شوخی با فرمانده
شوخی با فرمانده

 






 

 


جلوه های نشاط و شوخ طبعی درشهدا
داور و دروازه بان
شهید رضا قندالی
گردان ما در حال استراحت بود. شنیدیم که عملیّات در پیش است. من رفتم سپاه و به آقارضا که عضو رسمی سپاه بود، گفتم: «می گن عملیّات در پیشه، نمی دونیم چه کار کنیم؟ چطوری بریم؟»
گفت: «اگه تو بری منم می یام».
دوری توی بچّه ها زدیم و یازده نفر شدیم. راه افتادیم و رفتیم حمیدیه. نشد که به گردان گرمسار بریم. به آقای مهدوی نژاد مراجعه کردیم. با ما یازده نفر یک گروه ویژه تشکیل داد. یک چادری هم در اختیارمان گذاشت و جدا از بچّه های دیگر مستقر شدیم.
چند روزی طول کشید تا عملیّات والفجر هشت شروع شود. نمی شد بی کار بمانیم. تیم فوتبال تشکیل دادیم و با گردان های دیگر مسابقه گذاشتیم. آقا رضا دروازه بان ایستاد. در ضمن داوری هم می کرد. همین که توپ به طرف دروازه ی ما می آمد، سوتش به صدا در می آمد و اعلان خطا می نمود.
گل بود که پشت سر هم وارد دروازه ی ما شد. هر گلی که می خوردیم، او طناب بالای دروازه را کمی پایین می کشید. داشت آبرویمان می رفت. اشاره ای به آقارضا کردم. توپ را شوت کردم میان درخت ها، او دوید برداشت وفرار کرد.
تا نزدیک مغرب منتظر ماندیم. آقا رضا برنگشت. تعطیل کردیم و رفتیم برای نماز.(1)
الآن امتحان می کنم!
شهید رضا قندالی
یک روز به او گفتم: «آقا رضا، تو به این قاطرها یاد دادی که وقتی مهمات بارشون می کنی چطور از رودخونه رد بشن؟ بی کاری این چیزها رو بهشون یاد بده که بعداً مشکل پیدا نکنی.»
گفت: «بهشون یاد دادم. بلدن چطوری رد بشن. الان برات امتحان می کنم که ببینی.»
رفت و دو سه تا از آنها را پشت سر هم بست و بدون این که پالان رویشان بگذارد، سوار اولی شد و زد به آب. قاطرها تا وسط آب را به خوبی رفتند. درست در عمیق ترین نقطه، قاطری که او سوار بود، ایستاد.
تلاش آقارضا برای حرکت دادن قاطر بی فایده بود. زیر پای قاطر خالی شد و با آقارضا افتادند توی آب. به زحمت از آب بیرون آمد و در حالی که مثل لباس شسته آب از او می ریخت، گفت: «من می دونم! شما دم این قاطره رو دیده بودین که من رو وسط آب بندازه. توطئه ای در کار بوده، شما به این قاطره چیز یاد داده بودین.(2)
شوخی با فرمانده
شهیدرضا قندالی
یکی از فرماندهان تیپ ها مهمان ما شده بود. آقای شعبانی فرمانده ی گردان امام حسین (ع) از فرماندهان گروهان ها و معاونینشان و فرمانده ی دسته ها خواست که با این فرمانده جلسه ای داشته باشند.
آقا رضا هم آمد. خیلی از او خواستیم که آبروی بچّه گرمساری ها را حفظ کند. مبادا حرف بی جایی بزند. او هم قول داد.
جلسه که تشکیل شد، آقا رضا مستقیم آمد و کنار او نشست. پایش را جمع کرد، به شکلی که هر کس می دید، می فهمید که پای او حالت عادی ندارد.
گفت: «خودکار خدمت شما هست، به من بدین؟»
خودکار را گرفت. میله اش را درآورد. در حالی که زیر کاسه ی زانویش را نشان می داد، گفت: «این جا یک جایی داره، این میله رو می گذاری، فشار می دی، فیس بادش خالی می شه، اون وقت دیگه راحت باز و بسته می کنم.»
بنده ی خدا فرمانده، اول کمی جا خورد. بعد آن قدر خندید که داشت از نفس می افتاد. آقارضا از او عذر خواهی کرد و گفت: «چه کار کنیم؟ ما هم فقط همین چیزها رو بلدیم. خوشمون می یاد رزمنده ها رو بخندونیم.»
موقع رفتن، از آقارضا خواست: «هر موقعی به ما سر بزن، یک خُرده هم ما رو بخندون، خستگی مون در بیاد».(3)
استتار
شهید رضا قندالی
سنگرشان کنار رودخانه ی بهمن شیر بود. من که از حضور بچّه های گرمسار در آن منطقه مطلع شدم، می خواستم پیششان بروم. با هزار زحمت توانستم با آقارضا تماس تلفنی برقرار کنم. آدرس را گرفتم و حرکت کردم.
یک موتور ایژ در اختیارم بود. به نزدیکی محل که رسیدم، عراقی ها داشتند با خمپاره گلوله باران می کردند. مجبور شدم موتور را بیندازم و خودم را به آنها برسانم.
گلوله هایی که می انداختند؛ حاوی نوعی توپک های پر از شب رنگ بود. بار اولم بود که چنین چیزی می دیدم. مثل توپ پشمی به زمین می خوردند و بلند می شدند. به نظرم می رسید که دارند تعقیبم می کنند.
تا به آقارضا برسم، چند بار زمین خوردم و بلد شدم. در حقیقت داشتم از این گلوله ها فرار می کردم. همین که به آقا رضا رسیدم، گفتم: «این ها چی اَن؟»
گفت: «این ها شب رنگن. لباس هات رنگی شده، عراقی ها می بیننت!»
به زور من رو توی گِل خواباند و از نوکت پا تا گردنم را گل مالی کرد. به زحمت توانستم که نگذارم سرم را در گل فرو کند. بچه ها پرسیدند: «چرا این بیچاره رو این جوری کردی؟»
گفت: «استتار کردم. عراقی ها می خواستن شهیدش کنن، ای کار رو کردم که نبیننش.»(4)
آرام کردن برادر
شهید رضا قندالی
در یکی از عملیّات ها دو نفر که برادر بودند به همراه آقا رضا و دیگران شرکت داشتند. یک برادر شهید شد و برادر دیگر در اثر ناراحتی، غصه دار کناری نشسته بود و گریه می کرد.
داشتیم شام می خوردیم. آن برادر شهید خیلی بی تابی می کرد، برخی از دوستان سعی کردند که آرامش کنند. بی فایده بود. آقا رضا در حالی که از جلوِ او عبور می کرد گفت: «می خواستی کور بشی پیش از این که گوشت تمومِ بشه بیایی بخوری! حالا که گوشت تموم شده گریه می کنی؟»
آن بنده ی خدا نتوانست جلوِ خنده اش را بگیرد. اشکش را پاک کرد و آمد کنار سفره و شروع کرد به غذا خوردن.(5)

پی‌نوشت‌ها:

1- بر سر پیمان، ص 118
2- بر سر پیمان، ص 121
3- بر سر پیمان، ص 133-131
4- بر سر پیمان، ص 137
5- بر سر پیمان، ص 139

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی