شهدا و جلوه هاي تکليف گرايي (2)
 شهدا و جلوه هاي تکليف گرايي (2)

 







 

مدرسه و درس در جبهه است

شهيد مجتبي حجازي
بعد از سال 1361 شمسي، خبر شهادت «مصطفي» براي مجتبي، سخت تکان دهنده بود تحمّل دوري اش را نداشت. از همان سن نوجواني دست در دست برادر براي پيروزي انقلاب تلاش کرده بودند. با هم به فراگيري عشق و معرفت روي آورده، در يک مکتب، تعليم يافته و بزرگ شده بودند. چگونه بي قرار نباشد؟ چگونه بي تابي نکند؟ او که هميشه قدم به جاي پاي برادر مي گذاشت حالا چگونه بي برادر قدم بردارد؟ تنها يک سال از مصطفي کوچک تر بود. مي خواست با او به ميدان نبرد برود، ولي برادرش کمک به خانواده را بهانه آورد: «تو بايد پيش خانواده بماني وکمک دست آن ها باشي. همين که من به جبهه مي روم، کافي است. هر چه باشد يک سال از تو بزرگترم و جبهه براي من، از تو واجب تر است...».
اصرارهاي زياد برادر و پدر و مادر باعث شد که او بماند و مصطفي عازم جبهه شود. ادب و معرفتش حکم مي کرد که حرف برادرش را قبول کند. تاب دوري برادرش را نداشت. سال آخر دبيرستان بود. چند ماهي از شهادت برادرش مي گذشت، مدرسه را رها کرد. بايد سنگر خالي برادرش را پر مي کرد. اصرارهاي پدر و مادر مبني بر اتمام درس، کارگر نشد. مي گفت: « مدرسه آن جاست درس آنجاست. نيمکت هاي خالي و دفتر مشق آن جا منتظرند. جاي هيچ گونه درنگ نيست. جبهه مشتاق حضور است بايد رفت...».
اصرارهاي فراوان براي حضور در جنگ عاقبت او را به جبهه کشاند . سرانجام هم چون تولدش درست يک سال بعد از شهادت برادرش در عمليات والفجر يک، بعد از خلق رشادت ها و سلحشوري هاي زياد به آرزوي جاودانگي نايل آمد.(1)

تا پايان جنگ

شهيد ابوالفضل يعقوبي
اوايل اسفند ماه 1364 شمسي بود. حدود سه ماه مي شد که از جبهه برگشته بودم، مشغول تکثير عکس عزيزاني بودم که تازه به شهادت رسيده بودند و قرار بود در يکي دو روز آينده تشييع شوند. ناگهان کسي
توجه مرا به خود جلب کرد. تازه با او آشنا شده بودم، خوب مي شناختمش در حالي که به عکس نگاه مي کردم بي اختيار اشک مي ريختم. ياد روزي افتادم که با او آشنا شده بودم، ياد لحظاتي که براي ايجاد معبر، ني زارها را با هم قطع مي کرديم.
مرداد ماه هزار و سيصد و شصت و چهار بود، از طرف بسيج سپاه پاسداران جهت شرکت در عمليات در منطقه ي هورالعظيم حضور داشتيم. هر روز چند نفر از بسيجيان را جهت هم کاري با نيروهاي اطلاعاتي به خاک دشمن مي بردند. روزي با تعدادي از بچه ها جهت شناسايي خط مقدم و قطع ني زارها جهت ايجاد معبر براي عبور قايق هاي تندروي موتوري عازم خط مقدم شديم. بعد از سه ساعت در نزديکي خط مقدم به اسکله هاي شناور اطلاعاتي منطقه که مسؤول آن جواني برومند و خوش سيما بود وتبسم به لب داشت تحويل دادند. جوان برومند مسؤول محور و فرمانده گروهان بود. همگي سوار بلم ها شده از لاي نيزارها به خط مقدم هدايت شديم. وقتي ديدم فرمانده به زبان محلي صحبت مي کند، خوشحال شديم، بعد از کمي صحبت متوجه شديم که او نيز از هم شهريان ماست واسمش ابوالفضل است در حالي که گرم گفت و گو بوديم از لا به لاي نيزار ها به طرف دشمن حرکت مي کرديم. بعد از ساعت پارو زدن به منطقه ي حساسي رسيديم. گلوله هاي بي هدف عراقي ها از بالاي سرمان رد مي شدند. صداي عراقي ها که باهم صحبت مي کردند به وضوح شنيده مي شدند. براي اين که صداي پارو زدن ما را نشنوند، پاروها را جمع کرديم و در داخل بلم ها گذاشتيم. آرام با گرفتن نيزارها، بلم ها را پيش مي رانديم.
ما که اولين حضورمان در آن ني زارها بود کمي دلهره داشتيم، ولي ابوالفضل عادي رفتار مي کرد؛ انگار نه انگار که در منطقه ي عراقي هاست. در چهره اش اصلاً نگراني و اضطراب و ترس ديده نمي شد. او بارها در لاي همين ني زارها به کمين دشمن رفته، وجب به وجب منطقه را مثل کف دستش مي شناخت. دلهره ي من از اين بود که در آن مکان هيچ جان پناه و سنگري نبود و اگر دشمن از حضورمان مطلع مي شد کارمان تمام بود. تنها چيزي که به ما روحيه مي داد، لبخند و تبسم جاودانه ي ابوالفضل بود. هيچ وقت در آن موقعيت نيز نديدم که گل لبخند در لبانش پر پر شود. با روحيه ي نترس و شجاعي که داشت ما را از نگراني در مي آورد.
بعد از ساعت ها تلاش با هدايت و فرماندهي ابوالفضل، ني ها را قطع کرده و چندين معبر در لاي نيزارها جهت حرکت قايق هاي تندرو که قرار بود عمليات از آن منطقه صورت گيرد، ايجاد کرديم و خوشحال از موفقيت در اين عمليات، راهي پشت جبهه شديم. در راه از سخنان فرمانده متوجه شدم که از نيروهاي اطلاعاتي سپاه پاسداران شهرستان اردبيل است. بعد از کلي گفت و گو پرسيدم: «آيا ازدواج کرده اي يا نه؟»
گفت: «نه هنوز ازدواج نکرده ام. مجرد هستم».
علتش را پرسيدم، لبخند زد! از خنده اش متعجب شده، مصمم شدم حتماً دليل خنده و ازدواج نکردنش را بدانم. وقتي اصرارهاي مرا ديد، گفت: - «بيچاره مادرم! مدتي است که گير داده بايد حتماً ازدواج کني! مادرم از ترس شهادت، مي خواهد ازدواج کنم، همه فکر و زکرش اين شده تا مرا سر و سامان دهد. اين است که هر وقت به مرخصي مي روم مي گويد،؛ حتماً بايد ازدواج کني. من هم تصميم گرفته ام تا جنگ تمام نشده ازدواج نکنم و تا پيروزي در جنگ در جبهه بمانم. بار آخر که به مرخصي رفته بودم پايش را در يک کفش کرد و گفت که حتماً بايد اين بار ازدواج کني. از من خواست نشاني دختري را به او بدهم تا به خواستگاري اش بروم. هر چه کردم تا موضوع خواستگاري را عوض کنم نتوانستم. زيرا اين بار با دفعه هاي ديگر فرق مي کرد. مادر تصميم گرفته بود به هر نحوي شده از من نشاني دختري را بگيرد تا از آن دختر برايم خواستگاري کند. بعد از ساعت ها پافشاري، ناچار براي اين که اين قضيه را تمام کنم، نشاني الکيرا در قريه «نيار» به او دادم. اسم و فاميلي دختر را از من پرسيد. گفتم:«فاميلي اش را نمي دانم، ولي اسمش مريم خانم است».
آن روز مادر خوشحال و خندان براي اين که دختر راببيند و از او خواستگاري کند از خانه بيرون رفت. بعد از دو ساعت وقتي به خانه برگشت، ديدم عصباني است. به قول معروف «توپش پر بود». مفصل با من دعوا کرد. در حالي که مي خنديدم گفتم:«مادر جان! چه شده؟ چرا دعوا مي کني؟ دختر را ندادند که ندادند! من که نمي خواهم ازدواج کنم. اين نشاني را هم به خاطر اين که شما را ناراحت نکنم، در اختيارتان گذاشتم».
مادر در حالي که دست از دعوا کشيده بود و هم چون من مي خنديد گفت: «آخر پسر! نشاني اي که به من داده بودي، نشاني پيرزن نود ساله اي به نام مريم خانم بود. همه او را مي شناسند. با اين کار آبرويم را بردي!...».
آن روز با مادر به خاطر اين خواستگاري کلي خنديديم. با اين کارم مادرم فهميد که من در تصميمي که گرفته ام، جدي هستم و تا پايان جنگ دست از جبهه نخواهم کشيد و اين چنين بود که در نهايت در منطقه ي عملياتي فاو به اوج آسمان پر گشود. (2)

من هم وظيفه اي دارم

شهيد غفور انصاري
براي اين که کمک خرج خانه باشد، ترک تحصيل کرده، در جوش کاري کار مي کرد. با وجود سن کم، استاد جوش کاري بود. استادش تمام کارها را به او سپرده بود. در کارهايش جدي بود و علاقه ي خاصي به حرفه اش داشت. مردم محله و صاحب کاران به خاطر حسن معاشرتش از او راضي بودند و دوستش داشتند. روزها کار مي کرد و شب ها تا دير وقت در پايگاه محله مشغول فعاليت مي شد. يکي، دو بار از من اجازه خواست تا به جبهه برود موافقت نکردم.گفتم: «برادرت در جبهه است بگذار او برگردد بعد تو برو!»
قبول نکرد گفت: «مي ترسم جنگ تمام شود و من نتوانم در اين جهاد مقدس سهيم باشم. هر طور شده بايد عازم جبهه شوم».
هرچه اصرار کرد. مخالفت کردم. گفتم: «فرزندم در پشت جبهه هم مي تواني به وظيفه ات عمل کني؛ هم اکنون برادرت به جاي تو در پيکار و مبارزه با دشمن منفور است. اين جا ما نيز به حضور تو نياز داريم، بگذار برادرت خدمتش را تمام کند. آن وقت تو راهي جبهه شو!» گفت: برادرم به جاي خود به وظيفه اش عمل مي کند من نيز در قبال اين جهاد وظيفه دارم!»
هرچه بهانه آوردم بي فايده بود. در سال 1365 شمسي عصر يکي از روزها که به خانه آمدم، هر چه منتظرش ماندم، نيامد. دير وقت بود. دلم شور مي زد. بلند شدم و به پايگاه رفتم. در پايگاه هم نبود. از دوستانش سراغش را گرفتم. اظهار بي اطلاعي کردند، گفتند:« يکي دو روز بود که به ستاد مرکزي رفت و آمد مي کرد شايد آن جا بدانند کجا رفته است».
فوراً به ستاد مرکزي پايگاه ها که در کنار رودخانه « بالقلو» قرار داشت رفتم. از مسؤلان سراغش را گرفتم، گفتند: «با اعزام امروز عازم جبهه شده است».
ناراحت و نا اميد به خانه برگشتم. همه چيز تمام شده بود. غفور به گفته ي خودش بر خلاف مخالفت هاي من عازم جبهه شده بود تا به وظيفه اش در اقبال جهاد مقدس عمل کند.
حدود يک ماه بعد براي آخرين ديدار و خداحافظي به خانه برگشت. مي گفت: «در جبهه آر پي جي زن شده و از اين که چگونه تانک هاي دشمن را شکار مي کرد با شجاعت براي خانواده تعريف مي کرد».
يکي دو روز بيش تر نماند، وقت رفتن بار ديگر حضور برادر بزرگش را در جبهه بهانه آوردم و براي اين که مانع رفتنش شوم گفتم: «حالا که به حرف من گوش نمي کني، بدان که هيچ پولي برايت نمي دهم».
گفت: «پدر جان! من از شما پول نمي خواهم. به خدا سوگند من به خاطر ديدار و خداحافظي به مرخصي آمده ام، نه به خاطر پول! من ثروت معنوي و جاويد جبهه را به هيچ وجه با ثروت فاني اين جا عوض نمي کنم ...». او رفت و من با شرمندگي به ثروت معنوي و جاويدان جبهه فکر مي کردم.
حدود دو هفته بعد غفور در عمليات کربلاي پنج بعد از رشادت هاي زياد به فيض رفيع شهادت نايل آمد. وصيت نامه اش که به دستم رسيد، با خواندن همان سطرهاي اول وصيت نامه به حقيقت معنوي ثروت جبهه پي بردم. به راستي که: «جان و مال اهل ايمان را به بهشت خريداري مي کنند و اين بهشت همان ثروت جاويدان الهي است که آن را در ميدان هاي نبرد حق عليه باطل به وضوح مي توان مشاهده کرد».
(3)

سه روز لب به آب و غذا نزد

شهيد اباصلت نيکجو
بار اول که مي خواست عازم جبهه شود، پدر با رفتنش مخالفت کرد. عمويم به پيشنهاد پدر به هر نحوي که بود او را از رفتن به جبهه باز داشت. به خاطر وضع پيش آمده، روز و شبش به غم و غصه سپري مي شد. سه روز لب به آب و غذا نزد. گويي با خود عهد بسته بود تا اجازه ي رفتن به جبهه را نگرفته، لب به آب و غذا نزد و روزه باشد. پدر وقتي او را چنين افسرده و غمگين ديد از کاري که کرده پشيمان شد. عشق و علاقه و ايمان فرزندش را نسبت به دين و ميهنش تحسين کرد. در آغوشش کشيد و گفت: «فرزندم! من مخالف به جبهه رفتن تو نيستم. اين وظيفه اي است که هر فرد مسلمان بايد در مقابل دين و ميهن اسلامي اش به آن عمل کند. دليل مخالفت من به خاطر اين است که اولاً برادر بزرگت در جبهه است، ثانياً اگر خداي ناکرده اتفاقي براي تو بيفتد با اين خانه ي محقر که خود به سختي در آن زندگي مي کنيم، چگونه جوابگوي ميهمانان خواهيم بود توکل به خدا قول مي دهم هر طور شده با اولين اعزام به جبهه بفرستمت. تو هم قول بده بيش از اين خود را ناراحت نکني».
ارديبهشت 1363 با بدرقه ي پدر در حالي که از خوشحالي در پوست نمي گنجيد راهي ديار عشق شد. بعد از چند هفته از پيرانشهر، ستاد عمليات مرکزي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، پايگاه صحرايي کوير براي خانواده نامه فرستاد. با پايان يافتن دوره ي سه ماهه، به آغوش خانواده بازگشت. سه ماه بعد، زمستان همان سال براي با دوم بدون اطلاع خانواده به بهانه ي حمام ساکش را برداشته، راهي جبهه شد. (4)

تأمين نيرو

شهيد ناصر ترحمي
بعضي ها به او شکارچي مي گفتند. در جذب جوانها براي رفتن به جبهه مهارت خاصي داشت. آمده بود مرخصي. تو راهرو مرا ديد. پرسيد:
- « اين جا چه کار مي مي کني؟»
-« نمي فرستنم جبهه!»
-« اگرآنها بفرستن تو مي ياي؟»
-« آره مي يام !»
با هم رفتيم اتاق عمليات. شهيد رضا خالصي تنها تو اتاق نشسته بود. ناصر گفت: «رضا! حسن را آزاد کن بياد جبهه! به او احتياج داريم!»
رضا گفت: «اين جا هم نيرو لازمه! بالاخره يک عده بايد باشن تا نيرو اعزام بشه!»
ناصر حرفشو قطع کرد و گفت: «حرف ما را زمين نزن!»
موافقت را گرفت و با هم آمديم بيرون. به من گفت: «حاضرم هر جايي التماس کنم تا نيروي جبهه تأمين بشه!»
هميشه برايم سؤال بود، چرا بعضي پاسدارها گاهي جبهه هستند و گاهي توي شهر، ولي ناصر و بعضي هاي ديگه مرتب مي رن جبهه! يک روز از او پرسيدم.
گفت: «خواهر! من رفتم سپاه که برم جبهه، اگر يک روزي سپاه مانع جبهه رفتنم بشه، ديگه توي سپاه نمي مونم! آن وقت مي شم يک بسيجي تا ديگر مانع نداشته باشم!»
به او گفتم: «تو که اين قدر جبهه مي ري! برو سپاه و پاسدار بشو!»
از ته دلش داد زد: «واقعاً موافقي؟ همين فردا مي رم سپاه اسم مي نويسم!»
فردايش رفت سپاه نام نويسي کرد.
بعضي از بچه هاي سپاه او را مي شناختند. کارهاي گزينشش زود جور شد. لباس سپاه را پوشيد و شد پاسدار .
يکي دو هفته اي هم توي سمنان ماند يک روز آمد خانه و به مادرش گفت:« مادر! ساک منو جمع کن! فردا اعزاممه!»
به او گفتم: «بابا! گفتم برو سپاه که بيشتر پيش ما بموني!» گفت: «من هم رفتم سپاه که بيشتر برم جبهه!» (5)

پي نوشت ها :

1. حقيقت سرخ،ص 167.
2. حقيقت سرخ صص 163 ،160.
3. حقيقت سرخ،صص 139، 137.
4. حقيقت سرخ،ص 56.
5. راز نگفته، صص 61 ، 38 ، 36 ، 29 ، 22 ، 21 .

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی