من با کسی شوخی ندارم
من با کسی شوخی ندارم

 






 

 

 جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

خواب نما
شهید حجت الاسلام و المسلمین عبدالله میثمی
هی می گفت: «می خوام برم.»
میثمی نمی خواست او برود. جای خالی اش را چه طور پر می کرد؟ اما خانواده اش نمی خواستند شیراز بمانند. برایشان سخت بود. پایشان را کرده بودند توی یک کفش که باید با آنها برگردد شهر خودشان.
آمد پیش میثمی. گفت: می ماند. خانمش راضی شده، حتی اصرار می کرد بماند. دیشب خواب دیده سیدی به او تشر می زند که چرا نمی گذاری شوهرت به کارش برسد. میثمی خندید و گفت: «من به امام زمان متوسل شدم کاری کند تو بمانی.»
از آن به بعد، هر کس می خواست به هر بهانه ای برود، میثمی به شوخی می گفت: «کاری نکن خانمت خواب نما شود.»(1)

زور زیاد
شهید حجت الاسلام و المسلمین عبدالله میثمی
با پدر و مادرش سه تایی آمدند. خواستگاری. اولین کسی بود که اجازه دادم بیاید. هنوز درس می خواندم.
در چوبی که باران می خورد، سفت می شد. باز کردنش لِم داشت. موقع رفتن نتوانست در را باز کند. رفتم جلو و در را باز کردم. خندید. گفت: «خدا را شکر زورتان هم زیاد است.»(2)

مهمانی
شهید محمود کاوه
رفته بودیم خانه ی یکی از پیش مرگ ها؛ مهمانی. جماعت گوش تا گوش نشسته بودند که دیدیم برق خانه قطع شد. حالا همه به هول و لا افتاده بودیم که نزنند محمود را، طوریش نشود. هر چه می گشتیم محمود را پیدا نمی کردیم. یک چیزهایی هم مدام می خورد توی سر و کله مان. نیم ساعتی طول کشید. بالاخره برق وصل شد. دیدیم محمود یک گوشه ایستاده هر و هر به همه می خندد. زده بود با انار کله ی همه را قرمز کرده بود و آن گوشه می خندید.(3)

من با کسی شوخی ندارم
شهید مصطفی ردانی پور
یک کتاب گرفته بود دستش، دور حوض می چرخید و می خواند. مصطفی تا دید حواسش به دور و بر نیست، هلش داد توی حوض. بعد هم شیلنگ آب را گرفت رویش، تا می خواست بلند شود، دوباره هلش می داد. آب را می گرفت رویش.
آمده بود سرغ مصطفی، با چند تا از هم حجره ای هایش، که بیندازندش تو همان حوض مدرسه ی حقانی.
مصطفی اخم هایش را کرد توی هم. نگاهش را انداخت روی کتابش، خیلی جدی گفت: «من با کسی شوخی ندارم. الان هم دارم درس می خونم.»(4)

ریا شد
شهید مصطفی ردانی پور
بلند شده بود نماز شب بخواند. از بین بچه ها که رد می شد، پایش را به پای یکی کوبید. بعد همان طور که می رفت، گفت: «آخ! ببخشید ریا شد.»(5)

کله پاچه
شهید مصطفی ردانی پور
منطقه که آرام می شد، بچه ها را جمع می کرد. می رفتیم قم، دیدن مراجع، با قطار می رفتیم. دم دم های صبح می رسیدیم، از ایستگاه یک راست می رفتیم مدرسه ی حقانی.
- ما کله پاچه می خواهیم. بلند شین. ناسلامتی براتون مهمون اومده. جلوی مهمون که نمی خوابن. بلند شین. صبحونه نخورده ایم. گشنمونه.
- آقا مصطفی! ساعت چهار صبحه. بنده های خدا خوابن. چی کارشون داری نصف شبی؟
ول کن نبود. خانه را گذاشته بود روی سرش. آن قدر داد و قال کرد که طلبه ها بیدار شدند. سفره انداختند. نان تازه آوردند. کله پاچه خریدند.(6)

پرچم
شهید صیاد شیرازی
پیغام داده بود: «بیا قرارگاه»
رفتم. پیغام گذاشته بود: «کاری پیش آمده صبر کن تا بیام».
صبر کردم؛ آن قدر که ساعت از دوازده گذشت. آمد. از دور دیدمش. با لباس خاکی، خاکِ خالی، خرد و خمیر؛ عین سربازهای صفر. رسید.خوش و بش کرد وگفت: « شام خوردی که؟»
گفتم: «پس فکر کردی تا این وقت شب گرسنه می مونم؟»
گفت: «خب، پس بشین. همه حرفامون را می زنیم، هم یک بار دیگه شام بخور.»
- باشه. کی از شام بدش میاد.
صدا زد: «اون پرچم ما رو بیارید.»
پرچمش را آوردند؛ خیار و گوجه و پنیر. تکیه کلامش بود. این طوری تعارف می کرد.(7)

یا محمد
شهید حسن امیری
شب مبعث بود. بچه ها توی حسینیه جمع شده بودند. عمو حسن میکروفون را برداشت و شروع کرد به خواندن: «یا محمد، یا محمد»
هر چه گوش کردیم. همین را می خواند. محمد کوثری از در آمد، خواند: «محمد کوثری آمد! یا محمد، یا محمد.»
جواد علی گلی آمد.
جواد علی گلی آمد، یا محمد، یا محمد!»(8)

پی‌نوشت‌ها:

1-یادگاران، ص 39
2- یادگاران، ص 44
3- یادگاران 6؛ ص 87
4-یادگاران 8؛ ص 12
5- یادگاران 8؛ ص 50
6- یادگاران8؛ ص 71
7- یادگاران 11؛ ص 25
8- یادگاران 15؛ ص 78

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی