شناخت اولیه اختلالات و بیماری های روانی
شناخت اولیه اختلالات و بیماری های روانی

 

نویسنده: دکتر احمد جلیلی




 

چه بیماری هایی اختلال روانی محسوب می شوند؟ و نشانه های مشترک آن ها چیست؟

در گذشته تقسیم بندی های ساده ای وجود داشت و بیماری های روانی را به چند دسته تقسیم می کردند که عبارت بودند از: روان پریشی و روان نژندی، اختلالات روانی ناشی از بیماری های جسمی، اختلالات شخصیتی و عقب ماندگی های ذهنی. امروز تقسیم بندی ها خیلی مفصل تر شده اند که مهم ترین شان اختلالات اسکیزوفرنی و بیماری های دو قطبی، حالت اضطرابی، افسردگی، وسواس، هیستری و... هستند.
همانطور که در پزشکی تَب را به عنوان یک علامت مشترک برای بیماری های عفونی می شناسند، در روان پزشکی هم حالت اضطراب، اختلال خواب، اختلال اشتها و اختلال انرژی را به عنوان نشانه های مشترک اختلالات روانی می شناسند.
در پزشکی داخلی، بیماری های دستگاه قلب و عروق، دستگاه تنفسی و گوارشی داریم. در روان پزشکی دستگاه و عنوان خاصی نداریم که بگوییم مثلاً بیماری های دستگاه فلان، بلکه یک مجموعه نشانه ها را جمع می کنیم و نامی بر آن می نهیم. بنابراین گروه بندی بیماری ها در روان پزشکی قراردادی است و طبق ضوابط و مقرراتی از علائم کنار هم چیده شده صورت می پذیرد. به همین دلیل، گروه بندی بیماری های ما هر چند وقت یک بار تغییر می کند.

چه موقع می توان گفت که فرد به بیماری روانی مبتلا شده است؟

بهتر است از سه زاویه یا دیدگاه به آن نگاه کنیم. اول، دیدگاه خود فرد نسبت به خودش. به هر حال، شخص تا حدود زیادی می داند که چه حالت هایی طبیعی است و چه حالت هایی غیر طبیعی. اگر حالت های غیر طبیعی در او به وجود بیاید، او را نگران می کند.
حس، نظر و شناخت خود فرد مهم است. هر فرد احساس آرامش و راحتی خودش را می شناسد و آن را دوست دارد؛ ولی وقتی بعضی معادل های جسمی خلق، مثل اختلال در خواب و اختلال در اشتها و انرژی، آن آرامش و راحتی را به هم بریزد، فرد خیلی زود خسته، تحریک پذیر و عصبانی یا بی حوصله و زودرنج می شود. در مجموع هر تغییری که هنجار زندگی را به هم بریزد، نشانه ی آن است که مشکلی پیش آمده و ممکن است شخص بیمار شده باشد.
دوم، دیدگاه اطرافیان به فرد است، آن هایی که نشانه های رفتاری جدید را در فرد مشاهده می کنند، این نشانه ها در پدیدار شناسی بیماری های روانی به دو دسته تقسیم می شوند. اول نشانه هایی هستند که تا خود بیمار به زبان نیاورد، کسی متوجه آن ها نمی شود. این نشانه ها را «نشانه های ذهنی» می نامیم. مثلاً تا فردی سردرد خود را بیان نکند، کسی متوجه سر درد او نمی شود. دوم نشانه های «عینی» یا آشکار هستند. نشانه هایی که دیگران می بینند؛ چه فرد به زبان بیاورد و چه به زبان نیاورد. این نشانه ها در گفتار و رفتار، رنگ رخسار و یا در تحول حالت های همیشگی اش پدید می آیند. در این صورت به بیماری فرد پی می برند و در سلامت روان او دچار تردید می شوند.
علائم دسته ی اول، یعنی بروز نشانه های ذهنی، رایج تر است. بیماری های روانی می توانند نشانه هایی به گستردگی نشانه های بیماری های جسمی ایجاد کنند. حتی می توان گفت کتاب های پدیدار شناسی ناهنجاری روانی قطورتر از کتاب های نشانه شناسی همه ی بیماری ها است. به این دلیل که حتی گاهی افراد مبتلا به نابهنجاری های روانی همه ی نشانه های بیماری های جسمی را دارند. نشانه هایی مانند بروز درد و اختلال در عملکرد اندام ها؛ اما فرد مبتلا به اختلال های روانی ممکن است از بیماری های جسمی، شکوه و شکایت کند. برای مثال می گوید ریشه ی موهایم درد می کند، یا مغز استخوان بازویم می سوزد. چنین نشانه هایی را در بیماری های جسمی نداریم. (این نوع شکایت ها را فقط ممکن است از زبان افرادی که دچار افسردگی می شوند بشنویم.)
به این ترتیب، گاهی پیش می آید که خودِ فرد مبتلا به اختلال روانی، شکوه هایش به داد و فریاد تبدیل بشود به این معنی که برای بیان نابهنجاری های ذهنی از کلمه استفاده کند. مثلاً بگوید: دلم شور می زند. تا آن جا که دوروبری هایش را به ستوه بیاورد: «آخه برای چی باید دلت شور بزند؟!» ولی یک کارشناس این امور می داند که این نوع دلشوره ها می تواند نشانه ای از بیماری اضطراب باشد. بنابراین از این دو نوع نشانه های ذهنی و عینی یا پنهان و آشکار می شود به بیمار بودن فرد پی برد.
ممکن است شخصی از پا درد، دل درد یا از انواع دردهای بدنی بنالد و یا ابراز بی حوصلگی کند در حالی که هیچ اشکال عضوی و یا عینی برای آن وجود نداشته باشد. ممکن است دیگران فکر کنند او بیهوده به پزشک مراجعه کرده، در حالی که خود آن فرد شک ندارد که بیمار است و نیاز به درمان دارد.
بیماران روانی دیگری داریم که خودشان متوجه بیماری و علائم آن نمی شوند. در نمی یابند که در سازمان بدن و روان شان اشکالی پیدا شده ولی اطرافیان نشانه ها را به خوبی می بینند و می فهمند که آن ها بیمار شده اند. مثلاً پدر و مادری می بینند که فرزندشان به اتاقش می رود و در را به روی خود می بندد؛ روزها حتی برای شام و ناهار خوردن هم بیرون نمی آید، از جمع خانواده می گریزد یا گوشه گیر و منزوی شده، حرف های عجیب و غریب می زند، از مسائلی صحبت می کند که واقعیت ندارند، حرف هایی می زند که جز توهم و هذیان چیز دیگری به نظر نمی رسد، مثلاً ممکن است بگوید همسایه ها قصد کشتن او را دارند، و به هیچ طریقی باور نمی کند همسایه ها دشمن او نیستند و چنین قصدی ندارند. از این علائم می شود پی برد که او به بیماری روانی مبتلا شده است. اطرافیان این را در می یابند ولی خود بیمار، بیماری اش را نمی پذیرد و انکار می کند. معمولاً او را به اجبار یا با مکر و حیله در بیمارستان بستری می کنند و درمان را به او تحمیل می کنند.
سوم، دیدگاه روان پزشک است که تشخیص می دهد باید فرد را مورد معاینه قرار دهد. این دیدگاه، در عین حال، می تواند شامل زمانی شود که اطرافیان یا مراجع قانونی، به دلایلی، معاینه ی فرد را لازم بدانند و تشخیص بیمار بودن یا نبودن او را به عهده ی پزشک بگذارند، در آن صورت، روان پزشک بر اساس مشاهدات موجود، شرح حالی از فرد تنظیم می کند و نظرش را اعلام می کند.
در واقع ابتلا به بیماری روانی در سه مورد برای فرد مطرح می شود: زمانی که خودش احساس بیماری کند، زمانی که اطرافیانش گواهی بدهند و سرانجام زمانی که روان پزشک تشخیص بیماری روانی بدهد و آن را اعلام کند.
از نقطه نظر پزشکی، حتی پزشک عمومی هم می تواند تشخیص بدهد که درمان جو مثلاً گرفتار افسردگی است و حتی به درمان اقدام کند. ولی از نظر حقوق قانونی و احتمالاً دادگاهی، فقط روان پزشک ها هستند که باید فرد را پس از معاینه و بررسی دقیق بیمار یا سالم اعلام کنند. در حقیقت فقط در این شرایط می توان قاطعانه اعلام کرد که کسی به نوعی از بیماری های روانی مبتلا شده است یا نه.

چند نشانه برای تشخیص بیماری معینی کفایت می کند؟

با یکی دو نشانه نمی توان گفت کسی بیمار است و یا بیماری معینی را تشخیص داد. مجموعه ی معینی از علائم لازم است تا بتوانیم تشخیص بدهیم که کسی به یک بیماری مبتلا شده، مثلاً در مورد افسردگی عمیق، بیمار دست کم باید دو هفته یک مجموعه ی علائم را نشان بدهد: افسرده باشد و احساس خلق افسرده کند، علاقه هایش کاهش پیدا کند، از زندگی لذت نبرد و کسانی را که قبلاً دوست داشته، نتواند دوست بدارد، بدون این که رژیم غذایی گرفته باشد، یا بیماری خاص جسمانی داشته باشد کاهش وزن پیدا کند، اختلال خواب چه به صورت پر خوابی و چه به صورت کم خوابی داشته باشد، کندی حرکت و بی قراری روانی در او دیده شود، احساس بی ارزشی و گناه داشته باشد، هر روز احساس خستگی کند، فکر مرگ و خودکشی ذهنش را مشغول کند، تمرکز و دقتش کاهش پیدا کند، و... این نشانه ها در مجموع خبر از افسردگی اساسی و ریشه دار می دهند.
برای تشخیص دادن بیماری های روانی باید مجموعه ای از علائم را علاوه بر یک سری شروط مثل شرط زمانی، مدنظر داست. یعنی اگر کسی یک روز احساس افسردگی کرد، نمی توان گفت به بیماری افسردگی دچار شده، مگر این که دو هفته به طور مداوم یک دسته از علائم افسردگی را نشان بدهد.
ضوابط تشخیص بیماری روانی در کشورها و مکاتب مختلف روان پزشکی متفاوت است ولی به طور کلی، معمولاً باید چند نشانه در مدت زمان مشخص وجود داشته باشد تا بتوان بیماری را تشخیص داد.

آیا توهم و هذیان نشانه های عمده ی روان پریشی هستند؟

توهم Hallucination که واژه ای عربی به معنای ادراک لاشیء، و ریشه ی آن «وهم» به معنای خیال و تصور باطل یا ترس است، در روان پزشکی به درک کردن چیزی بدون وجود محرک خارجی گفته می شود. دستگاه بینایی، شنوایی، بویایی، چشایی و بساوایی ما چیزی را احساس می کند که وجود خارجی ندارد.
بیمار صدای کسی را می شنود ولی هیچ کس در اطراف او نیست، صدای موسیقی می شنود ولی از جایی موسیقی پخش نمی شود. گاهی او شخصی را می بیند که وجود ندارد ولی با همان شخص فرضی هم، گفت و گو می کند؛ او دارد با خودش صحبت می کند. وقتی از او می پرسیم با چه کسی داری صحبت می کنی، می گوید مگر شما صدای او را نمی شنوید؟ تعجب می کند که ما او را نمی بینیم و صدایش را نمی شنویم. گاهی این صداها به او دستورهای خطرناکی می دهند، مثلاً به او فرمان می دهند خودش را از پنجره به بیرون پرتاب کند، یا به او دستور می دهند خودش یا کس دیگری را بکشد. ناگهان می بینید او به کسی حمله می کند و او را کتک می زند. او تقصیری ندارد، به او فرمان داده اند که چنین کند. این صداها همیشه به این ترسناکی هم نیستند. گاهی با او شوخی می کنند، می گویند و می خندند.
بیمار بویی را حس می کند که دیگران آن بو را حس نمی کنند. معمولاً بوهای بدی مشامش را می آزارد، بوهایی که خوش آیند نیستند: بوی تعفن، بوی نجاست، بوی سوختگی و بوهای بد دیگر.
طعمی را حس می کند که دیگران آن را نمی چشند. غذایی را می خورد می گوید: «مزه ی سم می دهد، مزه ی تریاک می دهد» دیگران می چشند، می بینند چنین نیست.
بیمار حس می کند زیر پوستش یا روی بدنش چیزی دارد راه می رود. مثلاً سوسکی حرکت می کند. وحشت می کند و واکنش نشان می دهد ولی دیگران سوسکی نمی بینند. بیمار تعجب می کند که دیگران آن را نمی بینند.
مردم عادی گاهی اوقات این پدیده را هذیان می نامند. این ها توهم نام دارد. هذیان نشانه ی دیگری است. هذیان Delusion عقاید ثابت و پندار باطلی است که با اوضاع، احوال، شرایط، و سطح فرهنگی و هوش فرد منطبق نیست. مثلاً او می پندارد ناپلئون است یا خیال می کند کسی در پی آزار و اذیت اوست و می خواهد به او آسیب برساند. هر هذیانی سه خصوصیت دارد: عقیده یا فکر باطلی است، با سابقه ی شخصی او همخوانی ندارد، و هیچ استدلالی او را از اشتباه درنمی آورد.
به عنوان مثال؛ فردی در روستایی بزرگ شده و از کودکی به او گفته اند حمام ده جن دارد، بنابراین او می ترسد که تنها به حمام برود. ولی اگر به همین روستایی درس بدهیم، به او آموزش بدهیم که اصولاً جن چیست، و... او دانش و استدلال را می پذیرد و در باورش تجدید نظر می کند. فرد هذیان گو هیچ استدلال و منطقی را نمی پذیرد. بنابراین اگر روزی یکی از دانشجویان سال ششم پزشکی از توی رخت کنش فرار کرد و گفت در کندن لباسش جن پیدا شده شما نشانه ی خوبی برای روان پریشی اش به دست آورده اید. البته با یکی دو نشانه نمی توان به تشخیص رسید. ما باید به مجموعه ای از نشانه ها دست پیدا کنیم. فردی در شهر از خواب بر می خیزد و می گوید همسایه ها توطئه کرده اند تا او را بکشند. همسایه ها همه آدم های خوب و مهربانی هستند. هیچ سابقه ی دشمنی با او در گذشته نداشته اند، وابستگان هرچه می کوشند او را از این پندار غلط بیرون آورند، نتیجه ای نمی گیرند.
هذیان در زمینه های گوناگون بیان می شود. فرد می پندارد با ارواح و ماوراءالطبیعه ارتباط دارد. هذیان گناه دارد، می پندارد در گذشته گناهان سنگینی مرتکب شده است و مسئول آسیب و زیان فلاکت بار دیگران است. می پندارد کسی را زیر گرفته و کشته است، دست به قتل کسی زده است. خودش را به پلیس معرفی می کند؛ می گوید من آدم کشته ام ولی پلیس هیچ مقتولی پیدا نمی کند. بعد از معاینه ی روان پزشکی معلوم می شود که طرف روان پریش است. شخص خیال می کند کسی عاشق او شده است. مثلاً هنرپیشه ای را در فیلم دیده است و فکر می کند او یک دل نه، صد دل عاشق او شده است. او هم گرفتار عشق هنرپیشه می شود. برای هنرپیشه نامه های عاشقانه و هدایا می فرستد.
سال ها پیش بیماری داشتیم که می پنداشت یکی از معروف ترین جراحان، عاشق او شده یا اصلاً شوهر اوست. می رفت در آستانه ی در خانه ی این جراح بست می نشست و برای او و خانواده اش مزاحمت فراهم می کرد. فرد همراه با توهم و هذیان، با واقعیت قطع رابطه می کند و آشفتگی های دیگری در او نمایان می شود.
توهم و هذیان و قطع ارتباط با واقعیت، خاص روان پریشی است و بیماران روان نژند Neurosis و اشخاص دارای اختلال شخصیت این نشانه ها را ندارند.

چه تفاوت هایی بین روان نژندی ها (نورُزها) و روان پریشی ها (سایکوزها) وجود دارد؟

از آن جا که تقسیم بندی اختلالات روانی قراردادی است، احتمال دارد در آینده دگرگون شود، و اگر خصوصیات کسی در یکی از این گروه ها بگنجد، دلیل آن نمی شود که خصوصیات گروه دیگر را نمی تواند داشته باشد. گاهی اوقات تداخل پیش می آید.
نشانه های بیماری های روانی دو دسته هستند: دسته ی اول نشانه های روان پریشی که شدیدند؛ مانند توهم، هذیان، قطع ارتباط با واقعیت، گوشه گرفتن های شدید، قطع ارتباط کلامی با دیگران، اعتصاب غذا کردن و اختلال فکر و بی ربط بودن کلام، که این ها نشانه های روان پریشی است. دسته ی دوم نشانه های روان نژندی که خفیف اند مانند اضطراب، افسردگی خفیف، حالت های وسواسی، نمایشی بودن و تلاش برای جلب توجه دیگران، اختلال خواب و تغذیه و اشتها، اختلال انرژی و جنسی و انواع دردها و سوء کارکردهای اندام های بدن که ممکن است مدت ها ذهن شخص و پزشک را متوجه خود کند. مثلاً دستگاه قلب سالم است ولی بیمار تپش قلب دارد، سر درد دارد ولی خودِ سر مشکلی ندارد، کمر درد دارد ولی کمر اشکال عضوی ندارد. اندام هایی گزگز می کند، سرد و گرم می شود، گُر می گیرد، عرق می کند، مورمورش می شود، بدن یخ می کند، داغ می شود، عضوی احساس درد و سوزش می کند. ممکن است همه ی این ها ریشه ی جسمانی نداشته باشند.

با مشاهده ی چه علائمی باید به روان پزشک یا روان شناس مراجعه کرد؟

ممکن است پاسخ به این پرسش کمی پیچیده به نظر بیاید. زیرا مطرح کردن نشانه های هشدار دهنده، مستلزم آگاهی جامعه از آن نشانه ها است. جامعه باید به آن سطح از آگاهی برسد که با مشاهده ی اولین نشانه های بیماری، بیمار را به سوی درمانگر هدایت کند. در حقیقت جامعه باید زمان طلایی درمان را بشناسد. البته نباید خانواده ی بیمار را دچار نگرانی های بی مورد کرد.
به محضِ آگاهی از علائم روان پزشکی یا هشدار دهنده، باید به آن ها توجه کرد و چاره ای اندیشید. از طرفی بیماری های روانی، هرگز یک نشانه ندارند؛ فرض کنید که اختلال خواب، اختلال اشتها، دردهایی در جاهای مختلف بدن، کم بنیه شدن، زود خسته شدن، زود از پا درآمدن و غیره همه اجزایی از علائم هستند. معمولاً این طور نیست که ظهور یکی از این نشانه ها، باعث بیمار شدن فرد شده باشد. آیا هر وقت کسی غمگین شد، می توان گفت که دچار افسردگی شده است؟ غمگین بودن یکی از نشانه های افسردگی است. ما حق داریم به عنوان نوع بشر، گاه به گاه به دلایلی گذرا مانند فوت عزیزان یا شکست های مختلف غمگین شویم. این غمگین شدن ها، گذرا هستند. واکنش هایی طبیعی و سالم به شمار می روند و ایجاد بیماری هم نمی کنند. غمگین شدن زمانی اهمیت پزشکی پیدا می کند که با علامت های دیگر همراه باشد.
افرادی هم هستند که بیمار می شوند و سال ها رنج و عذاب می کشند ولی به علت آشنا نبودن با نشانه ها به درمان نمی پردازند و بیماری شان مزمن و ریشه دار می شود در نتیجه خود بیمار، خانواده و جامعه از نظر اقتصادی، احساسی و انسانی آسیب می بینند و دچار مشکل می شوند.
به نکته ی مهمی که باید توجه داشت این است که اعلام کردن این نشانه ها، ممکن است افرادی را بی دلیل به این فکر بیندازد که مریض هستند. ولی در هر حال ما موظف هستیم و سیاست کار ایجاب می کند که اطلاع رسانی صورت بپذیرد. اگر آن فرد سالم، خیال کند که دارای آن نشانه هاست، به پزشک مراجعه می کند و پزشک نیز او را متقاعد می کند که مریض نیست. و کم کم از این فکر خلاص می شود.
البته نوعی بیماری روانی وجود دارد به نام «خود بیمار پنداری» یا هیپوکاندریازیس. این افراد مدام خیال می کنند مریض هستند. این افراد بیشتر تحت تأثیر اطلاع رسانی های نادرست قرار می گیرند. مثلاً در برنامه ی تلویزیونی راجع به سرطان اطلاع رسانی می شود. فردِ «خود بیمار پندار» به این فکر می افتد که او این نشانه ها را در خود دارد و گرفتار سرطان است.
اگر کسی احساس کند حالت هایی متفاوت با دوران طبیعی اش پیدا کرده، مثل اختلال در خواب و خوراک، ارتباط های اجتماعی و کنش های هیجانی یا گاهی نیز بی دلیل مضطرب می شود، لازم است به روان پزشک رجوع کند. این ها نشانه های هشدار دهنده ای هستند. اگر این نشانه ها ماندگار بشوند و ادامه پیدا کنند، باید تا دیر نشده به درمان بپردازد.
کسی که در گذشته آرام، متین و موقر بوده، حالا می بینیم تحریک پذیر شده، زود عصبانی می شود و از کوره در می رود. باید فکر کنیم و قبول داشته باشیم که تغییراتی به وجود آمده و این تغییرات بی دلیل هم نیستند. فردی پیش از این در خوابیدن مشکلی نداشته، خوب می خوابیده و به اندازه؛ ولی یک باره دچار بی خوابی شده است. باید به نوع علائم توجه کرد. آدمی که بی مورد گریه می کند یا غمگین می شود یا اشتهای خوبی داشته ولی حالا بی اشتها شده، به این ها باید به عنوان علائم هشدار دهنده توجه کرد.
در جامعه ی پزشکی هم بیماری های روانی به درستی شناخته نشده اند. فکر می کنند روانی کسی است که حتماً اختلال عمده ای در رفتارش دیده شود، کارها و ادعاهای عجیب و غریبی بکند و رفتار اجتماعی و فردی اش دچار دگرگونی اساسی شده باشد. درست است که این ها نشانه های یک دسته از بیماری های روانی موسوم به روان پریشی یا پسیکوز هستند، اما اکثر بیماران روانی موقع مراجعه از نظر شکایت تفاوتی با بیماران جسمی ندارند. از نظر ظاهر و باطن هم تفاوت چشمگیری ندارند. ما با آن ها زندگی می کنیم و چه بسا پی نبریم که به نوعی از نوروزها یا اختلال شخصیت مبتلا هستند. به همین دلیل گاهی اوقات بیماری های روانی در ابهام قرار می گیرند.
همیشه لازم نیست فردی مضطرب باشد، افسرده باشد، تحریک پذیر یا اصطلاحاً «عصبانی» باشد یا این که زود از کوره در برود تا بگوییم او دچار نوعی بیماری روانی شده است. ما نوعی افسردگی پوشیده داریم؛ بیمار شکایتی ندارد، نمی گوید افسرده است و اصلاً به این نکته ها توجه ندارد. ولی از سر درد زیاد می نالد و شکایت می کند؛ از سوء هاضمه شکایت دارد، مدت هاست دردهای زیادی را در مفاصلش، در عضلاتش و در استخوان هایش احساس می کند. فکر می کند زخم معده گرفته یا قلبش دچار مشکل شده است. دلیل آن این است که بیماری روانی به صورت نشانه ها و دردهای جسمی در یکی از اندام هایش واکنش ایجاد کرده است. این فرد به پزشک مراجعه می کند. درمانگر نوار بر می دارد، عکس می گیرد، معاینه ی بالینی انجام می دهد و آزمایش های زیادی صورت می گیرد. سرانجام به او می گویند مریض نیست. به رغم آن که در قلبش احساس درد می کرده، متخصص به او می گوید، قلبش از قلب پزشکش هم سالم تر است. به او می گویند فرد سالمی است ولی او اضطراب دارد و این قوت قلب دادن ها به او آرامش نمی دهد. بیمار درد را در قلب و جاهای دیگر بدن حس می کند. فکر می کند پزشک تشخیص نداده و نمی داند مشکل چیست. به همین دلیل است که کار تشخیص روان پزشکی پیچیده می شود. توصیه ی ما این است که، در هر وضعیتی، این پزشک است که باید تشخیص دهد. اگر سر کسی درد بگیرد و به پزشک مراجعه کند، او فقط فکر نمی کند که سردرد بیمار عصبی است؛ پزشک می داند که انواع تب ها و عفونت ها می تواند سر درد ایجاد کند. ضایعات فضاگیر در داخل مغز می تواند سر درد تولید کند. فشار خون می تواند باعث سردرد بشود و به همین ترتیب می توان فهرست بلندبالایی از بیماری های جسمانی را نام برد که موجب سردرد می شوند. بنابراین وقتی پزشک فرد را معاینه می کند، همه ی احتمالات را در نظر می گیرد. بررسی می کند که در داخل مغزش غده، تومور یا کیست نباشد. فشار خون بیمار را اندازه می گیرد تا ببیند فشار خون دارد یا ندارد؛ دقت می کند تا مطمئن شود بیماری های عفونی یا قارچی آن سردرد را به وجود نیاورده باشند. در کنار این بررسی ها، اضطراب و افسردگی بیمار را در نظر می گیرد تا به این نتیجه برسد که سر درد فرد مراجعه کننده عصبی است و باید به روان پزشک مراجعه کند.
فردی که سردرد پیدا می کند، اول باید به پزشک مراجعه کند، اگر پزشک تشخیص داد سردرد او عصبی است، او را به روان پزشک یا روان شناس ارجاع می دهد. در بعضی از کشورها مجاز نیست اول به روان شناس مراجعه شود، زیرا روان شناس اطلاعات پزشکی ندارد و از منظر کنش های هیجانی به مسائل رفتاری نگاه می کند.
طبیعتاً نشانه های جسمانی، علائمی که دور از ذهن به نظر می رسند و مربوط به بیماری های روانی هستند، اهمیت پیدا می کنند و هشدار دهنده هستند. تعداد این علائم بسیار زیاد، متنوع و ناهمگون است. همان طور که گفتیم تعداد علائم شناخته شده ی بیماری روانی، بسیار بیشتر از تعداد علائم بیماری های جسمی است.
تغییر ناگهانی در رفتارهای شخصی، انزوای شدید، پرخوابی، بی خوابی، توهم، هذیان، گفتن حرف های نامفهوم و بی ارتباط، تهاجم و فرار از منزل می تواند از سایر علائم هشدار دهنده باشد.

چه وقت می گوییم فرد اختلال شخصیت دارد؟

شخصیت تعاریف زیادی دارد؛ ولی به زبان ساده می توان گفت: مجموعه ی صفات رفتاری و هیجانی فرد، که با آن ها با زندگی کنار می آید، و باعث نمود و تمایز او در جامعه می گردد، شخصیت نامیده می شود. فرد برای رسیدن به چنین شخصیتی - که در حال حاضر در مقابل دیدگاه ماست - تمام مراحل ارثی و تربیتی را پشت سر گذاشته است. شخصیت هر فرد، مختص همان فرد است، یعنی منحصر به فرد است و در تعامل با رویدادها، چه خوب و چه بد، واکنش هایی منحصر به فرد از خود بروز می دهد. به همین علت است که ما افراد را از صفات، رفتارها و واکنش های خاص شان می شناسیم.
اختلال شخصیت زمانی پیش می آید که فرد، به هر علتی، توان انطباق خود را با محیط از دست می دهد و یا به اندازه ی کافی توانایی ندارد تا هماهنگی لازم را میان محیط، رویدادها و عواطف و رفتار خودش به وجود آورد. به عبارتی او در مقابل فشارهای روانی و رویدادهای ناگوار، واکنش های معیوب نشان می دهد و به این ترتیب هم برای خودش و هم برای اطرافیانش مشکل می آفریند و روال عادی زندگی اش را از دست می دهد.
اختلال شخصیت انواع مختلفی دارد. البته با طبقه بندی های متفاوت شکل آن تغییر می کند. اختلال شخصیت ها یک جور نیستند. فردی ممکن است در جایی قادر باشد با محیطش کنار بیاید و انطباق پیدا کند، ولی در جای دیگر و در موردی دیگر، این کار از او بر نیاید و اختلال شخصیتش آشکار بشود.
در مورد اختلال شخصیت ها باید گفت که در برخی موارد بیماران از بیماری خود آگاه نیستند. در برابر درمان مقاومت می کند، واکنش مساعد نشان نمی دهند و در بهترین وضع، خیلی سخت تن به درمان می دهند. با دارو درمانی، روان درمانی و اقدامات دیگر می توان تا حدودی آن ها را درمان کرد تا در زندگی خودشان کمتر دچار مشکل شوند و دیگران را هم کمتر گرفتار دردسر کنند.
اختلالات شخصیت معمولاً از نوجوانی شروع می شوند و شکل می گیرند و اغلب در تمامی عمر با شخص همراه هستند. این نابهنجاری ها زندگی شخص را رنگ آمیزی می کند. معمولاً درمان این حالات دشوار است و روان درمانی طولانی و همین طور دارو درمانی دراز مدت را طلب می کند.

مهم ترین اختلالات شخصیت کدامند؟

مهم ترین اختلالات شخصیت عبارتند از: اختلال شخصیت پارانوئید، نمایشی، اسکیزوتایپال (خرافه پرست)، اسکیزویید (گوشه گیر)، مرزی، خودشیفته، وسواسی و ضد اجتماعی و...
در همه ی این اختلال شخصیت ها خود فرد ممکن است به علت شدت آن به زحمت بیفتد و احساس ناراحتی کند و یا دیگران به دلایل ویژگی های این فرد، گرفتار مشکلی شوند. به عنوان مثال در اختلال شخصیت ضد اجتماعی که از نوجوانی تا بلوغ شکل می گیرد، مانند همه ی بیماری های روانی دیگر، علل عوامل عدیده ای در ایجاد آن دست دارند از جمله علل بیولوژیک، مسائل تربیتی، روان شناختی و الگوبرداری. این بیماران معمولاً افرادی هستند سرد و بی عاطفه، تمایل دارند به حقوق دیگران تجاوز کنند، پند ناپذیرند و از کارهای خلافی که می کنند عبرت نمی گیرند و با این که با مشکل رو به رو می شوند ولی باز به خلاف خود ادامه می دهند. تنبیه، آن ها را به آگاهی نمی رساند، به این معنا که مانع کار خلافان نمی شود.
اغلب اختلالات شخصیت دیگر، به اعتیاد و بزهکاری رو می آورند و سر و کارشان با قانون و پلیس می افتد. بخشی از زندانیان، دسته های گانگستری، جیب برها، قاچاقچیان و معتادین را این افراد تشکیل می دهند. مردم و جامعه از این اختلال شخصیت ضد اجتماعی در رنجند، اگرچه خود آنان رنجی نمی برند.
اگر اختلال آن ها شدید باشد، بستری کردن شان ضرورت دارد و باید با تجویز داروهای مناسب، آنان را آرام کرد. در هر وضعی دردسر سازند و به قول فرانسوی ها «آنان یا زنگ زندان هستند یا زنگوله ی بیمارستان.»
ارتباط احساس و تفکر فرد ضد اجتماع از هم گسیخته است، میان مسائل احساسی و عقلی اش رابطه ای وجود ندارد و همان طور که گفتیم تجربه ناپذیر و پندناپذیرند.
در اختلال شخصیت وسواسی، خفیف، ممکن است فرد در اداره کارمندی منظم و مرتب شناخته شود؛ سر ساعت وارد اتاق کارش شود، هر وسیله و شیئی سر جای خودش باشد، یک برگ کاغذ اضافی روی میزش نباشد، قواعد و مقررات را مو به مو اجرا کند، زودتر از همه بیاید و دیرتر از همه برود و او خودش عذاب بکشد ولی اداره یا مؤسسه ای که در آن کار می کند زیانی نبیند و فرد مثبتی به حساب آید. هر کاری که به دستش می دهند، آن را پشت گوش نمی اندازد، باری به هر جهت با آن برخورد نمی کند، و می کوشد آن را دقیق و تمیز انجام دهد. به قول معروف مو را از ماست می کشد.
ولی اگر ویژگی های وسواسی او شدت پیدا کند، آن گاه ممکن است موجب عذاب اطرافیانش گردد. یا گاهی امکان دارد فرد وسواسی در کار، تردید و دودلی نشان دهد و موجب اختلال در کار اداره یا مؤسسه گردد.
منبع مقاله: جلیلی، احمد؛ (1386)، شناخت بیماری های روانی، تهران: نشر قطره، چاپ دوم



 

 

نسخه چاپی