از سلطه جویی تا خویشتن سازی خودم
از سلطه جویی تا خویشتن سازی خودم

 

نویسنده: قاسم قاضی




 

خویشتن سازی در لحظاتی حاصل می شود که شخص با آگاهی نسبت به سلطه جویی های خودش، تسلیم شود. به این جهت، این کتاب را با اظهارنظر درباره ی رشد خود از سلطه جویی به خویشتن سازی، از زبان دکتر اورت شوستروم به پایان می رسانیم.
دکتر کارل راجرز عقیده دارد که خوانندگان می خواهند درباره ی کسی که برای شان چیزی می نویسد مطالبی بدانند. به قول او شخصی ترین حالات فرد، عمومی ترین حالات نیز هست. احساسات و تجاربی که اکثر ما آن ها را خصوصی ترین و شخصی ترین احساسات و تجارب می دانیم، همان احساسات و تجاربی هستند که دیگران نیز داشته و دارند. من عقیده دارم که افشای خود بهترین راه رشد کردن به سوی خویشتن سازی است. به این جهت، در این قسمت خواهم کوشید بخشی از تاریخچه ی زندگی خودم و تلاش هایی را تشریح کنم که در رسیدن از سلطه جویی به خویشتن سازی کرده ام.
پدر و مادرم مرا دوست داشتند، ولی محبت مادرم پیش از آن که فعال باشد، فعل پذیر بود. سؤالاتی نظیر «چه ساعتی به خانه بر خواهی گشت؟» بیش از آن که در من تأثیر می گذاشت تا مثلاً مادرم از من می خواست که در فلان ساعت به خانه برگردم. چون برادرم هشت سال از من بزرگ تر بود، و در کارها به پدرم کمک می کرد، در نظر من «خودبرنده» بود. من همیشه برادر کوچکی بودم که روزهای شنبه مغازه ی تابلو سازی پدرم را تمیزمی کردم و به این جهت احساس «خودبازنده» بودن می کردم.
نخستین برخورد من با معنی قدرت در روابط انسانی، موقعی بود که در دبیرستان عضو سپاه آموزشی افسران ذخیره شدم. با کار طاقت فرسا خودم را به درجه ی سروان دانش آموز رساندم و بی اندازه تحت تأثیر قدرت سازمانی ارتش قرار گرفتم. در قالب کارهای ارتش بود که متوجه شدم می توانم دیگران را به انجام کارهای مختلف مجبور کنم و البته چنین دستوراتی را صادر می کردم. من می توانستم دیگران را به راهی که مورد علاقه ام بود بکشانم و بر آن ها سلطه جویی کنم. در این جا برای نخستین بار در نقش «خودبرنده» ظاهر شدم و از این موقعیت بسیار لذت می بردم. اما یکی از درس های مهمی که زندگی به من آموخت، این بود که هرگز نمی توانم افراد را به انجام کاری که می خواهم وادار کنم مگر آن که آن ها قلباً مایل به انجام آن کار باشند. هم چنین دریافتم که اگر در یک ارتباط خویشتن سازانه، دیگران را به جای «شیء»، «تو» به حساب آورم، به جای قدرت، به نتایج عمیق تر روانی خواهم رسید.

دانشکده و زندگی نظامی

تحصیلات دوره ی لیسانس خود را در دانشگاه ایلینویز گذراندم، و در آن جا بود که درس های مربوط به شاگرد نمونه بودن را فراگرفتم. چون همیشه در دانشکده دانشجوی باهوشی بودم، هیچ وقت در زمینه ی نمره مشکلی نداشتم، و هم چنین دریافتم که اگر در نقش دانشجوی بازنده بازی کنم، یعنی در مقابل استاد برنده تسلیم و چاپلوس باشم، نمرات بهتری می گیرم و ریزنمرات عالی من موفقیت مرا در این نقش اثبات می کند. اما #129@
بعدها افسوس خوردم که چرا در روزگار دانشجویی قدری پرخاشگرتر و اظهارکننده تر نبودم. در این صورت هر چند ممکن بود نمراتم تا این حد عالی نباشد، ولی می توانستم چیزهای زیادتری بیاموزم.
پس از آن که توسط یکی از مسلسل های آلمانی ها مجروح شدم، شاهد یک تجربه ی غیرعادی بودم. توضیح این که مرا با عده ای از زندانیان آلمانی به یک محل امن بردند و در یک بیمارستان عمومی آلمانی ها که به تصرف درآمده بود، از من پرستاری کردند. در آن جا با یکی از مهربان ترین و همدل ترین افرادی که تاکنون دیده ام، ملاقات کردم. او یک پرستار مرد آلمانی بود که تقریباً هم سن برادر بزرگم بود و برخلاف اوامر اجباری ارتش از من دلجویی می کرد. ممکن بود چند هفته قبل او را در جنگ می کشتم! این تغییر مهم در شرایط زندگی ام به من فهماند که توجه به دیگران، به عنوان اشخاص و نه به عنوان دنده های ماشین نظامی، چه اندازه اهمیت دارد. تجربه ی من با این پرستار آلمانی در زندگی درس بزرگی به من داد.

دوره های بعد از لیسانس

پس از پایان جنگ برای اتمام تحصیلاتم در دانشگاه استنفورد ثبت نام کردم. در این مرحله از تحصیل، نخست یاد گرفتم که دانشجو باید مورد احترام استاد واقع شود، نه این که استاد او را یک بازنده ی ساده تلقی کند، یعنی همان کاری که در دوره ی لیسانس در دانشگاه ایلینویز با من کردند. پروفسور هنری محمود دانیل و ارنست هیلگارد در انشگاه استنفورد برایم احترامی قایل بودند که به نظرم بیش از هر چیز دیگر رشد شخصی مرا تسهیل کرد.
در سال های آخر تحصیل یک تابستان را در دانشگاه شیکاگو در مصاحبت دکتر کارل راجرز و شاگردانش گذراندم. وی کسی بود که نظام درمانی خود را بر اساس احترام و اعتماد به خود و دیگران استوار کرده بود. در آن تابستان منظور از برقراری ارتباط «تو- تو» با دیگران را، به تجربه دریافتم.

یک روان شناس

پس از فراغتِ تحصیل از استنفورد، مدت پنج سال به دانشکده ی پپرداین رفتم و زیر نظر استاد سابقم دکتر ای. وی. پولیاس، مردی که واقعاً روحانی متفکر و دوست داشتنی بود، به تدریس پرداختم. روش تدریس دموکراتیک وی، به جای روش اقتدارطلبانه ی متداول، مرا در این اعتقاد ثابت قدم کرد که احترام و ارزش قایل شدن برای افراد، چه اندازه اهمیت است. بعد از آن که کارم در پپرداین به اتمام رسید، کار عملی خود را در روان شناسی آغاز کردم و از آن تاریخ تاکنون به این کار اشتغال دارم. دو نفری که در زندگی بیش از دیگران روی من تأثیر گذاشته اند، یکی دکتر فردریک پرلز و دیگری دکتر آبراهام مزلو هستند. دکتر پرلز مدت دو سال درمانگر من بود و من را در فهمیدن بسیاری از الگوهایی یاری کرد که در مورد مفهوم سلطه جویی تشریح کردم. دکتر مزلو چند سال قبل، پس از آن که بعضی از نوشته های مرا دیده بود، برای بازدید به مؤسسه ی ما آمد. هم چنین افرادی نظیر دکتر محمود دانیل، دکتر هیلگارد، دکتر پرلز و دکتر مزلو با الهامات خود سخت مرا تحت تأثیر قرار دادند و این انگیزه را در من تقویت کردند که به خودم اعتقاد داشته باشم.

انسان شدن

گاهی احساس می کنم که موفقیت من به عنوان یک روان شناس در موفقیت من به عنوان یک انسان تأثیر نامطلوب داشته است. اگر این اندازه به نوشتن و بهبود کارهایم سرگرم نبودم، می توانستم در سال هایی که فرزندانم خردسال بودند و به من بیشتر نیاز داشتند، برای آن ها پدر بهتری باشم. حالا که فرزندانم به سن نوجوانی رسیده اند و در حال جدا شدن از ما هستند، رنج ناشی از اشتباه گذشته را احساس می کنم. امیدوارم حساسیت فزاینده ی من نسبت به آن ها در دوران کشمکش های خاص بلوغ و دوره ی بزرگسالی آن ها بتواند قسمتی از غفلت های من در دوران خردسالی آن ها را جبران کند. فرزندانم بیش از هر کس دیگر به من آموخته اند که چه اندازه کنترل شخص دیگر، غیرممکن است. والدین صاحب فرزندانشان نیستند، بلکه چند سالی مانند یک ودیعه آن ها را در اختیار دارند. بالأخره از این که اجازه بدهم فرزندانم جدا از من رشد کنند، ناراحت هستم. من می توانم به بیمارانم بگویم که خود را با مسائل نوجوانی که آن ها را طرد می کنند، مشغول نکنند، ولی اجرای آن در مورد فرزندان خودم بسیار دشوار است.
من عقیده دارم که درمانگر خوبی هستم زیرا نسبت به احساسات خود و دیگران حساسیت دارم، ولی همین حساسیت یک شمشیر دو لبه است که مرا نسبت به انتقاد و در مقابل افراد مزاحم، بی اندازه زخم پذیر کرده است. من به جای آن که با این قبیل افراد مستقیم و رک رفتار کنم، اغلب به طور غیرمستقیم با آن ها روبه رو می شوم.
بنابراین، هم چنان که به سلطه جویی های خودم نگاه می کنم، احساس می کنم که بیش از پیش به خویشتن سازی نزدیک می شود. ولی مهم این است که کاملاً انسانیت خود را احساس می کنم، احساس می کنم که من هم یک انسان هستم و می توانم اشتباه کنم و در عین حال رشد نمایم. یک روان شناس نباید همیشه نمونه ی کمال باشد، بلکه باید نمونه ی بارزی از خصایص انسانی باشد، زیرا او هم مانند هر انسان دیگر قطعاً یک شخص غیر کامل است. ما باید خودمان را چنان که هستیم، بپذیریم و از این که خدا نیستیم، تأسف نخوریم. عجیب این است که هر گاه واقعاً خودمان را قبول کنیم، در خود احساس می کنیم که در حال رشد کردن و تغییر یافتن هستیم.
آنچه می خواهم تصریح کنم این است که ما به عنوان روان شناس نمی توانیم به بیماران خود اجازه دهیم تا از ما خدا بسازند. موقعی که بیمار روان شناس را به مقام خدایی می رساند، قدرت و نیروی خودش را به جانب او برون فکنی می کند، و در انجام این امر، خودش را به صورت یک بازنده ی ضعیف درمی آورد. به این جهت که من نمونه ی کمال نیستم بلکه تنها نمونه ای از یک انسان واقعی هستم.
من درک می کنم از این که پاره ای از خصوصیاتم را بر ملا کرده ام، خود را به مخاطره انداخته ام، ممکن است دیگران درباره ام به طور معکوس قضاوت کنند، ولی در عین حال می دانم که بدون توجه به حمایت ها، نادانی ها و مسخره بودنم، باید آن «خودی» باشم که در حقیقت هستم. این منم، و باید نسبت به آن چه که هستم صادق باشم. زیرا تنها از طریق خود بودن (سلطه جویی ها و خصوصیات دیگر) است که آگاهی حاصل از آن می تواند به خویشتن سازی فزاینده ای منتهی شود.
منبع مقاله : قاضی، قاسم؛ (1387) سلطه جویی: از سلطه جویی تا خویشتن سازی، تهران: نشر قطره



 

 

نسخه چاپی