خودش را لوس می کرد
 خودش را لوس می کرد

 





 

خاطراتی از سلوک شهدا در خانواده

چه طوری شدم؟

شهید مهدی زین الدین
زمستان که شد برای این که داخل خانه گرم بماند آقا مهدی جلو ایران را پلاستیک زد. شب ها کنار پنجره می نشستم و گوشه ی پلاستیک را بالا می زدم و خیابان را نگاه می کردم تا ببینم چه وقت ماشین او پیدایش می شود. خانه مان سر چهارراه بیست و چهارمتری بود و از هر طرفی که می آمد می دیدمش. تویوتای لندکروزش را که می دیدم، بلند می شدم و خودم را سرگرم کاری نشان می دادم تا نفهمد این همه مدت منتظر او بوده ام. یک بار حواسم نبود. همین جوری مات رو به پنجره مانده بودم. صدایش را از پشت سرم شنیدم. گفت: « بابا این در و پنجره ها هم شکل تو را یاد گرفتند، از بس که آن جا نشستی.»
خودش هم یک کارهایی می کرد که فاصله ی بینمان کم تر شود. یک روز صبح خوابیده بودم. چشم هایم را بازم کردم، دیدم یک آدم غریبه با سر ماشین شده بالای سرم نشسته دارد نگاهم می کند. اول ترسیدم، بعد دیدم خود آقا مهدی است. موهایش را با نمره ی هشت زده بود. گفت: « چه طور شدم؟» و خندید. خنده اش مخصوص خودش بود. لب زیریش اول کمی به یک طرف متمایل می شد، بعد با لب بالا با هم باز می شدند. خیلی قشنگ بود.
نمی دانستم چه توقعی باید از زندگی داشته باشم. یک روز گفت: « می خواهی برویم بیرون؟ امروز را می توانم خانه بمانم.» قرار شد یک گشتی توی شهرهای اطراف بزنیم. من هم از خدا خواسته سالاد الویه درست کردم که ظهر بخوریم. از اهواز راه افتادیم طرف دزفول. دزفول را با موشک می زدند. از کنار ساختمانی رد شدیم که ده دقیقه قبلش موشک خورده بود. گفتیم این جا که نمی شود. جای گشتن نبود، همه جا سنگر و همه ی آدم ها نظامی. حداقل برویم مزار شهدا فاتحه ای بخوانیم. ظهر هم شده بود. همان جا ناهار را خوردیم. حاشیه ی قبرستان. پیش خودم گفتم « این جا درِ این غذا را بردارم پر خاک می شود.» هیچ خوشم نمی آمد آن جا غذا بخوریم اما چاره ای نبود. با اکراه چند لقمه خوردم. گفتم نکند فکر کند دارم لوس بازی در می آورم. چند لقمه هم او خورد. زیاد هم حرف نزدیم.
از قدیم گفته اند آدم ها توی سفر بیش تر با هم آشنا می شوند. سفر سوریه هم همین خوبی را برای ما داشت. گفتند از طرف سپاه یک مأموریتی به چند نفر داده اند، گفته اند خانم هایتان را هم می توانید ببرید. یک هفته قبلش به من گفت از دکتر بپرسم با توجه به اینکه بچه ای در راه دارم آیا می توانم سوار هواپیما شوم. مشکلی نبود. سوریه که رسیدیم فهمیدم آن ها برنامه شان این است که ما را سوریه بگذارند و خودشان بروند لبنان. یک روز و نصفی قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بودیم. خوش حال بودیم، خیلی. از دو چیز؛ یکی زیارت حضرت زینب و رقیه. دیگر، فرصتی که پیش آمده بود تا با هم باشیم. آن قدر ذوق کرده بودم که می گفتم اصلاً همین جا در هتل بمانیم. لازم نیست مثلاً برویم خرید یا این جور کارها.
آن چند روز عالی بود. در این مدت فهمیدم پاسدارها هم آدم های معمولی مثل ما هستند. غذا می خورند، حرف می زنند. آدم هایی که خوبی هایشان از بدی هایشان بیش تر است. با هم خرید هم رفتیم. هیچ کداممان نمی دانستیم باید چه کار کنیم. برای زندگی ای که خرید کردن و مصرف کردن هدفش باشد ساخته نشده بودیم. در بازارهای سوریه خیلی به دنبال سوغاتی مناسب بودم. آخرش ده تا سجاده خریدم. آقا مهدی هم یک ساعت خرید تا به مجید سوغات بدهد؛ تا هر وقت دستش را نگاه می کند یاد او بیفتد. یک بار همین جور که ویترین مغازه ها را نگاه می کردیم، جلوی یک لوازم آرایشی ایستادیم. خانمی داشت رژلب می خرید. آقا مهدی هم رفت تو. همان جا ایستاد. از فروشنده پرسید: « این ها چیه؟» فروشنده های اطراف هتل اغلب فارسی هم بلد بودند. گفت: « رژ لبه. بیست و چهار ساعته است.» پرسید « یعنی چه؟» آقایی که هم راه آن خانم بود گفت « یعنی امروز بزنی تازه فردا معلوم می شه.» خنده مان گرفت و زدیم از مغازه بیرون. همین تا دو ساعت دیگر برایمان اسباب شوخی و خنده بود. بعد خودم یک بار تنهایی رفتم و سر و سوغات برای فامیل هر دومان گرفتم. (1)

فقط پرسید: کجایی

شهید مهدی باکری
سوریه دسته جمعی همه جا می رفتیم. شش خانواده از بچه های سپاه بودیم. یک خانه گرفته بودند که چند اتاق داشت و یک آشپزخانه و سرویس بهداشتی. مردها می خریدند، می آوردند و خودمان پخت و پز می کردیم. با اتوبوسی که گرفته بودند، می بردندمان زیارت و خرید. مهدی از بازار حمیدیه برایم دوربین خرید.
یک بار توی زینبیه سرم به دعا و نماز گرم شد. همه رفته بودند. بعد از نماز و زیارت، قراران توی اتوبوس بود. یادم رفت. یکی آمد دنبالم « بیا که آقا مهدی در به در دنبالت می گرده.» همه توی اتوبوس منتظر بودند. با خودم گفتم حالا مهدی چه قدر عصبانی است، اما تا من را دید، فقط پرسید « کجایی؟» من عصبانیت مهدی را کم می دیدم؛ مثلاً اگر نماز صبحش قضا می شد، از خودش عصبانی می شد. دلم می خواست ببینم وقتی از دست من عصبانی باشد، چه شکلی می شود. می گفت: « مؤمنان بین خودشون به رحمت و شفقت رفتار می کنند. تازه تو که مرهم من هستی. چرا باید به تو خشم بگیرم؟» (2)

خودش را لوس می کرد

شهید مهدی باکری
جلوی دیگران، حتی خانواده مان، مراقب بود با من عادی برخورد کند، کنارم ننشیند، زیاد دور و برم نپلکد. دوتایی که بودیم، خیلی فرق می کرد. سربه سرم می گذاشت و حتی خودش را لوس می کرد که نازش را بکشم. اهواز معمولاً تنها بودم. گاهی دوتا از دوستانم که اطراف اهواز زندگی می کردند، می آمدند پیشم. یک شب پیشم بودند که مهدی اتفاقی رسید. ما یک اتاق بیش تر نداشتیم. رفتم به خانم جعفری گفتم دوستانم شب پایین بمانند. آن ها دو تا اتاق داشتند. حرفی نداشت. مهدی بدنش کوفته بود. زیاد بی خوابی کشیده بود و کارهای سنگین کرده بود. می گفت: « آمدم به من برسی.» هرچی برایش می آوردم، بلند نمی شد بخورد. می گفت: « من مریضم.» می گذاشتم دهانش. تا ظهر فردا که رفت، از رختخواب تکان نخورد. من هم تا او بود، نرفتم پایین به دوستانم سر بزنم. حالا این را دست گرفته بودند که « چه عجب. یادت افتاد مهمون هم داشتی. آقا مهدی آمده، دیگر ما را فراموش کردی. بیرونمان کردی.»
وقتی می رفت، تا سه چهار روز شارژ بودم. یاد حرف ها و کارهایش می افتادم. لباس هایش را که می شستم، جلوی در حمام می ایستاد و عذرخواهی می کرد که وقت نکرده بشوید. وظیفه ی خودش می دانست. مخصوصاً ماه رمضان راضی نمی شد. من با زبان روزه این کار را بکنم. لباس هایش نو نبود. وقتی می شستم، بی اختیار برای خودم این بیت را می خواندم؛
« گل من یک نشانی بر بدن داشت
یکی پیراهن کهنه به تن داشت»
بعد دل تنگی ها شروع می شد، بداخلاق می شدم، گریه می کردم، حوصله هیچ کس و هیچ چیزی را نداشتم، عین دیوانه ها با خودم حرف می زدم. (3)

فکر کردم برایت سخت باشد

شهید ولی الله چراغچی
رمضان شصت و سه بود. آقا ولی الله مأموریت داشت. باید می رفت کرمان. من را هم برد. خوب یادم هست، یک شب که آمد خانه، دیدم که می خواهد چیزی بگوید، اما انگار پشیمان شده باشد، نگفت و رفت دراز کشید. یکی دو دقیقه بعد، یک دفعه من گفتم: « حالا که رمضانه، چه عیبی داره که ما همین جا افطاری بدهیم؟» یک دفعه از جایش بلند شد و گفت: « چی گفتی خانم؟ دوباره بگو.» با خودم فکر کردم حتماً حرف بدی زده ام. اما گفتم: « خوبه که ما هم افطاری بِدهیم.» خندید. خیلی خوشحال شد. گفت: « چندبار خواستم به تو بگویم، اما با خودم فکر کردم شاید این جا افطاری دادن برای تو کمی سخت باشه.» گفت: « فکر همه چیز را کرده ام.» از خانه ی همسایه مان فرش گرفت. خانه را جارو زد. فرش ها را پهن کرد. من هم برای افطار استامبولی درست کردم. خودمان با هم افطاری دادیم. برای اول زندگیمان تجربه خوبی بود. بعد از افطاری هم، خودش فرش را جمع کرد. ظرف ها را شست و خانه را هم جارو زد. نگذاشت من کمکش کنم. تا همه جا را مرتب نکرد، ننشست. آن سال به گمانم دومین و آخرین رمضانی بود که ما با هم بودیم. (4)

بچه ها خیلی خوشحال شدند

شهید ولی الله چراغچی
ما می رفتیم کرمان، همان موقع خواهرم هم می خواست برود یزد. آقا ولی الله به خواهرم گفت: « اول شما را می بریم یزد، بعد خودمان می رویم کرمان.» مسیر به نظرم خیلی طولانی تر می آمد. مثل دفعه های قبل نبود. آقا ولی الله از راه اصلی نرفته بود. بچه های خواهرم خسته شده بودند. می خواستند زودتر برسند خانه شان. هِی می پرسیدند. کی می رسیم؟ چرا نمی رسیم؟ آقا ولی گفت: « می خواهم ببرمتان یک جای خوب.» بعد ماشین را نگه داشت. گفت: « از این جا به بعد پیاده می رویم.» بچه ها خیلی خوشحال شدند.
بچه ها می خندیدند. ولی الله به بچه ها گفت: « ابوالفضل، ابوالفضل بگین تا برسیم مسجد.» بچه ها خوششان آمد. انگار بازی می کردند؛ یک بازی شیرین. ولی الله برایشان می خواند. آن ها هم جواب می دادند. دوست نداشتند بازی تمام شود. آن جا که رسیدند، بچه ها حسابی گرسنه شده بودند. سفره ای را که با خودشان آورده بودند، پهن کردند. همگی نشستند دورِ سفره. بچه ها تخم مرغ های آب پز را با اشتها می خوردند. همه شان از بازی خوشان آمده بود. وقتی دیدند ولی الله کفش هایش را گذاشته زیر سرش و راحت خوابیده، بیش تر خوششان آمد. فکر کردند این هم جزء بازی است و دوباره می خندیدند. (5)

خاطرات سفر

شهید ولی الله چراغچی
شاید فاطمه ده روزش نشده بود که آقا ولی الله رفت جبهه، حدود یک ماه بعد تلفن زد، گفت: « دوست داری بیایی این جا، توی اهواز؟»‌ خیلی خوشحال شدم. گفتم: « آره.» گفت: « حسینی را می فرستم دنبالتان.» حسینی از دوستان صمیمیش بود. آمد. سه تا بلیت هواپیما گرفت و ما رفتیم اهواز. آن جا که بودیم، خیلی از آقا ولی الله نمی پرسیدم که حالا چه کار می کنی؟ این جا چه کاره ای؟ حدود یک هفته ای در اهواز ماندیم. می خواستیم برویم فرودگاه که برگردیم مشهد. توی راه هر جا که به ایست بازرسی می رسیدیم، راننده فوری می گفت: « خانواده ی معاون لشکر نصر هستند.» و بدون سؤال و جواب رد می شدیم. من تعجب می کردم. با خودم می گفتم: « چرا دروغ می گه؟ که راحت رد شیم؟ حالا معطل هم بشیم، چه عیبی داره؟ از دروغ گفتن که بهتره.» اما باز هم چیزی نپرسیدم. بعدها فهمیدم که واقعاً خانواده ی معاون لشکر نصر بوده ایم و خبر نداشته ایم. خرمشهر تازه آزاد شده بود که رفتیم اهواز. هنوز از مین پاک سازی نشده بود. هر کس می خواست وارد شهر بشود باید واکسن می زد. آقا ولی الله برگه ی تردد گرفت. من و فاطمه را برد تا شهر را ببینیم. چیزهایی را که می دیدم باور نمی کردم. شهر زیر و رو شده بود؛ خراب خراب. دیگر شهری باقی نمانده بود. راه که می رفتی نمی دانستی که این جا کوچه است یا حیاط یک خانه، اگر حوض خرابه ای یا چیزی شبیه به این می دیدی، می فهمیدی که این جا خانه بوده. مسجد خرمشهر را هم دیدم؛ خراب شده بود. گنبدش پر از جای گلوله بود. به جز خادم مسجد که مانده بود، کس دیگری آن جا نبود. رفتیم کنار اروند رود. آقا ولی الله گفت: « اگر به آن طرف رود نگاه کنی، عراقی ها را می بینی.»‌ عراقی ها درست آن طرف اروند بودند. با هم رفتیم مسجد، نماز خواندیم و بعد هم آقا ولی ماشین را شست. گفت: « ماشینی که می خواهد خانم آقا ولی را ببره باید شسته رُفته باشد.» بعد ما را برد توی یکی از سنگرها. همان جا بود که باز و بسته کردن اسلحه را هم به من یاد داد. خاطرات این سفر همیشه توی ذهنم هست. (6)

می خواهم ببینمت

شهید محمدابراهیم همت
روزها، درِ هیچ خانه ای بسته نبود. هیچ مردی توی ساختمان نبود. ما هم که توی خانه ی خودمان بند نمی شدیم. مهدی را بغل کردم و رفتم بالا؛ مثل همیشه. در راه هل دادم و رفتم تو. حاج همت خانه بود. کنار یک سفره ی کوچک نشسته بودند. توی سفره نان و ماست بود. برگشتم بیرون، در را هم پیش کشیدم. هول کرده بودم. حاج همت از توی اتاق بلند گفت: « بفرمایید تو خانم عبادیان.» دوباره در را باز کردم. ولی تو نرفتم. گفتم: « مزاحمتون نمی شوم. مهدی را آورده بودم. ضمناً‌ ببخشید که بی اجازه تو آمدم.» خانم همت آمد دم در که مهدی را بگیرد. گفتم: « چرا در را نبسته بودی؟ چرا حاجی نان و ماست می خورد؟ گفت: « خب چه کار کنم، نیم ساعت بیش تر نمی ماند.» وقتی هم آمد، نگذاشت پایم را بگذار داخل آشپزخانه. گفت یک دقیقه بنشین می خواهم ببینمت.» گفتم: « ولی خوبه توی همان نیم ساعت هم یک چیزی برای شوهرت درست کنی.»
خانم همت می گفت: « حرفت تا دفعه ی بعدی که ابراهیم آمد خانه، توی نظرم بود. همین که از راه رسید، شروع کردم به آشپزی. برنج را ریختم توی پلوپز و رفتم پی خورش قورمه درست کردن. از پای گاز هم تکان نخوردم. گفت: خانم چه کار می کنی؟ خنده اش گرفته بود. گفت: « ما اگر بخواهیم شما را ببینیم، باید چه کار کنیم؟» (7)

پی نوشت ها :

1. نیمه ی پنهان ماه 5، صص 27-29.
2. نیمه ی پنهان ماه 4، ص 31.
3. نیمه ی پنهان ماه 6، صص 38-39.
4. نیمه ی پنهان ماه 9، صص 23-24.
5. نیمه ی پنهان ماه 9، صص 24-25.
6. نیمه ی پنهان ماه 9، صص 26-27.
7. نیمه ی پنهان ماه 10، صص 35-36.
منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم




 

 

نسخه چاپی