خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
 خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

 

به کوشش: رضا باقریان موحد




 
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است *** چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانانه به حاجتی که تو را هست با خدا *** کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حُس خدا را بسوختیم *** آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست *** در حضرت کریم تمنّا چه حاجت است
محتاج قصّه نیست گرت قصد خون ماست *** چون رَخت از آن توست به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر مُنیر دوست *** اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است
آن شد که بار منّت ملّاح بُردمی *** گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست *** اَحباب حاضرند به اَعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار *** می داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود *** با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
تفسیر عرفانی

1. کسی که در کوی معشوق، گوشه ی خلوت را برگزیده و از دنیا و هرچه در آن است دل بریده و فقط به یار فکر می کند، چه نیازی به گردش و تماشا دارد؟ وقتی کوی معشوق هست، چه حاجتی به رفتن به صحرا و گشت و گذار در آن است؟ زیبایی های این دنیا در مقابل گوشه ی خلوتی در کوی معشوق، حقیر و ناچیز است.
2. ای معشوق! تو را سوگند به آن نیازی که هر کسی با خدای خود دارد، عنایتی به ما عاشقان بنما و از ما بپرس که چه نیازی دارید! همان طور که تو حاجاتی داری و برآورده شدنشان را از خدا می خواهی، ما نیز خواسته ها و حاجاتی داریم که از تو می خواهیم.
3. ای معشوق من که از همه زیبایان زیباتری و با جمال خود بر همگان سلطنت می کنی! به خاطر خدا برای یک بار هم که شده از این عاشق فقیر خود سؤال کن چه نیازی دارد. این عاشقی که در آتش نامهربانی تو و فقر و نیاز خود سوخته است.
4. ما عاشقان، همگی نیازمندیم ولی نمی دانیم که چگونه باید نیاز خود را بر زبان آوریم؛ شاید هم گفتن ما ضرورت ندارد، زیرا دوست می داند که نیاز ما چیست و از روی بزرگواری، آن را بر آورده می کند؛ آری در حضور بخشندگان، نیازی به اظهار حاجت نیست؛ ایشان ناگفته حاجات نیازمندان را برآورده می کنند.
5. ای معشوق! اگر قصد کشتن این عاشقان بینوای خود را داری، نیازی به عرض حال و طرح دعوا و ماجرا نیست؛ وقتی تمام هستی من از آن توست، دیگر چه نیازی به تاراج و یغماست؟! من دیگر چیزی ندارم و هرچه داشته ام در راه عشق تو نهاده ام.
6. دل روشن و باطن پاک معشوق، مانند جام جهان نماست که همه ی اسرار را می داند و از نیازهای عاشقان آگاه است و به اظهار احتیاج چه نیازی است؟ زیرا هم نادیده را می بیند و هم ننوشته را می خواند.
7. آن روزگار گذشت که منّت کشتیبان و غواص را می کشیدم؛ آری وقتی که مروارید به دست آید، دیگر چه نیازی به منّت کشیدن از اوست؟ اگر معشوق به ما عاشقان توجه و عنایتی بکند و یا اینکه وصال او صورت پذیرد، دیگر به واسطه ها و وسیله های دنیایی احتیاجی نیست.
8. ای کسی که لاف عشق و مستی می زنی اما از آن هیچ بهره ای نداری! برو که مرا با تو کاری نیست؛ وقتی دوستان حاضر باشند، دیگر چه نیازی به مخالفان و دشمنان است؟
9. ای عاشقی که تمام هستی ات را در راه معشوق فدا کرده ای! وقتی لب جان بخش معشوق، وظیفه ی مقرری خود را -که همان بوسه یا سخنان محبت آمیز است -می داند، دیگر چه نیازی به اظهار صحبت است.
10. ای حافظ! اگر رقیبان، هنر و شعر تو را قبول ندارند، نگران نباش؛ ارزش هنر را آن ها که باید بدانند، می دانند؛ دیگر نیازی نیست که با مدعی لاف زن بحث و جلد می کنی.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی