آرام و قرار نداشت
آرام و قرار نداشت

 






 

 جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

به اندازه ی یک گردان
شهید مصطفی پژوهنده

اولین باری که سعادت دیدار شهید پژوهنده را داشتم، در سال 1361 در دانشکده افسری بود. شهید پژوهنده از جمله فرماندهان ممتاز و موفقی بود که در بین همطرازانش شاخص بود. او به عنوان فرمانده ی گروهان دانشجویی در دانشگاه افسری مشغول انجام وظیفه شد.
با آمدن او نسیم معطری از صفا و صمیمیت و عشق و جبهه در گروهان وزیدن گرفت.
هر بار که در جمع دانشجویان صحبت می کرد، شور و شوق بسیار عجیبی در بچه ها پدیدار می شد. ماه ها بعد متوجه شدیم که این افسر رشید در حال استراحت پزشکی است و به همین دلیل در تهران انجام وظیفه می کند. او بعد از بهبودی مجدداً داوطلبانه به مناطق عملیاتی اعزام شد.
خوب بیاد دارم هنگامی که بعد از دوران مقدماتی در شیراز طرح تقسیم در حال اجرا بود. اکثر دانشجویان می خواستند با ایشان خدمت کنند که این سعادت نصیب همه نگردید و ما تعداد هفت نفر به لشکر 58 ذوالفقار منتقل شدیم.
ایشان بلافاصله در قرارگاه لشکر حاضر شده و با اصرار فراوان سعی کرد تعداد بیشتری از دانشجویان خودش را جهت خدمت در گردانی که مسؤولیت فرماندهی آن را داشت، منتقل کند که سرانجام من به اتفاق ستوان عباس ترکاشوند به گردان 183 تکاور اختصاص یافتیم.
گردان در خطرناک ترین و پرحادثه ترین مناطق جزیره ی مجنون مستقر بود و روزانه تعداد زیادی از پرسنل در اثر درگیری های مستقیم و اصابت ترکش مجروح و یا به شهادت می رسیدند.
بعد از اندکی استراحت در خدمت ایشان به خط مقدم و محل استقرار گروهان رفتیم و در جمع رزمندگان در داخل سنگر به عنوان فرمانده ی گروهان معرفی شدیم.
از همان روز بعد متوجه شدیم که شهید پژوهنده کمتر روزی را در سنگر خودش می گذراند و تقریباً هر شب را در یکی از گروهان ها و مواضع کمین سپری می کند و به همین لحاظ رزمندگان از هیچ کوششی برای حفاظت از خط مقدم دریغ نمی کردند.
هر بار که فردی از رزمندگان مجروح می شد، اولین نفری که به بالین او می رسید، این شهید والامقام بود و همواره زیر لب زمزمه می کرد و در آن حال از سرباز مجروحش شفاعت می طلبید و به او می گفت: « خوش بحالت که عاقبت به خیر شدی ان شاءالله خدا قسمت ما هم بکند.»
بعد از مدتی برای اجرای عملیات کربلای شش به منطقه ی غرب کشور اعزام شدیم و برای شناسایی هدف ها، هر شب به شناسایی محورهای عملیاتی مبادرت می کردیم. بعد از شناسایی کامل به ایشان اطلاع دادم که آماده ی اجرای عملیات هستیم. اما او در جواب گفت: « من باید حتماً تمام زوایای هدف را ببینم تا مبادا مشکلی برای شما پیش بیاید.»
قرار بر این بود که شب با هم برای بازدید هدف ها به تپه ی آنتن در غرب کشور نزدیک شده و معابر وصولی را بررسی کنیم. همان شب بعد از خواندن نماز در یکی از سنگرهای سربازان از خط عبور کردیم. شهید پژوهنده به من گفت فقط یکنفر از بیسیم چی ها را با خود ببریم و بقیه ی بچه ها امشب استراحت کنند تا برای عملیات آماده باشند.
وقتی به اطراف تپه ی آنتن رسیدیم اصرار کرد حتماً تا پشت مواضع دشمن پیش برویم و وضعیت آنجا را هم شناسایی کنیم. در همان جا از بی سیم چی جدا شدیم و از داخل رودخانه ی پر آب با مشکلات فراوان به پشت مواضع دشمن رفتیم.
در آنجا مشغول بررسی اوضاع عقبه ی نیروهای عراقی بودیم که عناصر کمین دشمن با استفاده از دوربین دید در شب، ما را دیدند و به سوی ما آتش گشودند، به طوری که مجبور شدیم از سمت دیگری به نیروهای خودی ملحق شویم و به همین دلیل راه را گم کردیم و در میدان مین دشمن گرفتار شدیم. در این درگیری قطب نما از کار افتاد و ما سمت خودی و دشمن را نمی شناختیم. ولی پژوهنده با آرامش خاصّی به من گفت: « اول نماز بخوانیم که اگر شهید شدیم، بی نماز از دنیا نرفته باشیم.»
شهید پژوهنده در همان میدان مین بدون اینکه کوچکترین اعتنایی به وضعیت مخاطره آمیز آن داشته باشد، در همان محل مشغول نماز شد.
در آن لحظات بحرانی او به چهار جهت نماز خواند و بعد از دعا و نیایش آماده ی خروج از میدان شدیم و با تلاش فراوان راه را پیدا کردیم و به موضع اولیه برگشتیم. بعد از رسیدن به مواضع خودی مجدداً بدون اطلاع من، با دو نفر از سربازان برای پیدا کردن مکان بی سیم چی به راه افتاد و بعد از چندین ساعت تلاش موفق شد او را پیدا کرده و به یگان برگرداند.
قرار بود در همان شب برای تصرف تپه ی آنتن به آن سمت حمله کنیم. شهید پژوهنده بدون کوچکترین احساس خستگی، همان شب با تجهیزات کامل به همراه بی سیم چی و سایر رزمندگان گردان آماده ی اجرای مأموریت بود و پا به پای یگان تکاور به مواضع دشمن حمله کرد.
سربازانی که در خدمت ایشان بودند، می گفتند: « براستی که ایشان به تنهایی به اندازه ی یک گردان توانایی داشت و به اندازه ی تمامی پرسنل یگان تلاش می کرد. بعد از چندین ساعت درگیری جزو اولین نفراتی بود که به هدف رسید».
صبح روز 67/4/31 وقتی که وضعیت محور عملیات به اطلاع ایشان رسید، ما را به هوشیاری و پدافند تا آخرین قطره ی خون تشویق کرد، اما تا ظهر همان روز که درگیری ادامه داشت، هیچ سراغی از ما نگرفت و من همواره در این اندیشه بودم که چرا شهید پژوهنده ما را فراموش کرده است. نزدیک ظهر بود که برای پانسمان دستم به بهداری گردان مراجعه کردم، با صحنه ای مواجه شدم که برایم غیرمنتظره بود.
پیکر پاک سرگرد شهید مصطفی پژوهنده در حالی که صدها ترکش توپ در بدن داشت، درون برانکارد آرام گرفته بود و رزمندگان گردان بخاطر حفظ روحیه ی سربازان، از اعلام خبر شهادت ایشان خودداری کرده بودند(1).

آرام و قرار نداشت
شهید علی بهزادی

چند روز از عملیات کربلای چهار می گذشت که ما به پروژه برگشتیم و در آنجا مستقر شدیم. طبیعت جبهه است که بعد از هر عملیات« از سفر برگشتگان» در هاله ای از غم فرو می روند.
برگشته بودیم، اما این دفعه نه حاج اسماعیل با ما بود و نه بلبلی، سرخانی و محمدی. علی فرمانده چندین ساله ی گروهانمان و سید حسن معاونش هم جراحاتی شدید برداشته بودند و در بیمارستان به سر می بردند. اما ناگهان دیدم سر و کله ی علی پیدا شد، باورمان نمی شد« علی» آمده باشد. آخر آنطوری که او در کربلای چهار مجروح شده بود حداقل تا هشت ماه الی یک سال باید استراحت می کرد.
وقتی به اتاق آمد، فرماندهی گردان رفته بود. زانوی غم از سوز دل برای فرمانده اش« حاج اسماعیل» و نیروهایش، « حمیدی اصل و جابری و...» در بغل گرفته بود وقتی در محوطه ی گروهان می آمد بچه ها دورش را خلوت نمی کردند و از صحبت های او روحیه می گرفتند. اصلاً‌ آرام و قرار نداشت. ماژیک و مقوایی برداشت و اسامی شهدای گروهانش را در عملیات کربلای چهار نوشت و به دیوار سالن زد.(2)

پایداری خط سه گوش
شهیدان علی بهزادی، علی حسامی، صحنعلی تاراس، سعید فرامرزی

نیروهای دشمن از سمت چپ خاکریزشان که تا نقطه « سه گوش» ادامه داشت و زیر دید ما نبود آنقدر جلو آمدند که به زیر پایمان رسیدند و دیگر به راحتی صدای کل زدن های خفاش گونه آنها را می شنیدیم.
آتش آرپی جی صحنعلی تاراس یک لحظه خاموش نمی شد. دیگر علی حسانی هم به جمع آرپی جی زنها پیوسته بود و با وجود دو کمکی دائم درخواست گلوله ی آرپی جی می نمود.
درگیری به مرحله ی حساس رسیده بود و جنگ نارنجک شده بود. در سنگر سه گوش شهیدان بزرگوار علی بهزادی، سعید فرامرزی و سه تن دیگر از بچه ها مستقر بودند. تمام تلاشمان در حفظ همین سنگر بود. زیرا تقریباً تمام خط به آن بند بود. یعنی سقوط این سنگر مساوی با تصرف تمام خط بود. فشار زیاد عراقی ها به این سنگر هم نشان می داد که این موضوع را دشمن هم فهمیده است، به طوری که یکی از عراقی ها تا بالای سنگر هم آمد، اما با شلیک تیر علیرضا کردونی نقش بر زمین شد و دیگر هیچ کدام از عراقیها جرأت نکرد جلوتر بیاید.
علی حسامی و تاراس هم با شلیک آرپی جی های خود تمام خط را تحت پوشش قرار داده بودند. دیگر هرچه نارنجک در خط بود برای بچه های سنگر سه گوش فرستادیم. البته عراقی ها هم از آن طرف نارنجک می فرستادند!! اما به لطف خدا هیچکدام آنها به سنگر سه گوش نمی رسید که تنها اگر یکی از آنها می رسید...
کم کم بوی کمبود مهمّات می آمد اما خدا به فریادمان رسید و عراقی ها قانع شدند که تصرف این خط از آنجا که خدا پشتیبان آن است غیرممکن است.
هوا در حال روشن شدن بود که دشمن طبق معمول خسته و شکست خورده از یک درگیری بسیار شدید سه ساعته، عقب نشینی کرده و به مواضع قبلی خود برگشت. نماز صبح را در حالی که هنوز خط نیمه آرام بود، با روح معنوی خاصی خواندیم. محور کم کم در حال آرامش بود و بچه ها هم پس از یک شب مقاومت جانانه و معجزه آسا به جز چند نفر نگهبان در سنگرهای انفرادی به خواب رفتند. استقامت و پایداری خط سه گوش مدیون علی بهزادی، علی حسامی، صحنعلی تاراس و سعید فرامرزی بود(3).

همیشه جلوی ستون بود
شهید علی بهزادی

یک دفعه ولوله ای در بین بچه ها پیچید: « امروز تبلیغات گردان مصاحبه ویدیویی حاج اسماعیل را پخش می کند».
همه نشسته بودند. سالن جا نداشت. بعضی از کمبود جا ایستاده بودند که ویدئو کار افتاد و تصویر« حاج اسماعیل» سکوت را در همه جای سالن برقرار بود: « من حاج اسماعیل فرجوانی هستم... برادرم در عملیات طریق القدس به شهادت رسید... خواهرم در اوایل جنگ بر اثر ترکش توپ دشمن در اهواز و در محوطه ی مسجد معلول شد... پای خودم در عملیات رمضان زیر تانک دشمن رفت و در خیبر چشمهایم شیمیایی شد و برای مدت موقتی نابینا شدم. در بدر مچ دست راستم قطع شد.»
مات و مبهوت مانده بودم که آیا این همان« انی اعلم مالا تعلمون»نیست که صدای گریه ی بچه ها مرا به خود آورد و در بین صداها صدای هق هق سید شاه حسینی، معاون گردان و علی که از همه بلندتر بود را شناختم. بچه های گردان با وجود اندک بودن، اعلام آمادگی جهت شرکت در عملیات کربلای پنج کردند. لشکر هم قبول کرد و فردایش پس از سازماندهی مجدد، به گروهان پل منتقل شدیم. علی همان شب رفته بود اهواز و بخیه های سرش را باز کرده و هرچه فرماندهی گردان اصرار کرده بود که: « لازم نیست بیایی جلو و تو حالا باید تو بیمارستان باشی» قبول نکرده بود.
همان شب از پشت خاکریز اول خودمان به طرف دشمن حرکت کردیم، علی و یکی از بچه های اطلاعات لشکر در اول ستون ما بودند و شهیدان« علی اکبر شیرین» و « سعید فرامرزی» مسولین دسته ها در طول ستون در رفت و آمد بودند. آری علی در همه حال در جلوی ستون بود، چه در حال سلامت و چه با بدنی پر از جراحت، چه در آموزش و چه در عملیات.(4)

پی نوشت ها :

1. زمزمه ای در تنهایی، صص 68-71.
2. بچه های گردان حاج اسماعیل، ص 36.
3. بچه های گردان حاج اسماعیل، صص 44-45.
4. بچه های گردان حاج اسماعیل، صص 37-38.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.



 

 

نسخه چاپی