شهدا در خانه (2)
 شهدا در خانه (2)

 





 

امشب به خاطر شما بر گشتم

شهید مصطفی چمران
هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم، نمی خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق عملیات. آن جا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش نبود کسی آن جا نمی آمد. اما ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم، فکر کردم چه کسی است، که مصطفی وارد شد. تعجب کردم، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد، گفت: « مثل این که خوشحال نشدی دیدی من برگشته ام؟ من امشب برای شما برگشتم.» گفتم: « نه مصطفی! تو هیچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی.» مصطفی با همان مهربانی گفت: « امشب برگشتم به خاطر شما. از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو می دانی من در همه ی عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده ام، ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که این جا باشم.» من خیلی حالم منقلب بود. گفتم: « مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم این قدر دلم پُر است که می خواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالی کنم.» مصطفی گوش می داد. گفتم: « آن قدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی.» او خندید، گفت: « تو به عشق بزرگ تر از من نیاز داری و آن عشق خدا است. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر می توانم بروم.» من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت. یک روز که آمدم دمپایی هایش را بگذارم جلو پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دو زانو شد و دست مرا بوسید، گفت: « تو برای من دمپایی می آوری؟» آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمی گوید، چشم هایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: « من فردا شهید می شوم.» خیال کردم شوخی می کند. گفتم: « مگر شهادت دست شما است؟»‌ گفت:‌ « نه، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می دهد. ولی من می خواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید، من شهید نمی شوم.» خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: « مصطفی، من رضایت نمی دهم و این دست شما نیست. خب هر وقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد، من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرا می کرد که « من فردا از این جا می روم، می خواهم با رضایت کاملِ تو باشد.» و آخر رضایتم را گرفت. من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم. نامه ای داد که وصیتش بود و گفت: « تا فردا باز نکنید.» بعد دو سفارش به من کرد، گفت: « اول این که ایران بمانید.» گفتم: « ایران بمانم چه کار؟ این جا کسی را ندارم.» مصطفی گفت: « نه! تعرّب بعد از هجرت * نمی شود. ما این جا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران را دارید. نمی توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست،‌ حتی اگر آن کشورِ خودتان باشد.» گفتم: « پس این همه ایرانی ها که در خارج هستند چه کار می کنند؟» گفت: « آن ها اشتباه می کنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید... هیچ وقت!» دوم هم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: « نه مصطفی، زن های حضرت رسول ( صلی الله علیه و آله) بعد از ایشان...» که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: « این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم.» گفتم: « می دانم. می خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی کنم.» (1)

حالا شما امر کن

شهید ولی الله چراغچی
خانه که می آمد به من مهلت تکان خوردن نمی داد. همه ی کارها را خود انجام می داد. اما نگاهش که می کردم، می دیدم خسته است. می گفتم: « تازه آمدی. استراحت کن.» قبول نمی کرد. می خندید و می گفت: « وقتی من نیستم تو خیلی سختی می کشی، اما حالا که آمدم دیگر سختی ها تموم شد.» بعد بادی به غبغب می انداخت، می گفت: « حالا شما امر کن، ما انجام می دهیم.»‌ من خجالت می کشیدم. خجالت می کشیدم که موقع راه رفتن، پشتِ سرم بیاید تا کفش هایم را جفت کند. طعنه های دیگران را شنیده بودم که می گفتند: « آقا ولی الله کفشهای این جوجه را برایش جفت می کنه.» آخر ظاهرش خیلی خشن به نظر می آمد. باورشان نمی شد. باور نمی کردند که چقدر اصرار دارد به من کمک کند. خوب یادم هست، آشپزخانه ی ما خیلی کوچک بود و آقا ولی خیلی درشت. آن جا که می رفت سربه سرش می گذاشتم، می گفتم: « هیکلت خیلی درشته، توی آشپزخانه جا نمی شه.» تقریباً هر بار که می رفت توی آشپزخانه صدای شکستن ظرف از آشپزخانه می آمد. (2)

آرام و با گریه می گفت

شهید ولی الله چراغچی
یک روز که دور هم نشسته بودیم، من بودم و خواهر شوهرم و یکی از جاری هایم. مادر شوهرم هم بعد آمد. مادر آقا ولی تا او را دید، گله کرد. گفت: « می ری، برو تند تند به خانواده ات سر بزن. یک کم زودتر مرخصی بگیر.» آقا ولی الله وقتی بی تابی مادرش را دید، نمی دانیم یک دفعه چه شد که مصیبت حضرت فاطمه و حضرت علی را تعریف کرد. همین طور که تعریف می کرد، اشک می ریخت. هق هق گریه می کرد. تا آن موقع کم تر ناراحتیش را دیده بودم، چه برسد به گریه کردنش. باورم نمی شد که این قدر حساس باشد. به مادرش گفت: « من که هنر نمی کنم زن و بچه ام را می گذارم، می روم. بچه ها آن جا توی جبهه چه کارهایی که نمی کنند. چه مصیب ها که نمی کشند. آن وقت این ها که این جا هستند، ‌این قدر بی تفاوت هستند.» همه ی این حرف ها را به آرامی به مادرش می گفت. گریه می کرد و می گفت.‌(3)

همه کارها را خودش می کرد

شهید محمد عبادیان
تا یک هفته بعد از به دنیا آمدن فاطمه، پیشمان ماند. منتظر ماند مادرم از مشهد برسد. بعد رفت. توی این یک هفته، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همه ی کارها را خودش می کرد؛ غذا پختن و جارو کردن تا شستن کهنه ی بچه. خانم ربابی وقتی می آمد، نمی گذاشت حاج آقا توی خانه کار کند. حاجی هم در را از تو قفل می کرد. بنده ی خدا می آمد پشت در می گفت: « حاج آقا کاری ندارید؟» حاجی هم می گفت: « نه، من که هیچ وقت نیستم، این چند روز که هستم، می خواهم خودم همه ی کارهایش را بکنم.» ‌خیلی خوشحال بود. بعد از مدت ها واقعاً، خوشحال بود. یک روسری کوچک برای فاطمه خریده بود. دخترش را به این طرف و آن طرف می برد و نشان همه می داد. می گفت: « دخترم را می بینید، مثل بی بی نخودی شده.» لپ های فاطمه از روسری بیرون می زد، خیلی بامزه می شد. آن پنج شش روز، چه قدر تند گذشت؛ مثل تمام اوقات خوش دیگر. روزهای خوش، همیشه زود تمام می شوند. (4)

گل های کوهی می آورد

شهید حسن آبشناسان
حسن عاشق کوه بود. من همه جا، هر جا که می شد، با او بودم اما کوه نه. حوصله ی کوه نوردی نداشتم. جمعه که می شد، دلم می خواست حسن بماند خانه، پیش چشمم باشد، نزدیکم باشد، اما صبح زود می رفت با بچه ها یا تنها؛ بابا کوهی، کوه الله اکبر، بعدها هم کوه های تهران. نمی گفتم نرو، می دانستم بی فایده است. اگر می خواست کاری کند، اگر به درستی کارش مطمئن بود،‌ زمین و آسمان هم جلودارش نبودند. می دانست دلم به رفتنش رضا نیست، به زبان نمی آوردم. خودش می فهمید، اما به رو نمی آورد و می رفت. ظهر که بر می گشت، همیشه هر جا که بود، ظهر می آمد. برایم از کوه، گل های وحشی می آورد یا بوته های طلایی؛ رنگ خارهای خشک. چیزی که می آورد، معمولی نبود. پیدا بود که از میان هزار تا بوته و شاخه گشته، پیدایش کرده، انتخابش کرده، شاید از گوشه و کنار عکس ها پیدا باشد. چه قدر گل کوهی داشتیم. بعد از شهادتش، رفتم اتاق فرمان دهی، همان جا، نزدیک جبهه، تا وسایلش را جمع کنم. گوشه ی اتاق یک بوته ی خار طلایی بود. گفتند: « این را از ارتفاعات لولان عراق آورده.» فهمیدم مال من است. فهمیدم حسن یاد من بوده. بازم از کوه برایم زیباترین بوته را آورده است. (5)

دو برابر نگهبان بگیر!

شهید حسن آبشناسان
همان سال بود که افشین باید می رفت سربازی. گفتم: « هوای بچه مان را داشته باش.» گفت: « اگر من پارتی افشین باشم، می فرستمش بدترین و سخت ترین جایی که ممکن است. چون با سختی، آدم ساخته می شد. پس بهتر است پارتیش خدا باشه نه من.» ‌افشین که رفت سربازی، دائم سفارش می کرد که « سعی کن دو برابر نگهبانی بگیری. نگهبانی فرصت فوق العاده ای است که برای خودت کار کنی. اگر توی ساختمان پاس داشتی، کتاب بخوان. چیز یاد بگیر. اگر بیرون بودی، ‌نایست، کلاغ پر برو. تفنگ را بگذار روی شانه ات و کلاغ پر برو.» و افشین همه ی این کارها را می کرد. دو سه ماه بعد وقتی آمد عجیب ورزیده شده بود. می گفت: « آن جا کم تر از همه اذیت می شوم. بابا از بچگی یادمان داده که مثلاً زیر باران چه طور بدویم که راحت تر باشیم. یا وقت بالا رفتن از کوه، راه پیمایی های طولانی.» (6)

ای مایه ی حیات

عید سال شصت و چهار، سال آخر، حسن به من یک سررسید جلد چرمی هدیه داد. اولش نوشته بود: « تقدیم به تو ای... » گفتم: « ای چی؟» گفت: « خودت بگو.» گفتم: « ای بدجنس حقه باز.» خندید. گفت: « ای مایه ی حیات.» کلی ذوق کردم. زود خودکار برداشتم و بالای نقطه چین نوشتم « مایه ی حیات» بعد زیرش نوشتم « می پذیرم و تو برای من عزیزتر از هر کسی.» سر رسید را که باز کردم، دیدم یک هزار تومانی نو هم گذاشته. گفت: « از لای قرآن برداشتم عیدی. خب، حالا توی این چی می نویسی؟»‌ من شروع کردم به نوشتن خصوصیات حسن. وقتی خواند گفت: « چی نوشتی من که این طوری نیستم، این ها را ننویس آدم را مغرور می کند.»‌
آن دفتر شد روزشمار آمدن ها و نیامدن های حسن. خدایا حسن کی می آید. خدایا حسن کی تلفن می زند. خدایا حسنِ من را سالم نگه دار.
حسن همه ی یادداشت های من را می خواند، هم کارهایم می گفتند: « این ها را به شوهرت نگو. نشان نده، لوس می شود.» وقتی به حسن می گفتم، می گفت: « اشتباه می کنند، حالا نگی، کِی می خوای این حرف ها را بزنی؟» خودش هم توی یکی از نامه ها برایم نوشته « من و تو چه قدر باید از هم دور باشیم؟ مگر من چه قدر زنده ام؟» (7)‌

نصفه گلابی

شهید حسن آبشناسان
آخرین باری که آمد، تب داشت. منتظرش نبودیم، بنا نبود بیاید مرخصی، رفته بودیم منزل پدرم. روی پله ها بودم که دیدم حسن آمد. لباس کرم رنگ ارتشی پوشیده بود. از خوشحالی بی هوا پریدم و صورتش را بوسیدم. ته ریش داشت. داغ بود، ولی از خوشحالی نفهمیدم. گفتم: « چه طور آمدی؟ با چی آمدی؟» گفت: « پریدم پشت وانت و یک راست آمدم خانه. نبودید، حدس زدم اینجایید.» همیشه همین طور بود. وقتی با شهید صیاد شیرازی می آمد، سوار بنز فرمان دهی نمی شد. خودش را جوری گم و گور می کرد، با وانتی تاکسی ای چیزی می آمد خانه. وقتی نشست، همه آرام گرفتیم. تازه فهمیدیم تب دارد. نشسته بود لبه ی تخت. همه با هم از او سؤال می کردند. آرام جواب می داد. بعد رفت توی اتاق پذیرایی دراز کشید. بالای سرش نشستم. گفتم: « برویم خانه ی خودمان.» پدرم ما را رساند. قطره ی تب بر دادم. تا آن وقت ندیده بودم حسن مریض شود. می گفتم: « چی شدی؟» می گفت: « هیچی، فقط خوابم کم شده.» خیلی مظلوم شده بود. خوابش که برد، من دور اتاق راه می رفتم و بر می گشتم و کف پاهایش را می بوسیدم. توی پوتین تاول زده بود. می گفتم: « چه قدر این پاها خسته است، چه قدر زحمت کشیده اند این پاها.» صبح از جبهه تماس گرفتند. میز تحریر حسن را گذاشته بودم کنار تخت خواب که شب ها وقتی من خوابم می آید. همان جا نزدیک خودم بنشیند و کتاب بخواند. آن روز صبح پشت همان میز نشسته بود و با تلفن حرف می زد، داد می زد. عملیات قادر لو رفته بود. حسن چنان فریادهایی می زد که باورم نمی شد. دستور می داد « همه ی فرماندها را بخواهید. به فلانی و فلانی ابلاغ کنید برگردند منطقه.» من می رفتم و می آمدم، سرش را می بوسیدم و می گفتم: « تو چه قدر باید ناراحتی بکشی.» او هم بین فریادهایش بر می گشت به من نگاه می کرد و لبخند قشنگی می زد. انگار نه انگار که آن همه عصبانی و نگران است.
تلفنش که تمام شد، گفت: « باید برگردم منطقه، چاره ای نیست.» لباس هایش را تندتند پوشید. عمو و زن عموی من خانه مان بودند. همه دم در ایستاده بودیم. حسن پایش را گذاشته بود روی پله ها و بند پوتین هایش را یکی یکی می کشید و محکم می کرد. زن عمو گفت: « حالا کجا می روید حسن آقا؟» حسن گفت: « کربلا. سوغات چه می خواهید؟» و خندید. گلابی دستم بود. نصف کردم و دادم دستش « بخور، حسن بخور.» گفت « دم رفتن گلابی می خواهم چی کار؟ خانم؟» گفتم: « همین حالا بخور.» انگار آن تکه گلابی جانش را نجات می داد. (8)

پی نوشت ها :

* بازگشت به عربیت جاهلی، پس از اسلام آوردن.
1. نیمه ی پنهان ماه، شماره 1، صص 44-46.
2. نیمه ی پنهان ماه، شماره 9، ص 22.
3. نیمه ی پنهان ماه، شماره 9، ص 29.
4. نیمه ی پنهان ماه، شماره 10، ص47.
5. نیمه ی پنهان ماه، شماره 12، ص 30.
6. نیمه ی پنهان ماه، شماره 12، ص 56.
7. نیمه ی پنهان ماه، شماره 12، صص 62-63.
8. نیمه ی پنهان ماه، شماره 12، صص64-65.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 

نسخه چاپی