همیشه در حال دویدن!
همیشه در حال دویدن!

 






 

جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

کوشا
شهید محمدحسین کریم پوراحمدی

با آنکه سن و سالی از ایشان گذشته بود، بچه های کوچک و نوجوان را جمع می کرد، برای آنها کلاس های عقیدتی- سیاسی می گذاشت. حتی به آنها آموزش های نظامی می داد. سعی می کرد آنها را در مراسم مختلف شرکت دهد. خیلی کوشا بود، در همه ی زمینه ها و الحمدلله همیشه موفق هم بود(1).

بر همه جا نظارت داشت!
شهید حجت الاسلام محمدحسن شریف قنوتی

یکی از روزها، که برای گرفتن تغذیه ی نیروهایم که در خط مقدم بودند به مسجد جامع آمده بودم، شیخ شریف را دیدم که با آن لباس های ساده ای که به تن داشت، انسان والایی را معرفی می کرد که رهبری یک عده را برعهده گرفته و تمامی مسائل حاشیه ای مسجد جامع را هدایت می کند. شیخ شریف گاهی بهداری بود، که خواهران خرمشهری در آن جا برای مداوای مجروحین مستقر بودند و گاه در مسجد جامع و آشپزخانه که خانواده های رزمندگان در آن جا پخت و پز می کردند و نظارت بر همه جا داشت. دائماً در جنب و جوش بود. افرادی را که از گروه ها و دسته های خودشان جامانده و به مسجد جامع پناه آورده بودند، راهنمایی می کرد و آن ها را سر جای خود می برد. در قسمت هایی که برادران رزمنده درگیر بودند. خودش شناسایی و تعدادی از نیروها را خط مقدم می برد و رهبری می کرد.(2)

هیچ وقت او را در حال استراحت ندیدیم!
شهید حجت الاسلام محمدحسن شریفی قنوتی

برای ما فرصتی که پیش می آمد به داخل نهر می رفتیم و تنی به آب می زدیم، استحمام و نظافتی می کردیم و لباسی می شستیم. گاهی استراحت می کردیم. ولی هیچ وقت ندیدیم که شیخ شریف در حال استراحت باشد. بعید بود ببینید که شیخ در حال استراحت است. مگر در عرصه های تنگ که آن هم یک استراحت بسیار کوتاه، و شیخ غالبا در حال تحرک بود. با توجه به این که سنش
از ما بیشتر بود، بیشتر از ما تحرک داشت. چهره، لباس و عمّامه ی سفید شیخ شریف به واسطه ی اینکه مدام درگیر بود، رنگش برگشته بود. لباس ظاهری ایشان را می دیدی تمام خاک آلود بود. شیخ شریف خستگی نمی شناخت. بالاترین مسئله ی شیخ همان ادای تکلیف بود.(3)

همیشه در حال دویدن بود!
شهید حجت الاسلام محمدحسن شریفی قنوتی

ما در خرمشهر پنج یا شش محور داشتیم. شیخ شریف چهار محور را سرکشی می کرد. با آن لباس روحانی می آمد و به بچه ها روحیه می داد. به بچه ها کمک می کرد. وقایع را دنبال و کمبودها را برطرف می کرد. اسلحه کم داشتند، می رفت مسجد جامع اسلحه و مهمات می آورد. نیرو کم داشتند، نیرو می آورد. علت این که بچه های خرمشهر همه از شیخ یک خاطره ای دارند این است که شیخ در همه ی محورها حضور داشت. همه جا بود. همه جا بودنش هم به این بود که هر جا عراق تحرک و فعالیت داشت و حمله می کرد، شیخ شریف آن جا حضور فعّال داشت و با تمام توان جلوی عراقی ها را می گرفت.
شیخ همیشه در حال دویدن بود. به آن مقر سرکشی می کرد می گفت: « بچه ها شما کم و کسری ندارید؟» می گفتند: نه. به طرف آن مقر می رفت. به طرف مولوی، لب شط می رفت و همیشه در حال دویدن و دور زدن بود. تعداد مقرها زیاد و شهر هم بزرگ بود. لذا شیخ شریف نمی توانست که بیست دقیقه یا نیم ساعت در یک جا بماند. بچه ها در کوچه ها می جنگیدند و مرتب جا به جا می شدند. ایشان هم مرتب در خیابان های شهر دور می زدند.(4)

مدام در حال جنب و جوش بود!
شهید حجت الاسلام محمدحسن شریفی قنوتی

یک بار تیر به سرم اصابت کرد و مجبور شدم بیایم مسجد جامع که بخیه و پانسمان کنم. یک بار چند نفر زخمی به مسجد جامع آوردیم. یک بار هم برای محور عمّاره مهمّات بردیم. در این چند بار که ما آمدیم. مدام شیخ را در حال جنب و جوش می دیدم. برای ما در خط امکانات می فرستاد. طوری شد که محور اصلی همه ی نیروها شیخ شریف شد. چون شیخ شریف یک شخص فعالی بود و به خاطره کارآیی بالایش همه پذیرفته بودند که شیخ می تواند این مسئولیت را عهده دار شود، اما هر روز که او را می دیدیم، با همان یک دست لباس که آمده بود، جلوی ما ظاهر می شد. اصلاً ایشان را در حال خورد و خوراک و... ندیدیم. بچه هایی که با شیخ بودند، می گفتند: همه اش همین طور است و یکسره در حال فعالیت است. شب و روز ندارد. قبایش روزبروز کثیف تر و خودش هم روزبروز لاغرتر و افتاده تر می شد، اما توان و کاری اش بیشتر می شد. روحیه و اراده اش روز به روز بالاتر می رفت. اعتقادش این بود. شیخ شریف می گفت: این جا بهشت است. هرکس نتواند از این فضا استفاده کند، باخته است. شیخ شریف همیشه به بچه ها می گفت: ما که داریم می رویم. آن کس که برنگردد، برده است و آنکه مانده اگر برگردد، باخته است(5).

وضعیت جسمانی خودش، یادش می رفت
شهید صدرالله فنی

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، مهندس فنی، مدیریت کمیته ی مستقر در شهربانی را به عهده داشت. وی با وجود این که از نظر جسمانی فردی ورزیده و اهل ورزش بود، اما از درد معده و کلیه رنج می برد. مادر مقاوم و پاکزادش همه روزه غذای مخصوص و مناسب حال او را می پخت و برایش می فرستاد. اما تعهد و سخت کوشی و اهتمام ورزیدن به حل و فصل امور و نیز وقتی که در این رهگذر برای پیشبرد کارها صرف می کرد، چنان ستودنی بود که از بیان آن عاجزم.
صدرالله در فعالیت های شبانه روزی اش آن چنان با شور و اشتیاق عمل می کرد که وضعیت جسمانی خویش را از یاد می برد و تا به بهترین شیوه ی ممکن با مشکلات و موارد منظور برخورد نمی کرد، راضی نمی شد. او همواره با مردم و همکاران خویش، با محبت و صمیمیت گفت و گو می کرد و سراسر زندگی اش کار و فعالیت بود.(6)

با آن همه بار سریع تر از ما قدم برمی داشت!
شهید سیدباقر کمالیان

شب از نیمه گذشته و همه جا تاریک بود. چشم چشم را نمی دید.
در عملیات شناسایی سه شب پیش، دو خودروی جیپ که رویشان تفنگ 106 داشتند را دیده بودیم که در دل منطقه ی دشمن، درست بیخ گوششان منهدم شده بود.
سیدباقر با دقت جیپ ها را وارسی کرد. یکی از خودروها به جز پنچری، اشکال دیگری نداشت.
آن شب قرار بود برای انتقال یکی از آنها دوباره به داخل خاک عراق برگردیم و چرخ هایی که با خودمان همراه داشتیم را جاسازی کرده و تفنگ های 106 را که همرزمانمان به آن نیاز داشتند، به وسیله ی خودروها به خط منتقل کنیم.
ساعتی که از حرکتمان گذشت، سنگینی تایر و شلیک مداوم منوّرها در دل آسمان راه را برای مان مشکل و حرکت را کند کرده بود.
سیدباقر برای آنکه ریتم حرکت را تندتر کند، اسلحه را حمایل کرد و هر دو چرخ را به دوش چپ و راستش انداخت. برایم عجیب بود، چگونه می توانست سنگینی تایرها، اسلحه و مهمات و کوله پشتی و ابزار را این چنین تحمل کند و از ما سریع تر هم قدم بردارد.
کم کم به مواضع دشمن نزدیک می شدیم و باید کار را شروع می کردیم.
از شدّت تشنگی و خستگی روی زمین ولو شدیم. اما سید باقر بدون استراحت کار را شروع و لاستیک های سالم را جایگزین تایرهای مستهلک کرد. کار بعدی اش سرویس تفنگ 106 بود. کارش تمام شد و به کنار ما آمد. رویش را بوسیدیم. او گفت: « عجله نکنید، اصل کار هنوز باقی مانده است. سختی از این به بعد خواهد بود. چون بعثی ها بعد از روشن شدن خودرو، گرایِ مان را گرفته و منطقه را زیر آتش می گیرند، اما با توکل بر خدا همه چیز درست می شود».
زیر لب ذکری گفت و دو سر سیم استارت را به هم وصل کرد. به سرعت به روی جیپ پریدیم. سید پدال را فشرد و جیپ به جلو خیز برداشت. چند لحظه بعد، آتش بازی دشمن شروع شد. سیدباقر با مهارت جیپ را هدایت می کرد و گلوله های آرپی جی، به اطراف خودرو می خورد و جیپ در ناهمواری ها بالا و پایین می شد.(7)

پی نوشت ها :

1. رسم عاشقی، صص 95-96.
2. نفر هفتاد و سوم، صص 41-42.
3. نفر هفتاد و سوم، صص 73-74.
4. نفر هفتاد و سوم، ص76.
5. نفر هفتاد و سوم، صص 93-94.
6. کوچ غریبانه، ص 47.
7. عشقه، صص 14-15.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.



 

 

نسخه چاپی