شب تا صبح سنگر می کندند
شب تا صبح سنگر می کندند

 






 

جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

دستهایمان تاول زده بود
شهید محمد گرامی


امام فرمان جهاد سازندگی دادند و محمد هم به ما فرمان داد که باید حرف امام را اطاعت و برای جهادسازندگی اقدام کنیم. اول به بافت رفتیم و بعد به روستای رابُر. شدیم مؤسس جهادسازندگی رابُر. چند دانشجوی تهرانی مسؤول جهاد بودند و ما را راهنمایی و هدایت می کردند. اتاقی در مدرسه ای گرفتیم. غذایمان را خودمان می پختیم، لباسمان را خودمان می شستیم و خلاصه کارهای شخصی با خودمان بود. در یک روستا حمام می ساختیم در یکی دیگر مدرسه و طی یک ماه و نیم هر دو را به پایان رساندیم. با چنان شور و هیجانی کار می کردیم که اهالی روستا هم به شوق آمده بودند و کمکمان می کردند. شده بودیم عمله ی درست و حسابی، بیل می زدیم، فرغون می بردیم، شن مالی می کردیم، کاهگل لگد می کردیم و آخر سر که خیلی ترقی کردیم، شدیم ماله کش. کارهای سنگین هم مال محمد بود که زور بازوی بیشتری داشت. استامبلی را روی دوش می گذاشت و از تخته بالا و پایین می رفت. فرغون آجر را حمل می کرد و لباس ها را می شست، البته وقتی نوبتش بود. اما هیچ وقت آشپزی را به او نمی سپردیم، چون در آن صورت باید گرسنه می خوابیدیم. بنایی آمده بود به ما کمک کند. می گفت خجالت می کشم به دانشجوی رشته ی مهندسی بگویم آجر نیمه بده. خیلی تحت تأثیر کار ما قرار گرفته بود. هم او هم اهالی وقتی می دیدند که ما به جای روزی یک متر، روزی دو متر دیوار بالا می بریم یا وقتی دست هایمان را می دیدند که از سختی کار تاول زده و پینه بسته، خودشان آستین بالا می زدند و پا به پای ما کار می کردند. خلاصه یک ماه و نیم تمام کار کردیم و بعد برگشتیم.(1)

 

شب تا صبح سنگر می کندند
شهید محمد گرامی


سنگر درست در دید عراقی ها بود و به خاطر هم سطح بودن با زمین دیده نمی شد. شب ها بعد از شام وقتی مهتاب نبود، تا نماز صبح می کندند. خاک ها را هم سیصد متر عقب تر خالی می کردند، چون اگر نزدیک سنگر می ریختند، دشمن متوجه می شد. داخل سنگر غذا، آب، تلفن، پتو و همه ی وسایل بود. این سنگر مخصوص فرماندهان لشگر بود تا از آن جا عملیات را کنترل کنند.(2)

 

در منطقه هم نتوانستیم او را سیر ببینیم!
شهید محمود کاوه


برای مراسم شب هفت« شهید قمی» از مشهد رفتیم ورامین. یکی دو روز آنجا ماندیم. برگزاری مراسم و جلسات مختلف که تمام شد، حجه الاسلام قمی- پدر شهید- و چند تا دیگر از بزرگان و مسوولین شهر تصمیم گرفتند بروند تیپ ویژه ی شهدا، تا هم دیداری با رزمنده ها داشته باشند و هم محل شهادت علی را ببینند. آنها از ما هم دعوت کردند که همراهشان برویم. برای من بهتر از این نمی شد، هم تسلای دل خانواده ی شهید قمی می شدیم و هم اینکه فرصت خوبی بود تا پس از مدتها دوری، محمود را دوباره ببینیم. به حاج آقا گفتم: « حالا که اینها می خواهند بروند تیپ، بهتره ما هم همراهشان برویم. دلم برای محمود تنگ شده». حاج آقا بدون تأمل گفت: « چی از این بهتر، حتماً می رویم». کمی بعد گفت: « ولی بد نیست که با خود محمود هم یک هماهنگی بکنیم و به او بگوییم که داریم می آییم آنجا».
پس همانجا به او تلفن زد. محمود با خوشحالی گفت: « حتماً بیایید. هم ما را خوشحال می کنید، هم بچه های دیگر را».
همان روز با خانواده ی شهید قمی و گروهی از مردم پیشوا و ورامین حرکت کردیم سمت تیپ.
صبح روز بعد رسیدیم پادگان شهید« محمود بروجردی» که پادگان« تیپ ویژه ی شهدا» بود و نزدیک مهاباد.
جلوی پادگان عده ی زیادی از بچه های رزمنده جمع شده بودند برای استقبال از ما. با شور و شوقی وصف ناپذیر، بین آنها دنبال محمود می گشتم. با اینکه رسم بود فرمانده جلوتر از همه باشد، ولی با خودم گفتم شاید بین رزمنده ها مانده است. اما هرچه بیشتر گشتم، کمتر محمود را پیدا کردم. همان گروه تا جلوی ساختمان فرماندهی همراهمان آمدند. من هنوز انتظار داشتم محمود را ببینم. وقتی دیدم خبری نیست آنجا، سراغش را از آنها گرفتم، گفتند: « دیروز رفته عملیات».
اتفاقاً همان روز نزدیک غروب رسید. تمام سر تا پایش، غرق خاک و گرد و غبار بود. از نگاهش معلوم می شد که حسابی خسته است.
حدود نیم ساعت کنار ما و مهمانهای دیگر نشست. بعد در کمال تعجب دیدم از جا بلند شد، عذرخواهی کرد و رفت تو ساختمان کناری. حدس زدم شاید چون خسته است رفته آسایشگاه استراحت کند. از یکی از دوستانش پرسیدم: « آن ساختمان مال چیه؟»
لبخندی زد و گفت: « به آن جا می گن اتاق نقشه».
پرسیدم: « محمود برای چی رفت آنجا؟»
گفت: « برای طراحی ادامه ی عملیات».
سه چهار ساعتی گذشت، نیامد! رفتم بیرون و از پشت شیشه نگاهش کردم. با چند نفر نشسته بودند دور یک نقشه و گرم صحبت بودند. برگشتم تو اتاق. لحظه شماری می کردم هرچه زودتر کارش تمام شود و بیاید پیش ما. آن شب عقربه های ساعت رسید به دوازده شب، او نیامد.
دو سه دفعه ی دیگر هم تا جلو آن ساختمان رفتم ولی آنها هنوز سرگرم کارشان بودند. آخرش پدر محمود گفت: « برو بگیر بخواب، ان شاءالله فردا می بینیش».
خواستم اعتراض بکنم که او گفت: « خدا را شکر می کنم که همچین پسری نصیب من شده».
چون خیلی خسته بودم، خوابیدم.
صبح روز بعد محمود نیروی گردانها را آماده کرد. باز هم آمد پیش ما برای عذرخواهی و بعد هم همراه بقیه راهی شد برای عملیات. دو روز بعد وقتی برگشت ما سوار اتوبوس شده بودیم و داشتیم برمی گشتیم. محمود برای خداحافظی آمد تو ماشین. باز از همه، مخصوصاً از من عذرخواهی کرد و حلالیّت طلبید. وقتی اتوبوس راه افتاد. من به این فکر می کردم که حتی در منطقه هم نمی شود او را سیر دید(3).

 

اصلاً خسته نمی شد!
شهید محمود کاوه


یکبار نشنیدم که او بگوید خسته شدم!
بابت آن همه زحماتی هم که می کشید هیچ چشم داشتی نداشت. من حتی ندیدم وقتی را برای مرخصی درنظر بگیرد. هر وقت می آمد مشهد، دنبال تدارکات و جذب نیرو بود. روزها می رفت سپاه و کارهای اداری را پیگیری می کرد. شبها هم که می آمد خانه، تا دیروقت با دوستانش جلسه می گذاشت. تازه وقتی آنها می رفتند، تلفن زدنهای محمود به جبهه شروع می شد. از پشت جبهه هم نیروها را هدایت می کرد.
وقتی هم که فرصت بیشتری داشت مطالعه می کرد تا برای سخنرانی هایی که این طرف و آن طرف داشت آماده شود.
او دائم دنبال همین کارها بود. هیچ وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم. یا با او به دیدن اقوام برویم. نمی دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمی شد.
یکبار بعد از اینکه مدتها تو جبهه مانده بود، آمد مرخصی. بعد ازظهر بود حدود ساعت چهار، خوشحال با خودم گفتم: « حالا که آمده حتماً چند روزی می ماند و می توانم از سپاه مرخصی بگیرم و تو خانه بمانم». همان شب حاج آقای محمودی از دفتر فرماندهی سپاه مهمانی داشت. چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت کرده بود. من هم دعوت بودم. محمود که آمد به اتفاق رفتیم منزل آقای محمودی.
بیشتر مسئولین سپاه آمده بودند. خیلی کم پیش می آمد که این تعداد دور هم باشند. هرکدامشان بنا به کار و مسئولیتی که داشتند دائم تو جبهه ها بودند.
مردها یک جا و زنها اتاق دیگری بودند. از میان جمع فقط دو سه نفر را می شناختم و بقیه را تا بحال ندیده بودم و نمی شناختمشان. زود با هم انس گرفتیم و تا سفره را پهن کنند، از هر دری صحبت می کردیم.
نیم ساعتی بعد از شام آماده ی رفتن شدیم. تو حیاط به حاج آقا محمودی گفتم: « آقا محمود را صدایش بزنید، بگویید که ما آماده ایم.»
حاج آقا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: « مگر شما خبر ندارید؟!»
گفتم: « چی را؟!»
گفت: « رفتن آقا محمود را؟!»
یک آن فکر کردم اشتباه شنیدم، گفتم: « کجا رفت؟ چرا به من چیزی نگفت؟»
چند تا از خانمها که تو حیاط بودند کنجکاو شده بودند که محمود کجا رفته و اصلاً چرا خبرم نکرده. آقای محمودی که فهمید من از رفتن محمود بی اطلاعم گفت: « داشتیم شام می خوردیم که از منطقه تلفن زدند، با او کار فوری داشتند، گوشی را که گذاشت پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه»(4).

 

پی نوشت ها :

1. دل دریایی، صص 39-40.
2. دل دریایی، صص 105-106.
3. کاوه معجزه انقلاب، صص 13-15.
4. کاوه معجزه انقلاب،‌صص 17-19.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.



 

 

نسخه چاپی