هدیه آوردند. گفتم « بذارمشان بانک یا چیزی بخرم؟» گفت: « بده به من، میدونم چیکارشان کنم.»‌
یک دوره بحارالانوار خرید. گفت: « بعداً به دردش می خورد.» (1)

حلقه ی صد و پنجاه تومانی

شهید اسماعیل دقایقی
مراسم عقد پای سفره ساده در خانه « مشهدی قنبر دقایقی» برگزار شد. تنها خریدی هم که برای این زوج جوان کردند یک شاخه نبات و یک آیینه ارزان قیمت بود. خود اسماعیل هم مقداری پول از دوستانش قرض کرد و رفت به بازار و یک حلقه برای همسر آینده اش خرید و گذاشت توی جیبش. طلا فروش با دیدن کار اسماعیل صدایش در آمده بود که: « حلقه را برای کی خریدی؟» اسماعیل هم با سادگی گفته بود: « برای مراسم عقد». طلا فروش با تعجب گفته بود که: « تنها آمدی خرید عقد؟! حلقه را همینطور می اندازی تو جیبت؟! تو دیگه کی هستی جوانک؟ حلقه جعبه می خواهد. پس چی به تو یاد دادن؟»
اسماعیل هم کم نیاورده بود و گفته بود « من این چیزها را بلد نیستم. حلقه را گرفتم که نگویند هیچی بلد نیست.»‌
به روایت همسر شهید: « اسماعیل فکر می کرد با خرید حلقه، خیلی از رسم و رسومات را یاد گرفته است. بعدها خودش به من گفت بعد از این کار به من گفتند: هیچی بلد نیستی، و راستش من هم خیلی خجالت کشیدم. آن موقع تنها خرید مهم ما همین حلقه صد و پنجاه تومانی بود. مقداری هم پول به مادرش داد و گفت پارچه و چیزهای دیگر بخرد، و دیگر از بازار و این چیزها خبری نبود. به او گفتم: مجلس عقد را چطور بگیریم؟ گفت: به یکی از خواهرها بگو بیاید سر سفره روضه بخواند. گفتم: سر سفره عقد که روضه نمی خوانند. گفت: روضه ای نخواند که گریه کنند. حرف از دین و مذهب باشد. طی مراسم همه فامیل به اسماعیل چشم دوخته بودند که چه می کند. اسماعیل هم در عالم خودش بود. حتی اجازه نداد ما یک عکس از سفره ی عقد بگیریم. اسماعیل زندگی خاصی داشت و هر کسی نمی توانست زندگی او را تحمل کند، اما من می توانستم، چون دست پرورده خودش بودم و این برای اسماعیل خیلی ارزش داشت. جهیزیه من هم مختصر بود. راستش با وضعیت عقد ما مادرم جرأت نکرد جهیزیه را زیاد کند. (2)

گروه منصورون

شهید اسماعیل دقایقی
وقتی اسماعیل از من خواستگاری کرد، بجای اینکه من شرط بگذارم، او شرط گذاشت! و گفت من یک زندگی عادی و معمولی ندارم و خودت این را میدانی. ممکن است الان اینجا باشم و بعد موقعیت ایجاب کند در فلسطین باشم. اسماعیل آن موقع در گروه منصورون مبارزه چریکی می کرد. خانه اش مرکز تکثیر و پخش اعلامیه های امام بود و فعالیتش خیلی جدی و پر خطر. یک بار در همان ایام خواستگاری در دانشکده با هم قرار داشتیم که درباره ی یک سخنرانی خبری به من بدهد. سر قرار نیامد. شصتم خبردار شد که چیزی شده. ساواک دستگیرش کرده بود. البته دنبال مبارز دیگری بودند. دو روزی از او بازجویی کردند و دوباره آزاد شد. سال 57 وقتی با هم به جنوب می رفتیم کیف دستی اش را به من داد و گفت که دست شما باشد بهتر است اما نمی گفت که توی کیف حدود دو هزار تا اعلامیه یا اسلحه گرم هست، خلاصه برای مهریه، شهید دقایقی یک جلد قرآن و یک جلد کتاب که اسمش یادم نمانده پیشنهاد کرد. گفت: راضی هستی؟ گفتم بله. اما مادرم مخالفت کرد. اسماعیل به من گفت: اگر همه دنیا را هم برایت مهریه زدند، چیزی نگو. اما من با آن همه ادعایی که داشتم نمی توانستم قبول کنم که هر چه مادرم گفت، بپذیرم. بالاخره هم مهریه شد شصت و پنج مثقال طلا. اسماعیل به من گفت: یک وقت شصت مثقال طلا را نخواهی! ‌من هیچی ندارم. گفتم: شصت و پنج مثقال طلا را همین الان به شما می بخشم. در واقع قبل از اینکه مهریه وارد سند شود آن را بخشیدم. اما گذاشتم شکل عرفی اش حفظ شود. (3)

چیزی بهتر از قرآن پیدا نکردم

شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی
من را فرستاده بود اصفهان: عملیات بود و نمی توانست به ما سر بزند. اما دلم آنجا بود. آخر بلیت گرفتم و برگشتم اهواز.
هادی پرید بغل عبدالله. گفت: بابایی هنوز صدام شما را نکشته؟ دلم ریخت. اما عبدالله خندید.
علاقه زیادی به فرزند داشت و معتقد بود که من رفتنی هستم و دوست دارم یادگاری از من بماند.
خیلی جدی می گفت فرزند من پسر خواهد بود چون از خدا خواسته. قبل از تولد بچه را در خواب دیده بود. می گفت: بچه پسر است و گوشه سمت چپ صورتش خال دارد، و همین طور هم شد.
وقتی فرزند دیگرمان رسول متولد شد، برای دیدن من که به بیمارستان آمد یک قرآن هدیه آورد. می گفت: هر چه فکر کردم چه هدیه با ارزشی برایت بیاورم تا نهایت شکر را کرده باشم، چیزی بهتر از قرآن پیدا نکردم. (4)

آخر مهربانی

شهید سید مجتبی هاشمی
زانوهای او همیشه خاکی بود، همیشه ی خدا. یک روز راز این زانوهای خاکی را از سید مجتبی پرسیدم. چیزی نگفت. اصرار هم که کردم فایده نداشت. تا اینکه مجبور شدم خودم تحقیق کنم ببینم چرا زانوهای سید همیشه خاکی است. بعد از چند روز تحقیق متوجه شدم که او هر روز صبح، مصر است که در برابر پدرش زانو بزند و دست های او را ببوسد، این کار را هم آنقدر با طول و تفسیر انجام می داد که زانوهایش خاکی می شد. عجیب احترام پدر و مادر را داشت. در خانه هم همیشه همینطور بود؛ با مادرش، با اعضای خانواده. در خانه دیگر از آن چریک مبارزه خبری نبود. آنجا دیگر سراسر جاذبه می شد؛ آخر مهربانی. (5)

در خانه

شهید علی معمار حسن آبادی
شهید بزرگوار علی رغم حضور خانواده اش در نیک شهر، با آن گرمای پنجاه درجه و هوای گرم کویری و امکانات محدود، ماندن در منطقه را ترجیح می داد، زیرا عاشق خدمت به محرومیت آن منطقه و تأمین امنیت مردم آن ها بود. گاهی بیست روز در مأموریت بود و فرصت به خانه برگشتن را نداشت. امّا به تعبیر همسرش؛ پس از بازگشت گویی اصلاً خسته نیست، علی رغم همه ی این مشکلات وظیفه اش را در خانه بخوبی انجام می داد. (6)

کادوی داماد

شهید مصطفی چمران
گفتند داماد بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ماست، داماد باید انگشتر بدهد. من اصلاً فکر این جا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع است! کادو برای عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم. همه گفتند: « چی هست؟»
گفتم:...
مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور ( در جنوب لبنان) بود که عروس چنین مهریه ای داشت. در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت. برای فامیلم، برای مردم عجیب بود این ها. (7)‌

اجازه نمی داد آب در دلشان تکان بخورد!

شهید علی نیلچیان
محمدم که به دنیا آمد علی کردستان بود به او تلفن زدیم. گفت: ( می آیم!) امّا نیامد. نتوانست. باز زنگ زدیم. گفت: « می آیم!» باز نیامد. بار سوم گفت: « دیگه هر طور شده خودم را می رسونم» این بار بدقولی نکرد، آمد. نیم نگاهی به محمّد کرد. می دانستم دلش برای دیدن پسرش پرپر می زند، امّا با این حال، اوّل آمد سراغ من. احوالم را پرسید و عذرخواهی کرد. به خاطر نبودنش. بعد رفت پیش محمد. گوش هایم را تیز کردم ببینم چه می گوید. محمد را در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه کرد: « خوش اومدی بابا!...» کلمه ی « بابا» خیلی برایم شیرین بود. به دلم نشست. امّا برای « زینب»م نبود. زینب روز بعد از چهلم علی به دنیا آمد. تلفن زدن فایده نداشت. هر کاری هم که کردیم، علی نمی آمد. زینب را بردم پیش علی. بردم گلستان شهدا. قنداقه ی بچّه را گذشتم درست مقابل عکس علی. می خواستم خوب ببیندش. گفتم: « آقا! چشم تان روشن! قدم نورسیده مبارک!»‌ زینب را روی زمین گذاشته بودم. اما با این حال می خندید. انگار می دانست آنجا بهشت است! محمد هم تا وقتی پیش پدرش بود، همیشه می خندید. علی خیلی هوای محمد را داشت. همان طور که مراقب دو دختر دیگرم بود. عمرشان به دنیا نبود. هر دو ناراحتی قلبی داشتند. مدّتی بعد از تولد، من، علی و محمد را تنها گذاشتند و رفتند. آن موقع که کنارمان بودند، علی شب ها بیدار می ماند. مرا می فرستاد بخوابم و اگر گریه می کردند، علی آرام شان می کرد. نه فقط آن دو، محمد را هم همین طور. اگر لباسی که تن شان می کردم کش داشت، علی مهمترین کارهای عالم را هم رها می کرد! می نشست، لباس را به آرامی از تن شان در می آورد، قیچی دست می گرفت و با ظرافت یک خیّاط، تمام کش ها را می شکافت. می گفت: « از کجا می دانی که کش ها اذیتشون نمی کنه؟ حرف که نمی تونن بزنن. گناه دارن.» محمّد که بزرگ شد، علی خم می شد تا محمد سوارش شود. اجازه نمی داد آب در دلش تکان بخورد. اما این روزها خیلی دوام نیاوردند جنگ پدر را از محمد گرفت.» (8)

دست نوازش

شهید حاج حسن بهمنی
آقا مهدی، زمانی که پدرش شهید شد، سه سال داشت. حاجی هر وقت منزل می آمد، آقا مهدی را روی دوشش می نشاند و با او بازی می کرد. خیلی با هم مأنوس بودند. زمانی که حاجی شهید شد، خلاء وجود او را مهدی احساس می کرد و خیلی بی قراری می کرد. او دائم می پرسید: « چرا عکس بابام همه جا هست؟ پدر من کجاست؟»
این بی قراری های آقا مهدی، گاهی آن قدر زیاد می شد که شدیداً ما را نگران می کرد؛ بعضی وقت ها، دیگر از کنترل ما خارج می شد. دائم گریه می کرد؛ بداخلاقی می کرد. جیغ می کشید، به حدّی گریه می کرد که از حال می رفت و دوباره که به هوش می آمد، بلند می شد و می گفت: « بابای من کجاست؟ بابام را می خواهم.»
یک بار همگی دور هم جمع بودیم، آقا مهدی از خواب بیدار شد و نشست. منتظر بودیم مانند همیشه شروع کند، به داد و فریاد کردن؛ ولی دیدیم نه خیر، برعکس آرام است. چند دقیقه ای نشست؛ بعد رفت گشتی زد و دوباره نشست.
جرأت نمی کردیم که به طرف مهدی برویم. از مادرم خواستیم که از مهدی بپرسد. جریان چیست؟
مادرم گفت: « مهدی جان! چی شده؟!»
آقا مهدی هم اعتراف کرد که، پدرش را در خواب دیده و به او گفته است: « دیگر گریه و بی قراری نکن.» گویا در خواب دستی به سر مهدی کشیده بود. (9)

تحفه

شهید محمد رضا زهانی ابرقوئی
پسرم در بین فامیل و اقوام بسیار محبوب و دوست داشتنی بود. ایشان گوشه ای از این محبت و علاقه را در موارد زیر ذکر نمودند. او بسیار محترمانه با افراد برخورد می کرد و از خصلت های نیک او این بود که هر گاه به جایی می رفت و باز می گشت هدیه و تحفه ای را می آورد و به نزدیکان خود تقدیم می نمود. (10)

پی نوشت ها :

1. و خدا بود و دیگر هیچ نبود؛ ص 59.
2. و خدا بود و دیگر هیچ نبود؛ ص 59-60.
3.و خدا بود و دیگر هیچ نبود؛ ص 60-61.
4. و خدا بود و دیگر هیچ نبود؛ ص 62.
5. و خدا بود و دیگر هیچ نبود؛ ص 71.
6. شقایق کویر، ص 79.
7. افلاکیان زمین، صص 8-9.
8. قرمز رنگ خون بابام، صص 20-21.
9. یک ستاره از خاک، صص 29-30.
10. سفیران عشق، ص 121.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 

نسخه چاپی