به جای 15 نفر
به جای 15 نفر

 






 

جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

مجدداً لباس کار پوشید
شهید اکبر ملکی

یکی از همرزمان اکبر تعریف می کرد: زمانی که حجم آتش دشمن خیلی بالا بود و مرتب توپ و خمپاره به زمین می خورد و ما همگی سنگر گرفته بودیم، اکبر بدون توجه به آتش سنگین دشمن، مشغول تعمیر ماشین های آمبولانس شده بود و در همان شرایط حسّاس، توانست دو آمبولانس غنیمتی عراق را برای حمل مجروحین و شهدا، راه بیاندازد. هرچه به اکبر می گفتیم ماشین ها را رها کند و به سنگر بیاید، می گفت هرچه قسمت باشد، همان می شود.
*
شهید اکبر، با اینکه در فضای کارگاه مکانیکی اتومبیل فعالیت داشت، اما هیچ گاه به برخی خصوصیات ناشایستی که در بعضی افراد این صنف دیده می شود، آلوده نشد.
او اگرچه از شهادت احمد، خبردار بود و آماده شده بود که به عقب برگردد، اما به او می گویند که لازم است تا چند دستگاه خودروی موجود، تعمیر و راه اندازی شود که او مجدداً لباس کار را پوشیده و مشغول به کار می شود. در همان اثنا، بمباران هواپیمای عراقی شروع شد و از اکبر می خواهند که سنگر بگیرد، از این کار امتناع کرده و با یکی از بمب های خوشه های هواپیماهای عراقی، مجروح می شود(1).

به جای 15 نفر دوید
شهید اصغر وصالی

همان روزهای اول جنگ بود که خبر تجاوز عراق به خاک کشورمان را شنیدیم و طی صحبتی که با هم داشتیم، قرار گذاشتیم به کرمانشاه برویم. صبح به آنجا رسیدیم و به مقر سپاه رفتیم. بعد از مدتی چون خبر دادند که نیروهای عراقی وارد شهر سرپل ذهاب شده اند، اصغر تصمیم گرفت با توجه به آشنایی که با آن منطقه داشت، به آنجا برود. همان روزها بود که شهید شیرودی از هوا و شهید وصالی با نیروهای اندکی که در اختیار داشت، از زمین، نیروهای عراقی را مجبور کردند که به چندین کیلومتر خارج از شهر، عقب نشینی کنند. او صبح به سرپل ذهاب رفت و من شب به آنجا رسیدم.
فردای آن روز، وضعیت به نحوی بود که مردم از شهر فرار می کردند و نیروهایی که باقی مانده بودند، در همان خارج شهر، مقاومت می نمودند. هیچ کس تصوّر جنگ را نمی کرد ولی تجهیزاتی که عراق به کار گرفته بود، نشان از یک جنگ طولانی داشت و اگر رشادت های وصالی و همرزمانش نبود، چه بسا عراقی ها خیلی راحت تر به مقاصد خودشان دست پیدا می کردند. چه اینکه چند سال بعد از آن، مشاهده کردیم که وقتی نیروهایی مثل وصالی نبودند؛ قبل از عملیات مرصاد، نیروهای منافق تا اسلام آباد پیشروی کردند.
« محمدرضا مرادی» از همرزمان اصغر تعریف می کرد که او، یک تنه جای 15 نفر می دوید و از نقاط مختلف تیراندازی می کرد، تا تعداد نیروها را در چشم دشمن زیاد نشان دهد. خلاصه! فداکاری های بچه ها بود که دشمن را مجبور به عقب نشینی از سرپل ذهاب کرد(2).

باید به آنها غذا برسد
شهید حسین خرازی

بچه ها با توکل بر خدا رفتند. همه جا آرام بود. آرامِ آرام، انگار عراقیها خواب خواب بودند. قاسم آهسته آهسته رفت. به اولین تانکی که رسید یواشکی یک نارنجک انداخت داخل آن، به محض بلند شدن صدای انفجار، عراقیها از خواب بیدار شدند و بلافاصله منطقه را بستند به گلوله و آتشِ توپ و تانک. اما بچه ها با نیروی ایمانی که داشتند بدون هیچ ترس و واهمه ای به پیشروی ادامه دادند و قسمتی از نعل اسبی ها را گرفتند و عراقی ها را محاصره کردند. عراقیها تا دم دمای صبح مقاومت کردند. صبح که شد عده ای فرار کردند و عده ای اسیر شدند. بعد از آن چون منطقه صاف بود و دشمن دید کافی نداشت بار دیگر خودش را تقویت کرد و با تمام توانی که داشت منطقه را بست به آتش گلوله ی توپ و تانک، و طوری شد که امکان اینکه برای بچه ها غذا ببرند، نبود.
آنهایی که جلوتر بودند بدون آب و غذا زیر آتش ماندند. « حاجی» وقتی شرایط بچه ها را دید خودش دست به کار شد و دستور داد به هر طریقی شده برای آنها غذا ببرند.
راننده ها می گفتند:
- آخر« حاجی» جاده پر از آتیشه. گلوله مثل باران از زمین و هوا می بارد. چطور ممکنه در این وضعیت به بچه ها غذا برسانیم.
« حاجی» در جوابشان گفت:
- باید یک فکری کرد و برایشان غذا برد.
« حاجی» فقط سعی و تلاشش این بود که به بچه هایی که توی تله افتاده بودند غذا برساند. حرص می خورد، جوش می زد و می گفت:
- باید به آنها غذا برسد.
در مورد شهادت« حاجی» ‌آقای علی ثالثی که خودش راننده ی آمبولانس بود گفت:
- شیفتم عوض شده بود، وقتی برگشتم همکارم که راننده ی آمبولانس بود، دیدم که با عجله به طرف سنگر فرماندهی رفت و چیزی را داخل سنگر گذاشت و برگشت. به طرفش رفتم و پرسیدم:
- چی تو سنگر فرماندهی بردی؟
همانطور که ناراحت و پریشان بود گفت:
- به کسی چیزی نمی گویی؟
گفتم: نه مطمئن باش.
گفت: « حاجی» شهید شد. او را به سنگر فرماندهی بردم تا امشب برایش دعای کمیل بخوانند و به عقب خط ببرند.
پرسیدم: « حاجی» چطور به شهادت رسید؟
گفت: ساعت 11 الی 12 ربع کم بود که ماشین غذا سر رسید. حاجی سراسیمه از سنگر بیرون آمد و سفارش می کرد غذا را زودتر به بچه ها برسانید. او می گفت:
« مواظب باشید غذا سرد نشود. گرد و خاک روی آن ننشیند.»
در همین حال بود که خمپاره ای کنارش به زمین خورد. همانجا شهید شد(3).

تشنگی بچه ها را رفع کرد
شهید سید عباس طاهری

آدم زحمتکش و نجیبی بود. من نمی دانستم سید عباس اینجا آمده است. اتفاقی او را در گردانمان دیدم؛ ظاهراً مجروحیت داشت. خیلی صبور و قوی بود که این زخم را با خودش یدک می کشید. غیر از این آسیب دیگری داشت. او از بچه های « اطلاعات» بود. موقعی که او را دیدم، خوشحال شدم.
عباس! تو اینجا چه کار می کنی؟ کی آمدی؟
او هم داشت جواب می داد. قد کوتاهی داشت، با کلاهی هم که به سر گذاشته بود و لباس هایی که داشت آدم جالبی به نظر می آمد. او با همه مشکلاتش آمده بود تا با مشکلات منطقه هم دست و پنجه نرم کند.
بچه ها بالای ارتفاع بودند. هوای مرداد ماه روزهایش گرم بود و کسل کننده. تشنگی بر بچه ها غالب شده بود. درگیری با دشمن هم بر مشکلات بچه ها افزوده بود. جنگ با عراق راحت تر از جنگ با منافقین بود. جنگ با منافقین با جنگ های قبلی فرق می کرد. سید عباس از این وضعیت بچه ها و آمدن منافقین ناراحت بود. گاهی با خودش می گفت:
« این چه وضعی است؟ برای چه این ها را راه انداخته و آورده اند؟»
خبرهای ناگوار هم دائماً می رسید و ناراحتی اش را بیشتر می کرد. سید عباس، سید عباس بود.
اخلاقش مخصوص خودش بود. از خودش خیلی مایه می گذاشت. توی آن هوای گرم یک ظرف بیست لیتری آب گرفته بود دستش و هی بالا و پایین می رفت. آب را از پایین کوه و نمی دانم از کجا پر می کرد و بعد با خودش به طرف بالای ارتفاع می برد و به بچه ها می رساند تا رفع تشنگی کنند. با قد کوچکش آن همه سر بالایی و سرازیری را می پیمود و آب می رساند. یعنی خسته نمی شد؟! خودم را که با او می سنجیدم، به اندازه یک بار هم حوصله اش را نداشتم تا بالا و پایین بروم؛ حتی با دست خالی! (4).

پی نوشت ها :

1. سیبی که آقا به ما داد، صص 110 و 108.
2. سیبی که آقا به ما داد، صص 123-124.
3. فراتر از خط مقدم، ص 160.
4. هنوز زنده اند، صص 82-83.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.



 

 

نسخه چاپی