مبتکر روش یادگیری
مبتکر روش یادگیری

 






 
شهدا در عرصه ی علم و دانش
بهترین دوست
شهید جمیل شهسواری
جمیل با همه گرفتاری هایی که داشت، دست از مطالعه نمی کشید و تشنه ی دانستن بود. مخصوصاً علاقه ی عجیبی به کتاب های تاریخی و ادبی داشت و هر جا که کتاب خوبی می دید، آن را مطالعه می کرد. از این و آن کتاب می گرفت و می خواند. من خودم چند جلد کتاب از جمله «تاریخ مشاهیر..... داشتم که آن ها را از من امانت گرفته بود. البته بعد از شهادتش، خانواده ی جمیل، کتاب ها را به من برگرداندند. آخر یکی از کتاب ها با خط خودش نوشته بود. «کتاب بهترین دوست انسان است».
***
بیش تر اوقات فراغتش را با مطالعه پر می کرد. در انتخاب کتاب و نوع مطالبی که می خواند خیلی دقیق بود. تنها کتابی که همیشه با آن انس داشت، قرآن کریم بود و آن را سرچشمه ی حیات ابدی می دانست. در جمع های دوستانه، بارها می گفت:
«آیینه ی دلتان را با خواندن قرآن صاف کنید، تا نور الهی در آن بتابد.» (1)
کتابخانه ی بلال
شهید مجید عرب زاده عربی قمی
به تهران رسیدیم. هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست و ما از آن پیاده شدیم و با ماشین های مخصوص فرودگاه تا نزدیک سالن انتظار آمدیم و از آن جا خارج شدیم و چهارنفری سوار تاکسی شدیم. هر کدام ما نزدیک منزلش پیاده می شد به جز رکنی که راه آهن پیاده شد تا با قطار به مشهد برود.
من هم به ترمینال آمدم و یکسره به قم رفتم. ساعت 5 به قم رسیدم. اوّل حمام رفتم و بعد یک جفت کفش برای خودم خریدم و به خانه رفتم. همه خوشحال شدند.
صبح به منزل عمه خانم و خویشان دیگر رفتم. دید و بازدید خویشان و دوستان کار اصلی ام بود. پس از چند روز با آرمیده به منزل مراجع تقلید رفتیم تا برای کتابخانه ی تازه تأسیس گردان، کتاب جمع آوری کنیم. با آرمیده به مغازه ی بهشتی مُهرساز رفتیم، امّا او قبول نکرد چیزی را که ما می خواستیم، درست کند. از این رو برای کسب اجازه به فرمانداری رفتیم و دوباره به مُهرسازی آمدیم. قرار شد به نام کتابخانه ی بلالِ دسته ی خمپاره مُهر درست کند. دلیل انتخاب نام بلال این بود که شب قبل فیلم محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) را در تلویزیون دیدیم. بچه ها به خاطر گفتن اذان به من بلال می گفتند.
ساعت هفت شب به خانه آمدم، پسر خاله ام رضا یزدی به منزل ما آمده بود. خیلی خوشحال شدم. او برای بدرقه ی یکی از دوستانش به نام حمید عباسیان که می خواست به سربازی برود، به قم آمده بود. صبح پس از خوردن حلیم با رضا عازم تهران شدیم. یکسره به منزل آقا مرتضی رفتیم. برادرم ناصر ساعت 3 از دانشگاه آمد. همراه خانم برادرم با ماشین به ترمینال آمدیم و عازم قم شدیم. رضا شب را در قم ماند و صبح زود به اراک رفت. من هم دنبال کتاب به منزل آقایان رفتم تا این که روز آخر حدود 120 جلد کتاب تهیه کردم.
کتاب هایی را که زا قم برای کتابخانه ی دسته ی خمپاره آورده بودم، در انبار توشه ی اندیمشک گذاشتم. موضوع را که با سرهنگ در میان گذاشتم، او گفت:«عصر با ماشین خودم برویم.» با ایشان به اندیمشک رفتیم و کتاب را آوردیم، و سپس به محل اردوگاه بازگشتیم. چند روز در آن جا ماندیم. (2)
نمایشگاه
شهید حسن کاسبان
وقتی به خرّمشهر اعزام شدیم، او که روحیه ی فرهنگی خوبی داشت، در خرابه های منازل مسکونی نمایش گاه کتاب دایر کرد.
با کمک گرفتن از مقرّهای دیگر توانست مقدار قابل ملاحظه ای کتاب جمع آوری کند و در نمایشگاه قرار دهد.
رزمندگان، از مقرّهای نزدیک ما به آن جا مراجعه می کردند و کتاب های مورد نیازشان را تهیّه می نمودند.
او که سابقه ی کار در انجمن اسلامی و کتاب خانه ی دبیرستان را داشت، توانست وقت خالی رزمنده ها را پر کند. (3)
مبتکر روش یادگیری
شهید مصطفی فتاحی
به بی سوادانِ علاقه مند به یادگیری، خواندن و نوشتن یاد می داد، و در مدت 21 روز آن ها را قادر به خواندن می کرد. او مبتکر نوعی روش یادگیری و آموزش سریع بود که قبل از اعزام هم آن را برای آموزش بی سوادان به کار می برد. (4)
نمره ی عالی
شهید عبدالرسول مهدوی
مهر و آبان هم گذشت و وارد آذرماه شدیم. بالاخره از طریق پایگاه بسیج اطلاع یافتیم که قرار است سپاهیان حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) به جبهه اعزام شوند. عبدالرسول آن روزها تازه از جبهه برگشته بود و در دانشسرای تربیت معلم آب باریک شیراز به جبران درس های عقب افتاده اش مشغول بود. تا سال چهارم تحصیلاتش، هر سال یک دوره ی سه ماهه به جبهه می رفت. جالب این که وقتی بر می گشت به درس هایش خوب می رسید و با نمره ی عالی قبول می شد. (5)
توانا بود هر که دانا بود
شهید جمیل شهسواری
نیمه ی دوم سال 66 بود که یک روز به عنوان راهنمای تعلیمات نهضت سودآموزی دیوان دره، رفته بودم تا از کلاس هایی که برای نیروهای سپاه تشکیل شده بود، بازدید کنم.
توی این کلاس ها، نیروهای بسیجی و پیشمرگان مسلمانی که سواد نداشتند، شرکت می کردند. در مسیر وقتی با شهید جمیل شهسواری برخورد کردم، چنان از دیدنم خوشحال شد که به عنوان تشکر بغلم کرد و صورتم را بوسید. برای بازدید همراهم شد و با هم به کلاس رفتیم. توی کلاس، یکی از برادران پیشمرگ رو به جمیل کرد و گفت: «کاک جمیل! خودت می دانی ما دیگر پیر شده ایم و هر آن امکان دارد که کتاب عمرمان بسته شود. دیگر سواد اکابر به چه دردمان می خورد؟!»
شهید شهسواری لبخندی زد و گفت: «سوادآموزی عین جنگیدن برای هر مسلمانی واجب است. این سفارش پیامبر ماست. با این حساب اگر سواد به درد ما نخورد، پس جنگیدن با دشمن هم باید چیز بیهوده ای باشد یعنی بگوییم، حالا چون ما پیر شده ایم، دیگر به درد جنگیدن نمی خوریم.»
با صحبت های جمیل بچه ها سر ذوق آمدند و عین کلاس اولی ها مشغول درس و مشقشان شدند.
***
کلاس پنجم ابتدایی بودم و داشتم خودم را برای امتحانات نهایی آماده می کردم. یک روز به دیدن ما آمد و وقتی مرا مشغول درس خواندن دید، بدون مقدمه این بیت مشهور فردوسی را برایم خواند.

توانا بود هر که دانا بود *** ز دانش دل پیر برنا بود

بعد از من پرسید: «معنی این شعر را می دانی؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «پس تا جایی که می توانی، دنبال علم و دانش برو و برای کشورت افتخار کسب کن و هرگز نگذار وطنت، بازیچه ی دست بیگانه شود.» (6)

پی‌نوشت‌ها:

1. شهسوار کردستان، صص 92 و 16.
2. حماسه ی مجید، صص 61- 59.
3. حدیث قرب، ص 51.
4. امانت سرخ، ص 31.
5. کلاس های وحشی، صص 16-15.
6. شهسوار کردستان، صص 16 و 56.

منبع مقاله: موسسه فرهنگی قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(علم و دانش)، تهران، موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی