بهانه ای برای لبخند زدن
بهانه ای برای لبخند زدن

 




 

 

 

جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

راه خاموش کردن آتش
شهید بهمن نیری
آبگرمکن خانه آتش گرفته بود. همه به این طرف و آن طرف می دویدند و سعی داشتند آتش را خاموش کنند. بهمن گفت: «من می دانم چی کار باید کرد»
کنار ایستادیم ببینیم چه می کند. در حالیکه لبخند بر لب داشت، جلو رفت و شروع کرد به فوت کردن!(1)

بهانه ای برای لبخند زدن
شهید ناصر ترحمی
ناصر گفت: «بچه ها جنگ جنگ تا پیروزی یادتون نره!»
و بعد قهقه ای زد پشت سر او هم بچه ها خندیدند. اصلاً ناصر با خنده به دنیا آمده بود. لحظه ای از هم دیگر جدا نمی شدند.
بدون آن که کسی را برنجونه، می خندید. برای او تک و پاتک و آرامش و تفریح یکی بود. در هر حالی، بهانه ای برای خندیدن داشت.
آن روز چهار نفری به شناسایی می رفتیم. از آتش دشمن خبری نبود. ناصر به ما می گفت: «بچه ها جنگ جنگ تا پیروزی!
ما که از روحیه ی او خبر داشتیم، به همراه او می خندیدیم. چهارصد متری از خط خودی عبور کردیم. مثل این که دشمن ما را دیده بود. آتش خمپاره شروع شد. سریع دراز کشیدیم. با صدای بلند گفت: «بچه ها من دعا می کنم شما آمین بگید! خدایا رزمندگان اسلام را صحیح و سالم به وطنشان برگردان.»
شروع به خندیدن کردیم. سه- چهار دقیقه گذشت، آتش قطع شد. ناصر گفت: « نه بابا! همون جنگ جنگ تا پیروزی بهتره!»(2)

هویج با مزه ی ترب!
شهید صدرالله فنی
در روزگار دانشجویی، در شهر شیراز با آقا« صدرالله» هم خوابگاه بودیم. خرید مواد خوراکی و سایر نیازمندی های روزانه به نوبت انجام می پذیرفت. از آن جایی که وی ناراحتی کلیه داشت، همیشه خرید ترب سیاه در برنامه اش بود و اگر نوبت ما می شد باز به خرید آن سفارش می کرد. بعدها یک آبمیوه گیری تهیه کرد تا با آن آب ترب سیاه بگیرد و این کار سبب اعتراض من و دوستان دیگر شد که آب میوه گیری، آن هم برای گرفتن آب ترب که گاه هم به شوخی تکه هایی برای او می پراندیم و می گفتیم که با بوی ترب سیاه فضای اتاق را معطّر نموده ای و جملاتی از این دست. چند روز بعد از آن نوبت خرید به «صدرالله» رسید. وقتی از بازار برگشت، علاوه بر چیزهای دیگر مقداری هویج هم خریده بود و شاد و خندان به اتاق آمد و گفت: «هویج خریده ام و می خواهم برای شما آب هویج بگیرم. بفرمایید و جملاتی مبنی بر اینکه بالاخره آب میوه هم می گیریم.» ما هم خوشحال شدیم که الان آب هویج می خوریم. بعد از گرفتن آب هویج هر کدام از ما چند جرعه نوشیدیم، اما با تمام آب هویج های معمول متفاوت بود. آب هویج محصول «صدرالله» با طعم و بوی ترب سیاه در آمیخته بود. چه شوخی ها و خنده های دلگشا و چه سخنان به یاد ماندنی بر سر این شیرین کاری او ردوبدل شد که هرگز از لوح خاطر نمی رود.(3)

ساک جبهه
شهید غلام رضا رسولی پور
بعد از چند بار اعزام به جبهه، به ما قول داد و گفت: «قول می دم دیگه ساکم رو برای جبهه نبندم!»
چند هفته ای گذشت. یک اتوبوس از بچّه های چند روستای اطراف عازم شدند. «غلام رضا» آمد، با همه خداحافظی کرد. بعد از بدرقه ی نیروها رفت. من و مادرش به خانه آمدیم. مادرش گفت: «مش حسن! نکنه غلام رضا بره!»
با اطمینان گفتم: «قول داده نمی ره. مطمئن باش!
چند ساعت بعد دوست «غلام رضا» آمد. ساک او را آورد و گفت: «غلام رضا» به شما قول داده ساکش رو برای جبهه نبره. وسایلش رو توی ساک من گذاشت، سر جاده رفت تا با نیروها به جبهه بره. به قولش هم وفا کرد.»
به مادرش گفتم: «رو دست خوردیم. هم قول داد و وفا کرد و هم به آن جایی که می خواست رفت.»(4)

داماد
شهید محمد تقی خیمه ای
آخرین باری که به جبهه می رفت، «سمنان» بودم. برادرزاده اش مریض بود. از او مراقبت می کردم. به دیدن من آمد مقداری قند و پول خُرد برداشت، گفتم: « محمد تقی» کجا می ری؟»
گفت: «مادر! برادر زاده ام آموزشی است. برم «شهمیرزاد» پادگان «شهید کلاهدوز»، روی سرش قند و پول بپاشم. دامادش کنم. شاید بره شهید بشه. شاید هم من یکبار دیگر داماد شدم.»
به جبهه رفت، اما چند هفته بعد خودش شهید شد.(5)

دوخت و دوز
شهید حسن صوفی
نذری حلیم می پختیم. فامیل می آمدند برای کمک.
همه را به هم دوخته بود. دیدنی بود.
لباس یکی را به لحاف دوخته بود. لحاف و تشک را به هم کوک زده بود و خلاصه دوخت و دوزی راه انداخته بود که بیا و ببین!
بیدار که شدند، از خنده روده بر شدیم.(6)

اثر فرهنگی!
شهید عبدالله زمانپور
ساعتها از وقت مقرر می گذشت، امّا از مینی بوس خبری نبود. همه نگران بودند. در آن روزها به کرّات ترور مردم در گوشه و کنار میهن اتفاق می افتاد. این موضوع نگرانی جمع را دو چندان کرده بود.
مینی بوس ساعت ها پیش از قم حرکت کرده بود و حدود بیست نفر روحانی را برای آوردن به شهریار و تبلیغ امور دینی به همراه داشت. امّا خیلی دیر کرده بود.
حاج آقا ثمری، امام جمعه ی شهریار آرام و قرار نداشت. مدام ذکر می گفت و از خداوند طلب کمک می کرد. هیچ وسیله ی ارتباطی هم در دسترس نبود تا بتوان به وسیله ی آن از مینی بوس اطلاعی حاصل کرد.
عبدالله نیز از هیچ کوششی فروگذار نبود. چند نفر را فرستاده بود به دنبال خبر و خودش در فکری عمیق فرو رفته بود.
در میان غم و ناراحتی همگان، ناگهان چهره ی عبدالله متبسّم شد. همه از رفتار او تعجب کرده بودند. او رو به امام جمعه کرد و گفت: «حاج آقا به یک چیزی فکر کرده اید؟... اگر منافقان آنها را به شهادت برسانند، می دانی چه اثر فرهنگی فراوانی خواهد داشت؟»
همه ی چهره ها به یکباره برافروخته شد. مانده بودیم بخندیم یا عصبانی شویم. عبدالله که از نوع نگاه بچه ها جا خورده بود، دیگر حرفش را ادامه نداد.
لحظاتی بعد صدای مینی بوس برق شادی را بر چهره ها دواند. همه سالم بودند و تأخیر مینی بوس به علت نقص فنی بود. بعد از سلام و احوالپرسی، اولین حرف بچه ها به میهمانان سخن عبدالله بود درباره ی تاثیر فرهنگی شهادت آنان! و بعد خنده و شوخی!
از آن روز به بعد، روحانیون آن مینی بوس هر وقت عبدالله را می دیدند به مزاح می گفتند؛ یک اثر فرهنگی از دستت رفت.
عبدالله در فعالیت های سیاسی- مذهبی، انسان فوق العاده ای بود. او از جان مایه می گذاشت و به همین علت حرف هایش نیز بر جان می نشست. یادم است که هر وقت برای بردن طلبه به قم می آمد، هیچگاه دست خالی برنمی گشت. آنچنان جاذبه ای داشت که کسی نمی توانست به او پاسخ منفی بدهد. او مرد عمل بود و دیگران را نیز شرمنده ی اعمال خود می کرد. اغلب از راه مزاحوارد می شد و با رابطه ی بسیار صمیمی که ایجاد می کرد، تعداد بسیاری را با یک مینی بوس راهی می کرد و با خود به شهریار می برد. یادم است یک بار که آمده بود، می گفت: « اگر معطل درس و بحث بشوید، شربت شهادت تمام می شود. آن وقت باید از قرصش استفاده کنید. و اگر قرصش نیز تمام شود، نوبت به آمپول می رسد که خیلی سخت است.» او با این مزاح خیلی حرف ها را می زد.(7)

پی‌نوشت‌ها:

1- زنگ عبور؛ ص 10
2- راز ناگفته، ص 32
3- کوچ غریبانه، ص 26
4- حدیث شهود، ص 158
5- حدیث شهود، ص 118
6- هم کیش موج، ص 49
7- دو مجاهد، صص 91 و 98-97

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی