او همیشه جاهای حساس بود!
او همیشه جاهای حساس بود!

 






 

 جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

کاه گِلِ پشت بامها!
شهید حسن آبشناسان

رادیو عراق اعلام کرده بود در منطقه ی دشت عباس یک تیپ تکاور ارتشی مستقر هستند. عراقی ها از نفوذ ابشناسان و گروه چند نفره اش حیرت کرده بودند. شبها ساعت دوازده و یک، کنار جاده ی دشت عباس از علفها و جوی ها رد می شدند و تا صد متری تانک های عراقی پیش می رفتند و زیر شنی تانک ها مین کار می گذاشتند. اطراف سنگرهای عراقی هم مین ضدنفر می کاشتند. حسن آبشناسان گفته بود:
« کارهای چریکی و جنگ نامنظم را هرکسی می تواند یاد بگیرد، اما این اعتقاد و جرأت و شجاعت است که ما را تا ده متری عراقی ها پیش می برد، عراقیهایی که تا دندان مسلح هستند».
چند ماه از شروع جنگ گذشته بود و عراقیها جرأت نفوذ به دشت عباس را نداشتند. حسن آبشناسان با مشهدی حبیب، ریش سفید دشت عباس دوست و هم نفس شده بود و مشهدی حبیب او را خیلی حرمت می گذاشت.
مشهدی حبیب می نشست با آبشناسان به صحبت کردن، گاهی حرفهای هم را نمی فهمیدند، مشهدی حبیب عربی صحبت می کرد و آبشناسان دست می گذاشت روی شانه ی او و می گفت:
« مشهدی حبیب، با هم شروع می کنیم» و می خواندند:
«... قُل یا ایها الکافرون. لا اعبدُ ما تعبدون...»
یک روز حسن آبشناسان نزدیکی های ظهر به تکاورها و بچه های نیروی مردمی فرمان داده بود که کاه گِل درست کنند و سه، چهار نفری بروند روی پشت بام خانه ی بومی های دشت عباس؛ تا آخر شب، همه ی پشت بام هایی که از باران چند وقت پیش خیس شده بود و چکّه می کرد، مرمت شدند. ساکنان بومی دشت عباس از بچه گرفته تا پیر و جوان، همه آبشناسان را می شناختند. مرد میانسالی که چهره اش را آفتاب سوزانده بود، آمده بود پیش آبشناسان تا شکایت یوسف الرحیم را به او بکند.
حسن آبشناسان رفته بود پیش یوسف الرحیم و با او صحبت کرده بود. یوسف الرحیم گفته بود که فقط : « به حرمت شما جناب سرهنگ، فقط به خاطر شما پولش را می دهم، و الا حالا حالاها پول را به او نمی دادم تا حالش جا بیاید» (1).

جمع آوری کمکهای مردمی در پشت جبهه!
شهید رضا قندالی

وقتی توی محل بودیم، عصرهای پنج شنبه دنبالم می آمد و با هم می رفتیم سر مزار شهدای فروان. مزار شهدا را تمیز می کردیم و نوار مداحی می گذاشتیم. مردمی همه که برای زیارت شهدا می آمدند، کمک های نقدی خود را برای جبهه توی صندوق کمک های مردمی، می ریختند.
یک روز به شوخی گفتم: « آقا رضا! امشب دیگر هر چی درآوردیم با هم تقسیم می کنیم».
گفت: « این مخصوص کمک به جبهه ی ، به تو هیچ ربطی نُدانَه، تو هر چی خانی منِ بوُ، خودم تو رِ دِیمَه!»
لحظه ای از یاد جنگ غافل نبود. حتی اگر شده بود جمع آوری کمک های مردمی در پشت جبهه باشد.
*
نمی توانست آرام بگیرد. باید کاری انجام می داد. مرخصی آمده بود. بلندگو صدای آهنگران را پخش می کرد. او هم از هیچ رهگذری صرف نظر نمی کرد.
یکی از بستگان را در میدان فروان دید. گفت: « حاجی عمو بیا! بره ای، میشی، پولی چیزی برای جبهه بده! بیا به جبهه کمک کن، می خواییم راه کربلا را روا کنیم».
گفت: « هر دفعه همین حرف را می زنی و یک برّه از من می گیری! یعنی این دفعه دیگه یک برّه بدم راه کربلا را وا می کنین بریم زیارت؟»
گفت: « حالا تو برّه بده، ما سعی خودمون را می کنیم. بالاخره راه کربلا وا می شه» (2).
او همیشه جاهای حسّاس بود!
شهید حسن باقری
بعد از انقلاب، خیلی فعالیت می کرد. بعضی شبها به خانه نمی آمد. وقتی هم می آمد، من نزد او می رفتم و می گفتم: « چکار کردید؟ کجا بودید؟»
می گفت: « چپیها وسایل ما را می دزدند و غارت می کنند. آنها می خواهند این وسایل را علیه ما به کار بگیرند.»
او دید وسیعی داشت و از نظرات آنها آگاه بود. برای همین، شبها به نگهبانی از مکانهای حسّاس می پرداخت.
*
بعد از عملیات ثامن الائمه، در آبادان جلسه داشتیم. آقای شمخانی هم در آن جلسه حضور داشت. مسؤول اطلاعات عملیات بود. در این جلسه راجع به عملیات صحبت شد و نتایجی به دست آمد تا بتوانیم عملیات بعدی را با استفاده از تجربیات قبلی انجام دهیم.
آقای شمخانی گفت: « شما باید گزارش اطلاعات بدهید.»
گفتم: « نمی توانم مثل شما گزارش بدهم. بهتر است خودتان این کار را بکنید.»
گفت: « فرقی نمی کند. شما هم می توانید. من می خواهم راجع به مطلب دیگری گزارش بدهم.»
به نظر او بهترین گزارش در آن جلسه، گزارش حسن باقری بود. وقتی من گزارش او را، کم یا زیاد، در جایی مطرح می کردم، حدود یک ساعت یا یک ساعت و نیم روی آن عملیات صحبت می شد و باز هم شنونده مشتاق بود مطالب دیگری در آن رابطه بشنود. هیچ کدام فکر نمی کردیم حسن باقری به این خوبی بتواند در مورد عملیات گزارش بدهد.
*
در عملیات فتح المبین، با او به منطقه ای به نام« ستون بیستون» رفتیم. در این منطقه حدود صد تانک خودی در حال عقب نشینی بودند. هلیکوپترها بالای سر آنها بودند و آنها را هدایت می کردند. تا ظهر آنجا بودیم. برادر رشید هم آنجا بود. سه نفری توی ماشین نشسته بودیم. به وسیله ی رادار متوجه شدیم دشمن روی تپه های 120 هنوز مقاومت می کند. یک گردان مکانیزه ی کامل از ما مشغول عقب نشینی بود. بچه های ما گیج شده بودند. نمی دانستند کجا بروند.
ناگهان یک عده نیروی عراقی را دیدیم که به طرف ما می آیند. حسن باقری سریع از ماشین پیاده شد. تعدادی از نیروهای ارتش آن دور و بر بودند. آنان را جمع کرد. دو تا لنج کش راه انداخت و آنها را از دو طرف به سمت عراقیها فرستاد. یک گردان مکانیزه ی دشمن با تانک و نفربر اسیر شدند! ده دقیقه بعد از گزارش آقای رشید به آقامحسن، رادیو و تلویزیون این اخبار را پخش کرد. این کار حسن باقری چنان روحیه ای به نیروها داده بود که همه خوشحال و خندان بودند. هرکس جای خودش را پیدا کرد و عقب نشینی متوقف شد.
هر وقت می خواستیم حسن باقری را پیدا کنیم. باید در جاهایی که درگیری بیشتری بود، به دنبالش می گشتیم!
*
هرکس می خواست برود منطقه ای از جبهه را بازدید کند، همراهش حسن باقری هم بود. اگر آقا رحیم برای پی گیری کارها می خواست بیاید سوسنگرد، می دیدیم حسن باقری همراهش است. اگر آقای شمخانی که آن روزها فرمانده ی سپاه اهواز بود، می آمد باز حسن باقری همراهش بود. اگر یک مقام مسؤول و یا روحانی می خواست سری به خط بزند، حسن باقری را همراهش می دیدیم. همیشه و همه جا سر می کشید و اطلاعات لازم را برای کارهایش جمع آوری می کرد. اگر کسی برای سرکشی نمی آمد، او تنها راه می افتاد و به همه جا سر می زد. مطمئن بودیم همیشه در نقاط حسّاس او را می توانیم ببینیم. چه همراه کسی باشد یا تنها. مهم این بود که او همه جا باشد و هر کار لازم شود، انجام دهد!(3).

بدون این که بدانی جلوی آب را بستی!
شهید یدالله بهروزی

این بار که به منطقه برگشتم، راننده ی بولدوزر شدم و برای اولین مأموریت رفتم شلمچه. دشمن که نمی خواست فاو را از دست بدهد، با رها کردن آب زیرِ دست و پای بچه ها، فرصت هر کاری را از آنها گرفته بود.
من بی خبر از همه جا رفتم پشتِ کارخانه ی نمک و مشغول خاکریز زدن شدم. تا صبح کارم طول کشید. صبح که به مقر برگشتم، در کمال حیرت دیدم همه مرا تحویل گرفته و می بوسند! تعجب کردم و پرسیدم: « چه خبر شده؟ من فقط یک شب نبودم، چی شده که این قدر عزیز شدم؟!»
بچه ها گفتند: « مگر نمی دانی چه حماسه ای آفریدی و چه کار بزرگی انجام دادی؟»
فکر کردم می خواهند سر به سرم بگذارند. گفتم: « خدا وکیلی خسته ام، سر به سرم نگذارید، می خواهم کمی استراحت کنم!»
بچه ها در حالی که برای بوسیدن من از سر و کول هم بالا می رفتند، گفتند: « تو دیشب بدون اینکه خودت هم بدانی، رفتی پشت خاکریز دشمن و جلوی آب را بستی. ما هم دیشب نمی دانستیم تو کجایی و داری چه کار می کنی؛ اما امروز که آب قطع شد، فهمیدیم کار دیشب تو بوده!»(4)

پی نوشت ها :

1. روشن تر از آبی، صص32-36.
2. بر سر پیمان، صص 202-203.
3. چشم بیدار حماسه، ‌صص 29، 47-48، 57-58، 112-113.
4. خاکریز و خاطره، صص 19-20.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.



 

 

نسخه چاپی