خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
 خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم

 

به کوشش: رضا باقریان موحد




 

خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم *** به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
اگر چه در طلبت هم عنان باد شمالم *** به گرد سر و خرامان قامتت نرسیدم
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم *** طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
به شوق چشمه ی نوشت چه قطره ها که فشاندم *** ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خریدم
ز غمزه بر دل ریشم چه تیرها که گشادی *** ز غصّه بر سر کویت چه بارها که کشیدم
ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری *** که بوی خون دل ریش ازان تراب شنیدم
گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه *** که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم
چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی *** که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم
به خاک پای تو سوگند و نور دیده ی حافظ *** که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم

تفسیر عرفانی
1.ای یار!تصویر صورت زیبای تو بر پرده ی چشمانم کشیدم و معشوق زیبارویی چون تو را تا کنون ندیدم و نشنیدم.
2.اگر چه در جستجوی تو همراه با نسیم صبا این پیک عاشقان در تکاپو و حرکت شدم تا شاید به کویت برسم، اما تو رفته بودی و من حتی به گرد آن قامت رعنای مانند سرو تو نرسیدم.
3.ای معشوق!از آنجا که زلف سیاه تو چون شبی، آفاق امید مرا تیر و تار کرده بود، امید به عافیت و ادامه ی حیات نداشتم و در عهد سلطه ی دهان زیبای تو امید و آرزوی خود را به اینکه به کام دلم برسم، قطع کردم، یعنی آرزوی بوسه ی تو را از دل بیرون کردم.
4.در اشتیاق دهان شیرین و زندگی بخش تو چه اشک ها که ریختم و از بوسه های هستی بخش تو و سخنان مهرآمیزت چه فریب ها که خوردم.
5.از حرکات دلفریب چشمان خمار و نگاه ناز آلودت چه تیرها که بر دل مجروح و آزرده ام رها کردی و از غم فراق و سوز عشق کوی تو چه رنج ها و سختی ها که تحمل کردم، دل مرا بردی و من در کوی تو دیری ماندم و غصّه ی فراق را تحمل کردم.
6.ای باد صبا!از خاک کوی معشوق که اشک خونین بر آن ریختم، غباری بیاور که بوی خون دل مجروحم را از آن خاک شنیدم.
7.گناه از چشم سیاه و گردن زیبا و دلپذیر تو بود که من مانند آهوی وحشی از میان آدمیان گریختم و آواره ی کوه و بیابان شدم.
8.از معشوق و بوی خوش کوی او نسیمی به من وزید و من که همچون غنچه فروبسته و افسرده بودم، مانند گل سرخ شکفته شدم و راز دل خونین از هجرانش را آشکار کردم.از شوق نسیم خوش کوی دوست، راز دل از پرده بیرون افتاد و آشکار شد و من اشک خونین ریختم.
9.ای معشوق!سوگند به خاک پای تو و به نور دیده ی حافظ که دور از چهره ی زیبا و تابانت از چشم خود نور و روشنی ندیدم، یعنی در فراق تو آن قدر گریستم که گویی چشم من نور بینایی خود را از دست داده است.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی