کتابخانه شخصی عمومی
کتابخانه شخصی عمومی

 






 
شهدا در عرصه ی علم و دانش
هنوز به تربیت نرسیده ایم!
شهید علی یغمایی
حین انجام مأموریتی با علی آقا، گرم صحبت بودیم. بحث به مسایل آموزش و پرورش رسید.
علی آقا گفت:
- «آقای نهاوندی! نگو اداره ی آموزش و پرورش. بگو اداره ی آموزش!»
- «چرا علی آقا»؟
- «آخه آموزش، در مرحله ی اوّله و ما هنوز در پله ی اوّلیم، هنوز به تربیت نرسیده ایم، اداره ی آموزش و پرورش باید روز به روز توأم با پیشرفت باشد. این اداره که مثل اداره ی دارایی یا بانک نیست! وزارت خانه ای است که باید هر روزش از روز قبل پربارتر و با برنامه ریزی بهتر و مطلوب تر باشد.» (1)
کتاب شهید دستغیب
شهید کیومرث (حسین) نوروزی
خسته بودم و گرفته. به خانه آمدم تا کمی استراحت کنم صدای حسین را شنیدم. اصلا متوجه ورودش نشدم.
بسته ای در دستش بود. کنارم نشست و خوش و بش کرد.
می خواست زودتر برود. متوجه حال گرفته و خسته ی من شد.
بسته را به طرفم دراز کرد و پس از کمی مکث آن را روی زمین گذاشت، پرسیدم: «مال منه؟»
گفت: «بله فقط آمدم این را به تو بدهم.»
بابت هدیشه اش تشکر کردم، بعد از رفتنش بسته را باز کردم.
کتابی از شهید دستغیب بود. در صفحه اولش نوشته بود.
«الدنیا سجن المومن و جنه الکافر»: دنیا زندان مومن و بهشت کافر است.
از آن روز به بعد هر موقع خسته و گرفته می شوم این حدیث را با خودم زمزمه می کنم. (2)
از پشت پنجره ی مدرسه
شهید حسین شعبانی
وقتی برادرش به مدرسه می رفت، او تمام مدت گریه می کرد.
به روستای سبحان می رفت و از پشت پنجره ی مدرسه درس دادن معلم را می دید. وقتی برادرش به خانه می آمد معلم می شد و به او درس می داد. چیزی نمی فهمید اما ساکت بود و آرام گوش می کرد. یک روز مدیر مدرسه را در روستای ابراهیم آباد دیدم. به من گفت: «اشکال نداره بذارین با برادرش تابستان بیاد و سرکلاس باشه تا علاقه اش نسبت به مدرسه کم نشه.»
یک سال زودتر به مدرسه رفت، وقتی به خانه می آمد همکلاسی های برادرش هم می آمدند و از او شکایت می کردند دفتر آن ها را پاره می کرد، یا سوال های بچه ها را جواب می داد.
هر روز من دانش آموزان را راضی می کردم تا حسین به مدرسه برود. (3)
نوشتن و تحقیق
شهید سید علی حسینی
بعد از این که مدتی در جبهه تجربیاتی را کسب کرد، به این نتیجه رسیده بود که برادران سپاه و بسیج آموزششان کم است و باید روی این قسمت سرمایه گذاری جدی شود. لذا در سال 1362 به مشهد آمد و در تهیه ی جزوه ی آموزشی بسیار تلاش کرد. روزها روزه می گرفت و شبها تا سحر مشغول نوشتن و تحقیق بود. در محله ی چناران پادگان بزرگی را برای آموزش نیروها افتتاح کرد.
دوستش می گفت: «من رفتم با مردم صحبت می کردم، مردمی که مالک بعضی قسمتهای آن بودند به صورت رایگان آن را به سپاه هدیه کردند و گفتند: «همه ی زندگیمان فدای امام (ره) و انقلاب و سپاه پاسداران.» (4)
نمایشگاهِ کتاب
شهید حمید قلنبر
«موضوعی که من هنوز هم نسبت به آن غبطه می خورم، روش مطالعه ی دقیق حمید بود. در هر موضوعی که مَدّ نظرش بود، همه ی کتاب های مربوط به آن را تهیه و مطالعه می کرد.
خاطرم هست که در سال 57 همه ی کتاب های مرجع را در موضوع اقتصاد اسلامی جمع کرد و خواند و هیچ کتاب مرجعی نبود که ایشان ندیده باشد. در زمینه های دیگر مثل فلسفه نیز کتابهای شهید صدر و استاد مطهری را تهیه و مطالعه کرد.
***
او بسیار اهل مطالعه بود و علاقه داشت که روحیه ی مطالعه را در دیگران نیز به وجود آورد. از جمله فعالیت های ایشان در این زمینه که آن موقع زیادتر و خاص و عام بود، تشکیل یک نمایشگاه کتاب به منظور فروش کتاب به قیمت نازل برای معرفی برخی از کتابهای مذهبی بود. به خاطر دارم که مدت این نمایشگاه، چهار یا پنج روز بود، ولی به علت استقبال کم نظیر مردم تقریبا دو برابر مدت مقرر برقرار بود. البته در فروش، بیشتر ضرر می دادیم، چون بنا بود زیر قیمت بفروشیم. ولی از نظر دانشگاهیان کار بسیار خوب و موفقی بود. هدف از نمایشگاه معرفی کتب مذهبی بود و این موجب شد که یکی از دختران دانشجو در یادداشتهایش اعتراض کرد که: «چرا شما تنها کتابهای مذهبی را معرفی می کنید، و کتابهای علمی، مارکسیستی را معرفی نمی کنید.»
من نظرم این بود که با طرف برخورد چکشی بشود، ولی حمید ما را از این کار منع کرد و گفت: «بهترین جواب برای او سکوت است». (5)
کتابخانه شخصی عمومی!
شهید میرقاسم میرحسینی
حاج آقا قاسم در اوایل انقلاب با دفتر تبلیغاتی سپاه زهک همکاری می کرد. هفته ای سه روز از روستای جزینک به زهک می آمد، کتاب و پوستر می گرفت و در سطح روستاها پخش می کرد. کلاسهای عقیدتی و احکام برای نوجوانان و جوانان روستایی تشکیل می داد و یک پاسگاه مقاومت را در منطقه اداره می کرد که بیشترین اعزام نیرو به جبهه را داشت. علاقه ی او به انقلاب و حضور در سپاه باعث شد که با ایشان رفت و آمد خانوادگی داشته باشم. در منزل پدری ایشان سه اتاق گنبدی بود. یک اتاق را برادر بزرگوارش غلامحسین و همسرش در اختیار داشت. در یک اتاق پدر و مادرش زندگی می کردند و اتاق سومی کتابخانه بود. از این کتابخانه ی شخصی که بیشتر از دو هزار جلد کتاب داشت، دانش آموزان روستایی استفاده می کردند و اگر میهمان هم آمد در همین اتاق پذیرایی می شد. اما آنچه این زندگی ساده و روستایی را با صفا کرده محبت و صمیمیتی بود که در نگاه و رفتار اعضای خانواده موج می زد.
جوانان روستا این منزل و کتابخانه را از خودشان می دانستند و پدر و مادر حاج قاسم با همه ی بچه های روستا مثل فرزندان خودشان رفتار می کردند، از آن خانه ی باصفا همیشه عطر محبت جاری بود. (6)

پی‌نوشت‌ها:

1- بالا بلندان، ص 46.
2- می خواهم حنظله شوم، ص 52.
3- حدیث شهود، ص 186.
4- چشم بی تاب، ص 107.
5- راز پرواز، صص 78- 77 و 85.
6- از هیرمند تا اروند، ص 37.

منبع مقاله: موسسه فرهنگی قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(علم و دانش)، تهران، موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول




 

 

نسخه چاپی