سینه خیز روی برف ها
سینه خیز روی برف ها

 






 

جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

با 120 خارجی مباحثه کرد!
شهید حسن آقاسی زاده شعرباف

سال شصت و پنج به مکه مشرف شد.
می گفت: « با صد و بیست نفر افراد خارجی مباحثه کردم، می نشستم و برایشان از انقلاب می گفتم، از اهداف امام می گفتم، از کارهایی که در ایران واقع شده و آنها هم یادداشت می کردند.
می گفتند: « ما می رویم و در کشورمان این مسائلی را که گفتید منعکس می کنیم.»
بعد حسن آقا گفت: « یکی از آنها خیلی بحث می کرد، چند جلسه در قبرستان بقیع و حرم حضرت پیغمبر( صلی الله علیه و آله) و خانه ی خدا داشتیم. او استدلالهای بیجا و ناروایی می کرد، گاهی هم به روحانیت و حکومت اسلامی اهانت می کرد. به هر شکلی او را تحمل کردم تا جایی که او مرا بوسید و گفت:‌ « من از اول می دانستم که شما راست می گویید، می خواستم استعداد و ظرفیت شما را بسنجم، من هرچه می گفتم راست و دروغ، ساخته و بافته ی خودم بود. من انقلاب اسلامی ایران را قبول دارم، به حضرت امام خمینی احترام می گذارم، یکی از پیروان ایشان هستم، می خواستم دفاع شما را ارزیابی کنم، دیدم نه، شما با سعه ی صدر برخورد کردی».
از اینکه مرا به این طرف و آن طرف کشیده بود و مزاحمت ایجاد کرده بود، از دلم بیرون آورد و پیشانی مرا بوسید و گفت: « ‌اگر در ایران هزار نفر مثل شما باشند و از رهبرشان حمایت بکنند، باعث افتخار آن مملکت است»(1).

روزها تلاش زیادی داشت و شبها هم نگهبانی می داد!
شهید مهندس سید خلیل نیازمند

خستگی در چهره اش نمایان بود. گاهی می ایستاد و در همان حال خوابش می برد. صبحها پیگیر آموزش و نظم شهر و مسئولیت های دیگرش بود؛ شبها هم نگهبانی می داد. تازه بین پاس هم برای بچه ها آب و چای می برد.
آن شب هیچ کدام از ما نمی خواست مهندس نگهبان باشد. اصرار کردیم تا برای استراحت برود. اما می گفت: « من با شما چه فرقی دارم؟ چرا شما توی این هوای سرد نگهبان باشید و من نباشم؟» اصرار کردیم و قرار شد همان پاسبخش بماند. نیمه شب بود. پشت میز خوابش برده بود. آرام بیدارش کردیم تا برای استراحت برود. سراسیمه برخاست و برای سرکشی از بچه ها رفت. (2)

چرا زمین گیرم می کنی؟
شهید حسین محمدی پور

خیلی زحمت می کشید. انگار خسته نمی شد. در یکی از عملیات ها پایش دچار در رفتگی شد. وزنش سنگین بود و ایستادن روی آن پا هم دشوار.
می دانستم که اهل استراحت نیست. برای همین پایش را گچ گرفتم. می گفت:
- چه کار می کنی رضا؟ من نیامدم اینجا که تو زمین گیرم کنی. کارهایم روی زمین مانده، من باید بروم. یک دررفتگی که این همه گچ گرفتن ندارد.
- حسین جان پای تو شکسته! باید گچ بگیرم. قبول نمی کرد. حق هم داشت چون فقط در رفته بود.
می گفت: چرا زمین گیرم می کنی؟
- عوض دستت درد نکنه می گویی زمین گیرت کردم؟ اصلاً کار خوبی کردم. باید استراحت کنی وگرنه برت می گردانیم کاشمر... اصلاً برگرد. دو ماه هم آنجا نگهت می دارند. مگر عیبی دارد؟!
بالاخره راضی شد چند روزی در بیمارستان بماند و استراحت کند. هر چند ته دلش از ما ناراحت بود!(3)

هر طور شده باید راه را باز کنیم
شهید صفرعلی رضایی

زمستان بود. برف سنگینی راه های روستایی را بسته و مشکلات زیادی را برای مردم به وجود آورده بود. رضایی اصرار داشت که هر طور شده راه را باز کنیم. چون خیلی دوستش داشتم، دلم می خواست که کاری انجام دهم و دست کم، راه روستای زادگاهش« توکیدر» را باز کنم. با زحمت زیاد، بلدوزری از اداره ی راه و ترابری گرفتیم و سوار تریلی کردیم. خودمان هم سوار تریلی شدیم و راه افتادیم. نزدیک روستا بلدوزر را پیاده کردیم و برف روبی شروع شد. من و رضایی هم با پای پیاده، پهلوی بلدوزر حرکت می کردیم. خبر باز شدن راه توی ده پیچید. مردم با خوشحالی به طرفمان آمدند و از ما استقبال کردند.
وقتی راه باز شد، هر دو سوار وانت شدیم و به بیرجند برگشتیم.(4)

زیر آفتاب داغ، کیسه ها را پر می کرد
شهید صفرعلی رضایی

منطقه، رملی بود و مشکلات زیادی برای بچه ها به وجود می آورد. هر روز کیسه ها را از رمل پر می کردند و سنگر می ساختند. با رسیدن شب سنگرها خراب می شدند و فردا روز از نو روزی از نو. باید دوباره سنگر می ساختند.
یک روز که از سنگر فرماندهی برمی گشتم، چیزی توجهم را جلب کرد. یک نفر تنهای تنها، کنار تپه های رملی مشغول بیل زدن بود. کلاه آهنی به سر داشت و زیر آفتاب داغ کیسه ها را پر می کرد. نزدیک رفتم و سلام کردم. همان طور که مشغول بود، جواب سلامم را داد. پرسیدم: « شما نمی دانید آقای رضایی کجاست؟»
سرش را بلند کرد و گفت: « بفرمایید! امری دارید!»
کلاهش را برداشت. خودش بود. خندید و گفت: « آقای محمودآبادی! آفتاب روی سرت اثر گذاشته و ما را نمی شناسی؟ بیا! بیا برویم توی سنگر دو تا کمپوت بخوریم تا حالمان جا بیاید!»
با وجود این که فرمانده بود و وظایف خاصی داشت، خود را از بچه ها جدا نمی دانست و از هیچ کاری روی نمی گرداند.(5)

سینه خیز روی برفها حرکت کرد
شهید رجب علی نجفی

نیروها، یک هفته قبل اعتصاب کرده بودند، مربی به آنها دستور داده بود که داخل آب یخ بروند و روی شن ها، سینه خیز حرکت کنند. هفته ی بعد با آمدن علی به عنوان مربی، همین نیروها شعار درود بر برادر مربی سر داده بودند. علی قبل از اینکه دستور بدهد خودش عمل می کرد. او با وجود برف سنگین شب گذشته، لباسهایش را درآورده بود و سینه خیز روی برفها حرکت می کرد و نیروهای تحت تعلیمش با دیدن او قوّت می گرفتند.(6)

دائم مشغول کار بود و فعالیت
شهید سیدمحمود سبیلیان

تا می آمد کاشمر، بلافاصله، با بچه های پستونکی جلسه می گذاشت: دو ساعت بعد را با بچه های انجمن اسلامی دانش آموزان بود؛ بعد می رفت سر مزار شهدا، زیارتی می کرد و توسلی می جست و برمی گشت؛ سپس، نماز جماعت و جلسه. دعای کمیل را هم در جمع بی ریای بچه های انجمن اسلامی یا سر مزار شهدا می خواند. تا می رفت خانه، حدود یازده- دوازده ی شب بود.
صبح زود هم می رفت دعای ندبه و پس از آن جلسه در بردسکن، برمی گشت کاشمر، دیدار دوستان و غسل جمعه و نماز جمعه. عصر می رفت دعای سمات و... تا نگاه می کردی می دیدی از سی ساعت مرخصی، حدود بیست ساعتش را بیرون از خانه بوده، مشغول کار و فعالیت.(7)

پی نوشت ها :

1. شهاب، صص 154-155.
2. آخرین معادله، ص 38.
3. آخرین معادله، صص 116-117.
4. بحر بی ساحل، ص 290.
5. بحر بی ساحل، صص 294-295.
6. معجزه باران، ص 162.
7. سودای عشق، ص 77.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.



 

 

نسخه چاپی