دوره‌ی کتابخوانی
دوره ی کتاب خوانی
 


 
من اینجا درس می خواندم

شهید منصور ستاری
موقعی که منصور در ورامین درس می خواند، پسر بزرگم ناصر، خانه ای پشت راه آهن برایش اجاره کرده بود و خودش نان و برنج و روغن برایش می برد. منصور نیز آنجا می ماند و درس می خواند و هفته ای یک بار به خانه می آمد. حدود ده سال قبل از شهادتش، یک بار که به همراه خانواده اش به ولی آباد آمده بود، تصمیم گرفتیم، سری به خواهرش که در ورامین زندگی می کرد، بزنیم. به ورامین که رسیدیم، منصور به بچه هایش گفت:
- «مایلید خانه ای را که من در آنجا تنها زندگی می کردم و درس می خواندم نشانتان بدهم؟»
سپس ما را به همراه بچه هایش به پست خط راه آهن برد: اما از آن خانه اثری نبود. در حالی که نگاهش به نقطه ای خیره شده بود، گفت:
- «آن زمان من این جا زندگی می کردم و یک پیرزن و پیرمرد مهربان هم بودند که خیلی کمکم می کردند.»
از ماشین پیاده شد و رفت از اهالی محل درباره ی آن خانواده پرس و جو کرد.
ولی آنها از آن محل رفته بودند و خانه ی منصور هم به جاده تبدیل شده بود، منصور آهی کشید و گفت:
- «حیف شد. نتوانستم خانه ای را که یک سال و نیم در آنجا زندگی کرده ام به شما نشان بدهم!».
سپس ادامه داد و گفت:
- «در این خانه که بودم، روزی دو سیر گوشت می گرفتم و صبح زود قبل از اینکه به مدرسه بروم، آبگوشت را بار کرده و روی چراغ می گذاشتم تا پخته شود. ظهر که از مدرسه بر می گشتم، نصف آن را می خورم و نصف دیگر را برای شام نگه می داشتم.
پس از آنکه مقداری جلو رفتیم، به باغی رسیدیم که به حالت مخروبه در آمده بود. منصور ماشین را نگه داشت و رو به بچه هایش کرد و گفت:
- «پدر جان! شما الان در ناز و نعمت زندگی می کنید. کسی هست که به شما بگوید خوب درس بخوانید تا روزی به درد خود و جامعه بخورید، اما موقعی که من درس می خواندم هیچ کس نبود که به من بگوید، درس بخوان. خودم شبانه روز، دور تا دور این باغ، راه می رفتم و درس می خواندم.»
با اندکی تأمل، در حالی که خاطرات دوران کودکی را مرور می کرد و گفت:
- «دور تا دور این باغ جای پای من است!» (1)

در حد دکترا

شهید اللهیار جابری
گردانی داشتیم، بنام امام سجاد (علیه السلام) که اعضای آن همه دانشجو بودند و سطح علمی بالایی داشتند. آقای «جابری» برای این نیروها نهج البلاغه تفسیر می کرد و سفارش های حضرت علی علیه السلام به مالک اَشتر را با شیرینی خاصّی شرح می داد.
بچّه هایی که پای صحبت او می نشستند، فکر می کردند که تحصیلات حوزوی یا دانشگاهی بالایی دارد وقتی به آنها می گفتیم که او فقط 9 کلاس درس خوانده، تعجّب می کردند و با ناباوری می گفتند: «امکان ندارد! ایشان در حد فوق لیسانس و دکترا معلومات دارد.» (2)

دوره ی کتاب خوانی

شهید حجه الاسلام محمد شهاب
وقتی پا به مسجد «خضر» می گذاشتیم بچّه های پایگاه، جوان های صادق و بی پیرایه دورش حلقه می زدند و از شمع وجودش نور معرفت می گرفتند. برای بچّه ها دوره ی کتاب خوانی گذاشته بود. از کتاب های شهید مطهری در صحبتهایش استفاده می کرد و خلاصه ی کتاب ها را در اختیار جوان ها قرار می داد.
حتّی به توصیّه ی ایشان، دفترچه هایی تهیّه شده بود که در هر کدام جدول هایی برای ثبت گناهان غیبت، تهمت، دروغ و.....رسم شده بود. ایشان مکرر سفارش می کرد که هر شب اعمال روزانه ی خود را محاسبه کنید و در دفترچه به ثبت برسانید تا درصدد جبران خطا برآیید. (3)

تو باید به فکر درس و امتحانت باشی

شهید صفرعلی رضایی
یک روز یکی از بچّه ها حدیثی را نقل کرد. هنوز حرفش تمام نشده بود. که «رضایی» حدیث را یادداشت کرد. از او پرسیدم: «چرا حدیث را نوشتی؟»
در جوابم گفت: «امام صادق (علیه السلام) فرموده اند که علم گریزان است. آن را با نوشتن به زنجیر کشید! من که عربی این حدیث را نمی دانم. اگر یک نفر باشد که عربی اش را هم بداند خیلی خوب است.»
گفتم: «اگر من شکل عربی حدیث را بگویم، به من جایزه می دهی؟»
گفت: «تو بگو، جایزه اش با من!» وقتی حدیث را به عربی نقل کردم، صلوات فرستاد و گفت: «این هم جایزه ات! اگر این صلوات را نمی خواهی باشد برای خودم، چیز دیگری به تو می دهم و حرفی هم ندارم.»
***
سال دوم دبیرستان بودم. شب امتحان فیزیک تا صبح توی مسجد لشکر بیدار ماندم و درس خواندم. صبح که شد، تصمیم گرفتم که در راهپیمایی روزانه شرکت نکنم و برای امتحان که ساعت ده شروع می شد، آماده شوم. فرمانده ی دسته مان که از غیبت من آگاه شده بود، از بچّه های دیگر پرسید: «چرا «اوزانی» نمی آید؟ می خواهد به بهانه ی امتحان از زیرکار به در برود؟»
با شنیدن صدای او، کتابم را کناری گذاشتم و برای راهپیمایی روزانه آماده شدم. آقای «رضایی» که می دانست امتحان دارم، جلویم را گرفت و گفت: «کجا؟ مگر تو امتحان نداری؟»
گفتم: «اگر من نیایم، ممکن است بین بچّه ها کدورتی پیش بیاید. پس اجازه بدهید من هم بیایم!»
آقای «رضایی» در جوابم گفت: «نه، تو باید به فکر امتحانت باشی.»
به سراغ فرمانده ی دسته رفت و قانعش کرد. با پادرمیانی او قرار شد که بعد از امتحان، خود را به بچّه های گردان برسانم و عقب نمانم.
***
نزدیک کنکور بود و من سخت مشغول درس خواندن بودم.
خبر حمله ی منافقین که رسید، تصمیم گرفتم به منطقه برگردم و در عملیّات شرکت کنم. یک روز آقای «رضایی» را که همسایه مان بود، دیدم و گفتم :« شما دارید می روید؟ من هم می آیم.»
در جوابم گفت: «نه! الان نزدیک امتحان است و تو باید درست را بخوانی. یکی دیگر از بچّه ها را به جای تو می برم.
باشد انشاءالله دفعه ی بعد.» دفعه ی بعدی در کار نبود. عملیّات مرصاد آخرین عملیات بود و شهید «رضایی» در آن به دیدار حق شتافت.(4)

ضرورت یادگیری زبان خارجی

شهید حجه الاسلام محمد شهاب
وقتی از سفر حج برگشتند، به دیدارشان رفتیم. ایشان گفتند:
«در مسجدالحرام و مسجدالنبّی، مسلمانان سایر کشورها هم حضور داشتند، بعضی از آن ها کنارم می نشستند و از امام و انقلاب اسلامی سوال می کردند. امّا همان جا خودم را ملامت کردم. یک مسلمان مشتاق خارجی از من سوال می کند و من دنیایی مطلب در سینه دارم، امّا به دلیل عدم تسلط به زبان خارجی چرا نتوانم حقّ امام و انقلاب را به طور کامل ادا کنم؟
اگر می خواهیم حزب الّهی باشیم باید به صدور انقلاب فکر کنیم.
حالا نمی گویم فقط زبان عربی ولی یادگیری یک زبان خارجی برای ما ضروری است.»
از همان زمان تصمیم جدّی گرفتم. بعدها به خاطر حضور هفت ساله ای که در خارج از کشور داشتم تأثیر پیشنهاد آقای شهاب را به وضوح درک کردم. (5)

پی‌نوشت‌ها:

1. پاکباز عرصه عشق، صص 95-94.
2. بحر بی ساحل، ص 111.
3. افلاکیان، ص 57.
4. بحر بی ساحل، صص 299، 291، 290 و 284.
5. افلاکیان، ص 40.

منبع مقاله: موسسه فرهنگی قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(علم و دانش)، تهران، موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

نسخه چاپی