محمد ژانگولر
محمد ژانگولر

 






 

 

جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

مصی شهردار
شهید علی حسن مهدی بیگی
سفره پهن بود و بشقاب ها مقابلشان منتظر بودند تا شهردار آن روز غذا را بیاورد. مهم نبود چه رنگی و چه مزه ای باشد هر چه بود به جانشان می نشست، ساعت های ناهار که دور هم جمع می شدند سنگر از صدای خنده شان در حال انفجار بود.
رزمنده ها گرسنه بودند و با قاشق روی ظرف های استیل می زدند و مصطفی را که شهردار روز بود صدا می کردند. و یک صدا می گفتند: «مصی شهردار، ناهار و وردار و بیار، که دل داره می کنه قار قار.»
رضا ناغافل آب لیوان قرمز مقابلش را روی علی حسن ریخت و گفت:
«نور بالا می زنی رفیق.» گفتم: «آب بریزم که غسل شهادتت را هم بکنی» و همه خندیدند.
نهار بالاخره آمد و بچه ها برای مصی شهردار کف مرتب زدند. سید جواد که مجلس گردون بود گفت:
-«دِ این نشد، آقایون رزمنده، برای پی دست و پا شدن آقا مصی یک صلوات بفرستید.»
و هم صلوات فرستادند و مشغول شدند، نهار آن روز تن ماهی بود. سر ناهار سید جواد دوباره مجلس را گرفت دستش و گفت:
«آقایون یک پیشنهاد خوب دارم نهار را که تناول کردید بعد مراسم قرعه کشی اجرا می شه، قرعه کشی می کنیم که زودتر می پره!»
بچه ها خندیدند و دست زدند، کاغذ ها آماده شد. سید جواد اسم ها را یکی یکی روی کاغذ ها می نوشت و می انداخت توی بشقاب، آخر سر هم به هم زد و همه یکصدا گفتند:
«مصی شهردار بیا کاغذ و بردار».
مصی شهردار یک کاغذ برداشت همه با هم گفتند:
«بسم الله الرحمن الرحیم»
مصطفی کاغذ را باز کرد و بالا گرفت هیچ کس هنوز نمی دانست اسم چه کسی درآمده، مصطفی بدو و بچه ها بدو، علی حسن اما نشسته بود یک گوشه و لبخند می زد. لباس هایش هنوز خیس بود با خودش فکر کرد کاش دست خدا برداشته باشد کاغذ را، که طرف ناامید نشود.
سید جواد بالاخره کاغذ را از آن بلبشو گرفت بالا و اسم را خواند:
-«علی حسن مهدی بیگی»
بچه ها ریختند سرش می گفتند:
«دیگر داری می روی، بگذار خوب ببوسیمت و کردنش زیر پتو و تا می خورد زدنش»
چند ساعت بیشتر از قرعه کشی نگذشت که خدا حرف دل رزمنده را زمین نگذاشت با دست خودش انگار کاغذ را برداشته بود علی حسن سه ساعت بعد از قرعه کشی رفت.(1)

یاماها 100
شهید داوود علی پناه
چون هیکل نسبتاً چاقی داشت به او می گفتیم خاکریز متحرک و چون قبل از عملیات مسئول تدارکات گروهان بود و در عملیات گاهی تیربارچی می شد و گاهی آرپی جی زن، به او آچار فرانسه هم لقب داده بودم. یک موتور یاماها 100 داشت که وقتی به مرخصی می رفتیم با موتورش و موتور هندا 125 یکی دیگر از بچه ها چهار یا پنج نفری به این و آن سو می رفتیم. وقتی می خواستیم سر به سرش بگذاریم شروع به بدگویی از یاماها 100 می کردیم عصبانی می شد و می گفت: « موتور فقط یاماها 100 و اصلاً هر وقت من شهید شدم و شما بر سر قبرم آمدید روی گوشه قبرم بنویسید: یاماها 100». همگی می خندیدیم.
او در والفجر هشت ملکوتی شد و من برسر مزارش پس از قرائت فاتحه آنچه گفته بود عمل کردم!(2)

ممد ژانگولر
شهید محمد جعفری یزدی
محمد دستش را از پشت گذاشت روی شانه ی داوود فشفشه و گفت:
«داداش، پس فردا یادت نره ها!!»
داوود فشفشه برگشت و گفت:
«بَه ممد ژانگولر! چی رو یادم نره؟! آره بابا! شب عملیات دیگه، آخر این هم تذکر داره فدات شم؟!»
محمد گفت:
«ای بابا! مثل اینکه تو دیگه خیلی مشنگی جیگر! صد بار که گفتم، پس فردا- یعنی همان شب عملیات- توی سنگر ما برنامه اس.»
محمد دست هایش را در هوا تکان داد؛ با لحن تبلیغات تلویزیونی گفت:
-«برنامه هفتگی، تفریحی و با مزه، همراه با شعبده و برنامه ژانگولر!»
داوود فشفشه نشسته گفت:
-«ای بابا، رفیق! تو دیگه کی هستی؟! شب های عملیات همه میرن تو فضا! تو میخوای زمین گیرمون کنی؟!»
محمد از دور، صادق چش آبی را دید و گفت:
-«فشفشه جون! نه نیار. بیا، پشیمون نمی شی!»
سریع دوید سمت صادق چش آبی. صادق چش آبی حسابی بازیگر بود؛ همه را سر کار می گذاشت. می گفت چند وقتی هم درس بازیگری خوانده. محمد رفت سراغش و گفت:
«داداش جون! حاضر به همکاری هستی یا نه؟! لازمت دارم شدید!»
جریان برنامه هفتگی و تفریحی اش را تعریف کرد و صادق هم که سرش درد می کرد واسه اینجور برنامه ها، قبول کرد و با همدیگر زدن قدش! صادق گفت:
-«ببین ممد جان! باید اول از تبلیغات شروع کنیم. روی کاغذ، مشخصات برنامه و زمان و مکانش را می نویسیم و می اندازیم تو سنگرها و پخش می کنیم بین بچه ها...»
محمد گفت:
«باید دنبال یاسر سبیل برویم! باید بیاد، با هم شعرهای محلیّش را تمرین کنیم. فقط هم وقت های نهار وقت داریم.»
صادق گفت:
«حنا چی؟ ! تو داری محمد؟!»
گفت:
«ندارم، ولی دایی عباس داره، می شه ازش گرفت؛ زیاد هم داره.»
محمد داشت کاغذ ها را از وسط نصف می کرد و می داد به صادق تا بلیغات را بنویسد. گفت:
«صادق چشم آبی! ولی این برنامه ها که کمه! بیا یه نمایشی، چیزی هم اجرا کنیم.»
خلاصه قرار شد دوتایی با هم، یه نمایش هندی بازی کنند و صادق تویش هندی بخواند.
تبلیغات، همان روز کارش تمام شد و پخش شد. بچه ها همه مشتاق بودند بیایند ببینند چه خبر است! حنا هم رسید؛ دو ساعتی وقت گیر آمد تا یاسر سبیل بیاید و شعر محلی یادشون بده و با هم تمرین کنند. شب عملیات، سنگر داشت از فشار جمعیت می ترکید!
بچه ها دست می زدند و ممد ژانگرلر را صدا می کردند! اول، نمایش هندی شروع شد؛ جریان یک برادر غیرتی بود و یک خواهر دم بخت و یک داماد. یاسر سبیل برادر غیرتی بود و محمد ژانگرلر داماد و صادق، دختر دم بخت داستان! بچه ها از خنده روده بر شده بودند. یاسر سبیل(برادر غیرتی) خواهرش را گرفته بود به باد کتک که چرا خواستگار داری و خواستگار جوان هم آماده شده بود که با اسب سفید مهربانی بیاید دختر نگون بخت را نجات بدهد؛ آخر سر هم برادر غیرتی می زند داماد خوش تیپ را می کشد و عروس که صادق چشم آبی می باشد، بر سر جنازه داماد ناکام، شعر هندی می خواند و نمایش تمام می شود؛ بازیگرها تعظیم می کنند و بچه ها چند دقیقه ای بی وقفه برایشان دست می زنند.
محمد ژانگولر می آید و اعلام برنامه می کند. زیارت عاشورا برای شهدا و بعد جشن حنا بندان و آواز محلی آن توسط یاسر سبیل، صادق چشم آبی و ممد ژانگولر!
بچه ها با صوت خوش محمد همراهی کردند، زیارت عاشورا خواندند. بعد هم آواز محلی شروع شد و یاسر و صادق و محمد به رسم محلی ها، دست و پای بچه ها را حنا گذاشتند. محلی ها برای دامادها در شب دامادی همچنین رسمی دارند.
محمد آمد و جلوی بچه ها گفت:
« این مراسم یعنی مراسم حنا بندان! همراه با آواز محلی! همیشه برای داماد ها در شب دامادی شان انجام می شود!»
بغض کرد؛ ادامه داد:
«فردا شب دامادی خیلی از شماهاست، خیلی ها فردا نیستند...»
آمد و یکی یکی حنا گذاشت بر سر و پای بچه ها و یاسر و صادق شعر خواندند. حسن از لابه لای جمعیت گفت:
«آهای ممد ژانگولر! واسه خودت هم حنا بذار! از کجا می دونی که فردا داماد بشو نیستی؟!»
حسن راست می گفت. محمد، فردا جزء اولین دامادهای گردان بود و با دست و پایی ترگل ورگل رفت برای جشن دامادی..
بچه ها دوره اش کرده بودند؛ می خواستند الا و بلا ترکش پلک بالایش را درآورند، اما محمد زیر بار نمی رفت. اول گفت:
« شما ها بلد نیستید، می روم بهداری.»
اما بچه ها فهمیدند دارد قضیه را می پیچاند، بچه ها هم لج کردند، حسن کولش کرد که ببردش سمت بهداری، وسط راه خودش را انداخت و گفت نمیام! اهل شوخی بود، می خواست سر به سر بچه ها بگذارد. هما جا نشست و گفت:
«اصلا می خواهم نگهش دارم یادگاری!»
صادق گفت:
«خوب شاید شهید شدی ! اون وقت دیگه یادگاری جبهه می خوای چه کار؟!»
«پسر جان! درش که آوردی، یادگاری نگهش دار. ما داریم جای تو عذاب می کشیم!»
گفتی:
«دایی عباس جونم! کوچیکتم!»
انگشت سبابه و شست دستش را به هم نزدیک کرد و گفت:
«این قدرِ! می بینی چه کوچیکه؟!»
حسن گفت:
«ولش کنید بابا، همه تون سرکارید!»
گفت:
«حسن جان! می خواهم نگهش دارم؛ یه زمانی شاید حکم طلا پیدا کرد! شاید جنگ تمام شد و برای موزه خواستنش و آمدن به یک قیمت بالا از من خریدنش و من پولدار شدم!»
بعد سینه اش را صاف کرد و قیافه گرفت و گفت:
«یه ویلا می خرم، با یه بنز. یه زن هم می گیرم! شاید هم دو سه تا! البته یه مقداری هم به شماها کمک می کنم بالاخره شماها هم دل دارید دیگه!...»
تا آخر، درنیاورد که درنیاورد؛ با همان رفت! رفت جایی که بیشتر از آنچه فکرش را می کرد. ترکشش خریدار داشت، این قدر که خریدار با پول نتوانست بخردش؛، خیلی قیمتی بود خیلی ...»(3)

پی‌نوشت‌ها:

1- خلاصه خوبی ها 5 (اتاق اجاره ای)؛ 40-38
2- بچه های گردان حاج اسماعیل؛ ص 75
3- خلاصه خوبی ها4 (دعوت شده): صص 34-29

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی