فضيلت در فلسفه ي افلاطون
 فضيلت در فلسفه ي افلاطون

 

نويسنده: رابرت هولمز
مترجم: مسعود عليا



 

فضايل عبارتند از گرايش هايي كه نه فقط ناظرند به اشكال خاصي از عمل، بلكه ناظر به اشكال خاصي از احساس نيز هستند.
-السدر مك اينتاير

اقسام فضيلت

كسي را كه فوق العاده تحسين مي كنيد در نظر آوريد-شخصي زنده يا شخصيتي تاريخي، داستاني يا سينمايي. سپس از خودتان بپرسيد چه چيزي در او تحسين شما را بر مي انگيزد. تقريباً به طور قطع جواب شما اين است كه آن شخص خصايلي دارد كه شما براي آن ها ارزش قائليد، صفاتي همچون قابل اعتماد بودن، قابل اتكا بودن، راستگويي، شجاعت، محبت، تدبير، مهارت در موسيقي، هنر يا ورزش، و نظاير آن؛ در يك كلام، نوعي علوّ يا فضل در منش، عقل، يا دستاوردها.
خصايلي را كه موجب فضل يا بزرگمنشي مي شوند فضايل مي خوانيم. فضايل مشتمل است بر خصايل طبيعي نظير قدرت، سرعت، يا هوشمندي؛ خصايل اكتسابي نظير مهارت در شطرنج يا مهارت در نواختن ترومبون؛ خصايل مربوط به خلق و خو مانند خوش خلقي يا شوخ طبعي، خصايل ديني نظير ايمان يا پارسايي؛ يا خصايل مربوط به منش نظير نيكخواهي، مهرباني، پشتكار، شجاعت، يا حكمت.
ما علاوه بر اَعمال درباره ي اشخاص هم داوري مي كنيم. و اخلاق مبتني بر فضيلت عمدتاً با اشخاص سر و كار دارد. اما اين سرو كار داشتن صرفاً به داوري درباره ي اشخاص محدود نمي شود ؛ [بلكه] اخلاق مبتني بر فضيلت به راهنمايي كردار هم مي پردازد. در حالي كه حكم تعيين كننده در اخلاق مبتني بر كردار اين است كه « كاري را كه درست است انجام بده »، حكم تعيين كننده در اخلاق مبتني بر فضيلت چيزي نيست جز اين كه « شخص خوبي باش. »
چطور مي توان نيك بود؟ آدمي از چه راه شخص خوبي مي شود (يا اگر پيشاپيش خوب است، چگونه اين ويژگي را حفظ مي كند)؟ براي جواب دادن به اين سؤال، لازم است ابتدا بپرسيم كه شخص خوب (يا فضيلت مند) چه كسي است.
ممكن است صرفاً كسي را در نظر داشته باشيم كه داراي خصايلي است كه تحسين ما را بر مي انگيزد، خصايلي نظير هوشمندي، شوخ طبعي، يا ذكاوت. يا شايد كسي در نظرمان باشد كه از حيث اخلاقي خوب است، كسي كه متصف به كمالات اخلاقي است. ممكن است افراد، باهوش، صاحب قريحه، زورمند، شجاع، دانشمند و داراي بسياري صفات ديگر باشند كه ما آن ها را تحسين مي كنيم بي آن كه از كمال اخلاقي نصيبي برده باشند. بسياري از نازي ها به اين صفات متصف بودند، ولي اين برخورداري مانع از آن نشد كه به خطاهاي اخلاقي فجيع دست يازند. ممكن است افراد خصايلي خوب داشته باشند و در عين حال در خور نكوهش باشند.
معمولاً مراد ما از « شخص خوب » كسي است كه از حيث اخلاقي خوب است، خواه به ميزاني چشمگير ساير خصايل مورد تحسين ما را در خود جلوه گر سازد خواه نسازد. مثال ديگري از آلمان دوره ي نازي ها مي آورم: فرانتس يِگِراشتِتِر روستازاده ي ساده دلي بود و از تعليم و تربيت و ذكاوت بسياري از نازي ها بهره اي نداشت. اما او با امتناع از خدمت كردن در ارتش آلمان شجاعت اخلاقي عظيمي از خود نشان داد (و سرانجام به سبب همين امتناع سرش از تن جدا شد).(1) خلاصه اين كه از نظر داشتن خصايل متعارفي كه موجب برتري آدمي است، او فردي بسيار معمولي بود؛ ولي به لحاظ برخورداري از خصايلي كه موجب كمال اخلاقي است مردي بود استثنايي.
بنابراين، لازم است بين فضايل يا كمالات اخلاقي و فضايل يا كمالات فارغ از اخلاق فرق بگذاريم. ما برخي افراد را به خاطر فضايل فارغ از اخلاقشان تحسين مي كنيم، افرادي كه اگر علاوه بر آن فضايل دست كم شماري فضيلت اخلاقي نمي داشتند، چه بسا به تحسين آن ها نمي پرداختيم.
اين نيز مهم است كه بين فضايل طبيعي و فضايل اكتسابي فرق بگذاريم. از باب مثال، ما نمي توانيم يكباره و بي مقدمه باهوش بشويم. ما با برخي قابليت هاي عقلاني به دنيا مي آييم (مي توانيم آن ها را پرورش دهيم و نمره ي خود را در آزمون هاي ضريب هوشي بيش تر كنيم، ولي از اين كه بگذريم، به همان اندازه كه قادر نيستيم معين كنيم تا چه اندازه باهوش خواهيم بود). مي توانيم بسياري از كمالات ديگر را كسب كنيم. به شرط برخورداري از استعدادهاي ذاتي، مي توانيم در زمينه ي رياضيات، موسيقي، يا ورزش بسكتبال مهارت هايي را در خويش بپرورانيم. سخت كوشي و ايثار به دست خود ماست. از طريق آن ها مي توانيم قابليت طبيعيمان را از قوه به فعل در آوريم. به همين منوال، عمل كردن بر وفق اخلاق هم به دست خود ماست. مي توانيم به لطف مجاهدت هايي كه مي ورزيم شخصيت اخلاقيمان را پرورش دهيم. پرورش منش يا سيرت اخلاقي چندان مستلزم خصايل برخاسته از فضل و برتري طبيعي نيست، گو اين كه افلاطون و ارسطو، همان طور كه خواهيم ديد، يكسره با اين حرف موافق نيستند.
از آن جايي كه اخلاق مبتني بر فضيلت، برخلاف نظريه اي كلي در باب فضيلت، در پي آن است كه نوعي راهنماي اخلاقي به دست دهد، اين اخلاق به فضايلي مي پردازد كه اكتسابي است و اخلاقي ناميدن آن ها موجه است. ممكن است به نظر آيد كه براي آراسته شدن به فضايل اخلاقي تنها لازم است كاري را انجام دهيم كه درست است. اين قول اخلاق مبتني بر فضيلت را بر اخلاق مبتني بر كردار استوار مي سازد. اما مسئله پيچيده تر از اين حرف هاست.

افلاطون و شخص فضيلت مند

در امور بشري، ارزشگذاري فعاليتي مهم است. به زعم افلاطون (429-347ق.م.)، ايده ي خير در قلب اين فعاليت جاي دارد. درك توصيف افلاطون از فضيلت حائز اهميت است، توصيفي كه بخشي از تلاش او بوده است براي مقابله با آموزه هاي نسبي نگرانه ي سوفسطائيان (آموزگاران حرفه اي، كه شماري از آن ها مدعي بودند قادرند فضيلت را تعليم دهند). افلاطون براي اين كه به اين كار جامه ي عمل بپوشاند درصدد بود تا بنياني مطلق انگارانه براي اخلاق تأسيس كند.
افلاطون مي گويد بعضي چيزها وظيفه يا نقش بخصوصي دارند. اين حرف نه تنها در مورد چشم و گوش، كه وظيفه شان ديدن و شنيدن است، صدق مي كند، بلكه در مورد چيزهاي مصنوع نيز صادق است -چيزهايي نظير آلات و ابزارها، كه وظيفه ي آن ها بريدن، قلم زدن، كوبيدن و نظاير آن است. علاوه بر اين، برخي موجودات زنده وظايفي دارند، و گاهي افراد متفاوت يك نوع وظايف متفاوتي دارند. به گفته ي افلاطون، وظيفه ي اسب اصيل شركت كردن در مسابقه ي اسب دواني است؛ وظيفه ي اسب شخم زن اين است كه كارهاي شاق را انجام دهد. اين ها جملگي بخشي از برداشت غايت نگرانه ي افلاطون از جهان است.
و اما افلاطون بر اين باور بود كه نفس انسان نيز خود نقش يا وظيفه اي دارد. نقش يا وظيفه ي نفس زيستن است: تأمل كردن، تصميم گرفتن و هدايت كل وجود شخصي (كه، به زعم افلاطون، تركيبي است از نفس غير مادي و بدن مادي). زيستن مستلزم استفاده از عقل است كه، به زعم افلاطون و نيز ارسطو، فصل مميز انسان است از حيوانات.
حال مي گوييم كه، به عقيده ي افلاطون، فضيلت (2) يا فضل (3) هر شيء، چيزي است كه آن را قادر مي سازد وظيفه ي خاص خود را به خوبي انجام دهد. هر وظيفه اي ممكن است خوب انجام شود يا بد. اگر قرنيه، عدسي و شبكيه ي چشم هايتان به خوبي كار نكنند، بينايي شما ضعيف خواهد بود يا اين كه اصلاً هيچ چيز را نخواهيد ديد. آن ها بايد براي تنظيم نور به طور هماهنگ كار كنند تا اين كه شما بتوانيد ببينيد. اين كه اجزاي مزبور براي انجام دادن اين كار در چنين حالتي قرار داشته باشند (به گفته ي افلاطون، اين كه آن ها توانايي ديدن داشته باشند) فضيلت آن هاست. در باره ي گوش و شنيدن نيز همين حكم صادق است. همين طور آنچه اسب مسابقه را قادر مي سازد كه وظيفه ي خاص خود را خوب انجام دهد سرعت است، حال آن كه فضيلتي كه باعث مي شود اسب شخم زن بتواند وظيفه اش را به نيكي انجام دهد قدرت است. چاقو وقتي خوب كار مي كند كه تيز باشد، و چكش وقتي كه سنگيني مشخصي داشته باشد. بالرين براي اين كه وظيفه اش را خوب انجام دهد بايد از مواهب تناسب اندام و زيبايي و ملاحت حظي برده باشد؛ و پرتاب كننده ي توپ بيس بال از سرعت و قدرت مهار توپ.

وظيفه ي نفس

همان طور كه چيزهاي ديگر وظيفه ي خاصي دارند، نفس نيز فضيلتي دارد كه به او قدرت مي بخشد تا وظيفه اش را خوب انجام دهد. آن فضيلت چيزي نيست الا عدالت.
به نظر افلاطون، خوب زيستن يعني اين كه هم سعادتمندانه زندگي كنيم و هم بر وفق اخلاق. براي اين كار لازم است عادل باشيم. اگر بخواهيم ببينيم كه دقيقاً منظور افلاطون از عدالت چيست، بايد به نظريه ي او در باب طبيعت بشر توجه كنيم. اين كار خود نياز به آن دارد كه چند كلمه اي درباره ي تفاوت هايي كه به نظر او لزوماً ميان آدميان وجود دارد سخن بگوييم.
افلاطون عقيده داشت كه برخي افراد مستعد، در صورت وجود شرايط و تعليم و تربيت مناسب، از اين قابليت برخوردارند كه به كنه خير واقف شوند، همان چيزي كه افلاطون آن را ايده يا مثال خير مي ناميد. مثال خير جاودانه و تغيير ناپذير است؛ واقعيتي دارد وراي جهاني كه تجارب حسي فرارويمان قرار مي دهند. مثال خير، بدين عنوان بنياني مطلق براي اخلاق است. هر تغييري هم كه در جوامع بشري روي دهد، مثال خير به تمام و كمال همان است كه هست و دستخوش دگرگوني نمي شود. از آن جايي كه مثال خير براي فهم جهان، و علي الخصوص براي فهم نهادها و جوامع، حائز اهميت است، آن هايي كه خير را مي شناسند، به آنچه در امور شخصي، اجتماعي و سياسي بهترين است وقوفي منحصر به فرد دارند.
درست همان طور كه قهرمان شطرنج در اين بازي سررشته دارد، و به ارزش و نقش مهره هاي گوناگون آگاه است، و، در قياس با بازيكنان معمولي به مراتب بهتر مي داند كه چطور به خوبي بازي كند، شخصي هم كه به فهم آنچه افلاطون مثال خير مي نامد نايل مي شود، در امور بشري معرفتي قابل قياس [با معرفت قهرمان شطرنج] دارد. چنين شخصي مي داند كه مردمان بر چند نوعند، وظيفه ي در خور آن ها در جامعه اي بسامان چيست، هدف جامعه از چه قرار است، و بالاتر از همه اين كه آن شخص درباره ي شكل مطلوب حكمراني، هم در مناسبات داخلي و هم در مناسبات بين المللي، داراي رأي صائب است. و درست همان طور كه قهرمان شطرنج كسي است كه بيش از همه براي خوب بازي كردن شطرنج شايستگي دارد، شخصي كه عارف به خير است بيش از همه شايسته ي حكمراني بر نهج صحيح است. اين شخص فيلسوفي راستين است و در حالت آرماني فيلسوفان بايد زمان حكومت ها را در دست داشته باشند.
حكمت است كه چنين افرادي را قادر مي سازد تا وظيفه ي خاص خودشان، يعني حكمراني بر نهج صحيح را به انجام رسانند؛ و حكمت در پي معرفت به خير مي آيد. با اين حال، شماري ديگر نيز هستند كه بيش از ديگران براي خدمت كردن در مقام پاسدار مناسبند. آن ها پاسداران مدينه اند. فضيلتي كه ايشان را قادر مي سازد تا اين وظيفه را به خوبي انجام دهند شجاعت است، يعني عقيده ي صحيح درباره ي آنچه بايد از آن ترس داشت و آنچه نبايد از آن ترسيد (اين عقيده اي است كه حكمرانان حكيم از طريق تعليم و تربيت در ذهن آن ها مي پرورانند). يك عده ي ديگر هم مي مانند كه ذاتاً و طبعاً بيش از همه در خور پيشه وري و صنعت گري يا كسب و كارند. اين موضوع اهميت دارد كه اميال و گرايش هاي گوناگون آن ها بايد ضبط و مهار شود، و اين نكته نيز مهم است كه بايد اين اعتقاد مشترك در ميان آن ها و حاكمان و سربازان وجود داشته باشد كه آن كه صاحب حكمت است بايد زمام حكومت را به دست گيرد. افلاطون باور داشت كه اگر چنين اتفاق نظري در كار باشد، مدينه به طور يكپارچه به فضيلت اعتدال يا خويشتنداري آراسته است. افزون بر اين، وقتي هر يك از اين سه طبقه در جامعه - حاكمان، سربازان و كارگران-وظيفه ي مناسب خويش (حكمراني، تأمين امنيت مدينه و تأمين نيازهاي مادي مدينه) را جملگي با اين اعتقاد كه حكما بايد عملكرد كل مدينه را سرپرستي كنند به خوبي انجام دهند، كل مدينه به صفت عدالت متصف مي گردد. عدالت يعني هماهنگي در سرتاسر مدينه ي آرماني يا آرمانشهر.
همين توصيف در مورد فرد فرد آدم ها صدق مي كند. افلاطون در نخستين نمونه ي ماندگار از تحليل روان شناسانه در تفكر غرب، نفس را به سه جزء تقسيم مي كند: عقل، جزء شجاع [يا جزء همت و اراده] و اميال. عقل مسئوليت رهبري نفس و، بنابراين، مسئوليت رهبري كل وجود شخص را بر عهده دارد. جزء شجاع نفس مسبب عصبانيت، خشم، احساس شرافت، و بلند همتي در كساني است كه فراتر از صِرف ارضاي نيازهاي جسماني، براي كسب پيروزي ها و كاميابي ها اهتمام مي ورزند. و سرانجام اين كه هر كدام از ما داراي اميالي هستيم: ميل به خوردن و نوشيدن (و بعد از سن خاصي) ميل به آميزش جنسي.
درست همان طور كه در مدينه ي آرماني، اشخاص حكيم، كه ذاتاً برترند، بيش از ديگران براي حكمراني صلاحيت دارند، در وجود شخص نيز عقل بيش از دو جزء ديگر نفس صلاحيت دارد كه بر اجزاي فروپايه تر نفس فرمان براند. عقل براي آن كه اين كار را به خوبي انجام دهد به فضيلت حكمت نيازمند است. در وجود آن معدود افراد استثنايي كه از قابليت هاي عقلاني لازم محظوظند حكمت از معرفت به خير ناشي مي شود. ديگران بايد به عقيده ي صحيح قناعت كنند. جزء شجاع نفس براي دست يافتن به عقيده ي صحيح در باره ي آنچه بايد از آن ترسيد و آنچه نبايد از آن ترس داشت نيازمند شجاعت است. و هنگامي كه اميال به درستي مهار و فرمانبردار عقل شوند (وقتي آن ها در كنار جزء شجاع نفس بر سر لزوم حكمراني عقل « توافق كنند »)، كل نفس به فضيلت اعتدال آراسته است.
پس عدالت چيست؟ عدالت آن حالت نفس است كه هر كدام از اجزاي نفس وظيفه ي خاص خود را به خوبي و هماهنگ با تمامي اجزاي ديگر انجام مي دهد. وقتي هر كدام از اندام هاي بدن بسامان باشند و به درستي انجام وظيفه كنند، سلامت حالت طبيعي بدن است. عدالت نيز سامان طبيعي نفس است آن هنگام كه هر يك از اجزاي آن بسامان است و به درستي وظيفه ي خود را انجام مي دهد. زماني كه آدمي به اين هماهنگي دروني دست يابد، زندگي خوبي خواهد داشت -حياتي قرين سعادت و عدالت.

فضيلت، خير و كردار درست

به زعم افلاطون، دست يافتن به اين هماهنگي دروني، فعليت يافتن خير در درون شخص است. چنين حالتي في نفسه خير است، فارغ از اين كه نتايج داشتن آن چه ها باشد. مردمان خير و زيبايي را در شخصيت خويش تجلي مي بخشند آن هنگام كه فضيلت مندند، و ناهماهنگي و زشتي را در شخصيت خويش جلوه گر مي سازند آن هنگام كه ناعادلند (درست همان طور كه بدن سالم و پرورده، سلامت از سر و رويش مي بارد و بدني كه به امان خدا رها شده و مورد بي توجهي قرار گرفته است جلوه گاه بيماري است). افلاطون بر اين باور بود كه براي نيل به سعادت كافي است به زيور فضيلت آراسته شويم، به اين اعتبار، پاداش فضيلت داشتنِ آن است [فضيلت به پاداش محتاج نيست].
ولي آدمي چگونه فضيلت مند مي شود، يا وقتي فضيلت را به دست آورد چگونه آن را حفظ مي كند؟ افلاطون به اين پرسش دو پاسخ متفاوت مي دهد. به نظر مي رسد كه خود او متوجه اين تفاوت نيست، ولي تفاوت ياد شده براي درك نسبت ميان فضيلت و كردار درست (يا، كلي تر بگوييم، نسبت ميان اخلاق مبتني بر فضيلت و اخلاق مبتني بر كردار) اهميت دارد.
هر دو پاسخ در اين باره همداستانند كه ما از طريق كردار به فضيلت دست مي يابيم. اين طور نيست كه فقط بنشينيم و تصميم بگيريم كه صاحب فضيلت شويم و بعد، صرفاً با نيروي اراده، به نحوي از انحا فضيلت را به چنگ آوريم. برخي از فلاسفه ي شرق مراقبه را شيوه اي براي تحصيل فضيلت مي دانند و مدافع اين ديدگاهند. اما حتي اين كار را هم معمولاً روندي بلندمدت مي دانند كه مستلزم نظم و تكليف است. براي اين كه به هماهنگي مطلوب دروني در نفسمان نايل شويم و آن را حفظ كنيم، بايد به شيوه هايي مشخص عمل كنيم.
تفاوت هاي ميان دو پاسخي كه افلاطون به آن سؤال داده است زماني جلوه گر مي شود كه مي پرسيم اعمال لازم براي ايجاد اين حالت دروني را چگونه بايد توصيف كنيم. هر دو پاسخ در اين قول همداستانند كه اين اعمال را مي توان عادلانه يا ناعادلانه، فضيلت مندانه يا رذيلت مندانه (يا، مي توانيم بگوييم، درست يا نادرست) خواند. تفاوت پاسخ هاي افلاطون از اين جهت است كه گاهي اوقات او به گونه اي سخن مي گويد كه گويي اعمال به فراخور اين كه آيا فضيلت را در نفس پديد مي آورند يا حفظ مي كنند، بنا به تعريف عادلانه يا ناعادلانه اند؛ در مواقعي ديگر افلاطون به گونه اي داد سخن مي دهد كه گويي اعمال به فراخور معياري ديگر عادلانه يا ناعادلانه اند، و منش را بر طبق نسبت آن با چنين كرداري، فضيلت مندانه تعريف مي كند.
بهتر است اين مطلب را توضيح دهيم. ابتدا به امكان اول مي پردازيم. افلاطون مي گويد كه انسان عادل
حيات دروني خود را نظم مي بخشد، و خود سرور و قانون خويش است، و با خودش در صلح وصفا به سر مي برد؛ ... همواره مي انديشد و به خاطر دارد كه چه چيز با اين وضع و حال هماهنگ، عمل عادلانه و خير را حفظ مي كند و به آن ياري مي رساند.(4)
از اين منظر، اين طور مي نمايد كه درست و نادرست [از حيث اخلاقي] (آنچه افلاطون در اين قطعه با عنوان عادلانه و خير به آن اشاره مي كند) منحصراً با چيزي كه فضيلت را در وجود فرد پديد مي آورد تعيين مي شود. معيار ديگري براي كردار اخلاقي وجود ندارد. بدين قرار اخلاق مبتني بر فضيلت همه چيز را درباره ي اخلاق مي گويد. اگر پيشاپيش بدانيم كه فضيلت چيست، مي توانيم آن اعمالي را كه فضيلت به بار مي آورد عادلانه بناميم. معيارهاي ما براي داوري در مورد كردار، مأخوذ از معيارهاي ما براي داوري درباره ي منش است.
در مواقع ديگر افلاطون طوري حرف مي زند كه گويي پيشاپيش معلوم است كه برخي اعمال عادلانه يا ناعادلانه اند. با اين كه اين اعمال عدالت يا بي عدالتي را در روح فرد اعتلا مي بخشند، آنچه موجب عادلانه بودن يا ناعادلانه بودن آن ها مي شود اين نيست كه آن ها حالات مخصوص به خود را به بار مي آورند. بايد معيارهاي مستقلي وجود داشته باشد كه به موجب آن ها عادلانه بودن يا ناعادلانه بودن اعمال را تعيين كنيم. همان طور كه افلاطون در بحث زير ميان سقراط و گلاوكن از زبان سقراط مي گويد (جمهوري 444)، از اين منظر، براي رسيدن به دركي تام و تمام از ماهيت فضيلت ابتدا لازم است به معيارهاي كردار درست (اعمال عادلانه و ناعادلانه) واقف شويم:
سقراط: زيرا آن ها [عدالت و بي عدالتي] (5) مثل سلامت و بيماري هستند؛ نقش آن ها در نفس درست عين نقش سلامت و بيماري در جسم است.
گلاوكن: چگونه؟
سقراط: آنچه سالم است باعث سلامت مي شود، و آنچه ناسالم است باعث بيماري.
گلاوكن: درست است.
سقراط: اعمال عادلانه عدالت به بار مي آورند، و اعمال ناعادلانه بي عدالتي.
گلاوكن: همين طور است.
اين معيارها مستقل از معيارهايي است كه براي قضاوت درباره ي منش فضيلت مندانه به كار مي بريم (اين دور است كه بگوييم كردار فضيلت مندانه باعث ايجاد فضيلت در شخص مي شود و كردار فضيلت مندانه آن چيزي است كه باعث ايجاد فضيلت مي شود). بنابراين، از اين منظر، اخلاق مبتني بر فضيلت نوعي اخلاق مبتني بر كردار در خود نهفته دارد. اخلاق مبتني بر فضيلت ممكن است همچنان تقدم داشته باشد، به اين اعتبار كه فضيلت مندي ممكن است همچنان در اخلاق بيش از هر چيز ديگر مهم باشد. اما آگاهي از نحوه ي دست يافتن به اين حالت پيشاپيش مستلزم معرفت به اين مطلب است كه چه كرداري عادلانه يا درست يا فضيلت مندانه است.
به اين ترتيب مي توانيم دو رأي مخالف هم را درباره ي نسبت فضيلت و كردار درست صورت بندي كنيم. آرايي كه در بندهاي زير بيان شده است:
الف. كردار درست: آنچه منش فضيلت مندانه را اعتلا مي بخشد، پايدار نگه مي دارد يا از اين منش ناشي مي شود.
ب. منش فضيلت مندانه: آنچه كردار درست را به بار مي آورد يا با كردار درست پايدار مي ماند يا اعتلا مي يابد.
رأي اول توصيفي از كردار درست به دست مي دهد اما در اين باره توضيحي نمي آورد كه فضيلت چيست؛ رأي دوم فضيلت را توصيف مي كند اما توضيح نمي دهد كه كردار درست چيست. (البته اعتقاد به هر دوي اين آرا توجيه منطقي ندارد؛ زيرا اين اعتقاد كردار درست را با ارجاع به فضيلت، و فضيلت را نيز با ارجاع به كردار درست تبيين مي كند.)
به نظر من، از اين دو رأي، اولي به ديدگاه افلاطون نزديك تر است. تأكيد مدام او بر قياس عدالت و سلامت اين نظر را تقويت مي كند. ما نمي گوييم كه اعمال يا فعاليت ها في نفسه سالم اند (گو اين كه قطعه ي ياد شده در اين خصوص كمي گمراه كننده است). ما آن ها را با توجه به اين كه آيا به سلامت ياري مي رسانند يا نه، سالم يا ناسالم مي دانيم؛ تأثيرات آن ها بر ماست كه اهميت دارد. ما به اين دليل مي دويم، وزنه بلند مي كنيم، يا سرگرم ورزش اروبيك مي شويم كه اين اعمال خير ما را در پي دارد. افلاطون در قطعه ي مذكور مي گويد به همين منوال اعمال نيز با توجه به تأثيراتي كه بر ما، علي الخصوص بر روح و منش ما، مي گذارند درست يا نادرست، عادلانه يا ناعادلانه اند. ممكن است افلاطون در اين گفتار اين معنا را هم در نظر داشته باشد كه رفتار و كردار مردمان فضيلت مند لزوماً درست است، گو اين كه اين معنا كم تر مشخص است (و قياس با سلامت احتمالاً در اين جا اعتبار ندارد). اگر مي خواهيد بدانيد اعمال درست چه اعمالي هستند، دقت كنيد كه افراد فضيلت مند چه اعمالي انجام مي دهند.
در يك كلام، اگر اعمال آدمي موجب اعتلا يا حفظ فضيلت شود - آن هم نه فقط در وجود خودمان بلكه علاوه بر اين در كساني كه رفتار ما بر آن ها اثر مي گذارد، و نيز در كل مدينه - يا اگر اعمال از منشي فضيلت مند سر بزند، در اين صورت عادلانه يا درست است. جز اين اگر باشد، ناعادلانه يا نادرست است.
رأي ب، برخلاف رأي الف، با بخش زيادي از توصيف افلاطون در باب فضيلت مغايرت دارد. او فضيلت را بر حسب عملكرد هماهنگ و همكارانه ي اجزاي نفس تعريف مي كند، نه بر حسب اعمال درست يا عادلانه. درست است كه براي رسيدن به سر منزل فضيلت بايد كارهاي مشخصي انجام دهيد (اين سخن دست كم در مورد آن هايي كه با مطالعه و انضباط به كسب فضيلت از طريق معرفت به خير نايل مي شوند صدق مي كند؛ ديگران، در حالت مطلوب، از طريق تعليم و تربيت صحيح صاحب فضيلت مي شوند و در عمل به نظر مي رسد كه آن را همچون « هديه ي خدايان » كسب مي كنند - تبييني كه توجيه ناپذير است). ولي افلاطون طوري حرف مي زند كه گويي نتايج آن اعمال -اين واقعيت كه گرايش آن ها به جانب اعتلاي فضيلت در مردمان است -موجبات درستيشان را فراهم مي آورد، نه حالت ديگر.
در نهايت پاي بندي افلاطون به اخلاق مبتني بر فضيلت در آن جا آشكار است كه مي گويد: « اما عدالت در واقع .... مربوط به رفتار ظاهري نيست، بلكه مربوط است به ضمير و باطن و در خود داشتن هر آنچه به كامل ترين معنا تعلق خاطر مناسب آدمي است »‌(جمهوري 443).
با اين كه افلاطون در ديدگاه خويش آشكارا درست را بر حسب خير تعريف نمي كند، اين ديدگاه به طور مشخصي غايت نگر است، از آن جهت كه در غالب توصيف هايي كه از فضيلت به دست مي دهد فضايل را به منزله ي خير معرفي مي كند. به زعم افلاطون، فضيلت خير في نفسه است؛ آنچه آدمي در راه اعتلاي فضيلت پديد مي آورد خير است. اعمالي كه از منشي فضيلت مند سر مي زند درست است،نه فقط به دليل كمكي كه ممكن است به فضيلت ديگران كند، بلكه به اين سبب كه اين اعمال به حفظ فضيلت در وجود شخص ياري مي رساند. زماني كه شما به كسب فضيلت نايل مي شويد، اگر اين نيل را معرفت به خير ناشي شده باشد و نه صرفاً از عقيده ي صحيح، هر كرداري كه از شما در وجود مي آيد آن وضعيت سلامت اخلاقي را حفظ و تقويت مي كند. اين حالتي است كه هيچ كس خود خواسته از آن چشم نمي پوشد. به همين دليل، افلاطون خاطر جمع است كه در مدينه ي آرماني حاكمان از قدرت خويش سوء استفاده نمي كنند.

برخي ديدگاه هاي مشابه در اخلاق هندو

جنبه هايي از نگرشي كه در تفكر افلاطون مشاهده مي كنيم در همان روزگار فيلسوف ما در فلسفه ي هندو نيز جلوه گر شده است، البته به شكلي كه با محيط فرهنگي و ديني هند مناسبت دارد.
در حالي كه به زعم افلاطون، تناظري است ميان ساختار وجود آدمي و ساختار مدينه ي آرماني (هر كدام از اين دو، مركب از سه جزءاند و هر جزء وظيفه اي خاص خود دارد)، در بخش زيادي از تفكرات هندو تنها ميان فرد و جامعه تناظر وجود ندارد، بلكه ميان فرد، جامعه و كل عالم نيز تناظر برقرار است. ساختار هر سه ي اين ها يكسان است. فرد عالم صغيري است در عالم [كبير]. فرد، جامعه و عالم تجليات امر واحدي هستند: واقعيت قصواي ناديدني، نوعي نيروي خلاق كه در بن و بنياد همه ي باشندگان جاي دارد.
اين توصيف درباره ي عالم در متون ودايي سرچشمه دارد، متوني كه بالغ بر 1500 سال قبل از روزگار افلاطون به نگارش درآمدند. در اين جا لزومي ندارد كه به جزئيات اين توصيف بپردازيم، اما آنچه گفتني است اين انديشه است كه جميع مردمان با سرشتي قدم به كره ي خاك مي گذارند كه ايشان را در خور نوع مشخصي از زندگي مي سازد با مسئوليت ها و تكاليفي كه آن نوع زندگي به بار مي آورد. آن طور كه بهاگاواد-گيتا، يكي از متون كلاسيك متأخر هندي، تقريباً در قرن اول بعد از ميلاد روايت مي كند
اعمال كاهنان، سربازان، عوام و خدمتكاران بر اساس صفاتي كه زاده ي سرشت ذاتي آن هاست تقسيم و معين مي شود.(6)
اگر بخواهيم به زبان افلاطون سخن بگوييم، هر شخصي وظيفه اي مشخص دارد كه سرشت او، مشتمل بر هوش، صفات برخاسته از منش فرد و قابليت هاي جسمي و روحي او، تعيين كننده ي آن است. به نظر افلاطون، انجام دادن صحيح اين وظايف براي تحقق مدينه ي آرماني ضروري است. در مقابل، فلسفه ي هندي بر اين اعتقاد است كه هر شخصي در عالم واقعي آن گونه كه بر ما معلوم است، در خور ايفاي نقش خاصي است. خوب زيستن يعني تا جايي كه مي توانيم نقش خود را كامل و دقيق اجرا كنيم. اگر اين كار را بكنيم دارما (7) ي خود را انجام داده ايم، يعني تكاليفي را كه از نظم اخلاقي كيهاني سرچشمه مي گيرد و سرشت خاص ما را با اوضاع و احوال مخصوصي كه در زندگي خويش با آن مواجهيم همسو و سازگار مي كند.
اين نگرش مبناي فلسفي نظام كاستي هندي است. بر طبق اين نظام، چهار كاست سامان اجتماعي را تشكيل مي دهند. در بالاترين سطح مردماني هستند كه صفات معنوي در ايشان غالب است، و آن ها كاست كاهنان را تشكيل مي دهند. در پايين ترين سطح كساني قرار دارند كه قابليت هاي جسمي در آن ها غلبه دارد، و ايشان كارگرانند. در ميان اين دو كاست كساني جاي دارند كه عقل در ايشان غالب است، و اين ها بيش از ديگران براي حكومت داري و سپاهيگري شايسته اند، و نيز كساني كه استعدادهاي خاصشان ايشان را در خور سوداگري و كشاورزي مي سازد.
اين چهار كاست، بازتاب تقسيم بندي چهارگانه ي ساختار وجود آدمي است، كه مركب است از نفس، (8) بدن، عقل، (9) و ضمير(10). همان طور كه صفات همراه با هر يك از اين ها در افراد مختلف به درجات گوناگون پديدار مي شود، كاست هاي متشكل از چنين افرادي، به تعبيري، نفس، بدن، عقل و ضمير نظام اجتماعي هستند (و اين صفات در سراسر عالم جلوه گرند). هنگامي كه هر كاست وظيفه ي خاص خود را انجام دهد، نيازهاي معنوي، مادي، عقلاني و امنيتي كل [اجتماع] برآورده مي شود. در اين صورت، كل جامعه به نوعي هماهنگي دست پيدا مي كند، البته اين هماهنگي با آنچه افلاطون در سر مي پروراند شباهت تام و تمام ندارد. با اين كار، جامعه نمودگار نيروهاي خلاقي مي شود كه در شش گوشه ي عالَم در كارند.
ماحصل كلام اين كه آن نوع قشربندي اجتماعي كه در نظر افلاطون ركني از اركان تصور مدينه ي آرماني است، در طرز تفكر هندي ضرورتي است در جامعه ي واقعي. افراد بر اساس سرشت خاص خود و بر حسب نسبتشان با كل عظيم تر جامعه تعريف مي شوند. جامعه نيز بر حسب كلي عظيم تر، يعني عالَم، تعريف مي گردد. در اين شكل از اخلاق كبير، افراد را نمي توان فارغ از محيط هاي اجتماعي و متافيزيكي اي كه در آن انجام وظيفه مي كنند، به شكل مستوفايي شناخت.
اين رويكرد به شدت بر تكاليفي كه به عهده ي شخص است تا نقش خاص خود را در جهان انجام دهد تأكيد مي ورزد. بنابراين، مسلم است كه نوعي اخلاق مبتني بر كردار است نه اخلاقي مبتني بر فضيلت. با اين حال، رويكرد ياد شده از افراد مي خواهد كه با تحقق بخشيدن به دارماي خويش، در راه رسيدن به كمال بكوشند. اين تحقق در حكم شكلي از تحقق بخشيدن به خويش يا خودپروري است و آدمي را از فرديت خُلق و خو و منش فردي خلاص مي كند. از اين جهت، لازم است كه آدمي به اين هماني خويش با واقعيت قصوا، كه در همه چيز نمودار است، واقف شود. و اين كوشش در راه كمال مستلزم پرورش فضايل است.
مكاتب گوناگون تفكر هندي توصيف هاي متفاوتي از فضيلت به دست داده اند؛ با اين حال، كتاب بهاگاواد-گيتا توصيفي خصلت نما آورده است:(11)
شجاعت، پاكدامني، ثبات قدم در راه معرفت، شفقت، خويشتنداري، فداكاري، مطالعه ي روايات مقدس، توبه، راستگويي؛
عدم خشونت، صداقت، دوري از خشم، وارستگي، آرامش، وفاداري، رحم بر موجودات، دوري از حرص و آز، مهرباني، فروتني، قابل اعتماد بودن؛
ذكاوت، شكيبايي، عزم، خلوص، ترك حسد و تكبر؛ اين هاست نشان آن كس كه با خصايلي ملكوتي قدم به عرصه ي خاك مي گذارد.
آدمي با پرورش اين صفات مي تواند در اين زندگاني به كمال معنوي نايل شود.
به رغم اين شباهت ها، تفاوت هاي اين نگرش با نگرش افلاطون چشمگير است. چهار فضيلت اصلي افلاطون، فضايل آن انساني است كه به طرزي برجسته اهل عقل و استدلال است. [در حالي كه] كثيري از فضايل اخلاق هندي، فضايل آن شخصي است كه مي كوشد از مرزهاي عقلانيت فراتر رود. اين فضايل در حكم ضوابطي است ضروري براي اين كه به دركي شهودي از حقيقت بنيادي جميع چيزها نايل شويم، و اين بار را نمي توان تنها با بهره گيري از قوه ي عقل به سر منزل مقصود رساند.
به علاوه، اين طرز تفكر با بخش اعظمي از تفكر غرب در روزگار نو مغايرت اساسي دارد، تفكري كه سخت فردگرايانه است و آدميان را در اساس، واحدهاي مستقل و منفعت جو به شمار مي آورد. بر وفق اين تفكر، مردمان از طريق تعاملات و مناسبات خويش جوامع را پديد مي آورند. ليكن سرشتي دارند كه اساساً مي توان آن را بدون در نظر گرفتن آن تعاملات و مناسبات تعريف كرد. تكاليف آن ها نسبت به اين كل عظيم تر (به معناي حقيقي يا مجازي) از تمهيداتي قراردادي ناشي مي شود كه به موجب آن پاره اي از حقوق خويش را به جمع واگذار مي كنند. بر خلاف آنچه در تفكر هندي مشاهده مي كنيم، اين تكاليف جزئي جداناشدني از نظام اجتماعي و كيهاني محسوب نمي شوند. و نيز بر خلاف آنچه افلاطون مي انديشيد، مظاهر برداشتي مثالي از خير نيستند. به علاوه، نه تصور افلاطوني و نه تصور هندي از قشربندي جامعه، هيچ كدام با آن نوع تصور سياسي از عدالت كه خصوصيت بارز اغلب متفكران غرب در قرن بيستم است-كه گرايش به برابرخواهي دارند- چندان سازگار نيست.

پي نوشت ها :

1.بنگريد به
Gordon Zahn, in Solitary Witness: The Life and Death of Franz Jagerstatter (Boston: Beacon Press, 1964).
2.virtue
3.excellence
4.به نقل از
The Republic of Plato, tr. and intro. by B.Jowett (New York: Random House, 1937), 443.
نقل قول هاي بعدي نيز از همين ترجمه، با شماره گذاري استفانوس (Stephanus) است.
5.عبارت داخل قلاب افزوده ي نويسنده است-م.
6. The Bhagavad -Gita, tr. Barbara Stoler Miller (New York: Columbia University Press, 1986), p.149.
7.dharma
8.soul
9.intellect
10.mind
11. Ibdid., p.133.

منبع مقاله :
هولمز، رابرت، (1391) مباني فلسفه اخلاق، ترجمه مسعود عليا، تهران: ققنوس، چاپ سوم



 

 

نسخه چاپی