پنج پسر یکی اش خُمس است!
 پنج پسر یکی اش خُمس است!
 






 

اشاره:

شهید سیّدمحمّدحسین نواب اوایل دهه هفتاد و در جبهه بوسنی، به شهادت رسید. روایتی که از زندگی و سیره این شهید بزرگوار ملاحظه می فرمایید، تلفیق چهار مصاحبه با آقایان سیّد احمد نوّاب (برادر شهید)، سیّد عبدالفتّاح نوّاب (شوهر خواهر شهید)، فرهودی (هم بحث و هم حجره شهید) و شیخ بهایی (هم رزم شهید در بوسنی) است. ضمن تشکر از این عزیزان مطالعه این نوشتار ار به دوستان طلبه توصیه می کنیم:

شهید سیدمحمّدحسین نوّاب:

در خانواده ای به دنیا آمد که پدر، روحانی و شاگرد مرحوم حضرت امام بود. بسیار آدم محتاط و متعهّد و متدیّنی بود. مادرش هم یکی از بانوان متدیّنه و مورد توجّه بانوان متدیّن بود. در این خانواده بچّه ها تقریباً همه یا طلبه بودند و یا بعد از این که حوزه را گذراندند، به سراغ کارهای دیگر رفتند.
پدرش ارادت مند امام بود. چه در آن دوره ای که در قم بود و چه در نجف، با امام مراوده داشت. کسی که خودش شیفته امام باشد، فرزندانش را نیز شیفته تربیت می کند.
حسین آقا در این خانه، چهارمین فرزند پسر بود. پنج پسر هستند و خود ایشان بارها می گفت که پنج نفر، یکی اش خمس است و باید پرداخت شود!

***

دوران دبیرستان و راهنمایی را در اصفهان گذراند. در دومّ دبیرستان طلبه شد و به حوزه علمیه قم رفت و در مدرسه حقّانی مشغول به تحصیل شد. بعد مدرک تحصیل دیپلم را هم گرفت و دانشگاه هم قبول شد.
آن اوایل یک امتحان هفتگی که از برکات و ابتکارات شهید قدّوسی بود، در مدرسه ی حقّانی برگزار می شد. دیدم که شهید نوّاب، بعد از یکی از این امتحانات هفتگی، به شدّت ناراحت است. پرسیدم: چی شده؟ گفت: ناخواسته چشمم روی جواب سؤالی افتاد که یکی از بچّه ها نوشته بود. جواب را هم بلد بودم، ولی چون چشمم روی جواب افتاد، احتیاط کردم و ننوشتم. با این حال، دنبال حلّ این مسئله بود که اگر مرتکب حرامی شده، آیا این نمره در زندگی اش تأثیر منفی خواهد داشت یا نه؟ چه قدر روی این مسئله نگران بود! این نشان می دهد که افراد، بی حساب شهید نشدند.
البته در کنار اشتغال به تحصیل حوزوی، جبهه را فراموش نکرد؛ این در حالی بود که نگاه های مخالفی هم در این زمینه وجود داشت. البته در همان مدرسه ی شهیدین، مجموعه ای بودند که واقعاً جبهه رفتن، کار اصلی ایشان بود و زمانی که برمی گشتند، درس هایشان را خیلی خوب و مرّتب و منظم می خواندند.
 پنج پسر یکی اش خُمس است!
یک بار در حاج عمران، مجروح و بستری شد. در عملیات های والفجر8، کربلای 5، بیت المقدّس7 و کربلای 10 حضور فعّال داشت. بیشتر به لشکر ولیّ عصر دزفول می رفت؛ البته آن وقت تیپ ولیّ عصر بود. چه در دوره ی انقلاب که ایشان در آن موقع، نوجوانی بود و چه در زمان جنگ که مرتباً سعی می کرد به سرعت خودش را برای عملیات ها برساند و سعی هم می کرد به صورت گمنام شرکت کند.
به شدتّ علاقمند به حضرت زهرا(س) بود. دائماً انگشترهای عقیقی می گرفت که روی آن ها یازهرا نوشته شده بود و این ها را به فرمانده هان و رزمنده ها هدیه می داد. در لشکر ولیّ عصر گردانی بود به نام «یا زهرا»، آن گردان را برای خود انتخاب کرده بود.
گاهی اوقات عملیات می شد، یک ماه قبل از عملیات می رفت و یک هفته، دو هفته بعد از عملیات می آمد و گاهی هم ماندنش طولانی می شد. اما وقتی که برمی گشت، جبران می کرد. جبرانش هم این بود که همین مجموعه طلبه هایی که جبهه می رفتند، چون همدیگر را می شناختند، به یکدیگر در جبران عقب ماندگی درسی کمک می کردند. اگرچه تا حدودی هم عقب می ماندند. اما چون مسئله دفاع از اسلام و کشور اسلامی در بین بود و تمام کیان اسلام وابسته بدان بود، جنگ نابرابری بود که تمام توجّه امام امّت بدان بود و از مردم و طلاب خواسته بودند تمام توجّه شان بدان مسئله باشد، همه این ها باعث می شد که طلابی مثل شهید نوّاب به این مسئله، به عنوان یک موضوع محوری و اصلی نگاه کنند.

***

طلبه هایی که جبهه می رفتند، سه گروه بودند؛ گروهی که با لباس روحانیت نمی رفتند و مثل سایر مردم فعّالیت صرفاً نظامی داشتند. گروهی که به صورت رزمی-تبلیغی می رفتند. این ها با لباس نظامی همراه با عمّامه، نیروهای عملیاتی را همراهی می کردند. گروهی هم فقط برای تبلیغ دین می رفتند. حدود بیست روز یا یک ماه می رفتند و بیشتر در پادگان ها و مراکز تجمّع نیروها فعّالیت می کردند. البته هیچ وقت درون جبهه از روحانی خالی نبود. حتّی در آماری که بعد از جنگ گرفتند، نسبت به صنف های جمعیتی مختلف در جامعه، درصد شهدای طلاب، بالاتر از همه اقشار و اصناف دیگر بود.
 پنج پسر یکی اش خُمس است!
سمت و سوی حوزه با امام در این مسئله همراه بود؛ ولو جریاناتی هم بودند که از جهت فکری، جنگ را زیر سؤال می بردند. نظرات امام را زیر سؤال می بردند. از برخی مبانی دیدنی به نحوی استدلال می کردند که نباید جنگ باشد. و روشن است که اگر فضای فرهنگی جامعه ای به گونه ای ترسیم شود که این کار شما مبنای عقلی و دینی ندارد، خودبه خود آن انگیزه کم می شود. آن موقع یکی از کارهای طلبه ها در مقام این هجمه، بحث از ضرورت جهاد و دفاع عقلانی و دینی از این مقوله بود.

***

با راهنمایی مدیر وقت شهیدین، به مدرسه سعادت رفت. فضای مدرسه ی سعادت، کاملاً درسی بود و در عین حال، طلاب جبهه ای هم حضور جدّی داشتند. به خاطر حضور نزدیک آیت الله جوادی، طلاب خیلی با ایشان احساس قرابت می کردند، به همین جهت، شهید نوّاب رابطه ی معنوی شدیدی با ایشان داشت. ولو تنها درس تفسیرشان را شرکت می کرد، اما این ارتباط حتّی در نحوه ی نگرش شهید به مسائل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی روز، تأثیر گذاشته بود.
 پنج پسر یکی اش خُمس است!
یکی از ویژگی های بسیار بارز در شخصیت شهید نوّاب، توجّه و اهتمام خاص به امور عبادی بود؛ چه نماز شب، چه نماز اوّل وقت، یا انفاق، که روی این ها سرمایه گذاری خاصّی می کرد. در این بُعد، تحت تأثیر آقای جوادی آملی بود. به خاطر حضور در مدرسه سعادت که حضرت ایشان در آن جا رفت و آمد داشتند. یادم هست که حسین آقا وقتی در قنوت دست به دعا می گرفت، سعی می کرد مانند آیت الله جوادی آملی، دقیقاً همان قسمت خاص از مناجات شعبانیه را بخواند و با همان حالت معنوی، این دعا را ادعا می کرد. آیت الله جوادی آملی هم به ایشان علاقه مند شده بودند. حتّی اجازه می دادند که گاهی از اوقات در منزل ایشان رفت و آمد و حضور داشت.

***

بعد از دوران جنگ، کاملاً متوجّه شد که الان دیگر وقت تفنگ نیست. صحنه ی جنگ کاملاً متفاوت شده. من در یکی از سخنان مقام معظمّ رهبری هم دیده بودم که می فرمودند شکل مبارزه ی ما بعد از جنگ، کاملاً تغییر کرد؛ کاملاً به یک شکل فرهنگی تبدیل شد. به همین جهت، ایشان شروع کرد به خواندن فلسفه. بدایه الحکمه را خواند، نهایه الحکمه و اشارات را خدمت استاد خواند. یعنی مباحث فلسفی را به جِدّ پی گیر بود و گاهی که با هم صحبت می کردیم، می گفت که الان مبارزه در این صحنه است. این تیزبینی شهید نوّاب بود که تشخیص داد در این زمان چه باید بکند.
در دوران طلبگی، میگرن شدیدی گرفته بود که تا اواخر عمرش هم ادامه داشت. ولی با این اوصاف هیچ وقت ندیدم درسش را رها کند یا مباحثه ای که با هم داشتیم، فراموش کند.
درس اخلاق مرحوم حضرت آیت الله بهاء الدینی«قدّس سرّه» را هیچ وقت فراموش نمی کرد و در یک مقطعی هم درس اخلاق آیت الله مظاهری «حفظه الله» را شرکت می کرد. در کنار درس با آن مرارت های زیادی که در اثر میگرن می کشید، برنامه های اخلاقی خود را هم پی می گرفت.
شخصیتی جامع داشت. علاوه بر توجّه به درس و اخلاق، به مسائل روز علمی و اجتماعی هم اهمیت می داد. مثلاً تازه بحث کامپیوتر مطرح شده بود. اواخر سال 69 بود و افراد کمی هم بودند که کار با کامپیوتر را بلد باشند. ولی شهید نوّاب به توصیه ی یکی از بزرگان حوزه جزو اوّلین کسانی بودند که کار با کامپیوتر را یاد گرفتند. همچنین از ابتدای جنگ، شروع کرد به یادگیری زبان انگلیسی، الان اگر به طلبه ای بگوییم که باید زبان انگلیسی بخوانی، ضرورتش روشن است. اما اوایل دهه ی هفتاد، این ضرورت ملموس نبود. ولی ایشان به درک ضرورت می رسید. شش سال که با ایشان هم حجره بودم، می دیدم چقدر تلاش می کند که این زبان را یاد بگیرد. امکانات آن موقع که مثل حالا نبود که خیلی راحت با سی دی، کار خود را پیش می برید. آن موقع، گیر آوردن یک نوار مکالمه انگلیسی خیلی سخت بود.
به هر حال از جمله برنامه هایی که شهید بهشتی و شهید قدّوسی در مدرسه ی حقّانی داشتند، برنامه ی زبان بود. معمولاً چهار سال مکالمه عربی و چهار سال مکالمه ی انگلیسی بود. شهید نوّاب هم در این برنامه شرکت می کرد. لذا هم به زبان انگلیسی و هم به زبان عربی مسلّط بود. البته نکته مهم دیگر برای طلابی که می خواهند در عرصه بین الملل وارد شوند، بنیه ی دینی بسیار قوی است. چون در برخورد با یک فرهنگ مهاجم و جذّاب باید سازنده باشد نه این که تحت تأثیر قرار بگیرد.

***

مهم ترین خصلت ایشان، خلوص عجیبش بود؛ یعنی واقعاً به هیچ عنوان، اهل ریا نبود. خیلی ها از بسیاری از کارهایی که ایشان داشتند، اصلاً مطلع نبودند. خود ما برخی از کارهای ایشان را بعداً فهمیدیم. با این که شاگرد حضرت آیت الله جوادی آملی بود، این را هیچ وقت بیان نمی کرد که من شاگرد چه کسی هستم و در چه مقطع درسی مشغولم. یا مثلاً با وجود این که مکرّر خدمت آقا می رسید، ولی این ها را به عنوان یک امتیار برای خودش نمی دانست.
 پنج پسر یکی اش خُمس است!
به کار و راهی که انتخاب کرده بود، باور داشت. مسئله ای که متأسفانه در حوزه داریم از آن آسیب می بینیم. کاری که دشمن در حوزه می کند این است که ما را درباره مسیر خود متزلزل کند. اگر ما متزلزل بشویم، دیگر قدرت دفاع از اسلام و نظام جمهوری اسلامی را نداریم. شاید گاهی اوقات پشت تریبونی حرف هایی بزنیم، اما آن دفاع عمیق را نمی توانیم بکنیم. دفاع عمیق، در زمانی است که ما خودمان باور داشته باشیم. شهید نوّاب به راه طلبگی اش باور داشت و برای آن، تقدّسی قائل بود.

***

در مهربانی و توجّه به دیگران، عنایت خاصّی داشت. حالا امکان دارد طرف مقابل، از نظر وضعیت مالی در اوج هم باشد، ولی از نظر روحی و روانی آسیب پذیر است. حسین آقا سراغ همین افراد می رفت. در فامیل می گشت و احیاناً برخی از خانم هایی که مَحرم بودند و مثلاً سالی بود یا چند سالی بود که زیارت حضرت امام رضا نرفته بودند، خودش شخصاً رانندگی این ها را بر عهده می گرفت و به مشهد می برد.
برخی از بستگان نیاز داشتند که ایشان در رسیدگی به برنامه های درسی، کمک شان بکند. شاید آن ها خودشان هم چنین فکری نمی کردند، ولی ایشان احساس می کرد که الان می تواند به این ها خدمت بکند. گاهی 400-500 کیلومتر راه می رفت که به کسی کمک کند. یک باره، چهارشنبه با خستگی تمام به مسافرت می رفت، برای این که دل یک نفر را که در دوردست هست، به دست بیاورد. رفت و آمد و هدیه بردن، طرف را برای مدّتی شارژ می کرد.
عکس زمانی که پیکر ایشان را به فرودگاه مهرآباد آوردند، ببینید. آقای محمّدی عراقی و آقای حجازی از دفتر مقام معظّم رهبری آمده بودند. وقتی پیکر را بر زمین گذاشتند، بچّه های فامیل از جمله بچّه های برادر و همشیره ایشان، دور جنازه را گرفته بودند و همه عین این که پدرشان فوت شده، زار می زدند. اطرافیان از گریه این بچّه ها، گریه شان گرفته بود.
در نیروهای تبلیغی، بعضی ها یک کاناله هستند؛ مثلاً فقط با کودکان کار می کنند. بعضی ها با گروه های هم سنّ خودشان کار می کنند. بعضی ها با بزرگ تر از خود، ارتباط برقرار می کنند. ولی حسین آقا با همه گروه ها ارتباط عمیقی داشت؛ برای کودکان به طور جداگانه برنامه داشت. آلبوم های بچّه های فامیل، مملوّ از عکس های ایشان بود. بهترین چیزی که هدیه می داد، کتاب بود. البته برای نوجوان ها، کتاب های مرتبط با خودشان و گاهی اسباب بازی.
در ارتباط با بزرگ ترها، آن چه که آموخته بود را برای خودش بلوکه نمی کرد. مثلاً یادم هست اوّلین زمانی که کار با کامپیوتر را فرا گرفته بود، سعی می کرد بستگان و آشنایان و دوستان را با آن چه یاد گرفته، آشنا کند.
وقتی که برادر کوچک تر ایشان، داماد آیت الله امینی شد، ایشان در تمام مراسم و برنامه ها واقعاً حق برادری را ادا کرد. با این که خودش بزرگ تر بود، ولی همه برنامه هایی که برادرش نیاز داشت را دنبال می کرد و خیلی خوشحال بود که می تواند برادر کوچک تر را خوشبخت ببیند.

***

تعلّقات دنیوی نداشت. وسایل خوبی داشت، ولی به راحتی آن ها را می بخشید. با همان شهریه که خیلی هم کم بود، برای افراد مختلف، هدیه می خرید. در سفرهایی که با ایشان داشتیم، تمام پولی که داشت را هزینه می کرد، آخر سرهم، هر مقدار باقی می ماند، به خادم آن مثلاً مهمان سرا می داد.
اما سفر حجّی را که مشرّف شد، چون آدم بی تکلّفی بود، بسیار کم هزینه انجام شد. خودش می گفت که همراهان ما کلّی بار و چمدان داشتند و ما تنها یک ساک دستی داشتیم که حوله های إحرام و لباس مان بود! قاعدتاً در اولین سفر، انتظار بر این است که سوغاتی مفصّلی آورده شود و خود شخص هم علاقه دارد که سوغات بدهد. اما به خاطر مسئله مهم تری، اجتناب کرد. یک حریّت خاصّی داشت.
 پنج پسر یکی اش خُمس است!
برای ایشان در حدّ یک مراسم گفت و گو با یک دختر خانم محترمه ای صحبت شد. یادم نیست به عقد موقّت هم رسید یا نه؟ اصلاً در زمین قرار نداشت؛ برای شهادت بی قرار بود.
وقتی حرم حضرت امام رضا (ع) را منفجر کردند، تأسّف می خورد که یکی از زائرهای حرم حضرت، نبوده. در جبهه و جنگ هم وقتی شرکت می کرد، با شعف می رفت. وقتی عملیات تمام می شد، با خستگی برمی گشت و می گفت این دفعه هم قسمت ما نشد. روحیه شهادت طلبی ایشان، روحیه ویژه ای بود که باید از آن یاد کرد.
در ابتدای همه ی سررسیدهایش، این جمله را نوشته که «سال جدید را با یاد خدا و آرزوی شهادت، آغاز می کنم.» یک بار در منطقه ی عملیاتی و الفجر 8 با هم سوار بر موتور می رفتیم. یک خمپاره آمد نزدیک موتور و هر دوی مان روی خاکریز پرت شدیم. گردو خاک شد و ایشان نگران آمد بالای سر من و گفت: چیزی ات نشد؟ گفتم: نه شروع کردیم به خندیدن. ایشان آن جا از من قول گرفت که اگر شهید شد، من لباس مشکی نپوشم و عزاداری نکنم. طبق همین وصیتی که کرد، بنده در زمان شهادت ایشان، در هیچ کدام از مراسمات و برنامه ها، لباس مشکی نپوشیدم. چرا که عشق و علاقه اش را به شهدا و شهادت می دانستم.

***

واقعاً مطیع و علاقه مند به مقام معظّم رهبری بود و با شیوه های مختلف، خودش را می رساند که بتواند به دیدار آقا نائل شود و در دیدارها و ملاقات ها شرکت کند.
آقا در چند سخنرانی از مظلومیت مردم بوسنی و ضرورت دفاع از این مردم صحبت کردند. شهید نوّاب اعلام آمادگی کرد که در منطقه کار کند. دید که می تواند حرکتی انجام دهد. زبان انگلیسی هم بلد بود، اشتیاق زیادی هم داشت که آن صحنه دفاع از اسلام را نیز تجربه کند. زمینه به وجود آمد تا با چند تن از طلبه ها به بوسنی بروند.
 پنج پسر یکی اش خُمس است!
واقعاً سراپا مطیع امام(ره) و مقام معظّم رهبری بود؛ آن چه را که می شنید، سعی می کرد به نوعی عمل کند و بر زمین نماند. بعضی ها دنبال ادای تکلیف نیستند؛ به دنبال این هستند که باری به هر جهت، یک کاری کرده باشند. ولی ایشان به دنبال این بود که حتماً وظیفه ای را انجام بدهد و کاری را دنبال کند که تکلیفش است.
مردم بوسنی واقعاً مظلومانه شهید شدند و مظلومانه از خودشان دفاع کردند. به علاوه که مردم بوسنی، مسلمان هم بودند و این خود انگیزه کمک به آن ها را می افزود. این نکته خیلی قابل توجّه است که در قلب اروپایی که خودشان را متمدّن تر از دیگران می دانند، نسل کشی و کشتار نژادی صورت گرفت و همه ی کشورهای اروپایی هم ساکت بودند. بوسنی مثل افغانستان، عراق یا یکی از کشورهای آفریقایی نبود؛ بوسنی در قلب اروپا بود. با آن نحوه ی فجیع کشتار جمعی که در چند سال هم ادامه داشت.

***

تیپ امام صادق(علیه السلام) در قم برای اعزام به بوسنی اعلام ثبت نام کرد. ما هم مثل بقیه رفتیم ثبت نام کردیم قرار بود گروهی برای کمک رسانی به بوسنی بروند. اوّل بنا بود بیست و چهار نفر با خودشان ببرند، امّا بعد گفتند نمی شود؛ فقط چهار نفر. معلوم نبود کجا می رویم، چه کار می خواهیم بکنیم؟ اصلاً معلوم نبود برای چند وقت می رویم؟ می گفتند احتمال دارد یک هفته ای باشد، احتمال دارد سه ماهه باشد و ... .
در فرودگاه، خروجی من و شهید نواب نخورده بود. آقای زارعان و آقای شهریاری، سوار شده بودند. ما منتظر بودیم و بالاخره به هر قیمتی، خروجی ما هم رسید و ما با ماشین رفتیم روی باند. یادم هست که شهید نواب به خاطر این که داشتیم جا می ماندیم، حالت گرفته ای پیدا کرده بود.
هدف گرا و تکلیف گرا بود و بر اساس تکلیفش، تشخیص داد که باید بوسنی برود و خالصانه بایستد و از بحث و درس بگذرد اگر می ماند تا مقاطع عالی طلبگی را طی کند، رسالت ایشان را در بوسنی چه کسی انجام می داد؟
آن جا که وارد شدیم، دیدیم هیچ شباهتی به جبهه های جنگ خودمان ندارد. اصلاً مدل جنگش، مدل دفاع مقدّس هشت ساله ما نیست و ما هم به جبهه ها دسترسی نداریم. دیدیم کار فرهنگی واجب تر است. مردمی که از استعمار شرق نجات پیدا کرده اند، حالا زیر یوغ فرهنگ غرب هستند و تهاجم فرهنگی شدید غرب در آن جا حاکم است. لذا دنبال این بودیم که ابتدا خصلت ها و سنّت های ناب مردمی را کشف کنیم و آن ها را تقویت کنیم و درثانی، مردم را با اسلام ناب آشنا کنیم. در این راه از هر شیوه ای استفاده می کردیم. به همین جهت، بیشتر همّ و غمّ شهید، کار فرهنگی و تبلیغی در منطقه بود. گاهی تفنگی می گرفت و گوشه ای می جنگید. ولی احساس می کرد مردم بیش از این که تشنه سلاح ما باشند، تشنه فرهنگ غنی اسلام انقلابی هستند.
کارهای مختلفی برای کمک فرهنگی به رزمندگان و مجاهدین بوسنی انجام می داد. خصوصاً راه اندازی یک سازمان کوچک برای شهدای بوسنی، شبیه بنیاد شهید خودمان، که دغدغه ایشان بیشتر فرزندان شهدا و نسل های آینده بوسنی بود. یکی از برنامه هایی که آن جا گذاشتیم، این بود که به خانواده های شهدا سر بزنیم. در فرهنگ شان، سرکشی به خانواده شهدا نبود. مقداری اسباب بازی می خریدیم، به اضافه ی مقداری شکر و قهوه؛ چون غالباً اگر قهوه شان تأمین بود، یعنی همه چیز تأمین بود! روزی دو سه تا خانه ی شهید را از قبل هماهنگ می کردیم و می رفتیم.
من و آقای شهریاری متأهل بودیم. سه ماه ماندیم و برگشتیم. آقای زارعان و شهید نوّاب مجرّد بودند؛ آن ها ماندند. کم کم فعّالیت ها گسترده شد. به مساجدشان می رفتیم، با روحانیون آن جا برنامه داشتیم. همان محلّی که بودیم، کلاس قرآن برگزار می کردیم، بچّه ها را جمع می کردیم و گروه سرود تشکیل می دادیم و ... . شهید نوّاب هم در این برنامه ها نقش جدّی داشتند. سه ماه که تمام شد، ما برگشتیم. اما ایشان در بوسنی ماند و برنگشت. با این که زمینه ی تحصیل در این جا برایش فراهم بود، حتی زمینه ی ازدواج فراهم بود، ولی آن جا ماند و خودش را هم در یک قالب نگه نداشت؛ سعی می کرد از هر وسیله ای که می تواند، استفاده کند. آن زمان، کامپیوتر یک وسیله ی رایج دم دست نبود، ولی ایشان دنبال کرده بود که کامپیوترهای متعدّدی تهیه شود و ترجمه ی این کتاب ها انجام شود که کار کمی نبود. بسیاری از کتب شهید مطهری را ترجمه کرده بودند، بسیاری از نوشته های امام را و آقا را ترجمه کرده بودند.
 پنج پسر یکی اش خُمس است!

***

برای این که با مردم بهتر ارتباط برقرار کند، به یادگیری زبان بوسنیایی پرداخت. فعّالیت هایی او در بخش های فرهنگی آن جا تأثیرات فراوانی داشت. ارتباطات صمیمی با خانواده ها و مبارزین جوان داشت. از عکس های متعدّد ایشان با اصناف مختلف مردم بوسنی، می توان پی به این رابطه عمیق برد. در بسیاری مواقع که به بوسنی می رفت، از ایران مقدار زیادی اسباب بازی برای فرزندان شهدای بوسنی می خرید، احداث یک مجموعه ی فرهنگی که مخصوص نوجوانان بوسنیایی باشد، از دیگر فعّالیت های ایشان بود و همچنین این مؤسّسه، مشغول به کار است.
 پنج پسر یکی اش خُمس است!
آن جا تبلیغ به شکل سخنرانی و منبر نبود؛ باید وسط میدان جنگ، میان مردم می رفتی. یکی چیزی شبیه حضور طلاب در جبهه های جنگ تحمیلی، که یک روحانی در سنگر با بچّه ها می نشست، صحبت می کرد و مباحث دینی را مطرح می کرد.
باید روحیه ی تقریب بین مذاهب داشته باشیم. این به معنای عقب شینی از مبانی خودمان نیست؛ باید در مبانی خودمان محکم باشیم، وی نه به این معنا که دائماً با دیگران برخورد کنیم. بلکه دیگران را باید در اشتباه تشخیص خودشان، معذور بدانیم و با آن ها هم زیستی داشته باشیم. اگر نتوانیم این روحیه ی تقریب، روحیه ی محبّت به دیگران و روحیه ی جذب را در خودمان تقویت کنیم، نمی توانیم در قضایای بیداری اسلامی، اثرگذار باشیم. بلکه تأثیرات معکوس خواهیم داشت.
متأسفانه ما الان با جریان وهّابیت روبه رو هستیم که مثل سرطان دارد رشد می کند و همه جا یک دیوار بی اعتمادی بین ما و سایر مسلمین می کشد. در بوسنی هم همین ها به شدّت فعّال شده بودند. هم زمان با ورود ما، آن ها هم وراد شده و مشغول فعّالیت بودند. تنها چیزی که می توانست اثر کار آن ها را خنثی کند، همین رفتار محبّت آمیز مردمی و سعه صدر و جذب چهره به چهره بود.
ایشان، خاطرات زیادی از بوسنی نقل می کرد. خصوصاً در مورد احترام و عشقی که مردم بوسنی به حضرت امام دارند. نقل می کرد که یک بار در صف طولانی مردمی که از مناطق درگیری، مهاجرت می کردند و همه خسته نشسته بودند، وقتی من آمدم و همراه مان اعلام کرد که ایشان ایرانی است، همه بلند شدند و به احترام می گفتند «خمینی». یعنی به نام خمینی، ایران را می شناختند و ادای احترام می کردند.
 پنج پسر یکی اش خُمس است!
یک بار سارایوو بودیم. مردم آن جا عصرها می رفتند خانه های روستایی، یک بطری شیر می خریدند تا شیر تازه بخورند. یک روز ایشان رفته بود شیر بخرد. تسبیحی هم در دستش بود. پیرزنی آن جا نشسته بود و دست دراز کرده بود. شهید نوّاب فکر کرد تسبیحش را می خواهد، لذا ایشان هم خم شده بود که تسبیح را به پیرزن بدهد. خلاصه پیرزن هم دست انداخته بود گردن شهید و صورتش را بوسیده بود! وقتی که برگشت، بچّه ها برایش صفحه گذاشته بودند. او هم کاردش می زدی، خونش درنمی آمد!

***

رفتن به بوسنی باعث شد که نگاه شهید نوّاب، متحوّل و کامل شود و نیاز به طلابی که بتوانند اسلام ناب حضرت امام را در جهان تبلیغ کند، به نحو ملموس تری حس کند. وقتی هم برگشت، دائماً به دوستان سفارش می کرد که نگاه تان به دو سه سال بعد نباشد؛ نگاه تان محدود به ایران نباشد؛ افق دید جهانی داشته باشید. این جهانی اندیشی، از آثار انقلاب بود. حضرت امام، ما را این جوری تربیت کرد. می گفت ما باید اسلام ناب را به دنیا معرّفی کنیم، درباره خودش هم می گفت کوله بار مبارزه برای همه پابرهنگان، بر دوش گرفته ام. با این که می فرمود تا ندای مقدّس لا اله الا الله و پیام اسلام ناب محمّدی در جهان طنین افکن نشود، مبارزه هست و ما هم هستیم. حضرت امام دنبال این گونه مسائل بود. آثارش را در وضعیت فعلی می بینید که رهبری دارد با صلابت همین دیدگاه را پیش می برد. ما هم باید این گونه باشیم.
 پنج پسر یکی اش خُمس است!
به تعبیر مقام معظّم رهبری، ما از کشورهایی که خطّ مقدّم جبهه اسلام در اروپا هستند، غفلت کردیم. این کلام ایشان خیلی عمیق است. آن جا باید خیلی تلاش فرهنگی بشود. به همین خاطر شهید نوّاب، دو سال آخر عمرش را با همه مشکلات، به طورکامل، در آن جا صرف کرد. ایشان در بوسنی، فردی شناخته شده بود و شهادتش هم پیش بینی می شد.
یک قضیه خیلی زیبا در سفر آخر ایشان در سال 73 اتّفاق افتاد. زمانی که قبل از سفر، برای خداحافظی خدمت مقام معظّم رهبری رفته بود، بعد از فرودگاه به من زنگ زد و گفت: «وقتی رفتم خدمت آقا، آقا فرمودند که سلام من را به اصحاب سیّدالشهداء برسان. نمی دانم منظور حضرت آقا چیه؟ آیا رزمندگانی که در بوسنی می جنگند را اصحاب سیّدالشهدا می دانند یا چیز دیگری است؟» سفر آخر ایشان بود و دیگر برنگشت.
معتقد بود که امام زمان در بوسنی است؛ یعنی این قدر مردم بوسنی مورد ستم قرار گرفته اند که حضرت برای فریادرسی مظلومان، آن جا هستند. این، اعتقاد قلبی اش بود. «سلام بر بوسنی»، دست خطی است که عشق و علاقه اش را به مردم بوسنی نشان می دهد.
ایشان با روحانیون آن جا مخصوصاً با دراویش شان مأنوس بود. دراویش آن جا به خلاف آن چه که گاه در این جا به اسم درویشی می بینیم و همه اش مکر و حیله و دروغ است، معمولاً افراد صالح، پاک و دارای صفات نفسانی خوبی بودند. شهید نوّاب هم با این- ها مأنوس بود. بعدها به خاطر مسائلی عرفانی و فلسفی، تصمیم گرفت مؤسّسه ای راه بیاندازند و یک سری کتب عرفانی ما را ترجمه و چاپ کند. آن طور که خاطرم هست، کتابی به نام «کشف المحجوب» در برنامه ی کارشان بود. نفهمیدم بالاخره ترجمه اش را تمام کردند، یا نه؟ به هر حال یکی از کارهایش، همین چاپ کتاب های عرفانی-فلسفی بود. ما الان چندین مؤسّسه در آن جا داریم؛ مؤسّسه ملاصدرا، ابن سینا، کالج زبان فارسی(که از مهدکودک دارد تا دانشگاه)، فعّالیت های قرآنی و ... .
 پنج پسر یکی اش خُمس است!
بین دراویش آن جا یک احساس محبّت نسبت به اهل بیت وجود داشت. حتّی شعری داشتند که نام دوازده امام در آن بود و می خواندند. ولی خیلی شان می گفتند معنی و مفهوم این اشعار و اسامی را نمی فهمیم. یا مثلاً در مساجدشان اسامی خلفا بود، بعد هم حضرت علی و امام حسن و امام حسین. گاه جمله ی «فاطمة سیدة نساء العالمین» در مساجدشان دیده می شد. اصلاً مسجدی به اسم فاطمه زهرا در آن جا بود. اسم فاطمه و زهرا در میان بوسنیایی ها فراوان بود؛ شاید به اندازه ی فراوانی این دو اسم در ایران، علاقه مردم به اهل بیت، بالا بود؛ اما از دین، به جز یک سری آداب و رسوم، چیزی باقی نمانده بود.
حتّی ادبیات فارسی هم در آن جا نفوذ داشت. معمولاً امام جمعه سارایوو در نماز جمعه، شعرهای مولوی می خواند؛ البته با لهجه ی بوسنایی. نمی توانست فارسی حرف بزند، اما متن مولوی را بلد بود. یکی از بهترین شرح های دیوان حافظ، شرح سعودی بسنوی-اهل بوسنی-است. بر درب و دیوار برخی مساجد، تکایا و حتّی رستوران هایشان، اشعاری به زبان فارسی دیده می شد.
فکر نمی کنم اسم بردن از کسانی که آن زمان، آن جا بودند، مانعی داشته باشد. آقای حاج حسین الله کرم با بعضی از دوستان شان آن جا بودند. غالباً بچّه های جبهه و جنگ بودند. یک شب زمستان، از ساعت شش که بعد از نماز بود، دعوای عشق و عقل را شروع کردند تا ساعت دوازده! یک طرف شهید نوّاب بود و یک طرف حاج حسین، بقیه هم در بحث دخالت می کردند. به نظرم شهید نوّاب، طرف دار مقدّم بودن عقل بود و آن سو، طرف دار مقدّم بودن عشق.

***

در مورد نحوه شهادت ایشان، آن چه که از دوستانش در بوسنی شنیدم این گونه بود که در ایام شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) چون به زبان انگلیسی خیلی مسلّط بود، در کراوسی که هم مرز بوسنی است، برای روضه و سخنرانی دعوت شده بود. ظاهراً خیلی هم سخنان و روضه ایشان جلب توجّه کرده بود.
در برگشت از کرواسی، وارد شهر مُستار می شود. شنیده بود که یکی از فرماندهان و مسئولین به سارایوو آمده است. به سرعت از کراوسی آمد تا خودش را به سارایوو برساند و از آن مسئول برای کارهای فرهنگی کمک بگیرد. معمولاً برای ورود به بوسنی و خروج از آن مشکل داشتیم. چون آن مرز، دست کراوات های افراطی بود. دو گروه در بوسنی می جنگیدند؛ یکی کروات ها و دیگری صرب ها. کروات ها و صرب ها با مسلمانان به عنوان مسلمان بودن می جنگیدند و دشمنی شان، دشمنی اعتقادی بود. حتّی ایشان تعریف می کرد که بار اوّلی که دستگیر شده بود، صرب ها دائماً صلیب خود را نشان می دادند. به نشانه این جنگ که ما، عقیدتی و دینی است.
روایت های مختلفی از زمان دستگیری شهید وجود دارد. خود راننده ی تاکسی ایشان را از کراوسی می آورد، گفته وقتی وارد سارایوو شدیم، یک ماشین شخصی تعقیب مان می کرد و یک جایی نگه مان داشت و ایشان را پیاده کرد. می گوید مجبور کردند با ماشین آن ها برود. شهید هم، کرایه ی راننده تاکسی را همان جا می دهد و می رود داخل ماشین آن ها. این آخرین اطّلاعی بود که از ایشان وجود داشت و دیگر خبری نشد. قبلاً هم اتّفاق افتاده بود که وقتی بچّه های ایرانی تردّد می کردند یا در بعضی از گذرگاه های داخل بوسنی، گرفتار می شدند. بعدش هم هیئت ایرانی از طریق دولت کرواسی وارد مذاکره با کروات ها می شد و این ها را آزاد می کرد. حتّی گاهی اوقات بچّه هایی که در بوسنی بودند تلاش کردیم اطّلاعی از ایشان به دست بیاوریم، نشد. تا این که بنا به دستور مقامات جمهوری اسلامی و خصوصاً مقام معظّم رهبری، فشار روی دولت کرواسی آمد که سرنوشت ایشان مشخّص شود. در اثر این فشارها از جمله لغو سفر تیم فوتبال ما به کرواسی و لغو راه و ترابری به آن جا، دولت کراوسی به گروه های افراطی که در خاک بوسنی بودند، فشار آورد و نهایتاً خبر دادند یک نفر را با این مشخّصات دستگیر کرده اند و بعداً هم به شهادت رسیده است.
گروهی از سفارت خانه به سارایوو می روند که دو نفر از این بزرگواران هم که برای تحویل جنازه رفته بودند، در راه برگشت به شهادت می رسند. نهایتاً جنازه ایشان را از خاک در می آورند و مشخّص می شود که بعد از شکنجه، با شش گلوله به شهادت رسانده اند. در فیلمی که از جنازه ایشان دیدم، معلوم بود با این که ده روز از شهادتش گذشته، ولی هنوز از زخم ها خون می آمد.
همان جا در قسمت مسلمان نشین شهر موستار، پیکر ایشان را تحویل می گیرند، غسل می دهند و نماز می خوانند. بعدها در همان محلّی که بر بدن ایشان نماز خوانده شد، یک یادبود و آب خوری ساختند. این یادبودها در بوسنی زیاد است. در کتاب یکی از کسانی که از بوسنی دیدار کرده، خواندم که در بوسنی، سیصد آب خوری هست که این ها را مردم به یاد شهدای کربلا ساخته اند.
شهادت ایشان بازتاب تبلیغاتی بسیاری پیدا کرد و در رسانه های جهانی به نحو رسمی اعلام شد. تا پیش از این، جمهوری اسلامی در کمال سکوت، خدمات خودش را به مردم بوسنی پی می گرفت. با شهادت ایشان، ماجرا کاملاً تغییر کرد؛ یعنی نقش ایران، خیلی پررنگ تر نشان داده شد. این جمله وزیر خارجه بوسنی در آن زمان معروف است که خبرنگاری بی بی سی از وی پرسید: ایران، بیشتر به بوسنی کمک می کند یا عربستان؟ ایشان هوشمندانه جواب دادکه عربستان تلاش می کند تا ما گرسنه نمیریم، ولی ایران تلاش می کند که ما نمیریم! یعنی وجه تمایز دو کشور مسلمان در کمک به بوسنی را نشان داد. ما برای نجات جان آن ها تلاش می کردیم، ولی عربستان فقط مواد غذایی و آذوقه می داد.

***

بعد از شهادت ایشان، خانواده به دیدن آقا رفتند. آقا هم نکات خیلی خوبی بیان فرمودند که شاید نوارش در اختیار دفترشان باشد. خیلی از شهید تعریف می کردند. یادم هست در آن زمان رسم بود که مقام معظّم رهبری، یک چیزی روی عکس شهدا یادداشت می کردند. دو تا عکس خدمت ایشان برده شد که روی هر دو، جمله ای نوشتند. ظاهراً آقای شیرازی گفته بود که آقا، عکس ها را زیر شیشه میز کارشان گذاشته اند. مقام معظّم رهبری، کمتر برای شهدای روحانی خارج از کشور، پیام داده است. برای ایشان پیام دادند.
این که اوّل سررسیدش در ابتدای هر سال می نوشت: «سال جدید را با یاد خدا و آرزوی شهادت شروع می کنم»، شعار نمی داد. خودش را واقعاً آماده کرده بود. هیچ دغدغه کوچکی برای خودش نداشت که حتّی مثلاً این کتاب مرا چاپ کنید. وابسته دست نوشته های خودش هم نبود. با این که خاطرات ایشان، خیلی زیباست. دست نوشته های حجّ خونین را تا سال 73 فرصت داشت که چاپ کند، اما اصلاً برایش مهم نبود و آن ها را کنار گذاشته بود.
ایشان را به قم آوردند و در قبرستان علی بن جعفر قبر نزدیک قبر شهید زین الدین دفن کردند. از نکات جالبی که بعد از شهادتش اتّفاق افتاد، ارتباط معنوی ای بود که افراد مختلف با شهید پیدا کردند. یعنی سر مزار از ایشان حاجت گرفتند.

***

نکته پایانی که این به شدّت به آقا علی بن موسی الرّضا عشق می ورزید. عجیب بود. بارها یادم هست که با اتوبوس های آن زمان و با آن وضع جاده، به مشهد مشرّف می شد و دو مرتبه با اتوبوس به اهواز برمی گشت. و مزدی را که می خواست، بالاخره از ایشان گرفت.
منبع مقاله: دوماهنامه علمی فرهنگی خط شماره 6، مهر و آبان 91



 

نسخه چاپی