کولر سرخود
کولر سرخود

 






 

 

جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

تماشا

شهید مهدی عاصی تهرانی
اولین روز تیرماه سال 1365 بود. آن روز به مناسبت سالگرد دایی ام، همه در منزل مادر جمع بودیم.
مهدی خیلی لاغر و ضعیف شده بود. از همه ی وجودش انگار تنها روحش باقی مانده بود. در جمع ما بود، امّا همه می دانستند که با ما نیست.
همه نشستیم سر سفره. او هم نشست. امّا لب به چیزی نزد. گفتم: «برایت غذا بکشم!».
نگاهی معنادار کرد و گفت: «خیلی خسته ام. برایم کمی خواب بکش.»
او کمی استراحت کرد و لحظاتی بعد راهی جبهه شد. آن روز ما آخرین عزیمت مهدی را به تماشا نشستیم.(1)

داماد آینده!

شهید محمد علی صادقی
حاج آقا صادقی با وجود جدی بودن در کارهایش، با رزمندگان در سنین مختلف به فراخور حالشان شوخی هم می کرد.
روزی چند بسیجی جوان دور حاجی جمع بودند. حاجی به آنان گفت: «هر کس با من به عملیات بیاید و من او را بین بیست تانک عراقی قرار دهم و او بتواند هجده تا را شکار کند، او را می پذیرم که داماد آینده ام باشد.»
یکی از بسیجی ها خندید و گفت: «حاجی! چه کسی می تواند از آن مهلکه جان سالم به در بَرد؟ تا چه رسد که هجده تایشان را منهدم کند و در آینده داماد شما شود! یک مرتبه بگو که داماد نمی خواهم تا خیال همه راحت شود و این هم رسم دامادنورزی نیست.»(2)

کولر سرخود!

شهید سید محمد خلیل ثابت رأی
شنیده بودم که آن قدر کار می کند که حتی فرصت خوابیدن چند ساعت در شبانه روز را ندارد، اما باورم نمی شد که کسی این قدر کار کند که به قول دوستانش فرصت سرخاراندن را نداشته باشد. تا این که آن روز آن اتفاق افتاد.
یکی از روزهای گرم بود. اوایل سال شصت، در آن زمان حدود 10 ماه از خدمت سربازی ام در سپاه ایرانشهر می گذشت. هوای ایرانشهر خیلی گرم بود. کنار حوض آب نشسته بودم که برادر ثابت را دیدم که سوار بر موتور از دلگان می آمد. لباس هایش پر از گرد و خاک بود و سر و صورتش حکایت از طی راهی پرگرد وغبار می کرد. موتورش را متوقف کرد و در حالی که یک قوطی پودر لباس شویی از روی موتور بر می داشت، داخل حوض پرید. کمی داخل آب ماند تا لباسهایش خیس شود. آنگاه شروع به کف مالی لباسهایش نمود با حیرت گفتم: «آقا سید! بدنتان زخمی می شود.»
لبخندی زد و گفت: «برادر، من مجال لباس درآوردن ندارم. تازه با این کار هم لباسم شسته می شود و هم بدنم. در واقع با یک تیر و دو نشان می زنم و احتیاجی به حمام کردن چند ساعته ندارم.» در حالی که با شگفتی به سید نگاه می کردم با خودم فکر می کردم او چقدر تلاش می کند. تا فرصتی را برای خدمت از دست ندهد در حالی که ما در این هوای گرم خیلی زود خسته و ناراحت می شویم.
در این افکار غوطه می خوردم و حرکات سید را نگاه می کردم که دیدم چند دقیقه طول نکشید که لباس هایش شسته شد، از حوض بیرون آمد در حالی که با من خداحافظی می کرد، رفت تا موتورش را روشن کند، داد زدم: سیدم، آقا سید سرما می خوری!
که در جواب گفت: «ای برادر خنک شدن ما در منطقه این جوری است. حالا شدم کولر سرخود، ثانیاً وقت ندارم که صبر کنم تا لباسهایم خشک شود، خودش خشک می شود.»
و با سرعت دور شد.(3)

عقیده ات درست نیست

شهید یوسف شمسی
شب وقتی می خواستند حرکت کنند، بدون اطلاع آنها بین وسایلی که پشت تویوتا بود، پنهان شدم و رفتم خط. جعفر پور راننده بود و «شمسی» و «علی یاری» هم نشسته بودند جلو. یاری و شمسی بعضی وقت ها سر به سر هم می گذاشتند. وقتی گلوله ای کنارمان افتاد، یاری می گفت: «واقعا خدا رحم کرد.»
شمسی که همیشه چیزی برای شوخی کردن و پراندن توی آستینش پیدا می شد می گفت:
«برادر جان عقیده ات درست نیست و گرنه تو هم شهید می شدی.»(4)

قایم شده بود!

شهید عباس اسکندری
همه کاره ی تیم فوتسال محله شان بود، خودش بهش سرو سامان داد تا پا گرفت و شد یک تیم درست و حسابی. وقتی می دیدیش فکر نمی کردی شیطانی کردن هم بلد باشد. هر بار بی سیم می افتاد دستش، شیطنتش گل می کرد، طوری صدایش را عوض می کرد، نمی فهمیدی عباس است. برای گشت شبانه خواستندمان، با عباس رفتیم؛ هر کداممان از یک طرف، چند ساعتی گشت زدیم. خبری نبود. باید بر می گشتیم پایگاه، اما عباس هنوز نیامده بود. داشتم به این فکر می کردم چه کار کنم، چه کار نکنم؟! کجا دنبالش بگردم؟ دیدیم یکی بی هوا از پشت ماشین پرید بیرون. بند دلم پاره شد، عباس بود، قایم که می شد تا خودش نمی خواست، نمی توانستی پیدایش کنی.(5)

جدی و شوخی

شهید رامین حکم اللهی
بابایش کمر درد داشت و چند روزی زمین گیر شده بود. دکتر، دوا کرده بودنش. در و همسایه برای احوال پرسی می آمدند خانه شان. خیلی ها هم زنگ می زدند. رامین پشت گوشی به یکی شان گفته بود:
«یکی از مهره های کمر بابام از جاش دراومده، افتاده تو شکمش، دکترا پیدایش نکردن، حالا باید از لوازم یدکی فروشی یکی دست و پا کنیم». آنقدر جدی شوخی می کرد که همه باورشان می شد.(6)

جنگل آمازون

شهید علی محمود وند
مجید آقا در زمان جنگ، کلیه هایشان را از دست داده بودند و دکترها هم جوابشان کرده بودند. یک پوسته و لایه از شکم آقا مجید به خاطر آن گلوله هایی که خورده بود، ازبین رفته و برجستگی روده هایشان به خوبی نمایان بود ولی مجید آقا هیچ وقت این جریان را بیان نمی کردند.
یک روز بعد از کلی شوخی و خنده، تصمیم گرفتم از این قسمت بدن آقا مجید، عکسی بگیرم. علی آقا محمودوند هم باخنده می گفت: بگیر؛ اینجا قسمتی ازجنگل آمازون است!...(7)

پی‌نوشت‌ها:

1- دو مجاهد، صص 56-55
2- افلاکیان خاکی، ص 45
3- سرداران سپیده، ص 81
4- سربازان کوچک؛ ص 69
5- سلامی به هابیل، صص 59-58
6- سلامی به هابیل، ص 129
7- سیبی که آقا به ما داد، ص 25

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی