عکس های یادگاری
عکس های یادگاری

 

 




 

جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

مال من که نیست!

شهید رضا قندالی
آقا رضا اورکت به تن نداشت. هوای پس از بارندگی حسابی خنک بود. بیرون چادرها به صف شده بودیم که به رزم شبانه برویم. سردش بود. گفتم: «هوا سردتر هم می شه! ای کاش اورکتی چیزی می پوشیدی.»
از صف خارج شد. گفت: «الان میرم از تدارکات می گیرم.»
چند دقیقه بعد با اورکت نو آمد. گفتم: «رضا چرا اورکت نو را پوشیدی؟ حیفه!».
گفت: «چه حیفی؟ دادن که استفاده کنیم!»
رزم شروع شد و بچّه ها مجبور بودند دراز بکشند و بلند شوند. او گاهی هم غلت می زد. چند ساعتی طول کشید. وقتی برمی گشتیم، گفتم: «کار خوبی نکردی اورکت نو را پوشیدی و خرابش کردی!»
گفت: «مال من که نیست!»
پرسیدم: «پس مال کیه؟»
گفت: « مال تو! مال خودم توی ساکمه!»(1)

فرمانده ی گردان

شهید رضا قندالی
از گرمسار اعزام شدیم. او هم به عنوان یک رزمنده همراه ما بود. از وقتی سوار اتوبوس شدیم تا راه آهن تهران، تمامی نیروها، دلشان را گرفته بودند و می خندیدند.
از تهران با قطار عازم اهواز شدیم. وارد پنج طبقه که شدیم خواستم بروم لیست رزمنده ها را به واحد نیروی انسانی تیپ بدهم.
آقا رضا گفت: «منم میام!»
من که سابقه اش را می دانستم، گفتم: «میایی چه کار کنی؟ نمی خواد بیایی!»
با اصرار همراه من آمد. محاسن بلندی هم داشت. من که وارد اتاق نیروی انسانی شدم، او شروع کرد جلوِ در قدم زدن.
چند دقیقه ای معطل شدیم. او آمد رو به روی در و گفت: «برادر عرب درازی!».
گفتم: «بلکه آقا رضا!».
گفت: «برادر بجنب، نیم ساعته که فرمانده تیپ متنظر منه! زود باش!».
آقای شیرزاد که مسؤول نیروی انسانی بود از من پرسید: «این آقا چه کاره است؟».
گفتم: «آقا رضاست دیگه!»
گفت: «مسئوولیتش چیه؟»
گفتم: «چوپان!»
آقا رضا که صدای ما را می شنید، گفت: «آقا دروغ میگه! آقا رحیم من چوپانم؟ من فرمانده ی گردانم. فقط به من نیرو نمیدن!»(2)

روی دو دست

شهید رضا قندالی
توی اورژانس جاده ی خندق بودم. آقا رضا آمد پیشم و گفت: «شنیده ام این آقای دکتری که این جاست روحیه نداره، می خوام برم به او روحیه بدم. چه کار کنم؟».
گفتم: «تو که خوب بلدی، لنگ بزن و برو داخل.»
گفت: « پس تو برو یک خُرده توجیهش کن. من رو نزنه؟»
گفتم: «نه این طور هم نیست.»
رفت داخل، دکتر روی پتو نشسته بود. سلام کرد و گفت: «آقای دکتر من مریضم.»
دکتر گفت: «چته؟ بشین ببینم.»
آقا رضا روی پتو نشست و پای چپش را جمع کرد و گفت: «آقای دکتر این پای من جمع نمی شه!»
دکتر گفت: «بگذار ببینم.» بلند شد و دو دستی روی پایش فشار داد، دید فایده ای ندارد. خم بشو نیست. پرسید: « چند وقته این طور شده؟»
گفت: «خیلی وقته! بچّه که بودم پام سوخته. اولش کمی جمع می شد؛ امّا حالا دیگه جمع نمی شه.»
دکتر دوباره تلاش کرد، نتیجه نداشت. آقا رضا به دکتر گفت: «بشینین! خودتون رو خسته نکنین، فایده نداره.»دکتر نشست سر جایش. آقا رضا گفت: «آقای دکتر ببخشین، خودکار دارین؟».
خودکار دکتر را گرفت و نوک آن را گذاشت کنار زانویش و کمی به داخل فشار داد و با دهان صدای خالی شدن باد درآورد. هم زمان که به اصطلاح باد خالی می شد، پای او هم راست شد.
دکتر که مات و متحیّر مانده بود، خیره به آقارضا نگاه می کرد. یک وقت دید، میله ی خودکار را درآورد و در داخل پوسته ی بیرونی آن بالا و پایین می برد و صدای باد زدن با تلمبه از خودش در می آورد و هم زمان پایش را جمع می کند.
تازه فهمید که آقا رضا او را سر کار گذاشته است. یک وقت دیدم صدایش بلند شد و گفت: «نظری بیا! این دیوانه کیه فرستادین پیش من؟»
آقا رضا فرار کرد. رفتم داخل و گفتم: « آقای دکتر! ایشون آمده بود به شما روحیه بده! شنیده بود که شما می ترسین.»
دکتر همراه من از چادر خارج شد. تا چشم آقا رضا به دکتر افتاد، روی دو دست بلند شد. دست ها را روی زمین گذاشت و پاها را بالا برد. گفت: «به این میگن بالانس.»
لحظاتی روی دستش ایستاد و با پشت به زمین افتاد، تا به زمین افتاد، گفت: « حالا آمبولانس.»
دکتر از شدّت خنده به خودش می پیچید.(3)

عکس های یادگاری

شهید رضا قندالی
داشتی توی جزیره با آقا رضا می رفتیم. دو تا از بچّه ها می خواستند عکس بگیرند. آنها را می شناختم. امّا از گردان ما نبودند. از ما خواهش کردن که بر ایشان عکس بگیریم. دوربین را به من دادند. من هم دادمش به آقا رضا.
اینها روی آکاچو بودند. آقارضا به آنها گفت: «برین قطار فشنگ به خودتون بندین. اسلحه هاتون رو هم بیارین. جا خشاب ها رو هم ببندین.»
همه وسایل را به خودشان بستند. آقا رضا شروع کرد به جابه جا کردن آنها. «یک کم برین عقب. یک خُرده بیاین به سمت راست. به هم نزدیک شین. یک کم دیگه برین عقب.»
بچّه ها بیشتر به فکر ژست گرفتن بودند، از میزان جلو عقب رفتن غفلت کردند. آکاچو که روی آب شناور بود، لنگر برداشت و آنها به داخل آب افتادند. آقا رضا شروع کرد تند تند عکس گرفتن.
آنها دست وپا می زدند و آقا رضا می گفت: « همین طور خوبه!» و عکس می گرفت.(4)

پیش از طلوع فجر

شهید رضا قندالی
در مقرّ صفره، چند تا طلبه بودیم. فقط من لباس پوشیده بودم. مابقی لباس نمی پوشیدند. اینها را تقسیم کرده بودم در چادرهای مختلف. معرفی هم کرده بودم، که روحانی هستند، تا هم جماعت بخوانند و هم به مسایل شرعی بچّه ها پاسخ دهند. من هم در چادر تدارکات بودم. چون برادرم آن جا بود.
آقا رضا هم هرشبی در یکی از این چادرها نماز می خواند و همان جا هم شام می خورد. آن شب در چادر ما بود. نماز را خواندیم. معمولاً بعد از نماز بچّه ها سر به سجده می گذاشتند و راز و نیازی می کردند، حدود دو سه دقیقه، پشت به قبله نشستم. هر کدام از بچّه ها هم سر جایشان قرار گرفتند.
آقا رضا یک دو رکعتی اقامه کرد در وسط جمعیّت. دو رکعت دیگر! همه دور چادر نشسته اند. وقتی سلام داد، با دست اشاره کردم که تمام کن. باز به نماز ایستاد. باز هم اشاره کردم.
چند دو رکعتی را یادم هست. وقتی سلام داد، گفتم: «آقا رضا هنر آمدی؟ همه این جا نشستن، پشت سر هم نماز می خونی؟!»
مرتب قامت می بست و سر به سجده می گذاشت، گاهی یک طرف صورت و گاهی طرف دیگر. گفتم: « آقا رضا بسه دیگه تعطیلش کن! الان همه به من شک می کنن.» میگن: «روحانی تویی، نشستی چای می خوری، اون وقت آقا رضا باید نماز بخونه!»
دیگر صدای بچّه ها هم در آمد. گفتند: «آقا رضا اگر تعطیل نکنی، بلند می شیم حسابت رو می رسیم ها!»
گفت: «بچّه ها من شهید می شم یا من باید نماز بخوانم، یا اگر می خواهید نخوانم، هر چی دارین بیارین من بخورم. اقلاً شهید می شم، همه را خورده باشم!»
به این ترتیب باز هم خودش را پشت شوخی هایش پنهان کرد. امّا راست می گفت. طلوع فجر را ندیده، به شهادت رسید.(5)

پی‌نوشت‌ها:

1- بر سر پیمان، ص 31
2- بر سر پیمان، صص 53-52
3- بر سر پیمان، 64-62
4- بر سر پیمان، ص 82
5- بر سر پیمان، صص 129-128

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی