نگاهي به حكمت ايماني شيخ بهايي
 نگاهي به حكمت ايماني شيخ بهايي

 

نويسنده: دكتر مهدي امامي جمعه

 

 


بسيار معروف و مشهور است كه شيخ بهايي مخالف اين فلسفه ي بحثي و حكمت درسي بوده و آن را حكمت يوناني تلقي كرده و خود قائل به حكمت ايماني در برابر يوناني بوده است. اما اين حكمت ايماني چيست؟ چه ويژگي هايي دارد؟ چه محتوايي و چه اصول و قواعدي دارد؟ شيوه ها و روش هاي آن كدام است؟ آيا با حكم و فلسفه مرسوم و رايج اشتراك هايي دارد؟ با عرفان و تصوف چه نسبتي دارد؟ وجوه تمايزش از حكمت و فلسفه و عرفان رايج قبل از شيخ و حتي در زمان شيخ چيست؟ اين حكمت ايماني چه تأثيري بر ملاصدرا داشته؟ چه نسبتي بين حكمت متعاليه ملاصدرا و حكمت ايماني شيخ بهايي، و اضافه كنم، ‌حكمت يماني ميرداماد، ‌وجود دارد، بين اين سه حكمت ايماني و يماني و متعاليه، ‌با حكمت سينوي و اشراقي و عرفاني ( از نوع ابن عربي اش ) و نيز با حكمت انسي و انفسي ( از نوع عطار و حافظ و مولوي اش ) چه نسبتي برقرار است؟ و چه وجوه اشتراك و اختلافي به لحاظ اصول و مباني و نيز به لحاظ روش و متدولوژي وجود دارد؟ مهمتر از همه كه مدخل ورود در اين همه است، وجودشناسي حكمت ايماني در نزد شيخ بهايي است و اينكه اين وجودشناسي، با وجودشناسي سينايي و صدرايي چه نسبتي دارد و با وجودشناسي اشراقي چقدر اشتراك و اختلاف دارد.
درست است كه شيخ بهايي در مثنوي هاي معروفش، از جمله « نان و حلوا » و « شير و شكر »، ‌از حكمت ايماني در برابر حكمت يوناني، سخن گفته و در نفي حكمت يوناني و ضرورت نيل به حكمت ايماني، تصريح دارد، ‌اما بسياري از پرسش هاي مذكور درباره ي حكمت ايماني شيخ، از صرف مطالعه ي مثنوي هاي او به دست نمي آيد. به خصوص اگر همين دو مثنوي شيخ به شكل پاره پاره مورد استناد قرار گيرد و مغالطه آميز مورد استنتاج قرار گيرد، آنگاه يك تصوير كاريكاتوري از حكمت ايماني شيخ به دست مي آيد.
من در اينجا قصد دارم كه يكي از اين تصويرهاي كاريكاتوري ارائه شده از حكمت ايماني شيخ بهايي را مطرح و بررسي كنم، و اين طرح و بررسي را مدخلي بر ورود در محتواشناسي حكمت ايماني شيخ قرار دهم. چرا كه شخصيت حكمي - فلسفي شيخ به عنوان يكي از بنيانگذاران حوزه ي فلسفي اصفهان، تا كنون، مورد غفلت بوده و آنطور كه شايد و بايد، به آن پرداخته نشده است. اگر بخواهيم حوزه ي فلسفي اصفهان عصر صفوي را كالبد شكافي كنيم، بايد به درونمايه هاي حكمت ايماني شيخ نائل شويم و يك تصوير نسبتاً گويا و شفافي از آن داشته باشيم. به خصوص كه شيخ بهايي در كنار ميرداماد، شديداً در پرورش شخصيت روحي و فكري و حكمي ملاصدرا مؤثر بوده است. بدون اين پرسش ها و بررسي هاي متعاقب آن، نمي توان به چگونگي تأثير شيخ بهايي بر ملاصدرا و جزئيات آن پرداخت و بنابراين نمي توان به جايگاه ملاصدرا و حكمت متعاليه او در سير تاريخي حوزه ي فلسفي اصفهان عصر صفوي تا به امروز، واقف شد. البته در اينجا نمي خواهم به همه ي آن پرسش ها كه در ابتداي مبحث كنوني، طرح نمودم، بپردازم، اما مي خواهم، حداقل زمينه مناسبي را براي ورود آنها فراهم نمايم. به هر حال بنا دارم حكمت ايماني شيخ را در اينجا از دو نگاه بررسي كنم: نگاهي از دور و نگاهي از نزديك.

يك تصوير فرادور از حكمت ايماني شيخ بهايي

منظور از اين تصوير فرادور كه انگار از فاصله اي بسيار دور و دورتر از دور، ‌از حكمت ايماني گرفته شده، همان تصوير كاريكاتورگونه است كه مطرح شد. بايد توجه داشت كه تصويرهاي دورنما، اگر بخواهند بيش از حد دور باشند، ‌آنگاه ممكن است حقيقت آنچه به تصوير درآمده، به كلي از آنچه بوده منسلخ شود و حقيقتش را وارونه به نمايش درآورد. در حوزه ي فكر و انديشه، ‌قطعاً‌ چنين است.
جناب آقاي محمد رضا حكيمي كه خود سرآمد نقادان روزگار ما هستند و حتماً در انتقاد پذيري هم به همان نسبت، سرآمد هستند، ‌متأسفانه يك تصوير به شدت مخدوش و بسيار دور از واقعيت و بسيار دورتر از دورنما از حكمت ايماني شيخ بهايي ارائه داده است. او در كتاب « الهيات الهي و الهيات بشري » براي اثبات مكتب تفكيك از منطق عِدّه و عُدّه استفاده كرده و براي نفي فلسفه ي اسلامي و در حقيقت شكست دادن به فيلسوفان اسلامي و براي به پيروزي رساندن تفكيكيون، ‌لشكركشي نموده است. از همين روست كه اين كتاب بيش از نهصد صفحه شده، ‌و در اكثر جاهاي اين كتاب، ايشان خواسته در برابر فلاسفه اسلامي و به ويژه ملاصدرايِ دستش از همه جا كوتاه، ‌يارگيري و صف آرايي كند. اما اي كاش اين يارگيري درست صورت گرفته بود و مثلاً‌ شيخ بهايي‌، ملا اسماعيل خواجويي، ‌ملاعلي نوري، ميراز محمد تقي آملي‌، ميرزا احمد آشتياني، ‌علامه طباطبايي و حتي علامه مطهري و بسياري ديگر را جزء ياران تفكيكي خود قرار نمي داد. نقد آراء فلسفي در حوزه ي فكري اين بزرگان كجا و نفي فلسفه ي اسلامي، چه سينوي و چه صدرايي‌، و وهمي خواندن آن در مكتب تفكيك كجا؟!!! اين بزرگان همه از اشاعه دهندگان فلسفه ي اسلامي، به ويژه حكمت متعاليه بودند. امروزه، كيست كه نداند علامه طباطبايي و علامه مطهري، با عشقي كه به حكمت متعاليه داشتند و با ضرورتي كه به شدت احساس مي كردند، به احياي حكمت متعاليه و گسترش آن و دفاع جانانه از آن نپرداختند. نمي توان چند قطعه از پازل معرفتي اين بزرگان را جدا ساخت و كنار هم قرار داد و يك تصوير از نظام معرفتي آنها ارائه داد و سپس آنها را در صف مكتب تفكيك قرار داد. آيا كمبود يار احساس مي شود؟ و آيا با يارگيري، حقيقت مشخص مي شود؟ آيا مي خواهيم حقيقت را بسازيم؟
به هر حال همين طرفندها در مورد تصويرسازي از حكمت ايماني شيخ بهايي صورت گرفته است. ايشان با ارائه چند بيت از دو مثنوي معروف شيخ، نتيجه گيري مي كنند. اما ابتدا، ‌ابيات نقل شده:
« باري شيخ بهاء الدين، در مثنوي « نان و حلوا » مي گويد:
از هيولا تا به كي اين گفتگوي *** رو به معني آر و از صورت مگوي
دل كه فارغ شد ز مهر آن نگار *** سنگ استنجاي شيطانش شمار
چند و چند از حكمت يونانيان *** حكمت ايمانيان را هم بدان
هر چه بيني در جهان دارد عوض *** در عوض گردد تو را حاصل، ‌غرض
بي عوض داني چه باشد در جهان؟ *** عمر باشد، ‌عمر، ‌قدر آن بدان
درس اگر « قربت » نباشد زان غرض *** غرض ليس درسا، انه بئس المرض
جرعه اي از نهر « قرآن » نوش كن *** آيه ي « لا تركنوا » را گوش كن
از مثنوي « شير و شكر »:
اي مركز دايره امكان *** وي زبده عالم كون و مكان
تو شاه جواهر ناسوتي *** خورشيد مظاهر لاهوتي
تاكي ز علايق جسماني *** در چاه طبيعت تن ماني؟
***
اي كرده به علم مجازي خوي *** نشنيده ز علم حقيقي بوي
سرگرم به حكمت يوناني *** دلسرد ز حكمت ايماني
تا كي ز « شفا » شفا طلبي *** وز كاسه زهر، ‌داوطلبي!
تا چند چو نكبتيان، ‌ماني *** بر سفره ي چِركِنِ يوناني؟
تا كي به هزار شعف ليسي *** ته مانده كاسه ي ابليسي؟
سور المومن فرموده نبي *** از سور ارسطو، چه، ‌مي طلبي؟
سور آن جو كه به روز نشور *** خواهي كه شوي با او محشور
***
رسوا كردت به ميان بشر *** برهان ثبوت عقول عشر
در سر ننهاده بجز بادت *** برهان تنهايي ابعادت
اندر پي آن كتب افتاده *** پشتي به كتاب خدا داده
وين « علم دني » كه تو را جان است *** فَضَلاتِ فضايل يونان است!
علمي بطلب كه تو را فاني *** سازد ز علايق جسماني
علمي بطلب كه تو را نورست *** سينه ز تجلي آن طورست
علمي كه از آن چو شوي محظوظ *** گردد دل تو لوح المحفوظ
***
« نان و پنير »
حضرت شيخ بهاء الدين عاملي، براي اينكه به دليل مخالفت با فلسفه يوناني و... بوسيله شغب انگيزان، ‌متهم به مخالفت با عقل نشود، ‌در مثنوي « نان و پنير »، درباره ي عقل و عظمت مقام آن داد سخن مي دهد:
عقل، ‌خورشيد عالم جان
چيست داني عقل در نزد حكيم*** مُقتَبَس نوري ز مشكات قديم
نور عقلاني فزون از شمس دان *** زان كه اين تابد به جسم و آن به جان
علم حقيقي و تعريف آن
گر تو را مقصود، ‌علم مطلق است *** حد آن نزد قديمِ بر حق است
علم مطلق بيحد و بي منتهاست *** حد بيحد باز بيحد را سزاست
هان نگوئي، فلسفه، كل، حق بود *** آنكه گويد، ‌كافر مطلق بود (1)
اما نتيجه گيري، تحت عنوان « حاصل نظر » به عمل آمده و شامل چهار « يادآوري » است كه جان كلامش همان « يادآوري [1] » است:
« بايد از توجه دادن اذهان به اين بيتِ « نان و حلوا » نگذريم كه مي فرمايد:
چند و چند از « حكمت يونانيان » *** « حكمت ايمانيان » را هم بدان
و آيا چنانكه اشاره شد -اين جدا كردن و مرزگذاري ميان « حكمت يونانيان و « حكمت ايمانيان » مناطاً و مآلاً - همان « مكتب تفكيك » نيست؟ و چه توافقي مناسب، ‌كه شيخ نيز اكنون در ميان ما خراسانيان است، ‌در رواق مجلل، در ضلع جنوبي مطالع انوار سبوحي، و مقابس اسرار قدوسي، حرم مطهر و قدسي حضرت امام ابوالحسن علي بن موسي الرضا (عليه السلام) » (2)
آري يارگيري با موفقيت انجام مي شود و اكنون شيخ فكراً و روحاً در صف تفكيك است و حتي جسدش هم در مشهد خراسان كه خواستگاه تفكيك است، ‌آرميده است.
حال پرسش اساسي ما اين است كه آيا جناب استاد حكيمي‌، ابيات بعد از اين بيت:
چند و چند از حكمت يونانيان *** حكمت ايمانيان را هم بدان
را نخوانده اند؟ نمي دانم، اما به هر حال من و شما خواننده محترم قصد داريم كه دنباله ي آن را بخوانيم:
چند زين فقه و كلام بي اصول *** مغز را خالي كني اي بوالفضول
دل منور كن به انوار جلي *** چند باشي كاسه ليس بوعلي
سرور عالم، ‌شه دنيا و دين *** سورمومن را شفا گفت اين حزين
سور رسطاليس و سور بوعلي *** كي شفا گفته نبي منجلي
سينه ي خود را برو صد چاك كن *** دل از اين آلودگيها پاك كن (3)
واقعاً اگر كسي بخواهد به شيوه استاد حكيمي كه از بيت:
چند و چند از حكمت يونانيان *** حكمت ايمانيان را هم بدان
نتيجه گيري نمود، از اين بيت:
چند زين فقه و كلام بي اصول *** مغز را خالي كني اي بوالفضول
نتيجه گيري كند، ‌بايد چه بگويد؟! آيا اين نتيجه گيري مي تواند با واقعيت تطبيق داشته باشد؟
حال بيائيد چندين بيت قبل از اين ابياتي را كه مورد استناد استاد حكيمي قرار نگرفته، مورد نظر قرار دهيم:
گر كسي گويد كه از عمرت همين *** هفت روزي مانده و آن گردد يقين
تو درين هفته مشغول كدام *** علم خواهي گشت اي مرد تمام؟
فلسفه يا نحو يا طب يا نجوم *** هندسه يا رمل يا اعداد شوم
علم نبود غير علم عاشقي *** مابقي تلبيس ابليس شقي
علم فقه و علم تفسير و حديث *** هست از تلبيس ابليس خبيث
زان نگردد بر تو هرگز كشف راز *** گر بود شاگرد تو صد فخر راز(4)
مي بينيد كه مسئله براي شيخ فقط فلسفه نيست، ‌نگاه او شامل طب و نجوم و هندسه، رياضي، و حتي علم فقه و تفسير و حديث هم مي شود و البته كلام و فلسفه را هم در بر مي گيرد. حال واقعاً حكمت ايماني شيخ چيست؟ حدود و ثغورش كجا است؟ اگر بخواهيم به شكل و شيوه مكتب تفكيك از اين ابيات نتيجه گيري كنيم بايد چه تصويري از حكمت ايماني، براي خودمان، ‌ترسيم كنيم؟ و آن تصوير ترسيم شده چقدر با واقعيت تطبيق مي كند؟ و آيا چنين تصويري در شأن شيخ بهائي كه خود بزرگترين فقيه زمان خودش بود و يك محدث تمام عيار بوده و در رياضيات و هندسه و نجوم و علوم مهندسي جايگاه والائي داشته است، مي باشد؟
شيخ بهائي فقط 29 جلد كتاب در فقه و 5 جلد كتاب در علم اصول و 5 جلد كتاب در كلام و اعتقادات و 20 جلد كتاب در علوم رياضي و نجوم و هندسي تأليف كرده است. (5) شيخ بهائي عمري را در تدريس فقه و فعاليت هاي اجتماعي و طراحي و مهندسي شهري گذرانده است، ‌حال چگونه قضاوت كنيم و چه نتيجه اي بگيريم، هنگامي كه مي خوانيم:
علم فقه و علم تفسير و حديث *** هست از تلبيس ابليس خبيث
اگر واقعاً نگاهي از سر انصاف و نه پاره پاره و به دور از تعصب به همه اين ابيات داشته باشيم، ‌در مي يابيم كه مسئله شيخ بهائي، طرد و نفي هيچ يك از اين علوم نبوده است و حكمت ايماني شيخ، ‌چيزي در برابر اينها نيست. بسيار جالب است كه خود شيخ تمام حرفش را در همان يك بيت معروف كه بسيار خوشايند جناب حكيمي بوده، زده است.
او گفته:
چند و چند از حكمت يونانيان *** حكمت ايمانيان را هم بدان
مصرع دوم اين بيت، ‌با كلمه « هم » صراحت دارد در اينكه بايد حكمت ايماني را نيز بداني و فقط به حكمت يوناني بسنده نكني.
با همين شيوه نيز در اين بيت مواجه هستيم:
صرف شد عمرت به بحث نحو و صرف *** از اصول عشق هم خوان يك دو حرف
كاملاً واضح است كه سخن شيخ كه استاد مسلم صرف و نحو است، ‌اين نيست كه علوم صرفي و نحوي را بايد كنار گذاشت، ‌بحث او اين است كه نبايد در اين علوم منحصر و مضمحل شد. اين نگاه همان نگاه حضرت امام خميني (رحمه الله) عليه است كه مي فرمود اگر واقعاً الهي و توحيدي نباشيم، ‌حتي علم توحيد و تخصص در آن هم كاري از پيش نمي برد و دردي را دوا نمي كند و شفائي حاصل نمي آيد. حال چه برسد به علم فقه و حديث و تفسير و...
آري شيخ نمي خواهد علوم رسمي درسي و بحثي را در همه شاخه هاي آن نفي كند، همه آنها بايد برقرار باشد، ‌اما بايد فهميد كه غرض از آنها چيست؟ خود شيخ بهائي چقدر زيبا بيان نمود:
درس اگر قربت نباشد زان غرض *** ليس درساً، انه بئس المرض
آري اگر هدف از همه اين دروس رسمي، ‌اعم از فلسفه و ادبيات، ‌فقه و اصول و علم حديث و تفسير و حتي علم توحيد (به تعبير حضرت امام)، ‌قربت الي الله نباشد، ديگر نه تنها درس نيست كه واقعاً بدمرضي است.
جالب توجه اينكه در كتاب « مكتب فلسفي اصفهان » نيز دو بيت بعد از « چند چند از حكمت يونانيان » را نياورده و آنگاه ادامه ابيات را آورده است. در اين كتاب هم تلاش شده تا حكمت ايماني شيخ بهائي، فقط با استفاده از مثنويهايش به تصوير كشيده شود، ‌اما البته لازم به گفتن است كه مؤلف نتيجه گيري منصفانه و منطقي را بعمل آورده است. (6)
اما گذشته از اينها، شيخ بهائي در ابتداي مثنوي « نان و پنير » آن روي سكه ي افكار خودش را رو كرده است و به فلسفه فقه و حكمت و ضرورت هر دو پرداخته و به شدت كساني را كه عوامانه حكمت و كلام را زير سؤال مي برند و حتي بر ارسطو و افلاطون، ‌ناروا و بي گناه، ‌طعنه مي زنند، ‌مورد سرزنش قرار داده است. او براي فصل اول مثنوي « نان و پنير » عنوان جالبي را قرار داده كه قابل تأمل است:
« فصل في ذم المنتقدين بالحكمه و ينكرون لطائقها و سرائرها من الغفله و الظلمه و في تفسير من تفقه و لم يتصوف فقد نفق و من تصوف و لم يتفقه فقد تزندق و من جمع بينهما فقد تحقق. (7)
مضمون عبارت شيخ اين است كه اين فصل از مثنوي، در باب مذمت كساني است كه از حكمت انتقاد مي كنند و لطايف آن را انكار مي كنند و همچنين اين فصلي است در تفسير اين معنا كه هر كسي تفقه بدون تصوف داشت، نابود است و هر كس تصوف بدون تفقه داشت كافر است، ‌اما هر كسي اين دو را با هم جمع كند، ‌به حقيقت رسيده است.
اين عنوان طولاني فصل، گويا است اما ابيات اول اين مثنوي، ‌جزئيات تفصيلي را براي ما روشن ساخته است:
اي كه روز و شب زني از علم لاف *** هيچ بر جهلت نداري اعتراف
ادعاي اتباع دين و شرع *** شرع و دين مقصود دانسته به فرع
و آن هم استحسان و راي از اجتهاد *** نه خبر از مبدا و نه از معاد
بر ظواهر گشته قائل چون عوام *** گاه ذم حكمت و گاهي كلام
گه تنيدن بر ارسطاليس، گاه *** بر فلاطون طعن كردن بيگناه
دعوي فهم علوم و فلسفه *** نفي يا اثباتش از روي سفه
تو چه از حكمت به دست آورده اي *** حاش لله ار تصور كرده اي
چيست حكمت طائر قدسي شدن *** سير كردن در وجود خويشتن
ظلمت تن طي نمودن بعد از آن *** خويش را بردن سوي انوار جان
پا نهادن در جهان ديگري *** خوشتري‌، زيباتري، بالاتري
كشور جان و جهان تازه اي *** كش جهان تن بود دروازه اي
خالص و صافي شوي از خاك پاك *** نه ز آتش خوف و نه از آب پاك
هر طرف وضع رشيقي در نظر *** هر طرف طورانيقي جلوه گر
هر طرف انوار فيض لا يزال *** حسن در حسن و جمال اندر جمال
حكمت آمد گنج مقصود اي حزين *** ليگ اگر با فقه و زهد آيد قرين
فقه و زهد ار مجتمع نبود به هم *** كي توان زد در ره حكمت قدم
فقه چبود؟ زاد راه سالكين *** آنكه شد بي زاد، ‌گشت از هالكين
زهد چه؟ تجريد قلب از حب غير *** تا تعلق نايدت مانع ز سير (8)

تصويري نسبتاً نزديك از حكمت ايماني شيخ بهائي

براي اينكه نيم نگاهي به درون مايه هاي حكمت ايماني داشته باشيم بايد به سراغ آثاري از شيخ برويم كه از افكار و ديدگاه هاي خاص فلسفي خود پرده برداشته و مشخصاً نظريات حكمي - فلسفي خود را ارائه داده است. در بين مجموعه آثار شيخ بهائي كه به 123 رساله و كتاب مي رسد، سه اثر حكمي - فلسفي ذكر شده كه عبارتند از: (9)
1ـ انكار جوهرالفرد
2ـ الوجود الذهني
3ـ وحدت وجود
اما بايد گفت كه يكي ديگر از آثار شيخ بهائي به نام الاربعين است كه متن آن به همراه ترجمه چهار سال پيش انتشار پيدا كرد. اين كتاب بعضي از ديدگاه هاي مهم و تعيين كننده او را براي ما روشن مي كند.
كتاب الاربعين شايد كاملترين و جامع ترين كتاب شيخ در بيان ابعاد گوناگون حكمت ايماني باشد. از همين رو آن را مبناي معرفي نظريات او در زمينه حكمت شيخ بهائي قرار دادم. از جمله:

الف) خداشناسي و نظريه ي وجودشناسي مرتبط با آن

شيخ بهائي در حديث دوم اربعين، بسيار حكيمانه و به عنوان يك فيلسوف كاملاً عقلاني، روايت امام صادق (عليه السلام) را مبني بر خداشناسي مورچه و روايت پيامبر اعظم (صلي الله عليه و آله) مبني بر اينكه خودشناسي راه خداشناسي است مربوط مي سازد و تفسيري مبتني بر يك وجودشناسي فلسفي ارائه مي دهد، و اينك عبارات شيخ در حديثي از امام صادق (عليه السلام) اشارتي به اين معنا آمده است كه مي فرمايد:
« هر آنچه با اوهام و خيالات خود در دقيق ترين معاني آنها تشخيص داده ايد، مخلوق و مصنوع شما، ‌و همانند خودتان مي باشد كه به خودتان باز مي گردد. شايد مورچه خود خيال كند كه خدا را دو شاخك هست، چون كمال مورچه در آن است، و مي پندارد كه فقدان آنها، نقصاني است بر كسي كه آن دو را ندارد. وضعيت عقلاء و دانشمندان نيز در توصيف خداوند اينچنين مي باشد ».
سخن امام معصوم (عليه السلام) پايان گرفت. برخي از محققين گفته اند اين يك سخن دقيق ظريف و زيباست كه از سرچشمه تحقيق، و جايگاه تدقيق صادر گشته است، و راز مطلب اين است كه تكليف شناخت پروردگار به وسع و توان بشري متوقف است و مردم تكليف پيدا كرده اند كه او را با صفات و مشخصاتي كه با آنها انس و الفت گرفته اند، بشناسند، با سلب نقايص و كمبودهايي كه در اثر انتساب به آنها ناشي شده است. و چون انسان ممكن الوجود، ‌عالم، ‌قادر، ‌مريد، ‌حي، متكلم، شنوا و بصير است، ‌طبيعتاً در خود احساس تكليف كرده است كه اين صفات را در حق او، با نفي نقايص ناشي از انتساب در او نيز معتقد گردد، ‌و اعتقاد ورزد كه خداوند متعال واجب به ذات است، نه واجب بالغير، عالم به تمام معلومات، قادر بر تمام ممكنات و... مي باشد. و در ديگر صفات هم اينگونه قضاوت مي كند او ديگر مكلف نشده است كه در خداوند متعال به نوع وصفي معتقد گردد كه حداقل نمونه آن در وجود خود پيدا نمي شود. هيچ گونه مناسبت و زمينه اي در او نداشته باشد، ‌و اگر مكلف به چنين امري شود، حقيقتاً نمي تواند تعقل نمايد، ‌و اين موضوع خود مي تواند يكي از معاني كلام نبوي (صلّي الله عليه و آله و سلّم) باشد كه مي فرمايد:
« هر كس خود را بشناسد، پس خداي خود را نيز شناخته است. » (10)
اين نوع خداشناسي كه كاملاً ايجابي است و مبتني بر جمع بين تشبيه و تنزيه است، كاملاً بر اساس وحدت سنخي وجود و تشكيك وجود بنا شده است. شيخ صريحاً بر اين باور است كه بر اساس اين دو روايت، واجب الوجود بالذات و كمالات او را، به لحاظ معنايي و سنخي، ‌بايد مطابق همان كمالاتي كه در ممكن الوجود موجود است و انسان ها مي توانند فهم و درك مشخصي از آنها داشته باشند، ‌بشناسند و اين همان وجه تشبيهي الهيات شيخ بهائي است كه با وحدت سنخي وجود متلازم است. اما اين كمالات كه منشاء صفات عالم، ‌قادر، ‌مريد، ‌حي، ‌متكلم، ‌شنوا و بصير است و در انسان به عنوان يك ممكن الوجود، موجود است، ‌داراي نقوص و قصور و محدوديت هائي است كه انسان بايد در يك تنزيه عقلاني، ‌همين صفات را بدون همه آن حد و حدود، ‌به خداوند نسبت دهد. آري وجود او و كمالات و صفات وجوديه او، از همان سنخ و به همان معنا است كه در ممكنات تحقق يافته، ‌اما بدون تعينات و تقيدات و محدوديت هاي متكثر و متنوع. و اين همان وجه تنزيهي الهيات شيخ است كه با تشكيك وجود و كمالات وجود متلازم است. آنگاه شيخ، بعد از ترسيم يك خداشناسي عقلاني فلسفي، به مراتب معرفت مي پردازد و مراتب شهودي معرفت را متذكر مي شود كه تا فناي في الله ادامه دارد كه البته او اين قسمت اخير را با استناد به عبارات خواجه نصير الدين طوسي، بيان مي كند.
اين وجودشناسي حكمت ايماني شيخ است كه با وجودشناسي ابن سينا كه پيش تر به تصوير درآمد و نيز با وجودشناسي حكمت متعاليه، كاملاً تطبيق مي كند و يكي است. آيا مي توان شيخ بهائي را در صف تفكيكي ها قرار داد كه اينهمه اصرار در نفي سنخيت دارند!؟ شيخ همانطور كه در پايان عبارات فوق آمده اين تفكر را مستلزم بي عقلي و يا همان تعطيل عقل در خداشناسي مي داند.

ب) مراتب سه گانه هستي: روحي، مثالي، مادي

شيخ بهائي در شرح حديث چهلم كه از كتاب شريف كافي آورده و مربوط به ابدان ارواح انساني است كه دچار مرگ شده اند، پس از استناد به آيات و رواياتي و توضيح آنها، به هستي شناسي اشراقي مي پردازد و نظريه شيخ اشراق را در مورد مراتب هستي، زمينه مناسب و قابل قبولي براي شرح و تحليل اين آيات و روايات مي داند. و اكنون عبارات شيخ:
« آنچه در برخي از احاديث اصحاب ما - رضوان و خشنودي خدا بر آنان باد!- آمده است: اشباحي كه مورد تعلق ارواح هستند تا وقتي كه در عالم برزخ هستند اجسام نيستند و آنان حلقه به حلقه بر شكل ابدان عنصري خود مي نشينند و گفتگو دارند و به خوردن و نوشيدن متنعم هستند، و گاهي در هوا بين زمين و آسمان قرار مي گيرند... در فضا با هم آشنايي پيدا مي كنند، و با هم ملاقات دارند. و امثال اين احاديث كه دلالت بر نفي جسماني بودن آنها و اثبات برخي از لوازم جسم بودن را دارد، آنچنان كه در كافي و غير آن در كتابهاي حديث از علي (عليه السلام) و پيشوايان معصوم (عليهم السلام) از فرزندان آن بزرگوار آمده است، به ما مي آموزند كه اين اشباح در ضخامت و كثافت ماديات و در لطف و رقت مجردات نيستند، بلكه آنها داراي دو جهت و سمت مي باشند، و واسطه اي بين دو عالم قرار دارند نه مادي مادي، و نه روحي روحي... و اين امر تأييد مي كند آنچه را كه برخي از بزرگان و استوانه هاي حكمت بيان داشته اند، ‌كه در عالم هستي عالم مقداري، غير از عالم حسي وجود دارد كه آن عالم واسطه بين عالم مجردات و عالم ماديات مي باشد، نه در لطافت آن (مجردات بوده) و نه در كثافت اين (ماديات) و اجسام اعراض از حركات، سكنات، ‌اصوات، ‌طعمها، عطرها دارند آنها قالبهاي مثالي قائم به ذات خود هستند و متعلق به ماده نيستند و آن يك جهان وسيع و گسترده است و ساكنان آن بر طبقات متفاوت از لطافت و كثافت و قبح صورت و زيبايي آن هستند. و در ابدان مثالي آنها تمام حواس ظاهري و باطني وجود دارد، ‌پس متنعم از لذات و خوشي ها و متألم از آلام نفساني و مكاره جسماني مي شوند.» (11)
بنابراين شيخ بهايي در وجودشناسي‌، سينوي و در مراتب عوالم هستي اشراقي است.

ج) تجسم عمل

شيخ بهائي در حديث سوم از چهل حديث، ‌از امام صادق (عليه السلام)، به نقل از پدرش تا برسد به پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله)، نقل كرده كه فرمود:
« ما من صلاة يحضر وقتها نادي ملك بين يدي الناس: قوموا الي نيرانكم التي او قدتموها علي ظهوركم فاطفوءها بصلاتكم »
يعني پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) فرمودند: در وقت هر يك از نمازها، ‌فرشته اي ندا در مي دهد كه بلند شويد به سوي خاموش ساختن آتش هايي كه بر پشتهاي خود بار نموده ايد، پس آنها را با نماز خودتان خاموش سازيد، شيخ بهائي در شرح و توضيح اين روايت، سه وجه را مطرح مي كند كه وجه سومش تجسم اعمال است كه مختار عرفا است و « آن اين است كه اعمال صالحه در قيامت به صورت نعمتهاي بهشتي و حور و قصور مجسم مي گردد و اعمال ناروا به صورت عذاب آتش و عقربها و مارها در مي آيند. در قرآن و حديث مطالب فراواني وجود دارد كه به اين امر ارشاد مي كند » شيخ بهائي بعد از بيان وجه سوم، ‌آن را بهتر از دو وجه ديگر ارزيابي مي كند. (12)

د) وحدت حقيقت و كثرت مراتب آن در مواطن مختلف

شيخ بهائي در حديث سي و نهم، علاوه بر اينكه تجسم اعمال را به افكار و اعتقادات تعميم مي دهد، ‌مبناي آن را نيز بدست مي دهد. او بر اين باور است كه يك حقيقت واحد، ‌در مراتب و مواطن گوناگون، به شكل ها و صور گوناگون ظاهر مي شود و تجلي پيدا مي كند. او اين ديدگاه را به عرفا و صاحبدلان نسبت مي دهد:
« بعضي از صاحبدلان (عرفا) گفته اند كه مارها و عقربها، بلكه آتشها كه در قيامت ظاهر مي گردد، ‌عيناً ‌همان اعمال قبيح و اخلاق ناپسنديده و عقايد باطلي هستند كه در اين دنيا به صورتها ظاهر شده اند و به اين لسانها در آمده اند، گويي كه روح و ريحان و حوريان و ميوه ها همان اخلاق پاكيزه و اعمال صالح و اعتقادات حقه هستند كه در اين عالم به اين شكل بروز نموده اند و با اين نامگذاري شده اند، ‌چون يك حقيقت با اختلاف موطن و جايگاه، مختلف مي گردد. پس در هر موطني و منزلي به يك زينت، و در هر نشئه به يك شكل و صورت در مي آيد. » (13)
بر همين اساس حقيقت افكار و اعمال و اخلاق در سه ساحت دنيوي و برزخي و اخروي متفاوت است و سه چهره متفاوت دارند و هر سه متعلق به يك حقيقت هستند. يعني هر چيزي از جمله افكار و اعمال و اخلاق در پس چهره دنيوي خود يك چهره برزخي و در پس آن نيز يك چهره اخروي دارد و اين سه چهره به حسب اختلاف مواطن، متفاوت هستند.

هـ) كيفيت معاد جسماني، تجرد روح و بدن هاي مثالي

از نظر شيخ بهائي روح انسان كاملاً مجرد از ماده است و همه مي دانيم كه اين ديدگاه، ‌بيشتر جنبه فلسفي دارد تا كلامي. اما روح بعد از مرگ، ‌در عالم برزخ داراي بدن مثالي است و اين ديدگاه كاملاً عرفاني و اشراقي است. وي در شرح حديث چهلم نشان داد كه از يك نگاه و روش كاملاً فلسفي، ‌از نوع حكمت اشراقي و عرفاني، ‌براي توضيح و معني شناسي روايات معارفي استفاده مي كند. اما حديث چهلم چنين است كه ابي بصير از امام صادق (عليه السلام) در مورد ارواح مؤمنين، ‌بعد از مرگشان پرسيد و حضرت پاسخ فرمود كه آنها بر همان صورت ها و اشكال بدنهاي خويش در بهشت هستند و اگر او را ببيني خواهي گفت اين فلان شخص است.
اكنون شيخ در مقام تفسير حديث و دلالت شناسي آن مي نويسد:
« در اين حديث دلالت روشن برد و امر نهفته است:
1ـ بقاي ارواح پس از خرابي بدن ادامه دارد، ‌و اكثر عقلاي مذهبي و فلاسفه برآن باور دارند... 2- ارواح پس از مفارقت از ابدان عنصري به اشباح مثالي تعلق پيدا مي كنند، اشباحي كه شباهت كامل به اين ابدان دارند حكماي اشراق و صوفيه بر آن اعتقاد رفته اند و آنچه اخبار و احاديث منقول از اهل بيت (عليهم السلام) دلالت دارند اين است كه تعلق ارواح به اين اشباح در مدت اقامت در برزخ است پس ارواح متنعم يا متألم مي گردند، ‌تا آنكه رستاخيز شروع گردد. پس از آن ارواح به ابدان خويش باز مي گردند، ‌به آن صورت كه بودند ». (14)
اما شيخ بعد از اين بحث وارد در مسئله تناسخ مي شود و تعلق روح به جسم را بعد از مرگ، در اشكال پنج گانه نسخ، مسخ، فسخ، رسخ و فلكيه مطرح مي كند و آنگاه تعلق روح به بدن را در قيامت از نوع هيچ يك از اين اشكال پنج گانه نمي داند. در همين جا است كه شيخ كيفيت معاد جسماني را اينگونه توضيح مي دهد:
« و اما القول بتعلقها في عالم آخر بابدان مثاليه مده البرزخ الي ان تقوم قيامتها الكبري فتعود الي ابدانها الاوليه باذن مبدها اما بجمع اجزائه المتشته او بايجادها من كتم العدم كما انشاها اول مره، فليس من التناسخ في شي » (15)
در حقيقت كيفيت معاد جسماني و بدن اخروي از نظري شيخ مي تواند يكي از اين دو صورت باشد: 1) همان اجزاء از هم گسيخته بدن جمع گردد و روح به آن باز گردد. 2) يا اينكه بدني از كتم عدم، ‌همانگونه كه در ابتداي امر خلق شد، ابداع شود و روح به آن تعلق گيرد. بر اين اساس معاد جسماني از نظر شيخ فقط منحصر نمي شود به اينكه اجزاء متشتته جمع شود و روح به آن بازگردد و مي تواند به گونه دوم هم صورت پذيرد.

و) شيخ بهائي و وجودشناسي خاص عرفاني

كتاب الاربعين شيخ بهائي نشان مي دهد كه او در همان اواسط عمر خود كاملاً يك هستي شناسي عرفاني مبتني برحب و عشق داشته و تا آخر عمر هم بر همان مرام و مسلك بوده است. اين كتاب، طبق تاريخي كه خود شيخ در پايان آن مرقوم داشته، ‌در اوائل سال 995 ه ق، نگارشش به اتمام رسيده است و بنابراين شيخ در جواني تمايلات شديد عرفاني داشته و در ميانسالي مايه هاي قوي عرفاني كسب نموده است. بخش هاي مختلف كتاب اربعين نشان مي دهد كه شيخ پايبندي قلبي و فكري و عملي به عرفان دارد و هم در عرفان نظري و هم در عرفان عملي، گام هاي بلندي را برداشته است. او در جاهاي مختلف كتاب از عرفا با عنوان اصحاب قلوب يا مشايخ صوفيه ياد كرده و از آنها به شدت تمجيد و ستايش نموده است.
وي به مناسبت شرح حديث معروف قرب فرائض كه در كتاب كافي، بيان شده، در مقام شرح اين عبارت: « فان احببته كنت سمعه الذي يسمع به » مي نويسد كه اصحاب قلوب در اين باب مطالب بلندي دارند كه با زبان اشاره و رمز بيان شده و تا كسي رياضت هاي بدني و مجاهدت هاي نفساني نداشته باشد و مشرب آنها را نچشيده باشد، ‌نمي تواند از پوسته حرف هاي آنها بگذرد و به مغز كلام آن ها برسد. اينجا است كه از كلام آنها حلول و اتحاد را مي فهمد. (16)
كلام شيخ ناظر به مباحث وحدت وجود است كه بويژه در عرفان ابن عربي پرورانده شده است و او در نزد شيخ و در همين كتاب الاربعين، جايگاه رفيعي دارد. شيخ تصريح نموده كه كلمات عرفا در اين باب، با زبان اشاره بيان شده نه زبان عبارت و آكنده از رمز است. آنها كه نتوانستند به كنه و عمق اين عبارات برسند و دچار سوء فهم شدند، به تفكيك وحدت از حلول و اتحاد دست نيافته اند. جالب اينكه شيخ اين روايت شريف را مؤيد ديدگاه عرفا و هستي شناسي آنها دانسته است.
به هر حال نفهمي و سوء فهم در اين زمينه بسيار خطرناك است زيرا انساني كه دچار اين بدفهمي شده يا خود با ديده قبول به آنچه رسيده نگاه مي كند كه در اين صورت سر از كفر و كفريات درآورده و يا اينكه خود انكار مي كند اما اين فهم نادرست خود را به آن عرفاي بزرگ نسبت مي دهد و بنابراين آنها را كافر مي پندارد. به هر حال از شرحي كه شيخ درباره ي حديث قرب فرائض و نوافل نگاشته، ‌بدست مي آيد كه اولاً ‌هستي شناسي عرفاني را كه براساس وحدت وجود استوار است و از حلول و اتحاد متمايز است پذيرفته است ثانياً زبان تبيين اين هستي شناسي، ‌زبان اشاره اي است يعني به لحاظ معنا شناختي پوستي دارد و مغزي و ثالثاً اين هستي شناسي، ‌همان توحيد نابي است كه در قرآن و روايات در يك سطح بسيار عميق و متعالي ارائه شده است. رابعاً، انسان ها براي رسيدن به چنين عمقي، بايد مسير عبوديت را با تهذيب نفس و مجاهدات و رياضيت هاي شرعي توأم سازند.
شيخ بهائي، رساله اي هم در باب وحدت وجود نگاشته است.

ز) جايگاه محي الدين بن عربي نزد شيخ بهائي

شيخ براي ابن عربي جايگاه بسيار بلندي قائل است و او را واصل به حقايق توحيدي و معنوي مي داند، از همين رو او را با عناويني چون: « الشيخ العارف » (17) « الشيخ الجليل محي المله و الدين » (18) و يا « الشيخ العارف الكامل » (19)نام برده است. در دو مورد اول، شيخ بهائي به مناسبت مباحث فقهي در خصوص وضو، نظر ابن عربي را كه نزديك به اماميه و يا با آن مطابق است، آورده اما در مورد سوم، شيخ بهائي به مناسبت كلام اميرالمؤمنين علي (عليه السلام)، خطاب به كميل، در خصوص امام شناسي، عباراتي را از فتوحات مكيه نقل مي كند كه با امامت در تفسير و تصوير شيعي اثني عشريه منطبق است. بيان اميرالمؤمنين (عليه السلام)، در امام شناسي، با اين عبارت شروع مي شود:
« اللهم لا تخلو الارض من قائم لله بحجة اما ظاهر مشهور او مستتر مغمور... »
شيخ بهائي مي گويد آنچه تعجب مرا برانگيخته، ‌كلام شيخ عارف كامل، شيخ محي الدين بن عربي است كه در باب 366 از كتاب فتوحات، ‌در خصوص ظهور حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف)، نگاشته است. اما عبارات ابن عربي:
« ان الله خليفه يخرج من عتره رسول الله (صلي الله عليه و آل ) من ولد فاطمه (عليها السلام) يواطي اسمه اسم رسول الله جده الحسين بن علي (عليه السلام) يبايع بين الركن و المقام يشبه رسول الله (صلي الله عليه و آله) في الخلق (بفتح الخاء) و ينزل عنه في الخلق (بضم الخاء) اسعد الناس به اهل الكوفه يعيش خمساً او سبعاً او تسعاً يضع الجزيه، ‌و يدعو الي الله بالسيف، و يرفع المذاهب عن الارض، ‌فلا يبقي الا الدين الخالص، اعداوه مقلده العلماء اهل الاجتهاد و لما يرونه يحكم بخلاف ما ذهب اليه ائمتهم فيدخلون كرها تحت حكمه، ‌خوفاً من سيفه يفرح به عامه المسلمين اكثر من خواصهم، ‌يبايعه العارفون من اهل الحقايق عن شهود و كشف بتعرف الهي. له رجال الهيون يقيمون دعوته و ينصرونه و لو لا ان السيف بيده لافتي الفقهاء بقتله و لكن الله يظهره بالسيف و الكرم فيطمعون و يخافون و يقبلون حكمه من غير ايمان و يضمرون خلافه و يعتقدون فيه اذا حكم فيهم بغير مذهب ائمتهم انه علي ضلال في ذلك لانهم يعتقدون ان اهل الاجتهاد و زمانه قد انقطع و ما بقي مجتهد في العالم و ان الله لا يوجد بعد ائمتهم احد له درجه الاجتهاد و اما من يدعي التعريف الالهي بالاحكام الشريعه فهو عندهم مجنون فاسد الخيال » (20)
يعني: « خداوند متعال را خليفه اي است كه از عترت رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) ظهور خواهد كرد، ‌او از فرزندان فاطمه (سلام الله عليها) اسمش هم نام با اسم رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) و جد او حسين بن علي (عليه السلام) است بين ركن و مقام مورد بيعت قرار مي گيرد. در خلقت شبيه رسول خداست و در خلق و خوي مرتبه نازله ي او، خوشبخت ترين در بيعت او، ‌اهل كوفه هستند. و پنج يا هفت يا نه سال زندگي مي كند، جزيه را از دوش مردم بر مي دارد، و با شمشير به سوي خدا فرا مي خواند. مذاهب گوناگون را از روي زمين بر مي افكند، و جز دين خالص اسلام باقي نمي ماند. دشمنان او، ‌از پيروان علماي اهل اجتهاد مي باشد. وقتي او را مي بينند، ‌حكم برخلاف پيشوايان آنان مي نمايد، ‌پس بالاجبار و با ترس از شمشيرش تحت حكومت او مي روند. شادي عامه مسلمين، ‌از شادي خواص بيشتر است. عارفان حقايق از روي شهود و كشف و تعريف الهي با او بيعت مي نمايند. او مردان الهي و مبلغين وارسته دارد كه دعوت او را بر پا مي دارند، و مورد نصرت قرار مي دهند، و اگر شمشير به دست نداشت، ‌فقهاي روزگار حكم به قتلش مي دادند، ‌ولي خداوند متعال او را با شمشير و كرم بر مي انگيزد، ‌پس اطاعت مي ورزند و ترس دارند و حكم او را بدون اعتقاد مي پذيرند، و در دل خلاف او را دارند، ‌و در احكام او عقيده مخالف دارند، و در صورتي كه اهل اجتهاد در آن زمان منقطع شده اند، و درعالم مجتهدي نمانده است، بعد از پيشوايان آنان، ‌احدي به عنوان « مجتهدي » به وجود نخواهد آمد، و اما كساني را كه ادعاي شناخت احكام الهي يا تعريف الهي را دارد، ‌پس او پيش آنان مجنون و سفيه و فاسد الخيال است... » (21)
بعد از بيان كلام ابن عربي، شيخ بهائي مي گويد، بايد در كلام او با بصيرت و بدون تنگ نظري نگريست بخصوص آنجا كه مي گويد « خدا را در روي زمين خليفه اي است » يا « اهل كوفه خوشبخت ترين مردم در بيعت با او هستند » و يا « دشمنان او، ‌پيروان علماي اهل اجتهاد هستند »، تا بتوان به مرام و مقصد او اطلاع و وقوف كامل پيدا كرد. (22)
البته شيخ بهائي وجه تعجب خود را بيان نكرده و ننوشته كه چرا اين عبارات و از چه جهت، او را به تعجب واداشته است. اما شايد وجهش كلماتي از كلام او است، كه بسيار زيركانه و با توجه به جو زمانه ابن عربي، انتخاب و نوشته شده است. او از يك طرف نوشته دشمنان او پيروان علماء اهل اجتهادند، اما از طرف ديگر او نوشته، با ظهور او همه مذاهب از روي زمين برچيده مي شوند و فقط دين خالص مي ماند، ‌در صورتي كه همه مي دانيم مذاهب آنها كه اهل اجتهاد نيستند، و علي الظاهر طبق نقل ابن عربي، دشمن امام زمان (عليه السلام) نيستند، مذاهب متعدد و چندگانه هستند كه با اختلافاتي كه در فروع و اصول، با هم دارند، نمي توانند همگي بر حق باشند.
به هر حال، آنچه مسلم است، اين است كه شيخ بهائي با ديده كاملاً مثبت و با تعظيم و تكريم به ابن عربي نگاه مي كند و بر‌ آثار او اشراف كامل دارد و هم به مباني عرفاني و معرفتي او و هم به مسائل و احكام و فتاوي فقهي او وقوف دارد و استناد مي نمايد.
بحث در مورد حكمت و فلسفه شيخ بهائي، طولاني شد، اما اين مباحث از سه جهت بسيار اهميت دارند. اول اينكه شيخ بهائي يكي از پايه هاي اصلي حوزه ي علميه اصفهان و نيز يكي از پايه گذاران مكتب فلسفي اصفهان در قرن يازدهم هجري است و معمولاً به شخصيت فلسفي - حكمي شيخ كمتر پرداخته شده و به نظر مي رسد كه اين مباحث مطرح شده تصوير روشني از حكمت و فلسفه او ترسيم كند. دوم اينكه اين مباحث نشان مي دهد كه مكتب فلسفي و الهيات شيخ بهائي، فرسنگ ها با مباني و الهيات تفكيكي فاصله دارد و كاملاً متضاد و متعارض با آن است. سوم اينكه اين مباحث مي توانند تأثير گذاري شيخ بهائي را در روحيه و شخصيت ملاصدرا، روشن سازد كه مورد بحث قرار خواهد گرفت.

ح) شيخ بهايي و « حكمت اُنسي و اَنفسي »

عطار و شبستري و مولوي و حافظ و نيز احمد غزالي و عين القضات همداني و همچنين شيخ اشراق و محي الدين بن عربي را مي توان از بزرگان حكماء در نحله حكمت اُنسي و اَنفسي به شمار آورد. در اين خط سير از حكمت، معرفة النفس، بنيان حقيقت شناسي است و انسان از طريق انس با خدا، ‌كتاب نفس خويش را ورق مي زند و به سرچشمه هاي حكمت كه در اعماق جانش به وديعه گذارده شده است، دست مي يابد. اما در اينجا محور عمده بحث من، مسير خاصي از حكمت انسي و انفسي است كه توسط حكماء بزرگي چون عطار و مولوي و حافظ طي شده است. اين بزرگان هستي و زيبايي و عشق را در هم تنيده يافته اند و جهان خلق را به مثابه اثر هنري حضرت حق مشاهده كرده اند. همين جا است كه در نزد آنها حقيقت با زيبايي و هنر، پيوندي ناگسستني پيدا مي كند و هنر به عنوان يك منطق فهم و همچنين به عنوان يك زبان، در هستي شناسي و انسان شناسي بكار گرفته مي شود. اين همان مسيري است كه شيخ بهايي نيز در غزليات و مثنويات و رباعيات خويش، به تبع اين بزرگان، ‌طي كرده است.
عطار سردمدار حكمت اُنسي و اَنفسي، رازهاي معرفة النفس را در منطق الطير برملا كرده و گشت و گذار خود را در هفت شهر انفسي، يعني در هفت شهر طلب و عشق و معرفت و استغنا و توحيد و حيرت و فقر، به تصوير كشيده و چگونگي نيل سي مرغ را به سيمرغ، به عنوان بنيادي ترين مباني حكمت نظري و عملي در حكمت انسي و انفسي، تبيين و تفسير كرده است.
عطار را به عنوان سردمدار اين نوع از حكمت، همه به رسميت شناخته اند. چنانكه شيخ محمود شبستري در گلشن راز چنين سروده:
گرچه صد نمط زين عالم اسرار *** بود يك شمه از دكان عطار
ولي اين بر سبيل اتفاق است *** نه چون ديو از فرشته استراق است
مرا از شاعري خود عار نايد *** كه در صد قرن چون عطار نايد
و يا مولوي كه خود يكي از بزرگان اين شاخه از حكمت است، ‌در ديوان شمس، سروده است كه:
عطار روح بود و سنايي دو چشم او *** ما از پي سنايي و عطار مي رويم
و يا در مثنوي اش:
هفت شهر عشق را عطار گشت *** ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم
آري شهرهاي انفسي نيز همچون شهرهاي آفاقي، كوچه پس كوچه هايي دارد كه يكبار هم گذر ما به آنجا نخورده است، مگر آنكه حديث نفس كنيم و سفري در ديار نفس داشته باشيم.
شيخ بهايي در ديوان خود نشان داده است كه براي اين قهرمانان عرصه حكمت انسي و فلسفه معرفة النفس، چه جايگاهي قائل شده است. فقط كافي است به آخرين رباعي در بخش رباعيات ديوانش، درباره مولوي و مثنوي او، نظري بيفكنيم:
من نمي گويم آن عاليجانب *** هست پيغمبر ولي دارد كتاب
مثنوي او چو قرآن عدّل *** هادي بعضي و بعضي را مضّل
در اينجا نمي خواهم بحث را بيش از اين به درازا بكشم، اما حالا كه بحث به جنبه هاي حكمي - هنري و ادبي شيخ بهايي رسيد، فقط، دو نكته را بيان و نتيجه گيري مي كنم.
اولاً شيخ بهايي به لحاظ ادبي- هنري يك چهره هنجارگريز و سنت شكني را از خود نشان داده است. زير عصر صفوي، اوج ظهور سبك هندي در ادبيات ايراني بوده است. اما او با احياء و اظهار سبك عراقي، روح تازه اي را در كالبد زبان و ادبيات حكمت انسي و انفسي دميد.
نكته دوم اينكه شيخ بهائي را بايد يكي از متخصصين بسيار ورزيده در ادبيات تطبيقي، به شمار آورد. او به ادبيات شعري در زبان عرب و فارسي، كاملاً مسلط بوده و به بسياري از اشعار و ابيات در اين دو زمينه آگاه بوده است، به طوري كه در هر جايي از كتاب كشكول خود كه شعري از شعراي عرب آورده، شعري معادل و هم معنا با آن، از شعراي فارسي زبان آورده است.
براي مطالعه بيشتر در مورد اين دو نكته، ‌رجوع به مقدمه محققانه آقاي سيد جواد معصومي بر ديوان شيخ بهايي، مفيد است.
اما نتيجه اساسي كه از اين بحث مي خواهم بگيرم اين است كه آنچه شيخ بهايي را از مولوي و حافظ و عطار متمايز مي كند، اين است كه روحيات ذوقي و عرفاني در او با روحيات هنري و زيبايي شناختي و با روحيات هندسي و مهندسي و نيز با روحيات حكمي و فلسفي، آنهم در يك بستر ناب الهيات شيعي، تركيب شده است و يك نگرشي را براي او رقم زده است كه در آن، ‌جنبه هاي نظري و كاربردي، به شدت به هم پيوسته اند. بر اين اساس او توانايي لازم را جهت به تجلي در آوردن حكمت در صحنه طراحي هنري و هنر طراحي، دارد. او به خوبي مي داند كه چگونه حكمت الهي و مباني اشراقي را، در صورت و تصوير مهندسي و طراحي كند. خوشبختانه رد پاهايي از چنين فعاليت هايي كه شيخ بهايي داشته، وجود دارد، ‌اما متأسفانه اطلاعات تاريخي لازم و كافي جهت به تصوير كشيدن جزئيات اين فعاليت، موجود نيست و يا حداقل در اختيار اين حقير نيست.
وجود چنين روحيه اي در شيخ بهايي به شدت در شخصيت شاگردش ملاصدرا، ‌تأثيرگذار بوده و باعث شده تا او يك نگاه مدني و تمدني به حكمت و فلسفه داشته باشد و براي هنر و صنعت و علوم رياضي و هندسي در كنار الهيات و حكمت و فلسفه و عرفان، جايگاه ويژه اي داشته باشد.

ط) فقه شناسي در حكمت ايماني شيخ بهائي

اين جنبه از حكمت ايماني شيخ كه در حكمت متعاليه ملاصدرا نيز انعكاس پيدا كرده، بسيار مهم است. شيخ بهائي در اولين حديث در اربعين، به مناسبت بحث تفقه در دين، به اين مسئله مي پردازد كه فقه چيست و فقيه كيست. او مي نويسد فقه در آيه « نفر » و اغلب احاديث نه به معناي « فهم » است و نه مراد از آن « علم به احكام شرعيه عمليه از روي دليل هاي تفصيلي » است. زيرا فقه به اين معنا، از معاني مستحدثه و جديد است بلكه منظور از فقه و تفقه در دين، بصيرت در دين است، آنگاه اين روايت را از حضرت پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) مي آورد كه « بنده هرگز به مقام شامخ فقه نمي رسد مگر آنكه رضايت خدا را بر رضايت مردم ترجيح دهد و براي قرآن و معناشناسي آن وجوه كثيري قائل باشد و دشمن نفس خود باشد ».
سپس به فلسفه واقعي فقه و تفقه در دين و معناشناسي آن، براساس نقل قولي از برخي اعلام (بنا به تعبير خود او) مي پردازد:
« در سخنان برخي از اعلام آمده است:
كه نام فقه در عصر نخستين عباسي به علم آخرت و شناخت دقايق آفات نفوس و موانع اعمال و قدرت احاطه و پستي دنيا و شدت علاقه و آگاهي به نعمتهاي آخرت و استيلاي خود بر قلب... اطلاق مي گرديد، و بر اين امر مضمون آيه شريفه « نفر » دلالت مي كند، آنجايي كه هدف و مقصود از تفقه را انذار و ترساندن قرار داده است و پيداست اين فايده و هدف بر اين معارف كنوني فقه مستقيم مترتب نيست، چون پيداست كه شناخت فروع طلاق، مساقات، بيع سلم، ‌و سلف، و امثال اينها نمي تواند خوف و خشيت و ترس در دل ايجاد نمايد، و در مضمون حديثي كه مي فرمايد:
« علماء وارثان انبياء هستند ».
شناخت اين معاني نمي تواند ميراث انبياء تلقي گردد، در حالي كه خداوند متعال مي فرمايد:
« تنها بندگان دانشمند خدا از خداوند خشيت و خوف دارند »
در اين آيه شريفه خداوند متعال، علم و آگاهي را عامل خشيت و خوف قرار داده است، چون حكم را تعليق بر وصف علم نموده است، پس هر آنچه از تصورات و تصديقات كه موجب خشيت و خوف نگردد، در دل باشد هر چند در كمال دقت و پيچيدگي هم باشد، به مقتضاي آيه كريمه، هيچ كدام از آنها نمي توانند « علم » به معناي واقعي « علم » باشند، بلكه جهل بهتر از آنست... » (23)
اگر به مثنوي نان و حلواي شيخ بهائي مراجعه كنيد، آنجا كه در مورد حكمت ايماني سخن مي گويد، ‌فقه را هم مطرح كرده است. اين ابيات را در مبحث گذشته، با هم از نظر گذرانديم. با رجوع دوباره به آنها و ملاحظه بحثي كه شيخ در ابتداي كتاب الاربعين دارد، فلسفه فقه شناسي شيخ در حكمت ايماني به دست مي آيد.

ي) ظلم ستيزي و عدم معاونت با دستگاه حاكم ظلم

اين جنبه از حكمت ايماني نيز بسيار مهم است، زيرا علاوه بر اينكه فلسفه ي اجتماعي حكمت ايماني را شكل مي دهد، در پي ريزي شاكله شخصيتي ملاصدرا هم دخالت دارد.
او در مثنوي نان و حلوا، هم شجاعت و شهامت و رك گويي خويش را و هم نگاه خود را به نحوه رابطه شيوخ و علما آن عصر با شاه و دربار پادشاهي نشان داده و اين رابطه را آسيب شناسي كرده است:
نان و حلوا چيست داني اي پسر؟ *** قرب شاهان است، زين قرب الحذر
مي برد هوش از سر و از دل قرار *** الفرار از قرب شاهان، ‌الفرار
فرخ آنكو رخش همت را بتاخت *** كام ازين حلو و نان، شيرين نساخت
حيف باشد از تو، ‌اي صاحب سلوك *** كاين همه نازي به تعظيم ملوك
قرب شاهان آفت جان تو شد *** پاي بند راه ايمان تو شد
جرعه اي از نهر قرآن نوش كن *** آيه لا تركنوا را گوش كن
لذت تخصيص او وقت خطاب *** آن كند كه نايد از صد خم شراب
هر زمان كه شاه گويد: شيخنا *** شيخنا مدهوش گردد زين ندا
مست و مدهوش از خطاب شه شود *** هردمي در پيش شهر اصفهان سجده رود
مي پرستد گوييا او شاه را *** هيچ نارد ياد آن الله را
الله الله اين چه اسلامست و دين *** شرك باشد اين برب العالمين
شيخ بهائي حديث پانزدهم را تحت عنوان « في اعانه الظالمين و الركون اليهم » مطرح نموده و ابتداء به دو حديث تكان دهنده كه يكي مرتبط با دستگاه بني اميه و ديگري با دستگاه بني عباس مرتبط است استناد مي جويد و آنگاه فهم اجتهادي خويش را از اين دو حديث در معرض قضاوت ما قرار مي دهد. در حديث اول، فردي كه چند صباحي در دستگاه بني اميه مشغول به خدمت بود و مال و منالي را جمع آوري كرده، ‌خدمت حضرت امام صادق (عليه السلام) مي رسد و از تكليف خود سؤال مي كند كه اكنون چه كنم؟
امام (عليه السلام) فرمود: اگر چاره اي بگويم، ‌عمل خواهي كرد؟
عرض كرد: آري، انجام مي دهم. امام (عليه السلام) فرمود: هر چه در ديوان ظلم آنان به دست آورده اي از آنها بيرون شو، ‌يا آنها را بيرون كن. هر كه را مي شناسي كه حقي از او بر عهده تو است، ‌به خودش رد كن، و هر كه را نمي شناسي از طرف او تصدق نما، ‌و من در برابر اين عمل، ‌بهشت را براي تو ضمانت مي كنم. (24)
اما حديث دوم در مورد دستگاه بني عباس است:
« ابن ابي يعفور گويد: « در محضر امام صادق (عليه السلام) بودم كه يكي از اصحاب آن حضرت وارد حضور آن پيشوا گرديد. پس از سلام و دعا عرض كرد: گاهي براي برخي از ما گرفتاري و ناراحتي پيش مي آيد. پس به كار ساختماني يا كشاورزي يا صلاح بيل و غيره به تشكيلات آنان (بني عباس) دعوت مي شويم. در اين باره چه مي فرمايد؟
امام (عليه السلام) فرمودند: من دوست ندارم يك گره به ريسمان آنان بزنم، ‌يا سرمشگي براي آنان ببندم، ‌در صورتي كه براي من در مقابل آن، ‌كار بين سنگلاخ ( اشاره به حدود شهر مدينه طيبه ) بوده باشد، ‌و تمام شهر را به من ببخشند خشنود نمي گردم، ‌بلكه نه تنها بستن گره يا سرمشگ، بلكه به کشيدن سياهي در نوك قلم تن نمي دهم، و به آنان كمك نمي نمايم. آنان كه اطاعت ايشان را مي كنند، و ياري آنان را وجهه همت خود قرار داده اند، در روز قيامت در سراپرده آتشين اقامت خواهند گزيد، و آتش آنان را فراخواهد گرفت، تا وقتي كه خداوند بين بندگان حكم كند و از حكم فارغ گردد. (25)
شيخ بهائي، ‌آنگاه دو روايت ديگر را به اين صورت بيان مي كند: « در حديث صحيح كه يونس بن يعقوب از امام صادق (عليه السلام) نقل مي كند، گويد: امام صادق (عليه السلام) به من فرمودند در بناي مسجد و ساختمان آن نيز به آنان كمك مكن ».
و نيز روايتي را از امام صادق (عليه السلام) كه سلسله سندش به حضرت پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) مي رسد، اينچنين نقل مي كند:
« كسي كه تازيانه را در اختيار پادشاه ستمگر قرار دهد، ‌خداوند متعال همين تازيانه را به صورت اژدهايي قرار مي دهد كه طول آن هفتاد زرع است. خداوند او را در آتش دوزخ بر آن كمك كننده مسلط سازد، و جهنم بدجايگاهي است. » شيخ بهائي بعد از بيان اين روايات، ‌به تجزيه و تحليل مي پردازد و فتواي بعضي از فقهاء شيعه را نقل مي كند: « از سخنان برخي از فقهاي ما در مبحث مكاسب و تجارات استفاده مي شود كه كمك به ستمگران در صورتي حرام است كه در مورد كارهاي حرام صورت پذيرد، اما ياري رساندن به آنان مثلاً‌ در فراهم نمودن اموال يا خياطي و دوزندگي لباسهاي آنان و ساختمان منازلشان حرام نيست. اين تفصيل از فقها، اگر مورد انعقاد اجماع و بدون كلام باشد، ‌مانعي ندارد و گرنه در آن جاي نظر و دقت وجود دارد. چون نصوص بر آنچه كه ما گفتيم اعم از واجب يا مباح، مندوب، فراوان مي باشد. باز در اين مقام جاي اين سؤال باقي است كه در صورت فوق (اختصاص به حرام) معني ندارد كه اعانت و كمك را به ستمگران اختصاص دهيم. ياري رساندن بر هر فردي در مورد كار حرام، حرام است. بلكه انجام دادن كار حرام خود به خود، حرام و باطل است، خواه اعانه باشد يا نه. پس درست تدبر نما! (26)
سپس شيخ، ‌فتواي علامه حلي را در كتاب تذكره مورد نقد قرار مي دهد:
« تعجب و شگفتي ما از مرحوم علامه حلي (رحمه الله) در كتاب « التذكره » است، ‌آنجا كه تحريم كمك را به مورد حرام اختصاص داده است. سپس با روايات گذشته با اين مسأله استدلال كرده است، ‌در صورتي كه روايات گذشته صراحت در خلاف ادعاي او دارد، ‌و ظاهر آن است كه مرجع تشخيص اعانت مربوط به عرف مي باشد. پس هر چيزي را كه عرفاً اعانت گفته مي شود، حرام است. اما آنچه از برخي اكابر نقل مي گردد ( عبدالله بن مبارك ) كه خياطي به معصوم (عليه السلام) گفت كه من براي سلطان لباسهايش را مي دوزم، آيا با اين عمل مرا مي بيني كه از اعوان ظلمه و ستمگران باشم؟ در پاسخ فرموده باشند: آنكه جزو اعوان ظلمه است فردي است كه به تو سوزن و نخ مي فروشد، ‌اما تو، خود از ظلمه هستي! ظاهر آن است كه حديث محمول بر نهايت مبالغه در احتراز از ستمگران و اجتناب از پذيرفتن شغل از سوي آنان مي باشد، ‌و گرنه امر بسيار مشكل است. از خداوند متعال خود نگهداري و توفيق مسألت داريم. » (27)

پي نوشت ها :

1. محمدرضا حکيمي، الهيات الهي و الهيات بشري، ص 279-275
2. همان، ص 281-280
3. شيخ بهائي، ديوان اشعار، ص 111-110
4. همان، ص 109
5. عقيقي بخشايشي، مقدمه کتاب الاربعين، ص 49-44
6. سيدمحمدعلي مدرسي مطلق، مکتب فلسفي اصفهان، ص 47-44
7. شيخ بهائي، ديوان اشعار، ص 148
8. همان، 149-148
9. عقيقي بخشايشي، پيشين، ص 50
10. شيخ بهائي، الاربعين، ترجمه عقيقي بخشايشي همراه با متن، ص 85
11. همان، ص 492-491
12. همان، ص 92-91
13. همان، ص 479
14. همان، ص 489
15. همان، ص 748
16. همان، ص 692
17. همان، ص 531
18. همان، ص 533
19. همان، ص 704
20. همان، ص 705-704
21. همان، ص 423
22. همان، ص 424
23. همان، ص 72-71
24. همان، ص 247
25. همان، ص 250-249
26. همان، ص 250-251
27. همان، ص 251

منبع مقاله :
امامي جمعه، مهدي، (1391) سير تحول حوزه فلسفي اصفهان از ابن سينا تا ملاصدرا، تهران: مؤسسه پژوهشي حکمت و فلسفه ايران، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی