فروتني در برابر پدر و مادر
 فروتني در برابر پدر و مادر

 






 

 تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

پرهيز از تشريفات

شهيد مسعود منفرد نياکي
شهيد نياکي آدمي پر توان و مقتدر و مقاوم بود. در گرما گرم تابستان در کانکس او کولر روشن نمي شد و بيشتر وقت ها، او به خاطر گرما، فقط با يک زير پيراهن در داخل کانکس به کارها رسيدگي مي کرد و هميشه يک کلاه آهني به سر و کلتي به کمر داشت. يک بار براي دقايقي وارد کانکس او شدم. گرما کشنده بود. گفتم: جناب نياکي! تو چطوري در اين گرما در داخل اين کانکس بدون کولر زندگي مي کني؟
با لبخند گفت: « سربازهاي من در خط، کولر ندارند. چطور وجدانم را راضي کنم به داشتن کولر؟ آن ها وقتي به کانکس من بيايند و ببينند من هم کولر ندارم، با انگيزه ي بيشتري کار مي کنند. »
من به شوخي به او گفتم: تو با آن ها فرق مي کني. آن ها جوان هستند، ولي شما پير شده اي.
و او قيافه ي ورزشکارانه اي گرفت و گفت: « درسته که من پيرمردم، ولي مقاومتم از همه بيشتر است. »
شهيد نياکي در يگان خود هميشه از غذاي سربازان استفاده مي کرد. حتي وقتي که مهماني داشت، اصلاً وقت خود را صرف تشريفات نمي کرد و مي گفت: « ما بايد براي سربازان خود الگو باشيم. »
او حتي از آب يخ استفاده نمي کرد و آب معمولي مي خورد. (1)

هميشه پيشقدم

شهيد عبدالمهدي مغفوري
حاج مهدي، مهربان بود. مثل چشمه اي زلال، که هر تشنه ي خسته اي مي رسيد خودش را از او سيراب مي کرد. آن قدر متواضع بود که اگر صد نفر را يک جا مي ديد به هر نفر سلام مي داد و اظهار لطف مي کرد. پيرمردي نزديک منزل ما خانه داشت که هر وقت حاج مهدي به زرند مي آمد، اول سراغ او مي رفت و ابراز محبت مي کرد. ايشان چندين سال داماد ما بود. خدا مي داند لحظه اي از او بدي نديديم.

***

حاج آقا شهيد عبدالمهدي مغفوري خصوصيت بسيار خاضعانه اي داشت و آن، اين بود که در سلام گفتن، هميشه پيش قدم بود. يعني تاکسي را مي ديد، فوري سلام مي داد. يک روز گفتم: حاج آقا! ما از شرمندگي نمي دانيم چه کار کنيم. با اجازه ي شما فردا تصميم گرفتم به هر شکلي شده، زودتر به شما سلام کنم.
گفت: « باشد ».
من شب در بسيج خوابيدم. فرداي آن روز، صبح زود به دژبان گفتم: همين که حاج آقا آمد، زنگ بزن تا من بياييم پايين.
لحظاتي که در انتظار ايشان به سر مي برد، تلفن زنگ زد. وقتي گوشي را برداشتم، صدايي از آن طرف خط گفت: « سلام عليکم. »

***

تواضع و بزرگواري شهيد مغفوري گاهي اوقات همه را غافلگير مي کرد. پيش مي آمد وقتي برادران ناهار مي خوردند، ظرف غذاي خود را ديرتر از معمول مي شستند. ايشان بعدازظهرها زودتر مي آمد. چندين بار شاهد بودم که در آشپزخانه مشغول شستن ظروف غذاي بچه ها است. بي آنکه بخواهد منّتي روي دوش کسي بگذارد، بعضاً به کلامي پندآموز بسنده مي کرد. در واقع، کمک کردن به بچه ها را بخشي از وظيفه ي خودش مي دانست. يک بار که طبق معمول اين روزهاي غفلت، از ايشان عذر خواهي کرديم، گفت:
- « يک روز حضرت عيسي ( عليه السلام ) به حواريون گفت: « مي خواهم کاري انجام بدهم، شما راضي هستيد؟ »
گفتند: « بله! هر کاري شما بخواهيد، رضايت مي دهيم ».
فرمود: « پس هر چه مي گويم، انجام دهيد. حالا پاهاي خود را دراز کنيد. »
همه پاها را دراز کردند. ظرف آبي آورد و پاي آنها را در آن شست.
گفتند: « آقا! شما پيامبر خدا هستي. اين کار زشت است. »
حضرت عيسي ( عليه السلام ) فرمود: « اين خدمت به خلق خداست. خدمت به خلق، اين حرف ها را ندارد. »
همين شهيد بزرگوار که اميدوارم به مقام عالي او جسارتي نشود، بعضي اوقات جارو را بر مي داشت و تمام محيط بسيج را پاکيزه مي کرد.
بارها شاهد بوديم که شهيد مغفوري بعد از صبحگاه وارد سالن تبليغات مي شد و جارو به دست مي گرفت و نظافت مي کرد که سعي و اصرار ما براي انجام اين کار، معمولاً بي نتيجه بود. بدون تکبر و ريا، کار مي کرد. بنابراين بچه ها راحت با ايشان ارتباط برقرار مي کردند. (2)

چاه کن

شهيد مصطفي اردستاني
تيمسار شهيد، حاج مصطفي اردستاني، روزي براي ديدار با پدر و مادر و اقوامش به ورامين مي رود. پدر مرحومش همان موقع براي کندن چاهي در حياط منزل به دنبال مقني مي گشته. وقتي شهيد اردستاني اين موضوع را متوجه مي شود. به ايشان مي گويد:
- « پدر جان! لازم نيست سراغ مقني بروي. خودم چاه را مي کنم. »
پدرش مي گويد:
- « اين کار سخت است. شما که نمي توانيد! »
حاج مصطفي در جواب مي گويد:
- « شما اجازه بدهيد. به امتحانش مي ارزد.
پدر در مقابل اصرار فرزند، تسليم مي شود و چاره اي نمي بيند جز اين که وسايل لازم را برايش فراهم کند. پس از آماده شدن وسايل از قبيل کلنگ، چرخ چاه و... شهيد اردستاني دست به کار مي شود.
طوري که خودش برايم تعريف مي کرد، با هر ضربه ي کلنگ، ذکري مي گفته و سرانجام پس از چهار روز چاهي با چند متر عمق حفر مي کند. يکي از همسايه ها که فکر مي کند حاج عباس، مقني براي کندن چاه آورده، به در منزل آن ها مي رود و مي گويد:
- « ببخشيد! حاج عباس مي شه به اين مقني بگي چاه ما را هم بکند. »
پدر شهيد اردستاني وقتي اين حرف را مي شنود، مي خندد و مي گويد: « نه! نمي شود. »
- « چرا؟ خب دستمزدش را مي دهم. »
- « آخر ايشان دستمزد نمي گيرد. »
- « مگر مي شه کسي کار بکنه و دستمزد نگيره؟ »
- « بله، مي شه. چون پسرم حاج مصطفي است. »
همسايه وقتي متوجه مي شود مقني، تيمسار اردستاني فرزند حاج عباس است، مي خندد و عذر خواهي مي کند. (3)

اظهار نمي کرد

شهيد عباس بابايي
حماسه ي حمله ي 140 فروند جنگنده ي کشورمان در آغاز جنگ تحميلي به عراق را همه به ياد داريم. شهيد عباس بابايي از جمله خلبانان شرکت کننده در اين حماسه بود. ايشان به عنوان خلبان اف - 14 به عنوان هواپيمايي پوششي انجام وظيفه مي نمود. در اين عمليات با 3 سورتي پرواز در سخت ترين شرايط در حال رفت و برگشت بود و با همان شرايط دشوار، 9 ساعت تمام را در آسمان، داخل هواپيماي جنگنده گذرانده بود. بعد از عمليات به خانه برگشت. با حالت خسته و بي رمق گوشه اي افتاد. هر چه سؤال مي کردم: عباس چه شده؟ چرا اين قدر خسته اي؟
هيچ نمي گفت. يکي از همراهان ايشان که اصرار مرا ديد، گفت: « عباس 9 ساعت تو آسمان درحال پرواز بوده است. »
عباس که اين را شنيد، با همان حالت کم رمقي که داشت، به سختي زبانش را باز کرد و با اعتراض به ايشان گفت:
- « چرا اين مسائل را اظهار مي داري. »
يعني نه خودش از کارهايش مي گفت و نه راضي مي شد کسي در اين مورد حرفي بزند. (4)

فروتني در برابر پدر و مادر

شهيد رضا مقدم
به پدر ومادرش خيلي احترام مي گذاشت. به هيچ وجه حاضر نبود آن ها را از خود برنجاند. اگر هم به او حرفي مي زدند، جواب نمي داد. من بارها ديده بودم که چقدر در مقابل پدر ومادرش تواضع و فروتني از خود نشان مي دهد.
بار آخر هم که به منطقه مي رفت، براي خداحافظي پيش من آمد و گفت:
- « مادرم ديگر طاقت دوريم را ندارد و چون ناراحتي قلبي دارد، مي خواهم بروم منطقه، خداحافظي کنم و برگردم ».
اما خدا هم خواست که او ديگر برنگردد. در همان خداحافظي آخر، به من قسم داد که : « اگر مادرم کاري داشت، برو انجام بده. نگذار مادرم به سختي بيفتد. »

***

غذاهايي که در پادگان اضافه مي ماند، جمع مي کرد و خودش با ماشين فرمانده شان آن ها را مي برد و به جنگ زده ها مي داد. جنگ زده ها کُرد بودند و به صورت پراکنده در جاده و اطراف منطقه زير چادر زندگي مي کردند. او بدون اين که کسي بفهمد، اين کارها را مي کرد. (5)

اين وزير بود؟

شهيد محمد علي فياض بخش
جلسه هاي شوراي معاونين را بعد از وقت اداري مي گذاشت؛ نکند از کار بيفتد. پيرمردي آمد که رنگ به رو نداشت:
- « مي خواهم وزير را ببينم. »
مرادي گفت: « جلسه دارن. ساعت اداري هم تموم شده. »
- « من تا نبينمشون از اينجا تکون نمي خورم. »
و نشست. مرادي رفت توي اتاق جلسه، به دکتر گفت:
- « يکي مي خواد شما را ببيند. ميگه کار مهمي داره. »
- « کارش چيه؟ »
همه صداشون در آمد که مثلاً جلسه داريم! دکتر بلند شد و خنديد و گفت:
- « يک سر ميرم، شايد کسي عاشقم شده! »
آمد بيرون. پيرمرد را که ديد، رفت جلو و پرسيد:
- « پدر جان! چي شده؟ »
پيرمرد سر در گوش او حرف هايي زد. دکتر راهنمايي اش کرد کجا برود تا کارش را راه بيندازد. نامه اي هم داد به دستش و برگشت به جلسه. پيرمرد باز نشست.
مرادي گفت: « آقا! کارِتون که انجام شد، بفرماييد لطفاً، من هم بايد برم. »
- « من بايد وزير را ببينم. »
- « ديديش که! »
پيرمرد پوزخند زد و گفت: « اين وزير بود؟ کي گفته؟ کدوم وزير را ديدين از اتاقش، آن هم از سر جلسه بياد بيرون و به کار مردم برسه؟ » (6)

پي نوشت ها :

1- رد پاي پير، صص 30- 29.
2- کوچه پروانه ها، صص 90 و 86 و 77 و 71.
3- اعجوبه قرن، صص 204 و 203.
4- اسطوره ها، ص 29.
5- همين پنج نفر، ص 188- 187.
6- زماني براي آسودن، ص 57.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی