فلسفه ي چيني
 فلسفه ي چيني

 

نويسنده: پل استراترن
مترجم: کاظم فيروزمند



 

گفته اند که غرب هرگز واقعاً فلسفه ي چيني را درک نکرده است. در واقع بسياري از متفکران شرق مدعي اند که براي ذهن غربي ممکن نيست ظرافت هايي را دريابد که هيچ تصوري از آنها ندارد.
تقريباً همه ي فلاسفه ي غربي نيز درباره ي پذيرش فلسفه ي خود در تمدن غرب نظر مشابهي داشته اند. از اين رو نبايد با اين تأکيد بر عدم درک مشترک دلسرد شد. فلسفه ي چيني با فلسفه ي غربي تفاوت دارد همچنان که چيني ها با اروپايي ها تفاوت دارند. اما همه ي ما در نهايت به يکسان بي ارج يا پرارجيم. همه در وضعيت انساني يکساني قرار داريم و هر فلسفه اي مدعي است که همين را بررسي مي کند. بدين سان فلسفه ي چيني ممکن است به نظر ما نارسايي هايي داشته باشد که فلسفه ي ما به نظر آنان دارد، اما هر دو نسخه هايي براي يک دردند: زندگي.
فلسفه ي چيني به معناي دقيق آن از قرن ششم پيش از ميلاد به وجود آمد. در طول اين مدت صد مکتب پديد آمد که تنوع و تفاوتشان را از همين اصطلاح مي توان حدس زد. اين مکتب عمدتاً از فيلسوفان خانه به دوشي تشکيل مي شد که در ايالت هاي چين آن زمان سفر مي کردند. فيلسوف که از راه مي رسيد بساطي مي گشود و توصيه هاي فلسفي اش را، از هر نوع که بود، عرضه مي کرد. توصيه ها معمولاً به دربار مي شد و غالباً شامل اصول گوناگوني به قصد کمک به حکومت ايالت بود. اين توصيه ها معمولاً مدت زيادي تحمل نمي شد و فيلسوف به زودي خود را مجبور مي ديد که دوباره به راه بيفتد.
فلسفه هايي که در صد مکتب پيدا شدند با تعريف غربي از فلسفه غالباً فلسفه به حساب نمي آيند. آنها اکثراً اندکي بيش از نوعي « نگرش به هستي » بودند که در سخناني موجز يا رازگونه بيان مي شدند. فلسفه ي حقيقي آنها به ندرت سازمان داشت يا به شيوه ي منطقيِ منسجمي استدلال مي کرد و غالباً به توصيه هاي سياسي از طرفي، يا مذهب از طرف ديگر، نزديک تر بود.
نمونه ي اصليِ اولي آيين کنفوسيوس و دومي آيين دائو بود. اين دو به زودي به صورت دو جريان فکري غالب در فلسفه ي چيني در آمدند. بعدها هر دو از فرا رسيدن سومين جريان اصلي در فلسفه ي چيني يعني آيين بودايي، تأثير پذيرفتند.

آيين کنفوسيوس

آموزه هايي که با کنفوسيوس پديد آمدند به صورت هايي تا امروز دوام آورده اند. آيين کنفوسيوس اساساً عملي است. به اين توجه دارد که در سطح فردي و اجتماعي چگونه بايد زيست. به همين سبب مسائل اصلي اش اخلاق و سياست است. درباره ي معنا و ماهيت غايي حيات چندان غور نمي کند. مابعدالطبيعه غالباً در آن غايب است. اين از همان آغاز آيين کنفوسيوس در دو هزار و پانصد سال پيش در مورد آن صادق بوده و در مورد آيين نوکنفوسيوسي در شکل شايع امروزي اش نيز همچنان صادق است.
آيين کنفوسيوس نشان داده است که مي توان بدون توسل به تفکر مابعدالطبيعي زندگي کرد. به نظر مي رسد تفکر غربي پس از 2500 سال، با اکراه و بسيار آرام آرام، به همين ديدگاه مي رسد.

آيين دائو

آيين دائو يا تائوتيسم از تائو / دائو به معني « راه » و طريق مشتق مي شود. همه ي فيلسوفان چيني درباره ي دائو نظر خاص خود را دارند، اما خود دائوئيسم از آرايي اخذ شده است که لائوتزوي فرزانه و پير و متأخرترش چوانگ تزو مطرح کردند. لائوتزو در قرن ششم پيش از ميلاد مي زيست اما از زندگي اش چيز زيادي نمي دانيم. مي گويند تاريخ نگار و رايزن ديني دربار امپراتوران چو بوده است. به حکايت افسانه ها با کنفوسيوس ديدار کرد و تأثيري نپذيرفت. مي گويند بعد به غرب رفته است. در گردنه ي شي ين کو راهدار اجازه نداد عبور کند مگر آن که آموزه هايش درباره ي دائو را روي کاغذ بياورد. اين کتاب دائودِ جينگ (1) ناميده شد و بعدها کتاب مقدس آيين دائو شد. لائوتزو سپس به غرب رفت و بنا بر گزارشي معاصر« کسي نمي داند چه بر سرش آمده است. » بسياري از اعضاي « صد مکتب » لائوتزو را حکيم، قديس، يا حتي خداگونه اي مي انگاشتند. حتي مي گويند معاصران پيرو کنفوسيوس او را فيلسوفي بزرگ مي دانستند. اين را دشوار بتوان درک کرد زيرا آموزه هاي لائوتزو مکمل آموزه هاي کنفوسيوس بودند. به نظر برخي، اين دو فلسفه به حوزه هاي کاملاً متفاوتي از جهد و تلاش بشري نظر دارند، و به نظر ديگران، اين دو تقريباً در هر زمينه اي به کلي ضد يکديگرند.
کنفوسيوس « راه انسان » را تعليم مي داد، در حالي که لائوتزو « راه طبيعت » را مي آموخت. به نظر لائوتزو، راه فرايافتني عمدتاً مابعدالطبيعي و عارفانه بود. نيروي ابدي و مطلق است که طبيعت را کنترل مي کند اما همچنان وراي زمان و مکان است. اين را بر مبناي ادراک منطقي که معمولاً لازمه ي گفتمان فلسفي متفکران غربي است به دشواري مي توان دريافت. با وجود اين، آن طور که گاهي ابراز مي شود، با فلسفه به صورتي که در غرب مي شناسيم بيگانه نيست. آيين رواقي و فلسفه اي که کلبيون هوادارش بودند اساساً يک چنين نگرش هايي به جهان بودند.
به گفته ي لائوتزو، بايد با سعي در تقليد از دائو خود را با آن همسو کرد.
بايد خود را از دغدغه هاي جزئي تهي کرد، زندگي را با سادگي و خودانگيختگي گذراند، و در عين حال آرام و بي تشويش ماند.
آيين دائو زماني که آموزگار نمونه اي چون لائوتزو آن را تعليم مي داد بدون ترديد قدرت عظيمي داشت. اما براي ماندگار بودنش حتي به عنوان فلسفه اي ماورايي، بايد بيشتر صيقل مي يافت. اين را چوانگ تزو که دو قرن پس از لائوتزو به دنيا آمد به انجام رساند. باز هم اطلاع کمي از زندگي وي در دست است جز اين که کتابي نوشت که امروز به نام خودش به چوانگ تزو موسوم است و اين که سخت مخالف آيين کنفوسيوس بود. مي گويند در اواخر عمر به پيرِ عجيب و غريبِ ژنده پوش دلپذيري با کفش هاي پاره پاره ي وصله پينه اي تبديل شد. يکي از مريدانش چوانگ تزو را پس از مرگ زنش ديد و ناراحت شد از اين که ديد با خوشحالي پيش خود آواز مي خواند و روي کاسه اش ضرب مي گيرد. چوانگ تزو در توجيه رفتارش گفت که گريستن و ماتم گرفتن حاکي از « جهل به سرنوشت » است.
به نظر چوانگ تزو، دائو طبيعتِ آشفته و ناسازگار را به صورتِ وحدت متوازن راه طبيعت در مي آورد. اين فقط زماني رخ مي دهد که طبيعت از طبيعت پيروي کند و وقتي مي توانيم بدان نائل شويم که ما نيز پيرو راه طبيعت باشيم، نه پيرو راه انسان که کنفوسيوس توصيه مي کرد. دائو ( يا راه طبيعت ) وضعيتي برين است که در آن ديگر نيک و بد وجود ندارد و همه چيز در يکسانيِ متوازني قرار دارد. اما چوانگ تزو همچنين اعتقاد داشت که دائو همه جا هست و در هر چيزي حتي در مورچگان و در مدفوع وجود دارد. در بستر مرگ قدغن کرد که شاگردانش برايش مراسم تدفين از هر نوع برگزار کنند و گفت ترجيح مي دهد جسدش را رها کنند تا خوراک کلاغانِ لاشه خوار شود تا اين که دفن اش کنند و خوراک کرم ها شود.

آيين بودا

آيين بودا در قرن سوم ميلادي از هند به چين رسيد. بودايي گري در طول دوران درازِ تحول دور از سرزمين اصلي اش، دگرگوني هايي، خصوصاً چيني، به خود ديد که عمدتاً ناشي از شباهت هاي بسيارش با دائوئيسم است.
غربي ها بودايي گري را بيشتر دين مي انگارند تا فلسفه. اما فقط کافي است به فلسفه ي مدرسي در قرون وسطا نگاه کنيم تا ببينيم که چطور اين دو شيوه ي اساساً جداگانه ي تفکر مي توانند به طور تفکيک ناپذيري توأم باشند. اين گونه که بنگريم، آيين بودا مسلماً هم فلسفه است هم دين، و فلسفه ي مابعدالطبيعه اش عين فلسفه ي مدرسي ( يا در اين مورد، دائوئيسم ) است. با اين همه، بوداييان بر خلاف اصحاب مدرسه به اعتقاد به آزادي عمل تقدير، خصوصاً در مورد شقاق هاي ديني، گرايش داشتند. در نتيجه، طولي نکشيد که بودايي گري به انواع متعددي از فلسفه هاي ديني تقسيم شد. همه ي اينها اکيداً خود را بودايي گري مي ناميدند به رغم اين که بسياري شان با هم خصومت داشتند. ( اينجا هم مشابهت با تفکر مسيحي بسيار آشکار است، با اين تفاوت که به هنگام بروز مشکل بوداييان به جاي اين که يکديگر را بسوزانند ترجيح مي دهند که خود را بسوزانند. )
بودايي گري را سيدارتا گائوتاما بنيان گذاشت که در ميانه ي قرن ششم پيش از ميلاد در نپال متولد شد. پس از ازدواج در شانزده سالگي و سيزده سال ديگر زندگي در تجمل و رفاه، همه چيز را رها کرد و به هند رفت و آنجا مرتاضي آواره شد. از بين آن که با اشتياق بيش از حدش به رياضت تباه گردد، سرانجام عزم کرد که راهش را تا اشراق ادامه دهد. به حکايت افسانه ها، حوالي 528 پيش از ميلاد در سي و پنج سالگي بود که به اشراق رسيد و بودا شد. اين زماني اتفاق افتاد که چهارزانو زير درخت لول يا انجير هندي در حال مراقبه بود.
آيين بودايي در آغاز تأکيد زيادي بر مراقبه داشت که آرامش روحي و وارستگي کافي به فرد مي بخشيد تا خود را از اوهام و تناقضات زندگي در جهان روزمره رها سازد. اين بندهاي روزمره چون ابرهايي هستند که خورشيد را مي پوشانند؛ فقط آن زمان که با انضباط روحي آن ها را کنار زديم به حقيقت تابناک آگاهي مي يابيم.
بودايي گريِ چيني سخت متأثر از دائويسم است که به هنگام آمدن آيين بودا در چين رواج داشت. بعدها بودايي گري نيز تأثير خود را بر تحول آيين کنفوسيوس در قرن يازدهم گذاشت. اين آيين نوکنفوسيوسي عناصر ماورايي را از آيين بودايي گرفت که در نظر خود کنفوسيوس مطرود مي بود اما به نظر مي رسد که در آموزه هايش خلئي را براي پيروانش پر کرد.

پي نوشت :

1. Tao- te Ching

منبع مقاله :
استراترن، پل؛ (1389)، ترجمه ي کاظم فيروزمند، آشنايي با کنفوسيوس، تهران: نشر مرکز، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی