معلم خوبی برای من بود
معلم خوبی برای من بود

 






 
شهدا در عرصه ی علم و دانش
کامپیوترِ خانه

شهید محمد عبدالحسینی
خیلی به درس و مدرسه اهمیت می داد و این ویژگی را تا موقعی که به دانشگاه هم می رفت حفظ کرد. بسیار اهل مطالعه بود. حتی در کنار درس و مدرسه به یادگیری زبان عربی و انگلیسی و همچنین رفتن به کلاس خوشنویسی اصرار داشت. با یکی از دوستانش که در رشته برق و الکترونیک درس می خواند قرار گذاشته بودند تا با هم تبادل اطلاعات داشته باشند؛ محمد در زمینه عربی و ایشان در زمینه برق و الکترونیک.
در خانواده معروف بود به «کامپیوتر خانه». هر چیزی را با یکبار خواندن یاد می گرفت و می شود گفت واقعاً از سن خودش جلوتر بود. (1)

اهل مطالعه بود
شهید محمود (عبدالله) نوریان
قرآن را طوری می خواند و یاد می گرفت که انگار یکی از درس هایش است. در کنار کتاب های درسی و قرآن، کتاب های سیاسی و مذهبی را هم مطالعه می کرد؛ مثلاً کتاب حکومت اسلامی حضرت امام خمینی (ره) که نه پیدا می شد و نه کسی جرأت داشت علناً آن را توی دستش بگیرد. (2)

معلم خوبی برای من بود
شهید اصغر قجاوند
قبل از این که به این خانه بیاییم، یک بار نزدیک کارون تابلوی نهضت سوادآموزی را دیده بودم و تصمیم گرفته بودم که درس بخوانم. آن سال اصغر کتاب ها را برایم گرفت. به خاطر بچه ها نمی توانستم بروم سرکلاس درس، با این که به ما نزدیک بود. اصغر خودش معلم من شد. شب ها آخر وقت به من درس می داد. از خیلی سال قبل دلم می خواست با سواد بشوم، ولی نشده بود. زندگی در اهواز فرصت خوبی بود. اوایل اصغر می گفت «شما زن ها که روزها دور هم جمع می شوید، از آن ها بخواه که یادت بدهند. عیب که نیست. کسی که چیزی بلد نیست باید بپرسد.»
رویم نمی شد. برای همین هم کم کم خودش شروع کرد به یاد دادن. روز امتحان کلاس اول با ماشین آمد دنبالم و من را به نهضت برد. ایستاد و منتظر ماند تا امتحانم را دادم و برگشتم.
- امتحان خوب بود؟
- آره.
- پس بیا با هم برویم بیرون ناهار بخوریم.
حمایتش به من روحیه می داد. بعد از آن، کلاس دوم را شروع کردیم.
اصغر معلم خوبی بود: آرام بود و با حوصله. یک بار هم خیلی آرام گفت «فکر نکنی من دارم به تو درس می دهم، ادعایی دارم، فقط دوست دارم برای خودت کسی باشی.»
من زود خسته می شدم. این قدر که می گفت «خب دوست نداری، هیچی نمی گویم.» یک بار آن قدر کلافه شدم که گفتم «خب نمی خواهم بخوانم. حتماً تو زن با سواد می خواهی.»
نگاهم کرد و گفت: «نه. من اگر می خواستم زن با سواد بگیرم، از اول هم بود. پیشنهاد هم به من شده بود. چرا فکر بد می کنی؟ من برای خودت می گویم. حالا نمی خواهی هیچ، مسئله ای نیست.» کتاب ها را جمع کرد و گذاشت کناری.
روز بعدش خودم دوباره نشستم سر درس. شب که آمد، اشکال هایم را از او پرسیدم.
وقت امتحانات کلاس دوم، فاطمه و زهرا را با خودش در ماشین نشاند و من رفتم برای امتحان. اضطراب داشتم و فکر می کردم که قبول نمی شوم. حتی اولش نمی خواستم امتحان بدهم.
ولی اصغر یادش مانده بود، چند روز قبلش آمد و گفت «مرخصی گرفتم که با هم درس کار کنیم.»
بچه ها را برده بود پارک و بعد از امتحان هم آمد دنبالم. فکر نمی کردم که قبول شده باشم. باورم نمی شد. کارنامه ام را خودش گرفت و با یک جعبه شیرینی برایم آورد.
از راه که رسید، چیزی از نمره ها و کارنامه ام نگفت. کمی نشست و گفت «امروز باید بروی کارنامه بگیری».
گفتم «ولش کن. من که می دانم قبول نمی شوم، بهتر است اصلاً دنبالش نروم.»
- نه بابا، بلند شو برویم. بچه ها را ببریم و یک دوری هم بزنیم. تو هم کارنامه ات را بگیر.
گفتم «نه، نه. رد شده ام.»
خندید و گفت «نخیر، کارنامه ات را گرفته ام. شیرینیش را هم خوردی. قبول شدی. می دانستم که همین جوری نمی روی جواب امتحاناتت را بگیری، چه برسد با دو تا بچه.»
کلاس های نهضت دوتایی بودند. رفتیم و برای کلاس سوم و چهارم ثبت نام کردیم. (3)

تجربه
شهید اللهیار جابری
روز اولی که وارد پادگان شدم، وظیفه ی سنگینی را به عهده ام گذاشتند. با اینکه مبتدی بودم، گفتند: «شما باید با این گروهان، کلاس اسلحه کار کنید. چقدر آشنایی دارید؟»
از آن جا که از دوران سربازی ام چیز زیادی نمی گذشت و با اسلحه ی ژ3 آشنایی داشتم، قرار شد که به عنوان مربی اسلحه ژ3 کارم را شروع کنم. وارد کلاس نیروهای بسیجی شدم و کارم را شروع کردم. اما چهار، پنج دقیقه بیشتر نگذشته بود که گیر کردم و دیگر نتوانستم ادامه دهم. البته این را خوب می دانستم که هم نیروهای بسیجی وضعیتم را درک می کنند و هم دیگر مربیان.
اما به هر حال بهانه ای درست کردم و خود را به آقای جابری رساندم و قضیه را تعریف کردم. از من خواست که ناراحت نباشم و آرامشم را حفظ کنم و با حرف های روحیه بخش خود، مرا به کلاس برگرداند. دیگر جرأت پیدا کرده بودم و می توانستم به راحتی صحبت کنم. بعد از کلاس، دوباره آقای جابری را دیدم. با خونسردی گفت:
- «من یک کلاس آموزش خمپاره دارم. شما هم بیا بنشین و نحوه ی کلاس داری را ببین.»
رفتم و توی کلاس نشستم. آقای جابری خاطره ی جالبی از اولین روز مربیگری خود تعریف کرد، خاطره ای که شباهت زیادی با وضعیت آن روز من داشت. فهمیدم که هر کس در آغاز کار کلاس داری ممکن است مشکلی را که من آن روز تجربه کردم، تجربه کند. مهم این است که این مشکل، بعدها با اعتماد به نفس و تمرین بیشتر، حل خواهد شد. از آن روز به بعد، هر روز قبل از کلاس، سراغ آقای جابری می رفتم و پس از شنیدن حرف های گره گشای او، با روحیه ای خوب وارد کلاس می شدم. (4)

برای آینده اش خوب است
شهید حجت الاسلام و المسلمین عبدالله میثمی
عبدالله هیچ وقت از حقوقش به من حرفی نمی زد. هیچ وقت هم سخت گیری نمی کرد که چیزی بخر یا نخر. من خودم هم اهل ریخت و پاش نبودم. او هم این را می دانست. می گفت: «هر چی احتیاج داری، بخر». یادم هست هدیه هایی که برای به دنیا آمدن هادی آورده بودند، جمع کرده بودم. پرسیدم: «با این پول ها چی کار کنم؟ بذارم بانک یا برایش چیزی بخرم؟» گفت: «بده به من درستش می کنم.» رفت برایش کتاب خرید. می گفت: «برای آینده ش خوبه.» سری کامل بحار را گرفته بود. عبدالله هر چه خودش کتاب داشت هدیه می داد. جمع نمی کرد. فقط یک سری کتاب درسی داشت. اهواز که بودیم، می گفت: «می خواهم درس بخوانم. مثلاً جمعه ها اگر بشود دو ساعتی بروم پیش امام جمعه ی اهواز.» گویا درس می داده است. وقتی می رفتیم و می آمدیم، با خودش کتاب های مذهبی می آورد توی قطار می خواند. وقتی که بچه ها خواب بودند، بیش تر صحیفه و نهج البلاغه می خواند. (5)

کتاب می خواند و حاشیه می نوشت
شهید حسن آبشناسان
صبح ها با من می آمد پیاده روی. به عشق بودن با او می رفتم.
خیلی کتاب می خواند. کنار کتاب ها حاشیه می نوشت. ساعت ها قرآن گوش می کرد، آن قدر که یک روز گفتم: خسته نشدی این قدر قرآن گوش می کنی؟» چیزی نگفت، اما از آن به بعد با هدف، قرآن گوش می کرد.
توی یکی از همین مرخصی ها، برادر کوچک ترش از مشهد آمده بود مسابقات نهج البلاغه. با اردو آمده بودند حسینیه ی ارشاد. به ما هم سر زد. حسن کتاب هایش را امانت گرفت. سه چهار روزه تمام کتاب ها را خواند؛ روز و شب، بی وقفه.
برادرش اصلاً باور نمی کرد حسن همه ی کتاب ها را به این سرعت خوانده باشد. می نشست کتاب می خواند و با بچه ها بحث می کرد.
یک بار افشین درباره ی راه های رسیدن به هدف با حسن بحث می کرد. حسن باز رفت سراغ کتاب هایش. یکی دو روز بعد روی مقوا نوشت «در اسلامِ علی، هدف، وسیله را توجیه نمی کند.» و زد به دیوار؛ جواب سوال افشین. (6)

خجالت می کشم
شهید مهدی باکری
مهدی یک جعبه ی مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتاب خانه گذاشتیم کنار اتاق و کتاب هامان را چیدیم در آن. می گفت: «اگر وقت نمی کنم بخوانم، اقلاً چشمم که به آنها می افته خجالت می کشم.» به من سپرده بود از المعجم آیات ایثار و شهادت و جهاد و هجرت را در بیاورم. هر بار می آمد، چیزهایی که در آورده بودم، می دادم بخواند. (7)

پی‌نوشت‌ها:

1. و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 16.
2. و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 38.
3. نیمه ی پنهان ماه 13، صص 80- 78.
4. بحر بی ساحل، صص 95- 94.
5. نیمه ی پنهان ماه، شماره 11، صص 34- 33.
6. نیمه ی پنهان ماه، شماره 12، صص 55- 54.
7. نیمه ی پنهان ماه، شماره 6، ص 22.

منبع مقاله: موسسه فرهنگی قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(علم و دانش)، تهران، موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی